ماهان شبکه ایرانیان

گفتگو مشرق با محمد قبادی که قرار است تقریظ رهبر انقلاب بر کتابش منتشر شود؛

پاسیاد پسر خاک را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بی‌رودرباستی، کتاب‌هایم را مانند فرزندانم می‌دانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقه‌مندم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – محمد قبادی در حقیقت، پژوهشگر حوزه انقلاب اسلامی است اما نوشتن کتابی درباره شخصیت شهید حجت‌الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی، او را به موضوع ادبیات بازداشتگاهی و تاریخ شفاهی آزادگان علاقه‌مند کرد و تا کنون چند کتاب با این موضوع منتشر کرده یا در دست انتشار دارد. به محض اطلاع از این که قرار است تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» به زودی در قزوین رونمایی شود، ‌ با او در خلوت عصرانه کتابفروشی سمیه همکلام شدیم که حاصلش پیش رو شماست.

*خیلی تبریک می‌گویم. «پاسیاد پسر خاک» اولین کتابتان بود؟

بله، اولین کتاب بود. تجربه نوشتن مقاله داشتم؛ برای مجموعه «فرهنگ ناموران معاصر ایران» که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی منتشر می‌کرد؛ اما تجربه گفتگو به‌عنوان یک مصاحبه‌گر یا تجربه نوشتن کتاب نداشتم. این لطف رو دوستان من در واحد تاریخ شفاهی، حاج آقای فخرزاده، به من کردند و این فرصت را در اختیار من قرار دادند که به یه تعداد از دوستان در دفتر اعلام کردند هر کدوم از دوستان مایل است می‌تواند طرح پژوهشی ارائه بدهد و کار کند.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

من از زمان حیات آقای ابوترابی و پدر بزرگوارشان در مسجد امام حسین(ع) بودم. منزل ما اول خیابان 17 شهریور و همیشه با بچه‌ها در مسجد امام حسین بودیم و بازی می‌کردیم.

توی میدان امام حسین(ع) هم می‌رفتیم، اون موقع میدان، چمن بود. خود مسجد هم حیات بزرگی داشت. مسجد زیبایی بود و هست. یادگار استاد حسین که معاری آن را انجام داده بود.

من از سر علاقه‌ای که داشتم، پرس‌وجویی هم از وضعیت مسجد کردم. از قدیم‌الایام، پیرمردها تعریف می‌کردند.

جالب است که این مسجد، در گذشته اصلاً مسجد نبود؛ بلکه تنها دیواری کاه‌گِلی داشت و فضایی همانند گلخانه. بعدها، مرحوم سیدرضا سادات اخوی، واقف مسجد شد. من وقف‌نامه مسجد را مطالعه کردم؛ وقف‌نامه‌ای بسیار جامع و مفصل، که بر طبق آن، متولی مسجد باید سید مجتهدی باشد که نماز جماعت را هم اقامه کند. طبق همین وقف‌نامه، در آغاز دهه 40، متولی اصلی مرحوم آیت‌الله شریعتمداری معرفی شد. در کنار معماری و عظمت بنا، وقف‌نامه‌ای محکم و ضابطه‌مند وجود داشت که همه امکانات لازم یک شهر را در مجاورت مسجد پیش‌بینی می‌کرد.

پس از ساخت مسجد، بزرگان محل جهت تعیین امام جماعت نزد آقای شریعتمداری رفتند؛ چند نام مطرح شد، از جمله شیخ مرتضی؛ اما گفته شد ایشان به‌دلیل احتمال مرجعیت، برای این منصب مناسب نیست. سرانجام، آیت‌الله سید رضا صدر، فرزند سید صدرالدین صدر و یکی از مراجع ثلاث قم، به عنوان امام جماعت انتخاب شد؛ شخصیت بزرگ و اثرگذار و با قلمی ویژه که جای پژوهش بسیاری بر افکار و آثارش هست.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!
آیت‌الله سید رضا صدر

در نیمه دهه چهل، آیت‌الله سیدرضا صدر از قم به تهران آمدند و جایگاه اقامه نماز در حرم حضرت معصومه را به آقای شریعتمداری واگذار کرده، در تهران ساکن شدند و تا سال 1355 در مسجد امام حسین به خدمت ادامه دادند. بعد، بر اثر شرایط به قم بازگشتند و به تدریس و تربیت شاگردان پرداختند. جانشین ایشان، آیت‌الله شیخ محمد حقی شد؛ اگرچه از سادات نبود، اما از شاگردان و معتمدان آیت‌الله شریعتمداری به شمار می‌رفت و مورد اطمینان بود. پس از انقلاب نیز، حضرت امام خمینی ایشان را به تولیت مسجد امام حسین تنفیذ کردند تا این‌که چند ماه پیش از فوت، به قم بازگشت.

