کارولین گلین گفت: هنری درست یک شب قبل از این که ادوارد بمیرد با او صحبت کرده بود.
این جمله را نه با رنجش بلکه با خشونت به زبان آورد. ربکا گلین هم آهی سر داد و حرفش را پذیرفت و با لباس مشکی که به تن داشت گوشه کاناپه نشست. او نگاه هراسانش را از خواهرش کارولین به سمت خواهر دیگرش خانم بریگهام که همان “اما گلین” زیباترین فرد خانواده بود چرخاند. او هنوز هم یک زیبای تمام عیار بود. با ظرافت زنانه اش روی صندلی گهواره ای نشسته بود و با ملایمت به عقب و جلو تاب می خورد. حتی شوک مرگ برادرش در خانه هم نتوانسته بود در زیبایی او تاثیری بگذارد.
متانت و آرامشش “اما” بعد از خبری که خواهرش کارولین گفت کمی تغییر کرد و با خشونتی که منحنی های بشاش دهان زیبایش را مختل کرده بود گفت: به نظر من هنری وقتی که فهمید ادوارد بیچاره آخر عمرش است باید خودش را کنترل می کرد.
ربکا آن گفت: مطمئنا هنری این را نفهمیده بود.
کارولین هم با نگاه تردید آمیزی که به خواهرش کرد سریع گفت: مطمئنا هنری این را نفهمیده بود.
ربکا دوباره آهی کشید. “اما گلین” دیگر صندلی را تکان نداد و همینطور که به خواهرانش چشم دوخته بود چینی به صورتش انداخت و گفت: منظورتون چیه؟
کارولین گفت: هیچکس منظوری نداشت. بلند شد و با ناراحتی به سمت در رفت.
اما پرسید: کجا میخوای بری؟
کاری دارم که باید انجام بدم. همه از لحن صدای کارولین فهمیدند که وظیفه خطیری در اتاق مرگ ادوارد دارد.
بعد از این که در بسته شد “اما” به سمت ربکا برگشت و پرسید: هنری خیلی با ادوارد حرف زده بود؟
ربکا گفت: خیلی با هم بلند حرف می زدند.
“اما” در حالیکه بی حرکت روی صندلی نشسته بود نگاهی به در کرد و با صدای آرامی گفت: تو همه چیز را شنیدی؟
فقط داشتم از سالن رد می شدم در اتاق باز بود.
پس باید….
دست خودم نبود.
همه چی رو شنیدی؟
بیشترش.
خب چی بود؟
همان داستان قدیمی.
فکر کردم هنری دیوانه شده البته همیشه هیمنطور بود چون ادوارد برای هیچ اینجا زندگی می کرد و تمام پول هایی که پدر برایش به جا گذاشته بود هدر می داد.
ربکا همینطور که با ترس به در نگاه می کرد سرش را تکان داد.
اما دوباره با همان صدای آرام گفت: می تونم بفهمم چه حسی داشت. انگار اون خرج ادوارد رو می داد ولی او این کار را نمی کرد.
درسته او این کار را نمی کرد.
ادوارد طبق توصیه پدر این جا حق و حقوقی داشت و هنری باید این را به خاطر می سپرد.
آره باید.
حرف های بدی هم زدند؟
خیلی بد.
چی؟
شنیدم به ادوارد می گفت چون هیچ شغلی نداره باید از اینجا بره.
ادوارد چی گفت؟
گفت تا وقتی که زنده ست اینجا می مونه. گفت اگه می تونه از اینجا بیرونش کنه و بعد…
بعد چی؟
بعدش خندید.
هنری چی گفت؟
نشنیدم چیزی بگه اما…
اما چی؟
وقتی از اتاق اومد بیرون دیدمش.
عصبانی بود؟
تو عصبانیت هنری رو دیدی.
“اما” سرش را تکان داد. ترس از اعماق صورتش هویدا بود.
یادت می آید گربه بیچاره را به خاطر این که به او چنگ انداخته بود چجوری کشت؟
درسته.
کارولین دوباره وارد اتاق شد. به سمت شومینه آمد. هیزم ها در آتش می سوختند، یک روز پاییزی سرد و گرفته بود. دست هایش را که در آب سرد قرمز شده بود کنار شومینه گرم کرد.
“اما” نگاهی به او کرد و به فکر فرو رفت. در را که هنوز کامل بسته نشده بود برانداز کرد. در به خاطر این که در اثر رطوبت باد کرده بود به راحتی بسته نمی شد. بلند شد و در را با چنان ضربه محکمی بست که خانه تکان خورد. ربکا از جا پرید و نیم فریادی کشید. کارولین نگاه ناپسندانه ای به او کرد و گفت: وقتش رسیده اعصاب خودت را کنترل کنی ربکا.
“اما” که در را بسته بود به سمت آن ها آمد و گفت باید محکم می زدم تا بسته بشه.
کارولین جواب داد: اگه چند روز آتش روشن کنیم باد در می خوابه.
“اما” گفت: هنری باید به خاطر حرف هایی که به ادوارد گفته از خودش خجالت بکشه.
کارولین در حالی که به در بسته نگاه می کرد گفت: هیسسسس.
هیچ کس از پشت در بسته چیزی نمی شنود. باز هم می گم هنری باید از خودش خجالت بکشه. فکر نمی کنم هیچوقت بتونه با این مسئله کنار بیاد. چه حرف هایی که قبل از مرگش به او نگفت. ادوارد با همه اشتباهاتی که داشت خیلی بهتر از هنری بود. هیچوقت حرف آزاردهنده ای از او نشنیدم تا این که آن شب با هنری بحثش شد. نمی دانم چی گفته اما اینطور که ربکا شنیده چیزهایی گفته.
