در واقع این نظرات، انقلاب را به عنوان تحولی جدا از مجموعه روند تحولات سیاسی و اجتماعی ایران مطرح می کنند. بدون آنکه لازم بدانند بین مبارزات سال های 57 1356 و تاریخ معاصر جامعه ایران پلی بر قرار نمایند. از نظر آنها صرفنظر از آنکه قبلا بر، و در ایران چه می گذشته، می توان چرایی پیدایش انقلاب را صرفا در تحولات 10 و حداکثر 15 سال آخر رژیم پیدا نمود.
نظری که ما در اینجا قصد طرح آن را داریم درست عکس این بینش است. بنظر ما بدون درک کل تحولات سیاسی اجتماعی و مذهبی معاصر ایران، نه تنها نمی توان به علل پیدایش انقلاب اسلامی پی برد، بلکه ما حتی قادر نخواهیم بود مسائل ساده تری، نظیر علل نارضایتی از رژیم شاه، را به درستی و به صورتی واقع بینانه درک نماییم. بنظر ما نمی توان بین ایران سال 1356 و ایران سال 1350، بین ایران سال 1350 و ایران سال 1345 خط و مرزی کشید و نتیجه گیری نمود که تا سال 1350، یا 1345 در مجموع امور مرتب و با کم و زیادش بجلو می رفته، اما به یکباره در سال 1355 یا 1356 یا حتی در سال 1342 شاه مرتکب این سیاست یا آن تصمیم گیری، این خطا یا آن اشتباه می شود، اقتصاد آنطور می شود یا تورم چه می شود و یکباره شیرازه نظام از هم می پاشد.
به نظر ما آنچه در سال 1356 اتفاق می افتاد، ریشه در سال 1345 دارد و ریشه در سال 1340 دارد و به یک کلام ریشه در دل تاریخ معاصر ایران دارد.
نمی توان بین ایران 1345 با ایران 1350 یا حتی 1340 خطی کشید و مرزی ایجاد نمود و تصور نمود که ما قادر هستیم ایران را در سال 1350 به درستی بررسی کنیم بدون آن که نیازی داشته باشیم که بدانیم ایران پنج سال قبلش یا 10 سال قبلش چگونه بوده و در آنچه می گذشته است . آنچه که ما در سال 1350 می بینیم نتیجه و محصول ایران سال 1340 بلکه ایران 1320 و حتی قبل از اینها می باشد. صد البته که نشان دادن ایران 1350 از میان آثار و بقایای رنگ رو رفته و بهم ریخته سال 1340 و 1330 امری مشکل و پیچیده است. روشن است که نشان دادن اینکه آنچه که در ایران در سال های 57 1356 رخ می دهد ریشه در سرتاسر 37 سال سلطنت محمد رضا شاه دوانده است (اگر نگوییم ریشه ها حتی عمیق تر از این هم می روند) به مراتب سخت تر و کاوشی بنیادی تر است تا این که بگوییم ریشه ها در این است که شاه سریع کشور را مدرنیزه نمود، یا چون بهای نفت چهار برابر شد، یا چون شاه پشت به اسلام کرد، یا چون امپریالیزم دچار بحران شده بود یا نقاب عوض کرده بود و یا چون تضاد بورژوازی ملی با بورژوازی کمپرادور ابعاد گسترده ای پیدا کرده بود و تورم و گرانی، بیکاری فقر و... زحمتکشان را دیگر عاصی نموده بود آنها سر به طغیان برداشتند. نه تنها بین تحولات ایران سال 1356 با تحولات و ساختارهای سیاسی اجتماعی ایران 1330 نمی توان خطی کشید، بلکه بین مبارزات سالهای 57 1356 و مبارزاتی که قبل از آن بر علیه رژیم سابق صورت می گرفته نیز نمی توان مرزی ایجاد نمود. مخالفت با رژیم شاه نه تنها در سال 1356 وجود داشته بلکه در سال 1346 هم بوده و ده سال قبل از آن در سال 1336 هم وجود داشته. این طور نبوده که مخالفت با رژیم از زمان بخصوصی مثلا از سال 1342 یا 1345 بوجود بیاید. این طور نبوده که تا قبل از سال 1356 خبری نبوده و یکباره در آن سال است که سیاستهای گذشته میوه شان می رسد: نرخ تورم از دست بدر می رود، هزینه ها سرسام آور می شوند، امپریالیزم دچار بحران می شود، فساد و فحشا و بی دینی غوغا می کند و خلاصه مردم به خیابانها ریخته، زحمتکشان اعتصاب کرده و دانشجویان اعتراض بپا می دارند.