در سال‌های 1375 یا 1376، اگر ذهنم یاری کند، آقای سید عباس ابوترابی فرد، با حکم مقام معظم رهبری، به تهران آمد و تولیت مسجد امام حسین را پذیرفت. معتقدم نام مرحوم آیت‌الله سیدعباس ابوترابی به شایستگی معرفی نشده و همچنان نیازمند پژوهش است.

*خیلی‌ها فکر می‌کنند رهبر انقلاب آقاسید علی‌اکبر را برای امامت جماعت مسجد امام حسین منصوب کردند.

این ذهنیت عمومی که پس از آزادی، حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی منصوب شده، درست نیست. ایشان هرگز به‌عنوان تولیت منصوب نشد؛ بلکه همواره آیت‌الله سید عباس ابوترابی بود که بر اساس اجتهاد و با حکم رهبری، عهده‌دار تولیت مسجد بود. در نهایت، روز دوازدهم خرداد 1379، برابر با بیست و هفتم صفر، یعنی در روزهایی مثل همین ایام، به رحمت خدا رفتند. این پدر و پسر، با یک خودروی پیکان همراه دو آزاده دیگر راهی مشهد شدند و پیش از رسیدن به مشهد، حوالی نیشابور بر اثر سانحه تصادف، جان به جان‌آفرین تسلیم کردند.

ماجرای پیش‌نمازی آقاسید علی اکبر در مسجد امام حسین هم گاه‌گاه روی می‌داد، آن‌چنان‌که هر زمان آیت‌الله سید عباس ابوترابی به قزوین یا سفرهای دیگر می‌رفت، ایشان نماز جماعت را اقامه می‌نمودند، ولی تولیت اصلی با آیت‌الله سید عباس ابوترابی بود، چون مقام اجتهاد و حکم رهبری داشت.

*بعد از آن حادثه چه شد؟

پس از رحلت این پدر و پسر، به درخواست مردم و نمازگزاران، آقای حجت‌الاسلام سید محمدحسن ابوترابی که نماینده مجلس و نایب‌رئیس مجلس بود و اکنون خطیب موقت نماز جمعه تهران است، تولیت مسجد را بر عهده گرفت.

*خب؛ دیگر برویم سراغ «پاسیاد پسر خاک»...

انتشار کتاب با بازتاب‌های فراوان و تقدیرهای بسیار همراه شد؛ در سال 1388 از آن رونمایی شد و جوایز گوناگونی را کسب کرد. در جلسه رونمایی، من، 34 ساله بودم و کار را در حدود بیست‌وهفت سالگی آغاز کرده بودم. به‌راستی تا مدتی از گفت‌وگو می‌ترسیدم و تجربه کافی در این زمینه نداشتم؛ اما ناچار بودم برای ورود به عرصه پژوهش در حوزه انقلاب و جنگ، این آزمون را پشت سر بگذارم؛ چراکه یکی از منابع اصلی در این حوزه، منابع شفاهی است.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

*آشنایی و دوستی ما سال‌ها قبل از این شکل گرفت و تو را فردی خجالتی و درونگرا می‌دیدم. اما شکر خدا راهت را پیدا کردی...

برادران اسماعیل و ابراهیم شفیعی سروستانی مرا به این عرصه وارد کردند. آن روزها که سربازی‌ام تمام شده بود، به دعوت آقا ابراهیم، به مجموعه موسسه موعود پیوستم. اعتراف می‌کنم تجربه کافی نداشتم و احساس می‌کردم شاید هزینه‌ای که این مؤسسه برایم می‌کند بی‌ثمر باشد؛ گرچه تیراژ مجله موعود بالا بود و خودم در نماز جمعه‌ها مجله را زیر بغل گرفته میان مردم توزیع می‌کردم. آن زمان هنوز مردم بیشتر اهل مطالعه و مجله بودند.

*همان موقع هم کتابتان اثری قطور و پر سروصدا بود. با این که رسانه‌ها به اندازه امروز گسترده نبودند.

