عصر ایران - در یادداشت "نگرش مارکسیستی به انقلاب چگونه است؟" نگاهی کلی داشتیم بر درک کلاسیک چپگرایان برجسته جهان از مفهوم و پدیده "انقلاب". در این یادداشت نگاهی میاندازیم به نگرشهای عمده غیرمارکسیستی به پدیده انقلاب.
درباره "انقلاب" نظریههای غیرمارکسیستی گوناگونی مطرح شده است. همه این نظریات در مورد برجسته کردن اهمیت "درگیری اجتماعی" با نظریات مارکسیستی مشابهاند، اما از دو جهت مهم نیز با مارکسیسم تفاوت دارند.
نخست این که، رخدادهای سیاسی را بازتاب تحولات اقتصادی و اجتماعی ژرفتر تلقی نمیکنند و انقلاب را بیشتر "تغییر نظام سیاسی" میدانند نه "تغییر نظام اجتماعی". دوم اینکه، انقلاب را روندی ناگزیر نمیدانند، بلکه آن را نتیجه مجموعه خاصی از اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی میدانند.
اما بحث زیادی در این باره است که کدام اوضاع و احوال یا کدام مجموعه از عاملهای اجتماعی-سیاسی به وقوع انقلاب کمک میکنند؟
یکی از پرنفوذترین نظریههای انقلاب بر پایه رویْکرد "نظریه سیستمها" به سیاست مطرح شده است. بر اساس این رویکرد، در صورتی که "برونْدادهای حکومت" با "درونْدادهای حکومت" هماهنگ باشند، نظام سیاسی به ثبات درازمدت میگرود.
از این لحاظ، انقلابها را میتوان شکلی از "نبود موازنه" در نظام سیاسی دانست که تغییرات اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی یا بینالمللییی را به بار میآورد که خود ساختار نمیتواند به آنها پاسخ دهد.
مثلا چالمرز جانسون در کتاب "دگرگونی انقلابی" میگوید انقلابها در شرایط "ناکارکردی چندسویه" رخ میدهند. یعنی وقتی که ساختارسیاسی زیر فشار خواستهای گوناگون برای تغییر خرد میشود.
مثلا رژیم خودکامه تزاری در روسیه نشان داد نمیتواند به مجموعه فشارهای ناشی از صنعتیشدن و بههمریختگی و روحیهباختگی برآمده از جنگ جهانی اول پاسخ دهد.
همینطور میتوان گفت در اواخر سده بیستم رژیمهای کمونیستی در شوروی و اروپای شرقی نمیتوانستند با فشارهایی رویارویی کنند که رشد جمعیت شهرنشین، تحصیلکردهتر و از لحاظ سیاسی کارکشتهتر، آنها را تولید کرده بود.
دومین نظریه مهم غیرمارکسیستی در مبحث علل انقلاب، برآمده از روانْشناسی اجتماعی است. شاید نخستین بار الکسی دوتوکویل برای توضیح رخْداد انقلاب فرانسه در 1789، این رویْکرد نظری را به کار بست.
چنین رویکردی، الگوی "انقلاب انتظارات رو به افزایش" را به وجود آورده. توکویل در کتاب "رژیم قدیم و انقلاب فرانسه" این نظر را مطرح کرد که انقلابها به ندرت ناشی از فقر مطلق و محرومیت کامل برمیآیند، بلکه وقتی رخ میدهند که حکومتی پس از یک دوره طولانی حکمرانی سرکوبگرانه، از سلطه خود میکاهد. به گفته توکویل: "خطرناکترین لحظه برای حکومت وقتی است که میخواهد راه و روشهای خود را اصلاح کند."
مثلا این وضعیت در فرانسه وقتی پیش آمد که لویی شانزدهم مجلس عمومی طبقاتی را در سال 1788 به تشکیل جلسه فراخواند. همچنین در نتیجه اصلاحات گورباچف در اواخر دهه 1980 در سراسر اروپای شرقی نیز چنین شرایطی رخ نمود. اصلاحات، به جای تامین خواست دگرگونی سیاسی، میتواند انتظارات عمومی را بالا ببرد و شور و شوق انقلابی به بار آورد.
