عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - سفر انگار آرزو و هراس توامان بشر است و در هر عصر و دم روایت و نیز رهآورد خویش را دارد. سفر روزگارانی برای گریز از تنگی نان و خست آسمان و نیز در امان ماندن از هجوم تنگ نظرانی که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم لاجرم بود و در حکم هجران و می دانیم که "از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران..." سفر مهیب بود و نادانسته که گرگ های خیالین و نیز قوهی بی مهار آسمان و آب بر جان انسان و نه خبری و راهبری که از رفتگان حکایت کند، پس سفر یا می شد عامل عزایی پایدار که افسانه می آفریند و از شهر شگفت و نیز آهرمنان مهیب روایت می کند و می شود لاف در غریبی و یا بابی نو می گشاید که سخندانی سرود "سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است عزیز/ نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم".
مسافر گاهی ساکن و صاحبخانه می شود و با خود خاطرات زیسته و باورهای در گریبان را همرنگ یا پررنگ بر تن جامه و جغرافیای تازه اندازه می زند و همین با گذر زمان و افزودن حماسه و حرمان و نیز تولد دیگری و دشمن، جنسی از فولاد حرمت و هویت می یابد و تردید و تغییر در آن گاه جان می ستاند و فریاد بر آسمان می برد و جان را در پستوی خانه نهان باید کرد...
سفر برایم نه سیاحت بناها و چشیدن غذاها که دمی دریافتن آدمیان و نیز اقوال دی تا کنون آنها بود و در یافتن و گام زدن بر سنگفرش یا بیابانی که پیشتر از آن شنیده و خوانده بودم...
سفری پیش آمد و نخست در خرمآباد دمی قرار یافتیم. قلعه فلک الافلاک بر بلنداییست و می دانستم که همین هفتاد و چند سال قبل در یکی از دالان هایش آیت الله کاشانی را به تبعید فرسستاده بودند..از خانه ای در پامنار تا دالانی تنگ در دژی تو در تو در جغرافیایی دگر..
سال بیست و هفت در حیات دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران، شاه جوان برای افتتاح رفته و روزنامه نگاری از دوربین عکاسی تپانچه بدر آورده پنج گلوله روانه ی لب و گونه ی شاه می نماید و دست آخر با گیر کردن گلولهی آخر قنداق را روانه صورت شاه جوان می کند..
ناصر فخرآرایی ملقب به ناصر بی گوش آماج گلوله ی نظامیان قرار گرفته از پای در می آید...در جیبش کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام بدست می آید و ترور به نزدیکان آیت الله کاشانی و حزب توده نسبت داده می شود...آن ترور تنها لب و گونه شاه را خراشید و جانش نه،اما آورده و امکانهایی متفاوت در آسمان ایران زمین برجای نهاد...
محبس آیت الله کاشانی در قلعه فلک الافلاک
نخست آیت الله کاشانی مرد موثر آن روزهای سیاست ایران که بعد از داستان های مشروطه و مشارکت سیدین طباطبایی و بهبهانی و البته شیخ فضل الله نوری و قبل ترش فتوای میرزای شیرازی در تحریم تنباکو سالیانی در یاس قنداق و قپان و تعلیمی رضاخانی و کراهت سیاست گوشه نشسته بودند و باز در ردای کاشانی به میدان بازگشتند...کاشانی نقشی موثر در قیام ثوره عشرین عراقی ها در برابر حضور برینانیا در خاک این کشور داشت، حضوری که همه چیز بود و از عراق هر چیز برجای نهاد مگر یک کشور...
پیشترش نوری سعید نخست وزیر و فیصل شاه به تهران آمدن و پیمان سعدآباد را برای عدم تعرض امضا نمودند. با عزم متفقین جنگ عالمگیر دوم از خاک عراق نیروهای هند و بنگالی از خانقین و بصر به خاک ایران ریختن و از سعدآباد تنها سه سال گذشته بود.
ترور شاه اما حزب توده را غیرقانونی نمود و رهبرانش را هم دربند تا چندی بعد در اتفاقی تا هنوز مرموز درب زندان به حیلت و هماهنگی گشوده شود و کیانوری و نوشین و رفقا راهی سرزمین شوراها شوند..می گویند رزمآرا با تمام طرفین پالوده و دوغ می نوشید و نیز باده و عضویت حزب باد و تنها تاج شهریاری ایران می خواست و نه چیز دیگر.....در آن فرار پدر هما روستا از هنرپیشگان شهیر سال های بعد و نیز عبدالحسین نوشین مرد تئاتری معروف و همسر بانو لرتا هم گریختند و دگر رنگ ایران ندیدند و در غم و سکوت واژگان ناآشنا و سلمانیهایی که زلفشان را سرسری می تراشیدند و به سامان و سخنی که در بلاد خود داشتندهم اعتنایی نبود جان نهادند....