سکوت و آرامشی که قبل از سال 1356 بنظر می رسد، در ایران وجود داشت، سرابی بیش نبود، آتشی به زیر خاکستر بوده. ما کافی است فقط نگاهی به شمار زندانیان سیاسی بیاندازیم. در طی ده سال آخر رژیم شاه تعداد زندانیان سیاسی کشور از کمتر از یکصد نفر در سال 1346 به حدود 5000 نفر در سال 1356 می رسد. ما نبایستی بخود تردیدی راه دهیم که نه تنها در سال 1356 بلکه در هر مقطع دیگری در طول رژیم شاه، بالاخص از سال 1332 به بعد، اگر شرایط مساعدی بوجود می آمد اکثریت جامعه رای به مخالفت با حکومت می دادند. کودتای 28 مرداد در سال 1332 که در آن شاه مجبور می شود حاکمیت خود را صرفا به کمک کودتا و کاربرد قوای نظامی تثبیت نماید، خود بهترین دلیل فقدان پایگاه مردمی آن رژیم است.
بعد از کودتا رژیم مطلقا اجازه ای به مخالفین نداد. بر حسب ظاهر بنظر می رسید تلاطم سیاسی سال های بعد از سقوط رضا شاه، تظاهرات و درگیری های خیابانی، اعتصابات و کابینه هایی که بعضا بیش از چند هفته دوام نمی آوردند، عمرشان بپایان رسیده و «آرامش» در ایران برقرار گردیده. اما نزدیک به 7 سال بعد که بنا به دلایلی رژیم مجبور به کاهش فشار می گردد. امواج مخالفتها به یکباره از بازار، دانشگاه، مدارس و اصناف سر بیرون می آورد. ظرف کمتر از چند هفته به دعوت مخالفین رژیم، جمعیتی نزدیک به 80 هزار نفر از مردم پایتخت در میدان جلالیه (پارک لاله فعلی) اجتماع می کنند. در سال 1342 رژیم صرفا با استفاده وسیع از قوای نظامی قادر می شود حاکمیت خود را حفظ کند. چهار سال بعد، در سال 1346، به مجرد آنکه رژیم بطور ضمنی اجازه می دهد، صدها هزار نفر در مراسم تشییع جنازه غلامرضا تختی مخالفت خود را با آن ابراز می کنند. (1) پیشتر از همه اینها در سال 1331 مردم با قیام گسترده حکومت مورد تأیید شاه را وادار به کناره گیری می کنند. مخالفتی هم که ما در سال 1356 شاهدش هستیم چیزی جدای از این زنجیره نیست. در این سال اتفاق خاص و خارق العاده ای نمی افتد. نه «سرمایه داری جهانی دچار بحران می شود» ، نه «امپریالیسم نقاب عوض کرده» و طرحی نو در می اندازد، نه «تضادهای درونی رژیم وابسته بورژوازی کمپرادور به نقطه انفجار می رسد» . نه «گرانی، بیکاری، فقر، تورم و... کمر زحمتکشان را دولا نگه می دارد» ، نه «اصلاحات غرب گرایانه و مدرن شاه شتاب بیشتری می گیرد» و نه «سیاستهای ضد دینی رژیم ابعاد گسترده تری پیدا می کند» . آنچه که در این سال اتفاق می افتد، بشرحی که در فصول بعدی خواهیم دید، صرفا این است که رژیم اجازه می دهد مردم ولو بطور نسبی نفسی بکشند. همانطور که در سال های 40 1339، 1342، 1346 چنین فرصتی پیش می آید.