بله شکر خدا... پس از بیست‌وپنج سال کار در این عرصه، هنوز پیش از هر مصاحبه، هرچند اندک، مطالعه می‌کنم تا بتوانم سؤالات مناسبی بپرسم. پروژه‌های تاریخ شفاهی متعددی انجام داده‌ام، چه برای صداوسیما و چه برای سایر نهادها، اما هنوز مطمئن نیستم هر بار بتوانم حق مطلب را به‌درستی ادا کنم.

برای کتاب قبلی خود، دومین جلد از آثار دکتر سیدمحمد صدر، با نام «جنگ و دولت»، شش ماه به بررسی روزنامه‌های سال‌های 1364 تا 1368 پرداختم؛ روزنامه‌هایی که با رویکردهای مختلف به مسایل دولت نگاه می‌کردند.

برای کتاب آقای ابوترابی، اولین کاری که کردم جمع‌آوری منابع کتاب‌خانه‌ای بود: هر آنچه کتاب، نشریه، سند و یادداشت درباره مرحوم آقای ابوترابی وجود داشت، سعی کردم یک‌جا گرد بیاورم تا «دستم پُر» باشد.

الان هم به برخی دوستانی که می‌پرسند «از کجا شروع کنیم؟»، می‌گویم: اول منابع کتاب‌خانه‌ای را جمع کنید. مبادا جایی بنشانندتان و بگویند در مورد موضوعی که می‌خواهید کار کنید، یک ربع حرف بزنید، اما ذهنتان خالی باشد. بعد، بروید سراغ مواردی که جاخالی‌ها را پر می‌کند.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!
اطلاعیه انتشار تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب پاسیاد پسر خاک

*کار شما، از نظر تاریخی، خوشبختانه نزدیک بود به رحلت مرحوم ابوترابی و می‌توانست طبیعی جلو برود. الان ما چهره‌های بسیاری داریم که هنوز کاری جامع درباره آنها صورت نگرفته است.

درباره گذشته و پیش از اسارت حجت‌الاسلام ابوترابی کمتر سخنی گفته شده است. سوابقی که شامل ارتباط با شهید چمران یا اعتماد آیت‌الله مصطفی خمینی در نجف بوده، و این‌که بتوانی حامل پیامی از نجف به ایران باشی، همه این‌ها آقای ابوترابی را به پختگی رساند. روزگار او را در «کوره روزگار» چنان گداخته بود که هشیاری و تصمیم‌گیری‌های به‌موقع پیدا کرده بود.

*همان زمان شاید تصمیماتش مخالفانی داشت، اما اکنون که فاصله گرفته‌ایم، روشن است نگاهش چقدر باز بوده است.

مثلاً به اسرای ایرانی گفته بود: «شما حق ندارید دست به فرار بزنید.» چون اگر فرضاً فرار می‌کردید، دیگران تا مدت‌ها زیر فشار می‌ماندند. وقتی دو نفر از موصل فرار کردند، آقای ابوترابی اعلام کرد: «اگر درِ اینجا هم بشکنند، من فرار نمی‌کنم!» چرا؟ چون عراقی‌ها بلایی که پس از آن فرار سر اسرا آوردند، تا جایی بود که حتی هواکش‌ها را هم با آجر پُر کردند.

تأثیر این تصمیمات چنان بود که عراقی‌ها خودشان به‌ناچار دست به دامان آقای ابوترابی می‌شدند. در یک اردوگاه، کار به درگیری بین خود اسرا کشید. عراقی‌ها عده‌ای را در زندانِ داخل اردوگاه انداختند (خود اردوگاه زندان بود، اما این دیگر «زندانِ زندان» محسوب می‌شد) و باز ناچار شدند از آقای ابوترابی کمک بخواهند.

*ماجرا چه بود؟

زندانبانان بعثی شن و ماسه می‌آوردند و به اسرا می‌گفتند باید بلوک بسازید. برای برخی اسرا، این مسئله بر اساس فهمشان از نهج‌البلاغه و منابع مذهبی، به معنای «کمک به دشمن» تلقی می‌شد؛ چون باور داشتند این بلوک‌ها در جبهه برای ساخت سنگر استفاده می‌شود. اما آقای ابوترابی توضیح داد که اصلاً چنین استفاده‌ای نمی‌شود و مقرون به صرفه نیست. گفتگوها به‌شکلی پیش رفت که «سفره وحدت» انداخته شد و همه سر یک سفره نشستند و ماجرا به خیر گذشت.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

*بسیاری از آزادگان در مصاحبه‌های مختلف گفته‌اند: اگر آقای ابوترابی نبود، معلوم نبود چند نفر به سلامت بازمی‌گشتند... شما در کتابتان شخصیت آقای ابوترابی را در دوران اسارت پررنگ کرده‌اید و کمتر به پس از آزادی پرداخته‌اید. ماجرا چیست؟

من ترجیح دادم در ساختار کتاب، به بعد از آزادی ایشان خیلی نپردازم زیرا وارد مناقشات سیاسی می‌شد و دلخوری‌ها و تحلیل‌های متفاوتی ایجاد می‌کرد. بنابراین، مقطع ده‌ساله پس از اسارت را فقط به‌عنوان گزارشگر توضیح دادم و فرازهای مهمش را مطرح کردم، اما گسترده نه.