ترورشاه را برآن داشت تا مجلس سنا را برای بار نخست پس از مشروطه برقرار کند و اختیار انحلال مجلسین(سنا و شورای ملی) را برای خویش بستاند. می گویند آن روزها با لب پانسمان شده و بر تخت به نمایندگان مجلس گفته بود" نمی شود تصمیم اش را شما بگیرید و گلوله اش را من بخورم!" قوام السلطنه که آن روزها در موناکو به قمار با ملک فاروق برادر همسر سابق شاه مشغول بود به همان خط خوشی که میثاق و فرمان مشروطه را نگاشت برای شاه نوشت به راه پدرت نرو و مشروطه را پایمال مکن! پاسخ اما درشت بود و به قلم حکیم الملک ناسزا در جان پیرمرد صاحب مزارع چای لاهیجان ریختند و عناون جناب اشرف را که از پی لیاقتی که در غائله آذربایجان و فتنه ی پیشه وری نشان داده بود اعطا کرد بودند هم بازپس ستاندند و تاریخ را هم از نو نگاشتند....
تنها دو سال از آن روزگار گذشته بود....
تصویر طاق بستان در همان تماشای دالان اقامت آیت الله کاشانی پیش چشمم است که مقصد بعدی کرمانشاه است..همان دیاری که بعد از انقلاب باختران شد و با همت مرحوم ططری نمایندی آن سامان در مجلس باز نام نخستین را بازیافت...
طاق بستان کرمانشاه
سربازان بنگالی و سنگالی زیر پرچم بریتانیا بر دیوارنگارهها فیگورهای سبکسرانه می گیرند تا بگویند ما هم هستیم...همان روزهای اشغال جنگ عالمگیر...شاپور و اردشیر از دل سنگ و نقوش خواستند تا شکوه و چیرگی خود را برای فردای بی نفس شدنشان برجای بگذارند و کسانی با لمیدن بی اعتنا بر آن سنگنگاره ها باز خواستند بمانند اما تاریخ می گذرد و سنگها تنها خبر از گوری می دهند و تسکینی وبا میخ تن سنگ خراشیدن هیچ خبر از شهریاری و برخورداری آدمیان نیاورده و بنای فردوسی اگر از پس باد و باران گزند نخورده برای آن است که مصالحش از کلمه و ملاطش اندیشه است...
سفر تنها گذشتن نیست و عکسی برای آوار خوشبختی و لبخند در جان دگران! هر کس به قدر پیمانهی خویش دانه چین است و گاه بی جاده و جغرافیا چنان در غار و کومه ی خویش پرواز می آغازد و فرزانگی، کو انگار به گذر از کرانه های عصبیت خویش حق پنداری و با ناشناخته راه انکار،استهزا و ستیزش پیشه کردن را فرونهاده و بی عزم عراق خوانده "هان ای دل عبرت بین!ایوان مدائن را آئینه ی عبرت بین!"
کرمانشاه و طاق بستان در کناره سنگ نبشتههای و نقوش ساسانی نقشی هم از محمدعلی میرزا دولتشاه دارد،فرزند فتحعلیشاه و حاکم وقت که خواسته ردی از دلبری و دلاوری خویش چون شاه بابایش برجای بنهد...هر کس به طریقی ..می گویند در عصر قبل از ابداع دوربین فتحعلیشاه از نقاشان صورتگر می خواست تا تمثالش را با کمری باریک و ریشی انبوه و دلبرانه تصویر نمایند و دیگری هوس سنگ نبشته می کند...همان فتحعلیشاه بر الماس نادر کوه نور فرمان نقش نام خویش را داد و انگار نه نادری بود و نه نادری...
سال ها بعد رضاخان پهلوی پس از شاه شدن خواست تا نسب و نژادگی فراونتری حاصل نماید و نوهی همین محمدعلی دولتشاه را نیز به زنی گرفت،خانم عصمت دولتشاهی که از قضا متولد کرمانشاه هم بود و از او پنج فرزند بدنیا آمد...کرمانشاه را برای یافتن عمارت دولت در تبعید نظام السلطنه مافی هم کاویدم و البته نیافتم...همان دولتی که جمعی از چاره جویان وطن چون مدرس و برخی شاهزدادگان از قم به کرمانشاه آوردند تا مگر در آن روزهای فتور و قحطی و تازش بیگانگان در روزهای جنگ عالمگیر نخست مگر کاری کنند و نشد....