یا ما باید قائل به این باشیم که رژیم شاه علی الاصول از حمایت و پشتیبانی لازم برخوردار بوده است و این فوران مخالفت ها که ما در این مقاطع مشاهده می کنیم ناشی از معضلات و بحرانهای اقتصادی بوده که به دلیل ماهیت وابسته رژیم به امپریالیزم جهانی متناوبا بدان دچار می شده، و یا باید بپذیریم که رژیم شاه علی الاصول رژیمی بوده که از حمایت مردم برخوردار نبوده و صرفا با تکیه بر قوای نظامی حکومت می نموده و لذا هر بار که فرصتی پیش می آمده این آتش زیر خاکستر راهی به بیرون می یافته است و ما شاهد بروز نارضایتی در آن مقاطع می شده ایم. اگر قائل به این باشیم که مخالفت با رژیم شاه یک جریان ممتد و پیوسته بوده که همواره وجود داشته (صرفنظر از اینکه اوضاع و احوال اقتصادی کشور چگونه می بوده) لاجرم با این سؤال بنیادی روبرو می شویم که: علت این نارضایتی و ریشه این عدم محبوبیت در کجا بوده است؟ پاسخ این سؤال در حقیقت پاسخ ما به چرایی انقلاب است.
قبل از پرداختن به پاسخ، ما مجبور هستیم دو سؤال یا اشکالی که نظریه ممتد بودن مبارزه با آنها مواجه می شود را مطرح نماییم. اشکال اول، که شاید بتوان گفت از بعد تاریخی می باشد، این است که آیا همواره یک یا چند علت ثابت بوده که باعث نارضایتی از رژیم می شده؟ به عبارت دیگر و از دید تاریخی چگونه می توان ادعا نمود که نارضایتی از رژیم همواره وجود داشته و هیچگاه، در طول 37 سال سلطنت شاه، این عنصر نارضایتی تغییر نکرده بوده باشد؟
اشکال دوم، که از دیدگاه جامعه شناسی مطرح می شود، این است که قشر یا اقشار اجتماعی که ناراضی، و مخالف با رژیم بشمار می آمدند آیا همواره ثابت بوده اند؟ آیا همواره یک یا چند قشر بخصوص بودند که با رژیم مخالفت می کردند؟ اگر فرض کنیم که قشر دانشجو یا طبقه کارگر یا نهاد روحانیت در دهه 1320 یعنی اولین سال های حکومت شاه، به هر دلیلی، مخالف او بوده اند، آیا در دهه های 1330، 1340 و 1350 هم باز همین اقشار بودند که با رژیم مخالفت می نمودند؟ آیا وضعیت اجتماعی اقشاری که با رژیم شاه مخالفت می نمودند طی 37 سال سلطنتش ثابت می ماند و در نتیجه مخالفتشان هم تغییری نمی کند؟ آیا انگیزه این اقشار در مبارزه با، و نارضایتی از رژیم در دهه 1320 همان بوده که 30 سال بعد در دهه 1350 شاهد آن هستیم؟ در یک کلام، آیا جامعه ایران جامعه ای منفک، مسدود و ساده ای می بوده که در آن تغییر و تحولی صورت نمی گرفته و قشر یا اقشاری که مخالف حکومت بوده اند همواره در همین وضع می مانده اند؟
یک بررسی اجمالی از روند مبارزه با رژیم شاه اولا مسئله ممتد بودن مبارزه را روشن می کند . ثانیا ما را قادر می سازد تا بتوانیم دو ایراد فوق را تا حدودی پاسخ دهیم. در سال های اولیه حکومت شاه، حزب توده مخالف اصلی رژیم بشمار می آمد. جدا از این حزب، جریان دیگری که مجموعه ای بود از برخی مالکین و سران عشایر و ایلات، عناصر نسبتا لیبرال و مشروطه خواه (که بعضا تعلق به خانواده های ملاکین داشتند و نوعا از بقایای نهضت مشروطه خواهی بشمار می آمدند) و بالاخره بعضی از تحصیل کردگان و تکنو کرات های از اروپا برگشته نیز در ردیف مخالفین دربار به حساب می آمدند. وجه اشتراک این مجموعه نامتجانس این بود که غالبا در زمان رضا شاه مورد غضب قرار گرفته یا از مملکت گریخته و یا در گوشه ای در داخل به کنج عزلت خزیده بودند. نگرانی عمده آنها و هم و غم اصلیشان این بود که مبادا دیگر بار رضاشاهی پیدا شود.