ربکا همانطور که فن فن می کرد گفت: حرفهاش آنقدر هم بد نبود آرام و ملایم ولی خون را به جوش می آورد.
“اما” در حالی که سرش پایین بود گفت: فکر می کنی ادوارد از چه چیزی رنج می برد؟
می دانم معده درد و تشنج داشت اما فکر می کنی این دردها به خاطر چی بود.
هنری گفته بود درد معده اما ادوارد همیشه سوء هاضمه داشت.
“اما” با تردید گفت: درباره آزمایش هم حرفی زدند؟
کارولین با عصبانیت به سمت “اما” برگشت و گفت: نه نه
چفت در به صدا در آمد و یک فشار آن را به لرزه انداخت. ربکا زیر لب گفت: هنری آمد. “اما” بی سرو صدا دوباره روی صندلی گهواره ای نشست و خود را به عقب و جلو تکان داد. بالاخره در باز شد و هنری گلین داخل خانه شد و نگاهی اجمالی به “اما” و چهره آرامش، به ربکا که گوشه مبل خود را جا کرده بود و دستمال دماغش را روی صورت گرفته بود و به کارولین که با خونسردی تمام روی صندلی کنار شومینه نشسته بود انداخت. کارولین که نگاهش پر از ترسی مرموز بود بی اعتنا و عاری از ترس به او انداخت.
هنری گلین بیشتر از بین خواهرانش به او شباهت داشت. هر دو حالات و جزئیاتی شبیه به هم داشتند. آن دو همانند دو مجسمه بی حرکت که احساساتشان تا ابد ثابت مانده باشد با هم روبرو شدند.
سپس هنری لبخند زد و لبخندش چهره اش را تغییر داد، ناگهان جوان تر به نظر آمد و آن بی مبالاتی پسرانه در چهره اش هویدا شد. خود را با حالتی روی صندلی انداخت که اصلا با ظاهر و رفتار همیشگی اش سازگار نبود. به پشتی صندلی تکیه داد، پاهایش را روی هم انداخت و با لبخند به “اما” نگاه کرد.
“اما” هر سال جوانتر به نظر می رسی.
“اما” که عاشق تعریف و تمجید بود صورتش سرخ شد و لبخند به گوشه لبانش نشست.
کارولین با حالت و صدای گرفته ای گفت: فکر ما امروز باید متعلق به کسی باشه که دیگه هرگز بزرگتر نمی شه.
هنری در حالی که هنوز لبخند به لب داشت نگاهی به کارولین کرد و با صدای آرامی گفت: البته هیچکدام از ما او را فراموش نخواهد کرد اما باید درباره زنده ها حرف بزنیم کارولین. مدت هاست “اما” را ندیده ام، زنده ها هم به اندازه مرده ها مهم هستند.
کارولین گفت: ولی نه برای من.
سپس بلند شد و با ناراحتی اتاق را ترک کرد. به دنبال او ربکا هم از اتاق بیرون رفت.
هنری همینطور به دنبال آن ها نگاه می کرد. رفتار کارولین خیلی دلسرد کننده است.
“اما” گفت: مرگ ادوارد خیلی ناگهانی بود.
پلک های هنری کمی لرزید اما نگاهش هیچ پاسخی نداشت.
درسته خیلی ناگهانی بود. ادوارد فقط چند ساعت مریض بود.
بیماریش چی بود؟
مشکل معده
به فکر آزمایش نیفتادی؟
نیازی نبود. من علت مرگش را می دانم.
ناگهان ترس وجود “اما” را گرفت و تنش مور مور شد و سوزش سرما وجودش را فرا گرفت. همینطور که دست و پاهایش از ترس می لرزید از جا بلند شد.
هنری با صدای متعجبش گفت: کجا میری؟
“اما” به بهانه دوختن پارچه های مشکی که باید تمام می کرد از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق روبرو شد کارولین انجا بود، دست های کارولین را گرفت و هر دو به هم خیره شدند.
کارولین گفت: هیچی نگو اما هیچی نگو نمی خوام چیزی بشنوم.
باشه چیزی نمیگم.
غروب آن روز هر سه خواهر مشغول انجام دادن کارها شدند.
“اما” مشغول دوخت و دوز پارچه های مشکی شد و در آخر پارچه ها را روی دامنش گذاشت و گفت: دیگه هیچ فایده ای نداره تا نور نباشه نمیتونم چیزی بدوزم.
کارولین که مشغول نوشتن نامه ها بود به سمت ربکا برگشت و گفت: ربکا لطفا چراغ رو بیار.
ربکا اتاق را ترک کرد و با چراغ برگشت. آن را روی میز قدیمی که چسبیده به دیوار روبروی پنجره بود قرار داد. دیوار روبروی پنجره سه تا در داشت و آن میز قدیمی در فضای کوچکی که بین درها بود قرار داشت.
“اما” گفت: چرا روی میز گذاشتی بزارش وسط اتاق نه کارولین می تونه چیزی ببینه نه من.
ربکا با ناراحتی گفت: بهتره جات رو عوض کنی.
کارولین گفت: هر دو نمی تونیم پشت این میز کوچک بشینیم. چرا روی آن میز وسط اتاق نمی گذاری.
ربکا چراغ را برداشت و بدون این که حرف دیگری بزند آن را روی میز وسط اتاق گذاشت. سپس روی مبل نشست و دست ها را روی چشم هایش گذاشت.
“اما” گفت: نور چشمت را اذیت می کنه؟
ربکا دستمال را از جیبش درآورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت: همیشه دوست دارم توی تاریکی بنشینم. کارولین به نوشتن ادامه داد و “اما: به دوخت و دوز.
این داستان ادامه دارد…
برای مطالعه قسمت دوم داستان اینجا را کلیک کنید