در تاریخ و حکایت آرزو و مرگ اندیشی انسان شناورم که به اسدآباد می رسیم، شهری بر راه همدان که تابلوی نخستین اش نشان از مفتخر بودن به نام سید جمال اسدآبادیست که سالیانیست میان ایران و افغان بر سر زادش گفتگوست و البته در عثمانی جام جانش تهی شد و به خواست افغانستان تتمه ی پیکرش راهی کابل شد...سید جمالی که ادبار را یافته بود و راه را در بازگشت به مدینه ی فاضله ی نخستین و نیز نسخهی بیغش در چمدان سردابه و گریبان خود می دانست که به یغمای نسیان خودی،خمدگی رمت و رعیت و بیداد فرنگی رفته است...
سید جمال هم تجسم عنصر دینیاندیشی در ساحت سیاست بود و البته در سفرهای تهرانش هماره میهمان معین التجار که اندیشه ی اصلاح بی درم و مایه راه بر خیال و تنهایی خواهد برد و چرخ نخ ریسی و تفکر باید با هم بچرخد...
آرامگاه بوعلی (و عارف قزوینی) همدان
همدان اما دنیایی دگر بود.آرامش و ریزش نرم برف آدم را هوایی آستان های دگر می کرد...در میانه ی شهر پورسینا خفته و مقابل سردیسش در ورودی آرامگاه پیکر عارف قزوینی را تراشیده اند...همو که در قزوین زاد و برای ایران خواند و در سرما و عسرت سال 1312 همدان در خاک شد...
عارف مدتی عاشق مزین السطنه ملقب به تاج السلطنه دختر سرکش و خوش محفل و هنردوست قبلهیعالم شد و برایش ترانه هم ساخت تا تنها در تصانیف وطنی نماند و پدر عشقش را یکی از شاگردان سیدجمال بر خاک انداخت..میرزارضای شاهشکار...همو که باور داشت سید جمال می گوید درخت فاسد که میوه اش چنین تلخ است را باید از ریشه برانداخت...
و پورسینا در سرمای همدان تامل انگیز است که می پنداریم طبیب بود و اهل فلسفه که بود و بیشتر از آن و سرود "از قعر گل سیاه تا اوج زحل/کردم همه مشکلات عالم را حل/بیرون جستم زقید هر مکر و حیل/هر بند گشوده شد مگر بند اجل" و دانای پرسشگر باز دربند دره ی مهیب مرگ است و انسان از تراشیدن سنگنگاره و نقاشی باشکوه و نیز دگر چیزها از پی مرهمی برای نبود شدن است و شکوه ی خفته ی نشابور تا نغمهی تار عارف قزوینی همه پاسخی برای مسئله نبود شدن اند..
و کسی از شب تاریک راه برون نخواهد برد و سفر تنها گشودن پنجره است در روزگار تازه که سفر سهلتر است و ابزار دقیق تر تا افسون بزداید و خوان و دیوان را بی پرده بر پرده بیاورد و آدم از خیال شهرپشت دریاها و غاز همسایه درگذرد.
نمای بیرونی آرامگاه استر و مردخای
و برگ اخر سیاحت آرامگاه استر و مردخای در خیابان شریعتی همدان،یادمان یا پیکرگاهی که پیشتر درباب افسانه یا روایت آن و حکایت خشایارشاه و هامان و نیز ملکه استر خوانده بودم و اینکه جماعتی از باورمندان یهودی سالگرد نجات همکیشان خود به تدبیر و اغوای استر را عید پوریم(به معنای وعده،اشاره به وعده خشایارشاه برای کشتار یهودیان در زمانی مشخص که به خلافآمد خود تبدیل شد) نامیده به خیابان می آیند و پای می کوبند....بناها درگذر تاریخ معانی تازه می یابند و برای انسان ناملموس که جسم است و حس خاطره و خیال می آفرینند تا در تجربه نزیسته و یا افسانه و افسون شریک و شناور شود و این است حکایت انسان برای مسئله رنج و مرگ هم....
براستی سفر فرصتیست یگانه تا آدم خردی و خردمندی را توامان دریابد و بر گوناگونی و نیز یکسانی و رنگ و درنگ ها تامل کند و مگر قرار یابد و گاه بی توش در خانه درون و تاریخ را بکاود تا مگر روزی در برابر رویای در کاغذ خویش بایستد و فریبایی یا فریبکاری نگاتیو و کلمه در روایت سنگ و افسانه را دریابد....