از اواخر دهه 1320 و اوایل دهه 1330 با اوج گرفتن مبارزات ملی شدن صنعت نفت، ملیون مرکز مخالفت با رژیم می شوند. در اواخر دهه 1330، عناصر مذهبی تر جبهه ملی تحت عنوان «نهضت آزادی» ، پرچم مخالفت را به دوش می کشند. با ظهور امام (ره) و قیام 15 خرداد، قم و روحانیت کانونهای اعتراض در برابر رژیم می شوند. از اواخر دهه 1340 تا چند سال بعد از آن گروههای معتقد به مبارزه مسلحانه رژیم را به مبارزه می طلبند و در اوایل دهه 1350 دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد سمبل مخالفت با رژیم هستند.
در این تردیدی نیست که آنچه حزب توده در سر داشت با آنچه که «نهضت آزادی» معتقد بود فرسنگها فاصله است، در این شکی نیست که بین آنچه ملیون و دکتر مصدق درصدد ایجادش بودند، با آنچه که امام اعتقاد داشتند باید بوجود آید، تفاوت های بنیادی هست. در این تردیدی نیست که هدف شریعتی از مبارزه با رژیم با هدف چریک های فدایی خلق یکسان نبود. تفاوت بین این جریانات روشن تر از آن است که کسی بتواند آنها را حتی بطور تقریب در کنار یکدیگر قرار دهد. مقصود ما هم صرفا این است که نشان دهیم رژیم شاه همواره مورد اعتراض و مخالفت بوده و استمرار مبارزه بر علیه او، اگر چه بر حسب ظاهر غریب و ثقیل می نماید، اما در عرض 37 سال سلطنتش، همواره به شکلی وجود داشته است.
اما اینکه آیا این مبارزه از نظر جامعه شناسی ثابت بوده اند و آیا اجتماع ایران طی آن 37 سال، اجتماع ثابت و لایتغیری بوده است، البته که اینطور نبود. نارضایتی از رژیم و تداوم مبارزه نباید به معنای سکون اجتماعی جامعه ایران در زمان شاه سابق تلقی شود. صد البته که جامعه در حال تغییر و تحول بود. این تغییر و تحول به بهترین وجه خود در میان اقشار و گروه های اجتماعی که به مبارزه بر علیه رژیم بپا می خواستند متبلور است. کافی است ما به لیست جریانات مخالف رژیم شاه که در مقاطع مختلف عمر این رژیم ظاهر شدند مجددا نگاهی اجمالی بیافکنیم. اگر از نظر بافت اجتماعی، مخالفین رژیم را در دهه 1320 و 1330 نوعا توده ای ها و ملی گرایان تشکیل می دادند، در دهه 1340 و 1350 این بافت دگرگون می شود . جمع زندانیان سیاسی توده ای، نهضت آزادی و جبهه ملی از اواخر دهه 1340 ما اساسا زندانی سیاسی بجز ملیون و توده ای ها نداریم، در اواسط دهه 1350 درصد این نوع زندانیان سیاسی به کمتر از 2 درصد کاهش می یابد. اگر در دهه 1320 و 1330 مخالفین غیر توده ای نوعا از بازاری ها، اصناف و کسبه، رجال ملی مذهبی، روحانیت مرتبط با ملیون و عناصر مشروطه خواه و اصلاح طلبی که بسیاری از آنها تعلق به قشر مرفه جامعه دارند تشکیل می شد، در دهه 1340 و 1350 هم به لحاظ آنچه که ما در جامعه شناسی به آن تقسیم بندی عمودی می گوئیم و هم از نظر تقسیم بندی افقی در طیف مخالفین شاهد تغییرات قابل ملاحظه ای هستیم. به لحاظ عمودی مرکز ثقل اجتماعی زندانیان سیاسی در کل به سمت طبقات متوسطتر جامعه تمایل پیدا می کند. به لحاظ افقی نیز طیف مبارزین به مراتب گسترده تر شده و شامل اقشار دانشجویی، روحانیون، زنان، کارگران، تحصیل کردگان دانشگاهی، معلمین، بازاری ها و محصلین می شود .
