برای مطالعه قسمت اول اینجا را کلیک کنید
ناگهان “اما” در حالی که مشغول دوختن پارچه ها بود چشمش به دیوار روبرو افتاد و به آن خیره شد. دقیق تر نگاه کرد، چند ثانیه چشم از دیوار برداشت چند تا پلک زد دوباره به دیوار نگاه کرد. نگاهش را از دیوار برداشت تا به کارش ادامه دهد اما نتوانست و همینطور به دیوار خیره ماند. “اما” متوجه چیزهای عجیبی روی دیوار شد. رو به خواهرانش کرد و پرسید:
اون چیه؟
کارولین با تعجب پرسید: چی چیه؟
اون سایه عجیب روی دیوار.
ربکا صورتش را پوشانده بود و کارولین هم مشغول نشون بود که قلم را در جوهر گذاشت.
“اما” با ترس و نگرانی گفت: چرا بر نمی گردید نگاه کنید؟
کارولین گفت: وقت ندارم باید نامه ها را تمام کنم.
“اما” از جایش بلند شد و همینطور که به دیوار خیره شده بود در اتاق قدم زد.
ناگهان فریاد کشید: به این سایه نگاه کنید. نمیفهمم این ها چی هستن؟
صورت زیبای اما از ترس رنگ باخته بود و به همینطور به دیوار اشاره می کرد. ناگهان ربکا وحشتزده از جا پرید و گفت: اوه خدای من دوباره اینجاست دوباره اینجاست.
کارولین میبینی؟ این سایه عجیب چی می تونه باشه؟
کارولین بلند شد و مقابل دیوار ایستاد.
از کجا باید بدونم؟
ربکا با گریه گفت: از وقتی ادوارد مرده هر شب اینجاست.
هر شب؟
بله هر شب. از چهارشنبه تا امروز سه شب اینجا میبینمش.
اما که صدایش از ترس می لرزید گفت: اون شبیه شبیه…
می دونم شبیه کیه خودم چشم دارم.
ربکا گفت: درسته شبیه ادوارده.
اما هراسان به اطراف اتاق نگاه می کرد و گفت: شاید توی اتاق چیزی هست که سایه انداخته.
نه هیچی نیست شب اول تمام اتاق را زیر و رو کردم هیچ چیزی در اتاق نبود.
کارولین با تمسخر گفت: منظورت چیه که هیچی نبود حتما یک چیزی هست حتما هست.
ربکا دوباره با عصبانیت آمیخته به رعب و وحشت گفت: هیچی توی اتاق نیست.
در همین لحظه در اتاق باز شد و هنری وارد شد. می خواست چیزی بگوید که مسیر نگاه دخترها را دنبال کرد. چشم هایش را به دیوار دوخت و پرسید: اون چیه؟ شاید سایه چیزی توی اتاق افتاده.
هنری نگاهی طولانی به دیوار انداخت. ترس، تردید و سرزنش در صورتش بیداد می کرد. با شتاب شروع به این ور و آن ور رفتن اتاق کرد. مبل ها را جا به جا کرد و دوباره به دیوار نگاهی انداخت اما هیچ چیزی تغییر نکرد.
با صدایی که مثل ضربه شلاق می ماند تکرار می کرد: باید چیزی در اتاق باشد باید چیزی در اتاق باشد.
چهره هنری تغییر کرد و راز درونی طبیعتش روی صورتش مشهود شده بود. ربکا کنار کاناپه ایستاد و با چشم های متعجب به او نگاه کرد. اما دستهای کارولین را گرفت و هر دو در گوشه اتاق ایستادند. هنری برای چند لحظه مثل حیوانی که در قفس افتاده باشد به این طرف و آن طرف می پرید وسایل را تکان می داد و وقتی تغییری در سایه نمی دید دوباره سرجایشان می گذاشت.
ناگهان دس برداشت و شروع به خندیدن کرد: چقدر احمقانه اینهمه سروصدا به خاطر یک سایه.
اما در حالی که صندلی کنار هنری را بر می داشت با صدای لرزان گفت: درسته واقعا احمقانه ست.
کارولین گفت: فکر کنم صندلی که ادوارد عاشق اون بود شکستی.
هنری دوباره خندید به سمت خواهرانش برگشت و گفت: ترسوندمتون؟ فکر کردم به این رفتارم عادت داشته باشید. میدونید که من تا معمایی را کشف نکنم دست برنمی دارم. اگر راهی هم برای از بین بردن اون باشه تردید نمی کنم.
کارولین که به دیوار نگاه می کرد با لحن خشکی گفت: به نظر میاد موفق نشده ای.
هنری خندید و گفت هیچ راهی برای از بین بردن سایه ها نیست و این فقط می تونه به فکر یک احمق برسه.
ناگهان زنگ شام خورد و همه اتاق را ترک کردند. ربکا آخر از همه راه می رفت و از ترس پاهایش می لرزید. در گوشی به کارولین گفت: دیگه نمی تونم توی این اتاق بشینم.
اشکالی نداره از این به بعد تو اتاق پذیرایی می نشینیم. اونجا خیلی مرطوب بود و من هم سرماخوردم.
