مرا به جرعه ای از نور برسان
امیر مرزبان
خانه، خانه خداست، اولین بهانه سلوک، اولین نماز عاشقانه در حریم عشق.
اولین مسجد، اولین میعادگاه، اولین سایه سار... همیشه اولین ها قدری مهم تر است.
مسجد اول، یعنی قرار اولِ دل؛ آن جا که گرد هم آمدند اولین عاشقان.
آن جا که قرار قامت های سپیدپوش شد.
مسجد اول، یعنی میعاد، یعنی میعادگاه دسته دسته پرنده های مهاجر و خانگی مدینه که گرد سیمرغ، طواف عشق می کنند.
سیمرغ، رخصت ساختن اگر بدهد، هر برگ، هر شاخه، هر تکه چوب، زبان باز می کند به شکرانه این که در بنای رفیع عشق و نور سهیم است.
ای رسول نورانی! ببین که برگ های سقف مسجد، چطور دارند تسبیح خدا می گویند.
ببین که این ستون بلند، چقدر برای شانه های تو لَه لَه می زند؛ تشنه تر از آب!
ببین؛ این محراب دارد با تو دُعا می خواند؛ با دست هایت.
دیوار به دیوار، داری اولین آرمانْ خانه بشریت را می سازی.
خصوصی نیست؛ مثل دیوار بلند قصرهای شاهان.
خصوصی نیست؛ مثل دیر راهبان.
این جا عمومی ترین محله باران است.
این جا ساده ترین کتابت مهربانی است.
این جا دست ها، آسان به هم می رسند؛ غنی و فقیر در کنار همند.
این جا بوی وفا می دهد؛ بوی سادگی، بوی لحظه های لطیفِ با تو بودن.
دیوارهای کوتاهش، پشت دیوار چین را خم می کند.
سقف ساده اش، قندیل های ساسانی را بر سر پادشاهان آوار می کند.
محراب غریبش، طاقی می زند به وسعت رنگین کمان.
منبر ساده اش، ستون عرش می شود و تو می نشینی روی عَرش و از خدا، سبد سبد سیب، برای دل ها می فرستی.
می شناسم این جا را.
هر وقت دلم می گیرد و هوای تو می کنم، به مسجد می روم و زیر گلدسته سبزش می ایستم و به لاجورد آسمان فخر می کنم.
می روم و خودم را گم می کنم توی کاشی کاری های محراب.
ناگهان بوی تو می آید؛ بوی محمدی و سیب از خط به خط کتیبه محراب.
دلم بهانه سادگی تو را دارد.
اشک چشم هایم را دریا می خواهد.
مرا به سادگی محرابت برسان!
مرا به ستون اول عشق برسان؛ به قبا، به عرش.
مرا به جرعه ای از نور برسان!
دلم تنگ می شود برای تو؛ مرا به خدا برسان!
هنوز ایستاده ای
حمیده رضایی
باید خشت بر خشت گذاشته شود؛ با دست های آسمانی رسول. باید بنا شود حریم امن الهی، با دست های یاری دهنده علی علیه السلام .
خیل ملائک، صف به صف ایستاده اند؛ برای اقامه نماز در اولین مسجد مسلمانان.
از آسمان، رشته های نور است که کشیده می شود تا زمین.
مدینه در پیوست نمی گنجد. اولین خشت های قبا، دست های رسول، بوی خوش بهاری شکفته.
هنوز ایستاده ای.
نفس های ملائک، تو را همچنان به یاد روزهای گذشته می اندازد.
هنوز هر خشتت جوانه می زند؛ هر بهار، تویی و یاد دست های محمد صلی الله علیه و آله .
هنوز نفس می کشی در هوای سرشار ایمان.
هنوز پلک های آسمان باز است و خاطره بنایت جاری.
هنوز صدای صلوات مسلمانان می پیچد در ارکانت.
تو را چه زیبا و ساده بنا کرد رسول صلی الله علیه و آله ، با آن نگاه مشتاق و قلب تپنده در سینه زمان.
قبا! تو را از یاد نمی برد تاریخ؛ مدینه به داشتنت مباهات می کند.
قبا! هوای حوالی ات رقیق! ایستاده در سپیده دمان شوق! پلکی در خاموشی و فراموشی بر هم نزنی.
تو را پا بر جا می خواهد زمان؛ آن گونه که تا همیشه، نامت در شریان های تاریخ بجوشد، آن گونه که هنوز پای هر دیوارت، ردّ گام های ملائک باشد و بوی بهار تازه نفس های علی، آن گونه که هنوز صدای پیامبر بپیچد، در لابلای دیوارها و جداره هایت و جوانه زند بر خشت خشتت.
قبا!
بایست؛ آن چنان که تاریخ، تا همیشه یادت را زنده نگه دارد.
قبا!
تو را دست های سرشار آب و آینه بالا برده است، در تو تکثیر همه زیبایی هاست
پای هر ستون، خنکای یاد پیامبر خدا جاری است. محکم روی پاهایت بایست بی گزندی.