به همین ترتیب جهان بینی و دیدگاه های سیاسی طیف مخالفین هم تغییر می کند اگر در دهه 1320 و 1330 صحبت از پارلمانتاریسم و مشروطه خواهی است، و مبارزه با رژیم در چارچوب قانون اساسی انجام می گیرد، در دهه 1340 و 1350 صحبت از تغییرات بنیادی، به زیر کشیدن رژیم، خلق جامعه توحیدی بی طبقه، ایجاد مبارزه مسلحانه توده ای، جنگ چریکی شهری، پیکار با امپریالیزم و بالاخره انقلاب است.
به سخن دیگر، این درست است که جامعه در حال تغییر بوده، اقشار و گروه های کهن از بین می رفتند و لایه های جدید بوجود می آمدند. این درست است که ما، به عنوان مثال، از آن قشر اجتماعی مشخص و از نظر سیاسی مهم، که نوعا وابسته به مالکین بودند، و در قالب عناصر و جریانات لیبرال اریستوکرات در دهه 1320 بخش عمده ای از جریانات سیاسی کشور را تشکیل می دادند، در دهه 1330 کمتر اثری می بینیم. این درست است که ما از قشر مهم سیاسی دیگر یعنی نخبگانی که در دوران رضاشاه به اروپا اعزام شده و در ژنو، لوزان، سوربن و لندن حقوق و علوم سیاسی تحصیل کرده و با سقوط رضاشاه در دهه 1320 به مخالفت با قدرت گیری مجدد دربار و بازگشت استبداد نوع رضاشاهی می پردازند در دهه 1340 کمتر اثر و حضور سیاسی می بینیم. این درست است که از نهضت آزادی و جبهه ملی که در دهه 1330 و اوایل دهه 1340 بخش عمده ای از اردوگاه مخالفت با رژیم را تشکیل می دادند در دهه 1350 کمتر اثر و حضور سیاسی می بینیم. اما این نیز درست است که جای آن اقشار و جریانات و حرکت ها را اقشار و گروه های تازه با افکاری جدیدتر می گیرند. در ماهیت و وجود این تغییرات بحثی نیست، حرف اصلی در این است که علیرغم تفاوت هایی که این اقشار با یکدیگر دارند، چه به لحاظ پایگاه اجتماعی و طبقاتیشان و چه به لحاظ جهان بینی و دیدگاههای عقیدتی شان، در یک وجه بنیادی جملگیشان مشترکند. و سؤال اساسی در این است که آن وجه اشتراک چه بوده است؟ علتی که در طول 37 سال سلطنت شاه سابق همواره ثابت می ماند و باعث می شود تا تحصیل کردگان و روشنفکران در دهه 1350، به عنوان مثال، همانقدر از حکومت او بری باشند که اسلاف آنها در دهه 1320 از شاه و دربارش بیزار بوده اند، تا بازاری ها در دهه 1350 همانقدر از حکومت او دل ناخشنود باشند که پدرانشان در دهه 1320 بودند، محصلین و دانشجویان در دهه 1330 همانقدر نسبت به رژیم او مخالف باشند که در دهه 1350 بودند، چه می بوده است؟ آن کدام سبب بود که باعث می شد تا مخالفت و نارضایتی در کل جامعه از رژیم پهلوی در دهه 1350 همانقدر گسترده باشد که 30 سال قبلش بود؟ به زعم ما آن وجه اشتراک و آن سبب بنیادی باز می گردد به ماهیت سیاسی و شکل حکومتی رژیم پیشین. این ماهیت است که باعث می گردد تا علیرغم تغییر و تحولات اقتصادی و اجتماعی بعضا عمیقی که ظرف قریب به 40 سال در حکومت شاه صورت می گیرد، عنصر مخالفت، و نارضایتی از رژیم او همواره ثابت بماند و صرفا از نسلی به نسلی دیگر منتقل شود.