البته قبول دارم خود این بخش ظرفیت یک کتاب مستقل را دارد، اما روی زمین مانده است. واقعیت این است که پیگیرش نشدم. هر کار پژوهشی نقطه پایان ندارد؛ پس از من هم می‌توانند کسانی در این‌باره قلم بزنند. با توجه به مطالعاتم و شناخت از این مقطع تاریخی، نخواستم وارد فضای سیاسی دهه هفتاد شوم شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم، بنابراین در همان حدِ توضیح جایگاه آقای ابوترابی بسنده کردم.

*در آن دوران، کسی که خیلی با ایشان دمخور بود، مرحوم سید فضل‌الله محمدی، معروف به «سید سقا» بود.

من با او رفیق بودم. خانه سید فضل‌الله، برای آقای ابوترابی محل امن و استراحت بود. بارها خودش تعریف کرده بود که گاهی به سید می‌گفته: «می‌خواهم دو ساعت بخوابم.» بدون تماس یا مزاحمت، می‌رفت خانه او و استراحت می‌کرد. گاهی سید به همسرش می‌گفت: «شما برو خانه خواهرت، آقا می‌خواهد بیاید استراحت کند.» همسرش همراهی می‌کرد. خدا رحمتشان کند.

*بعد از کتاب شما هم کتاب‌های ریادی درباره مرحوم ابوترابی نوشته و منتشر شد.

بعد از آن، کتاب آقای عبدالمجید رحمانیان منتشر شد. کتابی سه‌چهارجلدی از خاطرات معنوی آقای ابوترابی که پیش‌تر، بخشی از آن به نام تربت کربلا توسط دفتر ادبیات اسلامی چاپ شده بود؛ مجموعه سخنرانی‌های آقای ابوترابی در اسارت، که روی کاغذ سیگار نوشته شده بود. من آن کاغذها را پیش آقای رحمانیان دیده بودم. بعداً او این مطالب را بازخوانی کرد، مقدمه‌هایی بر هر فصل نوشت و در دو جلد با نام «پاک باش و خدمتگزار» توسط مؤسسه پیام آزادگان منتشر شد. بعضی حتی از روی کتاب «پاسیاد پسر خاک» نوشتند و به روی خودشان هم نیاوردند!

در نهایت، مرکز اسناد انقلاب اسلامی کتابی منتشر کرد درباره آقای ابوترابی که برخی اسناد آن، از جمله اسناد هلال احمر، دقیقاً همان‌هایی بود که من گردآوری کرده بودم با زیرنویس، و حتی عکس‌ها را همان‌گونه گذاشتند و مهر «اختصاصی» خودشان هم زدند. دوستان پیشنهاد شکایت دادند، اما گفتم نه. دلیلش ساده بود: کار را برای آقای ابوترابی کرده بودم و همه چیز را به خدا و خودش سپردم.

همان زمان، در سایت تاریخ شفاهی، یکی از دوستان نقدی به آن کتاب نوشت و اعتراض کرد که چرا چنین کاری کرده‌اید و چرا وقتی داشتید این کار را انجام می‌دادید، در مقدمه نامی از محمد قبادی نبردید. هیچ‌کس هم پاسخی نداد. من هم هیچ‌گاه به خودم اجازه ندادم که پیگیری کنم.

چند سال پیش، آقای سرهنگی لطف کرد و کتابی فرستاد تا آن را برای جشنواره کتاب سال قزوین کارشناسی کنم. این کتاب پس از کتاب من چاپ شده بود و در همان دوره تاریخی جشنواره شرکت داشت. کتاب را باز کردم و بسیار ناراحت شدم؛ دوست نداشتم چنین اتفاقی بیفتد. کتاب را بستم، روی میز آقای سرهنگی گذاشتم و گفتم: «من خودم را شایسته کارشناسی این کتاب نمی‌دانم.» پرسید چرا. ماجرای کپی این کتاب از روی کتاب خودم را برای آقای سرهنگی توضیح دادم.

