عصر ایران؛ حسین اخوان -حسین بن منصور حلاج، حدود 9 سال از عمرش را در زندان با بردباری و پرثمری گذراند و چند کتاب نوشت که مهمترین و آخریناش کتاب "طواسین" بود.
او در زندان ضمن مطالعه و نوشتن، به خدمت و ارشاد زندانیان عادی پرداخت. تنی چند از صاحبان تألیف که به دیدارش رفته بودند، مشاهدات خود را نوشتهاند که مهمترین آنها، پسرش شیخ ابوعبدالله خفیف شیرازی و ابن عطا هستند.
در کتاب "َشرح شطحیات" اثر شیخ روزبهان بقلی آمده است:
«شیخ ابوعبدالله فرمود که بسی سعی کردم تا در زندان شدم، خانهای نیکو دیدم، و فرشی خوب انداخته، و حبلی بسته و منشفهای برو افکنده، و اسباب مجنس همه مهیا، و غلامی ایستاده. پرسیدم: شیخ کجاست؟ گفت به سقایه رفته تا وضو کند. پرسیدم: چه مدت است تا خدمت شیخ میکنی؟ گفت: هژده ماه. گفتم: در این زندام مشغولیِ او به چه میباشد؟ گفت: با سیزده بند آهنین، هر روز هزار رکعت نماز نافله میکند. آنگاه گفت: این درهای خانه میبینی؟ هر یکی به زندانی میشود، و این زندانها پر دزدان و خونیان است. در پیش ایشان میشود و این طایفه را وعظ میگوید و نصیحت میفرماید، و شاربها و مویهاء ایشان برمیدارد.»
ظاهرا حسین بن منصور حلاج در طبابت یا مداوای روحی دستی داشته است، و از این جهت هم مورد توجه بوده است. لویی ماسینیون، استاد مشهور دکتر شریعتی، در کتاب "قوس زندگی منصور حلاج" نوشته است:
«حلاج پس از آنکه در مطبق – زندان سرای سلطان – اسیر شد، در آنجا اجازت یافت که بین زندانیان عادی به ارشاد و تبلیغ بپردازد. همچنین از آنجا به حضور خلیفه بار یافت، در سال 303 خلیفه را از تب سختی که عارضش شده بود رهانید.»
![حلاج حلاج](https://cdn.asriran.com/files/fa/news/1403/11/26/2083973_904.jpg)
عطار در تذکرةالاولیاء، شمهای از دوران زندان حسین را چنین شرح میدهد:
«... پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند، و سخن او پیش معتصم تباه کردند، علی بن عیسی را که وزیر بود بر وی متغیر گردانیدند، خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند، او را به زندان بردند، یکسال، اما خلق میرفتند و مسائل میپرسیدند، بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند، مدت پنج ماه کس نرفت، مگر یکبار ابنعطا و یکبار عبدالله خفیف. و یکبار ابنعطا کس فرستاد که ای شیخ، از این سخن که گفتی عذر خواه تا خلاص یابی. حلاج گفت: کسی که گفت، گو عذر خواه. ابنعطا چون این بشنید بگریست و گفت: ما، خود، چند یک حسین منصوریم.»
در کتاب "مذهب حلاج" نوشتۀ روژه آرنالدز، شرحی مییابیم منسوب به پسر حسین، که مدتی در زندان در خدمت پدر بوده است. میگوید:
«من شبها به منزل مادرم که خارج از خانۀ پدری بود میرفتم، ولی روزها را با پدرم میگذراندم. بعد مرا هم حبس کردند و مدت چهار ماه با او در زندان ماندم. و من آن وقت 18 ساله بودم. وقتی آن شبی فراز آمد که قرار بود در طلوع فجر او را از زندان خارج کنند (و به قتلگاه ببرند)، پدرم ایستاد و به نماز خواندن پرداخت، و دو بار سجدۀ شرعی را به جای آورد، و پس از ختم صلاة گفت: مکر، مکر. تا اینکه قسمت اعظم شب گذشت. بعد از مدتی سکوت و خاموشی، فریاد زنان گفت: حق، حق. بعد بر پای خاست، دستارش را بر سر بست و خرقۀ خود را به دوش انداخت، دستهایش را بلند کرد و رو به کعبه ایستاد و در حالت جذبه و خلسه، با خدای متعال به راز و نیاز و مناجات پرداخت و میگفت: چگونه شد که تو، بدایت حال مرا فراهم آوردی، عصارۀ مرا گرفتی تا مانند مظهری از تو بین خلق جلوه کنم... چطور شد که الحال به مرگ تسلیم میشوم، مجازات میشوم، به دار آویخته میشوم و مرا خواهند سوزاند، خاکستر مرا به دست بادها و نسیمها خواهند سپرد، حقیرترین ذرات (خاکستر) مرا مانند عود برای تو خواهند سوخت، ولی همان ذرات، باز به جسم برخواهند گشت و حقیقتی خواهند شد عظیمتر و رفیعتر از کوهساران بلند...»