وقوع تحولات و یا حتی به تعبیری اصلاحات و پیشرفت های اقتصادی و تغییرات اجتماعی در عرض 37 سال سلطنت شاه، نبایستی مانع از آن شود که ما ابعاد دیگر حکومت او را تشخیص نداده یا از آن غافل بمانیم. ابعادی همچون ساختار سیاسی، میزان مشارکت مردم در اداره کشور، آزادی اجتماعات، مطبوعات و رسانه های گروهی، تحمل مخالفین و ناراضیان، رعایت قانون و برخورداری از امنیت فردی و اجتماعی... اگر از دید اقتصادی و اجتماعی تغییر و تحولاتی رخ داده بود از نقطه نظر سیاسی کمترین حرکتی صورتی نگرفته بود.
از یک جهت شاید بتوان ماهیتی دوگانه برای رژیم شاه قائل شد. از یک سو برخی از نمودهای ترقی و پیشرفتهای اقتصادی در آن به چشم می خورد: صنایع مدرن، پروژه های پیشرفته، ساختمانهای مجهز و مدرن، ارتشی دارای تجهیزات پیشرفته و مدرن ترین جنگ افزارهای دنیا، مشارکت زنان در امور اجتماعی، (در مقایسه با دیگر کشورهای عربی و اسلامی) . بفرض که ما، همسو با طرفداران فرضیه مدرنیزه کردن، این نمودها را حجتی بر پیشرفت اقتصادی بدانیم، این تنها یک روی سکه بیشتر نبود. روی دیگر سکه، که در برخورد ظاهری آشکار نمی شد ساختار سیاسی جامعه بود که به هیچ روی تغییر و تحول چندانی بخود ندیده بود. در واقع از این روی، ایران «مدرن» محمد رضا شاه با ایران عقب مانده ناصرالدین شاه یکصد سال قبل از آن تفاوت چندانی پیدا نکرده بود. اگر در اولی (قاجار) ظل الله سلطان صاحبقران بر جمیع شئونات مملکت فرمان می راند، در دومی نیز اوامر خدایگان شاهنشاه آریامهر بر هر امر ریز و درشت مملکتی می بایستی شرف صدور یابد. اگر در اولی ذات اقدس همایونی بر این قرار می گرفت که کدام سیاست اعمال و کدام تدبیر به اجرا درآید، به چه کس خلعت بخشیده شود و که مغضوب واقع گردد، و چه کس امام جمعه، شیخ الاسلام، نایب السلطنه، نقیب السادات، صدراعظم، حاکم، فرمانروا و والی شود، در دومی نیز وزیر، وکیل، نخست وزیر، استاندار، سفیر، سناتور، فرماندهان نظامی و انتظامی و امرا بر اساس منویات ملوکانه عزل و نصب می شدند. اگر شاهان قاجار تصمیم می گرفتند که کدام امتیاز داده شود و از که قرضه خارجی دریافت گردد، تشخیص و تصمیم اینکه ایران دارای نیروگاه اتمی شود یا هواپیمای کنکورد و توربوترن خریداری شود، از کدام کشور چه چیز خریداری شود و با کدام شرکت خارجی قرارداد بسته شود بر عهده اعلیحضرت بود. اگر در عصر قاجار حکومت خود را سایه خدا و حاکم مطلق العنان «رعیت» می دید، شاه نیز سلطنت را موهبتی الهی می دانست که به وی تفویض شده بود تا هر طور که اراده می نمود بر «مردمش» و «ملتش» حکم راند. همانند حکام و سلاطین عهد قاجار، آنچه شاه می اندیشید لاجرم حقیقت مطلق و مطلق حقیقت بود. بهترین تدبیرها و سیاست ها عبارت بود از آنچه اعلیحضرت اندیشیده و اراده می نمودند. مابقی ایران صرفا گوش به فرمان و وظیفه ای جز اطاعت از اوامر ملوکانه نداشتند. ابعاد تاریخی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، منطقه ای و بعضا جهانی، هر فرمان، هر تصمیم، هر نطق و هر پیام معظم له هفته ها در مطبوعات و رسانه های گروهی برای مردم شکافته شده و تحلیل می گردید. اگر شاهان قاجار بواسطه نقششان، که سایه خدا بر سر ملت بود، لاجرم بهترین احکام و تدبیرها را اجرا می کردند، اعلیحضرت نیز بهترین اقتصاددان، برنامه ریز، استراتژیست، سیاستمدار، متخصص در امور نفتی و روابط بین المللی و توسعه و کشاورزی و... در سطح کشور (اگر نه در سطح جهان) بودند. و بالاخره اگر مخالفین سلطان صاحبقران مشتی بابی، بی دین و اجنبی بشمار می آمدند، مخالفین اعلیحضرت نیز جمعی مرتجع، مزدور بیگانه، عوامل استعمار، خائن به ملت و کشور، خرابکار و تروریست بیش نبودند.