*از گفتگوها برای نوشتن این کتاب هم بگو...

برای این کتاب، هشتاد ساعت گفت‌وگو انجام دادم؛ در مشهد، قم و قزوین، با آدم‌هایی از طیف‌های مختلف سیاسی: از ابراهیم یزدی تا سید احمد صدر حاج سید جوادی، تا مرتضی نبوی، تا قدرت‌الله علیخانی و دیگران. این گفت‌وگوها به‌ویژه به درد بخش پیش از آزادی می‌خورد. مثلاً ابراهیم یزدی، داییِ همسر آقای ابوترابی بود. این موضوع را در مقدمه آوردم و اشاره کردم که آقای ابوترابی نزد او می‌رفته و از او ایده می‌گرفته تا بتواند بچه‌های آزاده را به استقلال مالی برساند. این مسئله مخفی نبود و در متن هم به آن ارجاع داده‌ام.

*ماجرای معلوم شدن هویت مرحوم ابوترابی بعد از مفقود شدن هم عجیب است.

وقتی در ابتدای جنگ برای آقای ابوترابی آن اتفاق افتاد و معلوم نبود زنده است یا اسیر یا مجروح و همه گمان بر شهادتش بردند، شهید محمود امان‌اللهی از اسرایی بود که جراحت داشت. در تبادل نخست، مجروحان آزاد شدند. پیش از آزادی، محمود امان‌اللهی با آقای ابوترابی ارتباط داشت. بعدها او شهید شد. دستخطی از سیدعلی‌اکبر ابوترابی با خودش آورد که همه فهمیدن او زنده و اسیر است.

*کدام کتابت را بیشتر دوست داری؟

کتاب اولم در اوج کارآیی بود و من این اثر را بسیار دوست دارم. بی‌رودرباستی، کتاب‌هایم را مانند فرزندانم می‌دانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقه‌مندم. اگر بخواهم رتبه‌بندی کنم، پس از آثار مربوط به ایشان، کتاب «خلبان صدیق» را خیلی دوست دارم. تجربه‌های این سال‌ها در این کتاب به کار آمده و مشخص است. همین‌طور برای کتاب «یادستان دوران» و خاطرات سید هادی خامنه‌ای زحمت زیادی کشیدم، هرچند به هزار و یک دلیل قدرش دانسته نشد.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

*چرا؟

رفاقتی بگویم: همان زمان که کتاب حجت‌الاسلام سید هادی خامنه‌ای را کار می‌کردم، فهمیدم او سه سال در زندان قصر و مدتی هم در اوین بود و سپس آزاد شد. درباره دوران قصر، روایت بسیار خوب و دقیقی داشت؛ گمان نمی‌کنم کتاب دیگری این جزئیات را درباره سال‌های 53 تا 56 ارائه کرده باشد. آن زمان بر این مقطع مسلط بودم.

یادش بخیر، برای مصاحبه با مرحوم احمد توکلی رفتیم به روستای «سرزیارت». وقتی فهمید من بچه مازندرانم، گفت: «اگر وسط مصاحبه زیاد به من فشار آمد و خسته شدم و کلمات را جابه‌جا گفتم، حواست باشد و تذکر بده.» پنج ساعت با او گفت‌وگو کردیم: سه ساعت صبح، دو ساعت بعد از ظهر.

«پاسیاد پسر خاک» را بیشتر از بقیه کتاب‌هایم دوست دارم/ نمی‌دانم چرا قدر خاطرات سیدهادی خامنه‌ای دانسته نشد!

وسط مصاحبه، ناگهان پرسید: «تو زندان قصر هم بودی؟» گفتم: «من آن زمان سه سالم بود!» و توضیح دادم که خاطرات سید هادی خامنه‌ای را کار کرده‌ام و جزئیاتش را می‌دانم. گفت‌وگوی آقای توکلی برای پروژه آقای سیدهادی خامنه‌ای نبود، اما جزئیات مهمی گفته شد.

*چرا پروژه آقای ابوترابی که درباره دفاع مقدس است در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی پیگیری شد؟

پروژه‌هایی مثل «پاسیاد پسر خاک» در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی شکل گرفت. دفتر هنر و ادبیات مقاومت هم بود. شخصیت‌های انقلابی تا دوران دفاع مقدس در این پروژه‌ها دیده می‌شدند، اما خط‌کشی سختی در بین نبود. واحد تاریخ شفاهی زیرمجموعه دفتر ادبیات انقلاب اسلامی بود و اگر قرار بود کتابی چاپ شود، از طریق آن پیگیری می‌شد.