حسین را در سال 301 دستگیر کردند، طی نخستین محاکمهای که در بغداد برایش ترتیب دادند، در برابر قاضیالقضات بغداد، قاضی دیگری به نام ابن صریح که فقیهی شافعی بود قرار گرفت، از حسین دفاع کرد، بدین ترتیب که گفت: حکم بر چنین حال صوفیانهای از دسترس محاکم شرعی (که تنها ظاهر را میبینند) بیرون است. و حسین تبرئه شد، ولی همچنان هشت سال در زندان نگه داشته شد. سردستۀ دشمنان و بدخواهان حسین، حامد، وزیر سالخورده و فاسد و رشوتبگیر و احتکارگر خلیفه بود، که بارها علیه او پروندهسازی کرد. سرانجام پس از تحریکات زیاد، حامد موفق شد موافقت خلیفه را برای محاکمۀ مجدد حسین جلب کند. دومین محاکمۀ حسین، که به محکومیت او منجر شد، هفت ماه به طول انجامید. حامد صحنۀ محاکمه را چنان ساخت که قطعا منجر به مرگ حسین شود.
به دنبال این فکر، با قاضی سنی مالکی، ابوعمر حماوی که در میان کارگزاران حکومتی در نطق نامور بود، تبانی کرد، و از قاضی دیگری به نام ابن بهلول که او سنی حنفی بود خواست که همنوای ابوعمر شود. این قاضی نپذیرفت، ولی نایب وی، ابوالحسن اشنانی که مردی سستاراده بود به این کار تن در داد.
در جلسۀ محاکمۀ حسین، هیچ یک از گواهان اصلی و صاحب نظر نسبت به گفتهها و کردههای حلاج وجود نداشتند. در عوض شخصی به نام عبدالله بن مکرم، سرکردۀ گواهان اجیر، عدهای را به نام گواه در محکمه حاضر کرد، و تعدادی از فقهای قشری و مخالف حسین مخالف حسین را نیز به عنوان رایدهنده به محکمه حاضر کردند تا مجموع آرای متفق بر قتل حسین به 84 رسید، و طی این محاکمۀ فرمایشی، حسین به مرگ محکوم شد.
پارهای از اتهامات ظاهری او چنین بودند: حسین گفته بود: «به جای ادای حج، زیارت کعبۀ دل کافی است. یا طی نامهای به دوست خود شاکر بن احمد نوشته بود: «اهدم الکعبه». مقصود او استقبال از شهادت بود. یعنی: «کعبۀ اصنام بدن را ویران کن و شهید شو.»
حامد (وزیر سالخورده) در این باره گفته بود: قضیۀ (حسین) منصور حلاج مانند قضیۀ قرامطه است که در پی خرابی کعبه بودند، و باید حسین را به این جرم محکوم به مرگ کرد.
یکی دیگر از اتهامات اصلی حسین که میدانیم، "اناالحق" گفتن او بود، که آن روزها در میان اهل ظاهر غوغایی به راه انداخته بود و ماهیت آن البته به جز آن بود که تعبیر میکردند.
باری، پس از صدور حکم، مادر خلیفه بسی کوشید تا از اجرای حکم جلوگیری کند. خلیفه که بیمار بود، در همان حال گفت «حلاج را نکشید»، ولی حامد در برابر خلیفه ایستادگی کرد که «اگر حسین زنده بماند انقلاب بزرگی روی خواهد داد.» و همو گفت «حلاج را بکش، اگر از این کار زیانی به تو رسید مرا بکش.» سرانجام خلیفه دستور اجرای حکم اعدام حسین را صادر کرد. حکم در صبحگاه روز 24 ذیالحجه 309 هجری اجرا شد.
عطار مراسم اعدام حسین را چنین شرح میدهد:
«پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش درمیکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی میکردم، قدمی دیگر دارم که هماکنون سفر هر دو عالم کند، اگر توانید آن قدم را ببرید. پس دو دست بریدۀ خونآلود در روی مالید، تا هر دو ساعد، و روی خونآلود کرد. گفتند: این، چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت، و دائم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخروی باشم، که گلگونۀ مردان خون ایشان است. گفتند اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الّا به خون. پس چشمهایش برکندند...»
همانند بسیاری از موارد مشابه، شرح زندگی حسین بن منصور حلاج هم، که توسط گذشتگان آمده، آمیخته با افسانهها و کرامات باور نکردنی است. چنانکه گویند: حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد، صوفیان گرسنه بودند، و از او سر بریان خواستند، حسین دست در پس میکرد و به جلو میآورد و به هر یک سری بریان و دو قرص نان میداد، بعد از آن گفتند رطب میخواهیم، گفت: دست مرا بفشارید. فشردند، رطب از دستانش میبارید.»
یا، شرح اینکه در زندان او را نیافتند، شب اول، شب دوم نه او را یافتند نه زندان را، و شب سوم هم او بود و هم زندان...
یا: «حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یکیک اندام او آواز میآمد که اناالحق. از خاکستر او آواز میآمد که اناالحق.». یا: «چنانکه هرقطرۀ خون که از او میچکید، بر زمین نقشِ الله پدید میآمد.» و از این قبیل. اما وقایع زندگی او و افکارش را میتوان از لابلای آثار پیشینیان بدست آورد.