بنابراین همه در اتاق پذیرایی نشستند. هنری مشغول خواندن روزنامه بود و صندلی اش نزدیک چراغ بود. ساعت نه بود که هنری بلند شد و از اتاق پذیرایی به اتاق مطالعه رفت. سه خواهر به همدیگر نگاهی انداختند “اما” بلند شد دامنش را جمع کرد و روی نوک پا به سمت در اتاق مطالعه رفت.
ربکا پرسید: چه کار می کنی؟
می خوام ببینم هنری چکار می کنه.
همینطور که حرف می زد به در اتاق اشاره می کرد. هنری سعی کرده بود در را ببندد اما گوشه آن هنوز باز بود. و نور اتاق بیرون می زد. اما که دامنش را جمع کرده بود پشت در ایستاد و چیزهایی که دید اینها بودند:
هنری با این فکر که منشاء سایه باید در فضای بین میزی که چراغ روی آن قرار داشت و دیوار باشد با شمشیری که متعلق به پدرش بود ایستاده بود و ماهرانه شمشیر را در هوا حرکت می داد. مثل این که بخواهد سایه را با شمشیر از بین ببرد. هیچ قسمتی در فضا نمانده بود که به آن ضربه نزده باشد. برق شمشیر به در و دیوار می افتاد اما سایه هیچ تکانی نمی خورد. اما از ترس داشت یخ می کرد.
سرانجام هنری ایستاد و با چشم سایه را بررسی می کرد. “اما” به قبل از این که چیزی ترسناک تر از آن ببیند در را بست و سر جایش برگشت و گفت: هنری شبیه شیطان شده بود.
هر سه خواهر به اتاقشان رفتند و پذیرایی خالی شد. کارولین قبل از این که به اتاق برود هنری را صدا زد و گفت هر وقت از اتاق بیرون آمد حتما چراغ را خاموش کند. یک ساعت گذشت هنری از اتاق مطالعه چراغ به دست بیرون آمد. آن را روی میز گذاشت و کمی قدم زد. رنگ به رخسارش نمانده بود و چشم های آبی روشنش به تیرگی می زد.
چراغ را برداشت به اتاق مطالعه رفت و روی میز گذاشت. سایه روی دیوار افتاد. دوباره مبل ها را جا به جا کرد اما سایه هیچ تغییری نکرد. به پذیرایی رفت و کمی منتظر ماند. بعد به اتاق مطالعه رفت و چراغ را روی میز گذاشت. سایه روی دیوار افتاد. نصف شب شده بود و خواهرها که خوابشان نمی آمد سروصدای هنری را می شنیدند.
فردا روز خاکسپاری بود. همه خانواده در اتاق پذیرایی نشسته بودند و تعدادی از اقوام و فامیل هم کنارشان بودند. آن روز هیچ کس به اتاق مطالعه نرفت تا این که هنری دوباره با چراغ به اتاق رفت و دوباره سایه را همانجا دید.
فردای آن روز هنری گفت که تصمیم دارد برای 3 روز به شهر برود. خواهرها متعجب شدند چون هنری به ندرت خانه را ترک می کرد.
“اما” با تعجب گقت: چطور می تونی توی این موقعیت خانواده را تنها بزاری؟
هنری جواب داد: نمیدونم چطوری ولی چاره ای نیست چون از دکتر میتفورد نامه ای دریافت کردم.
برای مشاوره؟
نه کار دارم.
دکتر میتفورد یکی از همکلاسی های هنری بود که در شهری نزدیک به آن ها زندگی می کرد و گهگاهی هنری را به مشاوره دعوت می کرد.
ربکا گفت: همه چیز کمی عجیب است.
کارولین گفت: منظورت چیه؟
ربکا گفت: هیچی.
آن روز هیچ کس به اتاق مطالعه نرفت و فردای آنروز هم همینطور. روز سوم شد ولی هنری برنگشت.
“اما” گفت: سر در نمیارم چرا دکتر از هنری خواست در چنین شرایطی سه روز برای مشاوره بره، چرا هنری قبول کرد. چرا هنوز نیومده. نمی تونم بفهمم.
از جایش بلند شد و بدون هیچ چراغی آرام آرام روی نوک پاها به سمت اتاق مطالعه رفت.
کارولین یک چراغ برداشت که دنبال اما برود اما پاهایش به لرزه افتاد و جرات این کار را نداشت. زنگ خانه به صدا درآمد اما آن ها صدا را نمی شنیدند چون زنگ آن طرف خانه کمی از آن ها دور بود و صدا به گوششان نمی رسید. وقتی برای دومین بار زنگ خانه به صدا درآمد ربکا با کمی این دست آن دست کردن رفت که در را باز کند.
کارولین و اما وارد اتاق مطالعه شدند. کارولین چراغ را روی میز گذاشت. هر دو به دیوار نگاه کردند. دو سایه روی دیوار بود. وقتی با این صحنه روبرو شدند همدیگر را محکم در آغوش گرفتند. ناگهان ربکا که نامه ای در دست داشت گیج و مبهوت وارد اتاق مطالعه شد و بریده بریده گفت: بچه ها یک تلگراف اومده، هنری مرده.