*شما بالاخره پژوهشگر جنگ هستی یا انقلاب اسلامی؟

من خودم را پژوهشگر جنگ نمی‌دانم؛ ترجیح می‌دهم بگویند پژوهشگر اسارت هستم، چون معتقدم جنگ ما با امضای قطعنامه در 27 تیر 1366 به پایان نرسید، بلکه با آزادی آخرین اسیر، تمام شد.

*برای همین در خاطرات اسرا باقی ماندی و کتاب «خلبان صدیق» شکل گرفت...

خلبان صدیق، که او نیز از آزادگان بود، دو خاطره مهم از آقای ابوترابی دارد. یکی در اردوگاه که آقای ابوترابی روی کاغذ سیگار پیامی کوتاه نوشته بود: «مراقب خلیل باش.» خلیل پسری کُرد بود که خواهرش در عراق زندگی می‌کرد و شوهر خواهرش در استخبارات رژیم بعث کار می‌کرد. همان ارتباط‌های خانوادگی پیش از انقلاب باعث بدگمانی برخی شد و حتی تهدیدش کردند. آقای صدیق، به توصیه ابوترابی، او را زیر بال و پر گرفت. پس از آزادی، وقتی خلیل تهدید به اعدام شد، آقای ابوترابی شبانه به کرمانشاه رفت و امنیتش را تأمین کرد و حتی مبلغی برای راه‌اندازی کار به او داد.

همان موقع‌ها، بعد از اینکه کتاب چاپ شد، به آقای «محمدصدیق قادری» گفتم: «چرا خاطرات خودت را کار نمی‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری من خاطراتت را بنویسم؟» گفت: «محمد جان، الان وقتش نیست. حرف‌هایی دارم که الان نمی‌توانم بزنم.»

*اما بالاخره بخت این کتاب هم باز شد...

شاید بیش از ده، پانزده سال گذشت تا آقای قادری به من اجازه داد خاطراتش را کار کنم. وقتی هم قرار شد کار کنیم، تازه از صفر شروع به گفت‌وگو کردیم. به مسئولان باغ‌موزه گفته بود: «یا فلانی (محمد قبادی) کار خاطرات من را انجام می‌دهد یا هیچ‌کس!» این برای من یک پشتوانه بود، اما بار من را هم سنگین می‌کرد؛ اگر خطا می‌کردم و نتیجه کار مطلوب نمی‌شد، از نظر کاری آسیب می‌دیدم.

کار را شروع کردم. البته بچه‌های باغ‌موزه قبلاً درباره آقای قادری گفت‌وگو کرده بودند، اما گفت‌وگویشان ناقص و ضعیف بود. یک گفت‌وگو هم سال 70 یا 71 نیروی هوایی ارتش یا عقیدتی سیاسی یا جایی دیگر با او انجام داده بود که بیشتر شبیه بازجویی بود. خودم هم بیست‌وپنج ساعت با آقای قادری گفت‌وگو کردم. جمعه‌ها به خانه‌شان می‌رفتم، صبحانه می‌خوردیم و تا ظهر می‌نشستیم و حرف می‌زدیم. حاصلش شد کتاب «خلبان صدیق».

*از کتاب‌های بعدی‌ات هم یادی کنیم...

اولین کتابم که «پاسیاد پسر خاک» بود. بعد خاطرات محمدحسین بهجتی (شفق) را نوشتم. آیت‌الله محمدحسین بهجتی، متخلص به شفق، در سال‌های 37 و 38 هم‌مباحثه‌ای آیت‌الله خامنه‌ای بودند. امام جمعه اردکان یزد بود. خودش در خاطراتش می‌گوید که خیلی از سوژه‌های شعری را از سخنان آقای خامنه‌ای برمی‌داشت.

بعد از آن، کاری دیگر برای انقلاب انجام دادم: مجموعه بیست جلدی 15 خرداد. من جلد پنجم را نوشتم که مربوط به رویدادهای بهار 1341 بود و به‌خوبی چاپ شد.

پس از آن، خاطرات آقای صدر را نوشتم. در این میان، کاری هم برای یکی از آزادگان انجام دادم که متأسفانه به چاپ نرسید.

بعد رفتم سراغ خاطرات سید محمد صدر (انقلاب و دیپلماسی). پس از آن «یادستان دوران» (خاطرات حجت‌الاسلام سیدهادی خامنه‌ای) را کار کردم و سپس دوباره خلبان صدیق را انجام دادم و بعد جنگ و دولت. «جنگ و دولت» هم با فاصله ده سال از «انقلاب و دیپلماسی» منتشر شد.