اگر لعاب و لایه های برونی پر زرق و برق ایران «مدرن» عصر محمد رضا شاه را مختصر تراشی می دادیم، پیکره اصلی الیگارشی و بافت سیاسی آن تفاوت چندانی با ایران عصر قاجار نداشت . طی این یکصد سال قدمی در راه رفورم سیاسی برداشته نشده بود. مشارکت سیاسی مردم و دخالت آنها در امور کشور و تعیین سیاست ها در عصر پهلوی همانقدر نایاب و نادر بود که در عصر قاجار. بی نقشی و عدم دخالت مردم بر شئونات اصلی کشور عملا در هر دو عصر یکسان بود. مردم نسبت به ساختار سیاسی حکام در عصر پهلوی همانقدر بی تفاوت، بی علاقه و بعضا متنفر و از آن روی گردان گشته بودند که در اواخر عصر قاجار ما شاهدش هستیم.
بهترین مدعای تشابه سیاسی دو نظام واکنشی است که توده مردم نسبت به هر دو آنها سرانجام نشان می دهند. استبداد سیاسی، خفقان، مطلق العنان بودن شاه و دربار و حکام و نامحدود بودن اختیاراتشان، فقدان قانون و امنیت فردی، دخالت و نفوذ بیگانگان بر امور کشور، جلوگیری و قلع و قمع هر فکر و اندیشه ای که حکومت آن را نمی پسندید یا به مصلحت نمی دانست، عوامل اصلی شدند که حرکت و اعتراض بر علیه نظام قاجار را در قالب نهضت مشروطه پدید آوردند . هدف اصلی آن انقلاب هم، صرفنظر از آنکه در عمل چقدر موفق گردید، در یک جمله عبارت بود از برقراری حکومت قانون در جامعه تا هر عمله و اکراه حکومت بی مهابا بر جان و مال و ناموس مردم حاکم نباشند. نه آن انگیزه ها و نه این هدف چندان بدور از عوامل نیستند که باعث پیدایش انقلاب اسلامی شدند. به لحاظ رهبری حرکت هم در هر دو نهضت تشابه به چشم می خورد. در هر دو آنها روحانیون بیدار به همراه طیفی از روشنفکران نقش عمده را بر عهده داشتند.
به سخن دیگر، علیرغم پیدایش افکار و اندیشه های تازه و نهضت بیدارگرانه ای که از اواخر قرن نوزدهم در ایران ظاهر می شود، هیچ گونه رفورم و تغییر بنیادی سیاسی صورت نمی گیرد . ساختار سیاسی جامعه ایران در ربع آخر قرن بیستم همانقدر دست نخورده، متحجر و اصلاح نشده است که یک قرن قبل از آن در ربع آخر قرن نوزدهم بود. دردها، تألمات، امیال و آرزوهای سیاسی بخش عمده ای از مردم بالاخص تحصیل کردگان و روشنفکران جامعه در هر دو عصر علیرغم گذشت یکصد سال چندان از هم فاصله ندارد. لذا چندان دور از واقعیت نرفته ایم اگر ادعا کنیم که انقلاب اسلامی حرکتی بود برای بر هم زدن و زیر و رو کردن ساختار کهنه و در انداختن طرحی نو.
پی نوشت:
.1 مرحوم غلامرضا تختی یک قهرمان کشتی بود که از محبوبیت فراوانی در بین مردم برخوردار بود. جدا از قهرمانی و خصوصیات دیگر دلیل عمده محبوبیت او این بود که به عنوان یک شخصیت مخالف رژیم و مرتبط با ملیون شناخته می شد.