بیان کلاسیک این نظریه انقلاب را میتوان در کتاب تد گور به نام "چرا انسانها میشورند؟" یافت. به نظر گور، شورش نتیجه محرومیت نسبییی است که از شکاف بین آنچه مردم انتظار دارند به دست آورند و آنچه به دست میآورند، حاصل میشود.
بنابراین از نظر توکویل و گور، بیشترین احتمال انقلاب وقتی است که دوره رشد اقتصادی و اجتماعی، که موجب افزایش انتظارات شده، به طور کامل وارونه شود. این وضع شکافی بین انتظارات و تواناییها ایجاد میکند که ممکن است به انقلاب بینجامد.
ایده "محرومیت نسبی"، توجه دولتمردان را به این واقعیت جلب میکند که درک مردم از موقعیت خود مهمتر از اوضاع و احوال عینی زندگی آنهاست.
آنچه مهم است این است که مردم چگونه شرایط خود را در قیاس با گذشته نزدیک یا در قیاس با وضع سایر ملل ارزیابی میکنند.
مثلا نارضایتی عمومی و بیثباتی دراروپای شرقی در اواخر دهه 1980 بیتردید با رفاه و آزادی سیاسییی که تصور میشد مردم جهان غرب از آن برخوردارند، تقویت شده بود.
سومین نظریه غیرمارکسیستی انقلاب به فشارهای درونی نظام سیاسی توجه ندارد بلکه بر تواناییها و ضعفهای خود دولت تمرکز میکند. این نظریه دلالت دارد بر اینکه، دولت مادامی که قدرت اجبارگری برای حفظ کنترل و اراده سیاسی برای استفاده از آن را داشته باشد، میتواند در برابر هر مقدار فشار داخلی ایستادگی کند.
مطابق این نظریه، انقلاب یا سرکوب پیامد از دست رفتن مشروعیت نظام سیاسی است. رژیمهایی مانند آلمان هیتلری شوروی استالینی و عراق صدامحسین تا زمانی پایدار بودند که میتوانستند مخالفت داخلی را با کاربرد ترور و سرکوبی خرد کنند. در این گونه رژیمها، احتمال دارد که دگرگونی سیاسی بیش از آنکه نتیجه انقلاب عمومی باشد، از شورش درونی نخبگان سیاسی یا نظامی بوجود آید یا اینکه محصول جنگ باشد.
تدا اسکاچپول در تحلیل مقایسهای انقلابهای فرانسه و روسیه و چین، توضیحی اجتماعی-ساختاری از انقلابها ارائه داد که ضعف بینالمللی و ناکارایی داخلی رژیمهایی را برجسته میکرد که تسلیم نابودی میشدند.
مثلا جنگ و تجاوز نظامی اغلب در وقوع و تسریع و تشدید موقعیتهای انقلابی تعیینکننده بودهاند. چنین موقعیتی در سالهای 1911 و 1949 در چین، و در سالهای 1905 و 1917 در روسیه پیش آمد.
دولتها در سیاست داخلی خود، وقتی که دیگر نمیتوانند به وفاداری نیروهای مسلح خود اعتماد کنند، یا دیگر عزم و اراده برای کاربرد سرکوبی گسترده را ندارند، در برابر انقلاب آسیبپذیر میشوند.
این آسیبپذیری با مقایسه سرکوب وحشیانه اما موفقیتآمیز شورش دانشجویی چین در میدان تیانآنمن در ژوئن 1989 و فروپاشی سریع و بدون خونریزی رژیمهای کمونیستی در پاییز و زمستان همان سال، نمایان میشود.
در این مورد، بیمیلی اتحاد شوروی در زمان گورباچف به مجازات سرکوبْگرانهٔ مردم یا اقدام به سرکوب انقلابهای نوپا، آنچنانکه پیشترها در آلمان شرقی(1949)، مجارستان(1956) و چکسلواکی(1968) کرده بود، نقش تعیینکنندهای ایفا کرد و به وقوع انقلاب در کشورهای اروپای منتهی شد.