*این روزها مشغول چه کتابی هستی؟

این روزها هم کاری برای یکی از آزادگان انجام داده‌ام که از اردیبهشت تا حالا دستش است. کمی درگیر بیماری مادرش بود تا بخواند. کار تمام شده؛ اگر اصلاحیه‌ای بدهد، مقدمه‌ای می‌زنم و می‌فرستم برای چاپ. این اثر فوق‌العاده است؛ نمادی از خودباوری رزمنده ایرانی.

کتاب، خاطرات خلبان هلیکوپتر هوانیروز، سرهنگ محمدابراهیم باباجانی، بچه بابل است. یکم آبان 59 اسیر می‌شوند و جزو افسران مخفیِ ثبت‌نام‌نشده صلیب‌سرخ بودند که در زندان‌های مخفی نگهداری می‌شدند. بیست‌وششم شهریور 69 همراه آقای ابوترابی آزاد شد؛ یعنی اول جنگ اسیر شده و آخر جنگ آزاد شده است.

جالب اینکه آن زمان 58 افسر مخفی در رسته‌های مختلف ارتش داشتیم. حدود هفت هشت سال تا ده سال در اسارت بودند اما رادیوی خودشان را با باتری دست‌ساز، دور از چشم عراقی‌ها، فعال نگه می‌داشتند. رادیوی مخفی ابراهیم باباجانی به‌ویژه خاص بود، چون در دبیرستان فنی و رشته برق درس خوانده و پدرش تعمیرکار رادیو و تلویزیون و برق‌کار بود. همان تجربه باعث شد مسئول رادیو در اردوگاه عراق شود.

*گویا اکرامت شفیعی که درباره‌اش تحقیق کرده‌ای از مجموعه ارتش جدا شده بود.

این خلبان بعد از انقلاب، به‌خاطر تنش‌ها و بداخلاقی‌ها در ارتش و اطرافش، ترجیح داد پیش از آغاز جنگ، به هلال‌احمر مامور شود و خلبان این نهاد باشد. با موافقت مسئولان، به هلال‌احمر پیوست و سپس در سال 59 اسیر شد. آن زمان دو فرزند داشت: دختر 9 ساله و پسر 3 ساله.

وقتی اسیر شد، شرایطش چنان سنگین بود که در همان روزهای اول اقدام به خودکشی کرد. وقتی کرامت شفیعی این را تعریف می‌کند، آدم متلاشی می‌شود.

خاطرات کرامت‌الله شفیعی، بسیار تکان‌دهنده است. هنوز در حال پیاده‌کردن و تدوین آن هستم. بعضی اتفاق‌ها مو به تن آدم سیخ می‌کند. برای کسی که بچه دارد، این حرف‌ها ملموس‌تر است. همین امروز، موقع صحبت با علیرضای خودم، پشت موتور گریه می‌کردم. داشتن دختر و پسر خردسال بسیار سخت است.

اتفاقات بعد از این هم داغ‌تر است. وقتی اسیر شد، کسی نمی‌دانست زنده است یا مرده؛ همه می‌گفتند شهید شده. وقتی آزاد شد و به شیراز برگشت، بنر شهید کرامت شفیعی را نصب کرده بودند!

*صراحت و صداقت آزادگان باعث می‌شود هر کسی وارد حوزه آن‌ها شود، دیگر نتواند بیرون بیاید.

امیدوارم همه‌شان از لاک خود بیرون بیایند و حرفشان را بزنند. خیلی‌ها به هزار و یک دلیل حاضر به گفت‌وگو نیستند.

*شما گفتید چاپ اول کتاب سال 88 است، اما فیپا می‌گوید 1390 چاپ شده.

سال 1390 برای چاپ دوم. از 88 تا الان 7 چاپ داشته است. اینکه بعد از شانزده سال دوباره کتاب دیده می‌شود، برای من برکت است. همیشه گفته‌ام آقای ابوترابی و کتاب پاسدار خاک آبروی من بودند؛ راه را برایم باز کردند. هرچند خودم منتقدم که نویسنده در متن نباید زیاد پررنگ باشد. اگر راوی قوی است، ارزش کار بالاست.

*خوشبختانه شما بعد از این، موتور کارتان راه افتاده و مسیر خودتان را پیدا کرده‌اید. ولی یک نویسنده جوان وقتی همان ابتدای کار، کتابش تقریظ رهبری می‌گیرد، کارش خیلی سخت می‌شود. بعضی وقت‌ها این اتفاق می‌تواند انگیزه بدهد و مسیر را پیش ببرد، ان‌شاءالله که همیشه بهتر از قبل، اما گاهی هم می‌تواند ترمز باشد. حداقل این است که بعضی‌ها فکر می‌کنند وقتی تقریظ نوشته شد، دیگر نویسنده حق ندارد کتاب جدید بنویسد.

اینکه چطور این کتاب در آن روند انتخاب شده، موضوع جالبی است. احتمالاً حضرت آقا کتاب را خوانده بوده‌اند و به گمانم این خوانش برای دهه نود باشد. یادم هست در یک سخنرانی اوایل سال 90، آت‌الله خامنه‌ای به صراحت گفتند: «من درباره آزادگان و آقای ابوترابی چند کتاب خوانده‌ام.»

برای من، فارغ از فضای نقد، این موضوع جذاب و جالب است. می‌دانی چرا؟ چون فارغ از جایگاه دینی و حوزه نفوذ آقای خامنه‌ای، و فارغ از جایگاه سیاسی و تأثیرگذاری ایشان، این برایم مهم است که کسی با فهم فرهنگی بالا و به‌عنوان یک کتاب‌خوان حرفه‌ای بیاید و درباره یک کتاب نظر بدهد. این از این منظر خیلی ارزشمند است.

*بعضی شخصیت‌ها، مخصوصاً شهدا، بعد از رفتنشان هم با این نشانه‌ها ثابت می‌کنند که هنوز زنده‌اند و حواسشان هست. انگار بعد از شانزده سال، سیدعلی‌اکبر ابوترابی دوباره خواسته یک دست‌خوشی به شما بدهد. واقعاً او زنده است. دستش باز است و تمام تلاشش را می‌کند که گره‌ها را باز کند... در ادامه می‌خواهی چه کنی؟

نوشتن کتاب کرامت شفیعی؛ آزاده و خلبان نیروی دریایی که جزو همان 58 افسر مخفی ثبت‌نشده صلیب بود، برایم یک کار دلی است و خیلی دوست دارم برای آن آدم کاری بکنم. نمی‌دانم لیاقتش را پیدا می‌کنم یا نه، اما دوست دارم روزی انجامش دهم.

کار دلی دیگری که همیشه در ذهنم هست، زندگی‌نامه سردار علی هاشمی است. احساس می‌کنم علی هاشمی خیلی مظلوم واقع شده.

همچنین دوست دارم کاری برای بچه‌های آزاده انجام بدهم. همه‌شان را دوست دارم و برایم محترم‌اند. به‌طور خاص، دوست دارم روزی بتوانم خاطرات «علی والی» را کار کنم؛ آزاده و قهرمان وزنه‌برداری ارتش‌های جهان در سال‌های 55 و 56 در بغداد. عکسش روی جلد اطلاعات و کیهان ورزشی چاپ شده؛ در آن عکس، علی والی با دوبنده، روی وزنه نشسته است.

علی والی، نیروی شهربانی بود. وقتی جنگ شد، به خرمشهر رفت و در مقابل عراقی‌ها مقاومت زیادی کرد. وقتی عراقی‌ها او را گرفتند، برای اینکه دق‌ودلی‌شان را از او دربیاورند، با کارد سنگری بدنش را زخمی و روی زخم‌ها آب نمک می‌پاشیدند و مجبورش می‌کردند روی سنگلاخ غلت بزند. آخر سر، افسری را آوردند؛ همان اولِ ماجرا، به آن افسر گفت: «بابا، من فلانیم!» اما باورشان نمی‌شد. بعد رفتند رقیبش را که یک افسر عراقی بود آوردند و او تأیید کرد که این شخص، همان علی والی است.

*چه سوژه جالبی...

علی والی برای بچه‌های اسیر، جزو همان افسران مخفی 58 نفره تا پایان بود. گمنام ماند و بعد هم حاضر نشد خاطراتش را چاپ کند. بیشتر به‌خاطر دلخوری‌اش، حرف نزده. او در نیروی انتظامی و شهربانی خدمت کرده و الان در اکباتان ساکن است؛ بیشتر در مراسم‌ها شرکت می‌کند. فقط به‌خاطر کتاب آقای قادری در رونمایی کتاب «خلبان صدیق» حاضر شد.

*میثم رشیدی مهرآبادی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان