به گزارش مشرق، آنچه در ادامه میخوانید، روایت مهدی شیردلیان از خدمت در چایحانه حرم حضرت رضوی است.
با اینکه هوا سرد است ولی هیچچیز مانع این نمیشود که این مکان شلوغ نباشد. میخواهد سرد باشد، گرم باشد، بارانی یا برفی.
درب ورودی صحن پیامبر اعظم(ع)، چشمانم را بستم. هر ثانیه که میگذشت نسیم دلنواز و عطر دلانگیز مرا مدهوش و مدهوشتر میکرد، گویی این موقعیت مرا به آغوش گرمی فرا میخواند. به آرامی چشمانم را باز میکنم.

زبانم به سخن باز نشده بود که قلبِ مضطر پیشدستی کرد و زمزمه شکر و ستایش سر داد و تا به خود بجنبم چشمانم نیز با او همراه کرد.
آن هنگامی که چشمها از شوق دیدار آقا لبریز میشد، اشکها نه از روی اراده، بلکه از سر شوق بر گونهام جاری میشدند و گویی قطراتی بارانی بودند که بر دل تشنهام میباریدند.
این چشمها که قطرات اشکش را از میزبان تحفه گرفتهاند، خوب میدانند عاشقی و نوکری را چگونه در قلب یار نمایان کنند. آنها همواره اشک را به مثابه جلادهنده به میدان میآورند و از شوق دیدار مولایشان برق میزنند و خود را در این وقت و در این زمان خوشبختترین عالم برمیشمرند.
هر زمان که روبروی گنبد طلایی قرار گرفتم، بارها و بارها این نجوا از درونم برمیخیزد که: «ای مهربانترین دست نوازشگر، ممنونم سایهافکندهای بر سرم. ممنونم فرصتی دوباره نصیبم کردی تا در این محفل نورانی، نفسی تازه کنم.»
به خود نهیب میزنم، بس است دیگر! باید خود را جمع و جور کنی.
به خود آمدم و به رسم ادب، لب به سلام باز کردم و اذن ورود گرفته و زیارت بس گوارا انجام دادم.
***
برای امری مهم در گوشهای از حرم، رهسپاریم؛ ما مأموریم؛ زمان برای همه همسفران که هر یک گوشهای از حرم را ملجأ و پناه خود گرفتهاند، تنگ است! چرا؟

باید خود را برای خدمت و نوکری آماده کنیم!! باید مدد بگیریم و استعانت؛ کمک از صاحبخانه امری روشن و معلوم است و این امر اگر برای بهترین شخص و در بهترین جای عالم باشد، خلوت عاشقانهای خاص میطلبد و همه دوستان این رخصت را با زیارت اربابشان تلفیق کردند و با دلی آرام به سمت مأموریت رهسپار شدند.
آری، ما افتخار خادم الرضایی در چایخانه را در این سفر معنوی به همراه داریم و همگی به این مسئولیت بزرگ واقفیم؛ باید تمام تلاش خود را برای حفظشان این بارگاه و خدمت به زوار انجام دهیم.
***
مأموریت هر یک از خادمین در چایخانه حضرت در جلساتی که با کربلایی عیسی(مسئول سفر) و کربلایی روحالله داشتیم با دقت و ظرافت تقسیم شده بود.
هر یک مسئولیتی بر عهده داشتیم. از دمکردن چایهای رنگارنگ گرفته تا جمعآوری ظروف و شستشوی آنها و دعوت زوار به محفل چایخانه و...
***
حال و هوای اتاق استراحت و تعویض لباس، آکنده از شوق و سرور بود. همکاران، با لبخندهایی از جنس رضایت، مشغول آراستن خویش بودند. گویی این مکان کوچک، به تالاری برای جشن پیروزی روح تبدیل شده بود.

اینقدر همه بگو و بخند داشتند که با لحنی طنزآمیز، به کربلایی حبیب گفتم: «اینجا چیزی کم نداره جز دوربین فیلمبرداری؛ اینقدر آقایان به خودشان میرسند، انگار قراره مجلس و جشن عروسی برویم! همه هم که ماشاءالله شبیه دامادها شدن.» با خندهای بلند جوابم را داد. با این حرفها سر خودمونو گرم کردیم.
در میان این شور و هیجان، پیرمردی با چهرهای آراسته به نور معرفت، محفل را به دست گرفت و هیاهوی داخل اتاق به یکباره متحد کرد: «دهانت را شیرین کن با صلوات بر محمد و آل محمد(ص)». و ما نیز به تأسی از او، بر لبانمان ذکر خیر دنیا و آخرتمان را جاری کردیم «الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم» و کارمان را در داخل چایخانه آغاز کردیم.
***
از حال و هوای چایخانه بخواهم بگویم؛ فضای اتاق چایخانه که به صورت خیمهگاه برپاشده با پارچههای سبز سیدی و سفید به زیبایی طراحی شده و نورهای تابیده بر این مکان، فضا را بسیار زنده و روحبخش کرده است. تا جایی که این مکان حس آرامش و صمیمیت را برای تک تک افراد به ارمغان میآورد.
از طرف دیگر رایحه خوش انواع چای زعفرانی، دارچین و هل به ضمیمه بیسکویت فضا را عطرآگین کرده بود و گاهگاهی که زمزمههای دلانگیزیی خادمان و زائرین برای امام رضا(ع) و ظهور امام زمان(عج) همراه میشد بر این حس دلنشین میافزود.
به راستی مضجع شریف حضرت علی بن موسی الرضا(ع)، همچون مغناطیسی قدرتمند، دلهای عاشق را از هر گوشه جهان به سوی خود فرا میخواند و در این گوشه از چایخانه و کوی دوست، هر روز و هر روز بهانهای دست میدهد که خادمینش از سراسر ایران زمین صفحهای از قصه عشق وافر خود را با امام رئوف(ع) خود ورق زنند.

این محفل واژه «فقیر» و «غنی» معنای دیگری دارد. کسی فقیر است که از عشق و ایثار و فداکاری بهرهای نبرده باشد. اینجا برای زواری که «شوق دیدار» یار را تجربه کردند و جانهای خسته خود را به اینجا رساندهاند، شاید مرهمی میدهد به داغی و سوزناکی چای حرم.
***
چایخانه پس از نماز ظهر و عصر باز میشود، استکانهای چای مرتب میکردم که به ناگاه خادمی میانسالی که با دستان مهربان، چرخ ویلچر زائر نورانی اما ناتوان را به آرامی حرکت میداد، توجهم را جلب کرد، او با لبخندی بر لب به لهجه مشهدی به زائر گفت: حاج آقا چای دارچین دوست داری، یا چای زعفرانی یا دمنوش؟
هر کدام به سلیقه خود چای خود را برداشتند و در گوشهای از چایخانه با یکدیگر مشغول خوردن چای و همصحبتی با یکدیگر شدند.
***
کربلایی مهدی، خادم و مداح خوشسیما، نیز با زمزمههایی جانبخش، هماهنگی همخوانی خادمان را بر عهده داشت. نوحهخوانیها و دکلمههای او، چون مرواریدی در صدف سکوت، فضا را مزین میکرد و خادمان نیز با آوای دلنشین خویش، همنوا با او، مناجات عاشقانهای با حضرت رضا(ع) سر میدادند.
در این حال و هوا که همخوانی «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم/ تا قیامتای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم...» را میخواندیم، انگار این اشعار و این کلمات نورانی همچون مرهمی بر زخم دلهای عاشق مینشست و حاضران را در دریایی از احساسات فرو میبرد.
تصور کنید در آن طرف چایخانه چه هیاهویی رخ میداد.
زائران زن و مرد، پیر و جوان، با چشمانی اشکآلود، این لحظات ناب را به قاب دوربین میسپردند و برخی گوشهای خلوت کرده بودند و آهسته آهسته زمزمه و یا با جان دل گوش میدادند. گویی آهشان، آمیختهای بود از حسرت و شوق؛ حسرت از اینکه در این جمع صمیمی حضور ندارند و شوقی بیحد برای اینکه خدا را شکر که در این محفل حضور دارند.

هر بار که همخوانیها با مضمونهای مختلف را میخواندیم این حضور و این شور و شوق تکرار میشد، ناگاه این نکته در ذهنم تداعی شد که: ما همچون ماهیایم که در ژرفای اقیانوس وجود، غرق شده و از وجود آب آگاه نیست و قدر غرق شدن در دریای نعمت را نمیدانیم و وقتی محروم شدیم و آنگاه آه کشیدنها شروع میشود که چه گوهر گرانبهایی از کف دادهایم.
***
برای استراحت به محوطه چایخانه آمدم؛ مرد رعنا و خوش تیپی در حال گوش دادن به صدای چلیک چلیک استکانها و نعلبکیها بود، با شور و شوقی وصفناپذیر مرا مخاطب قرار داد و گفت: «من به عشق همین صداهای دلنشین به این چایخانه میآیم.»، کنجکاو شدم و با او همصحبت تا دلیل این دلبستگی را جویا شوم.
با صدایی آرام و دلنشین، از خاطرات شیرینش به سفر به مشهد مقدس گفت. از روزهایی که همراه خانواده، این سفر معنوی را تجربه کرده بود. آن صدا، برای او تداعیگر لحظاتی بسیار خوش بود؛ لحظاتی هم چون «همسفر بودن با پدر و مادر، دوستان و رفیقان»، «سوغات مشهد»، «نامزدی» و «ماه عسل» لحظاتی که هر کدامشان شیرینی و حلاوت خودش را داشت.
او ادامه داد: «به نظرم، چای هیچکجا به اندازه اینجا دلنشین نیست. در میان این همه دغدغه و دلواپسی، یک فنجان چای داغ و خوشعطر، آرامش خاصی به آدم میدهد.»
نفسی عمیق کشید و ادامه داد: «ببین، وقتی نفس میکشی، عطر هل و گلاب مشامت را پر میکند. این عطر دلانگیز، همراه با رنگ زیبای چای و نگاههای مهربان شما خادمان سبزپوش، آدم را به وجد میآورد. شما بسیار خوشبخت هستید که چند ساعتی هم که شده، این حس پر از هیجان و زیبایی را به زائران آقا میرسانید.»
با این تعریفهای این زائر با ذوق، با طرح پرسشی مواجه میشوم که چرا تنها در این بارگاه ملکوتی آرامش عمیق، وصفناپذیر و فراگیر به جان و دل مینشیند حتی در چایخانهاش؟
گویی در جای جای این مکان، روح از بند قفس جسم رها شده و به سوی آسمان معنویت پرواز میکند.
این فضا، دغدغههای دنیوی را کوچک و حقیر مینماید و تنها آنچه اهمیت مییابد، ارتباط با منبعی لایتناهی از آرامش و معنویت است. مخصوصاً این امر زمانی به اوج میرسد که خود را در آغوش مولایت قرار میدهی و ضریح را با چشمانت، با دستت و با تمام وجودت حس میکنی.
***
وقتی پیرزنی که با تسبیحی رنگارنگ در دست، با طمأنینه به طرف چایخانه میآمد، توجهام را جلب کرد. با عرقچینی و روسری سفید گلگلی که داشت؛ دریافتم از مناطق آذریزبان کشورمان است. به خادمی که چای میریخت، نگاهی کرد و با لحنی سرشار از ایمان به زبان ترکی گفت: «سن چای توکورسن، آما بیلمیرسن کی شاید بو ساده ایشین، بیر گون سنین حسابین آغیر باشا چکسین. شاید بیر یاشیللیق آقا گله و گوناهلاریوی سیله. بیز چای ایچیریک، آما بیلمیریک کی شاید بو ساده ایچگی، بیر داملا کوثر اولا. هر قورتوم، بیر دعا دیر. یعنی: (تو چای میریزی، اما چه میدانی که شاید همین عمل ساده، روزی ترازوی اعمالت را سنگین کند؟ شاید دستانی سبزپوش آیند و گناهانت را بشویند. ما چای مینوشیم، اما آگاه نیستیم که این نوشیدنی ساده، شاید قطرهای از حوض کوثر باشد. هر جرعه، دعایی است مستجاب.)».
مرد اصفهانی نیز با چشمانی نمناک، میگفت: «وقتی دل خود را به آستان مقدس امام(ع) میسپاری و با قلبی آرام از ضریحش فاصله میگیری، چیزی جز یک فنجان چای داغ نمیتواند خستگیات را برطرف کند. در این خیمههای سبز رنگ، این چای، طعم پیدا میکند.»
***
شب فرا میرسد و چایخانه همچنان پذیرای زائران است. صدای همخوانی خادمان، فضا را پر کرده بود. این بار شعر «قدم قدم داره دلم میزنه فریاد/ با چشم گریون جلوی پنجره فولاد/ خدا میدونه از خودم هیچی ندارم/ هرچی که دارمو امام رضا بهم داد... امام رضا خیلی دوستت دارم» را میخواندند این کلمات که از جان و دل خادمان برمیخاست هر کلمهاش بر دل زوار مینشست. انگار این شب، شب وصل و اتصال بسیاری حاضران محفل چایخانه به مولایمان بود. شب وصل دلهای عاشق به معشوق.
***
ساعت حدود 2 بامداد است، تلفن همراهم درجه هوا را صفر درجه نشان میدهد؛ دیگر از آن صفهای طولانی چایخانه خبری نیست.
در طول روز به خاطر حجم زیاد زوار، مجبور به دو صف کردن آقایان و دو صف کردن بانوان میشدیم. اما هماکنون همان یک صف هم خلوت است.
وقت زیارت است؛ هم سرمان خلوت و هم ضریح امام رضا(ع) دلبری میکند برای زیارت.
در این هنگام با دوستانم حبیب، امیر و علی برای زیارت و عرض ارادت امام رئوف از چایخانه به صورت نامحسوس (اما هماهنگ شده) خارج شدیم.
ضریح نورانی امام رضا(ع) در این ساعت، همچون نگینی در دل شب میدرخشید و فضایی از آرامش و معنویت همه جا را مشحون کرده بود، با قدمهای آهسته و دلهایی مملو از عشق و ارادت، خود را به ضریح مطهر رساندیم و لحظاتی را در خلوت با معبود خویش به راز و نیاز پرداختیم.
***
هنگام برگشت از زیارت، در ابتدای چایخانه؛ کربلایی ابوالفضل، خادم جوان و باصفا را دیدیم که با عودسوزی در دست در درب ورودی چایخانه ایستاده بود. بخاطر سرما پالتویی پوشیده و با صدای گرم و دلنشینش زائران را به سوی چایخانه دعوت میکرد. ابوالفضل: «بفرما زائر، بفرما، خوشآمدید، بفرما انواع چای زعفرانی، دارچینی، هل، دمنوش.» او با خوشرویی از همه زوار و خانوادهها استقبال میکرد و هر از گاهی از جیب شکلاتی به بچهها میداد. ابوالفضل: «بیا دختر قشنگ، پسر قوی و بازیگوش بفرما شکلات.»
زوار پس از صرف چای و بیسکویت با سپاسگزاری از خادمان، به سمت اسپندان کربلایی ابوالفضل میرفتند تا دود خوشبوی آن را به نشانه پاکی و برکت دریافت کنند. این صحنههای زیبا، مملو از عشق و ارادت به حضرت، در محوطه حرم خلق میشد و این را یادآور میشد که هر جای حرم که باشی چه حیاط چه حاشیه حرم میتوان دل به دل امام رئوف داد.
ابوالفضل متوجه ما 4 نفر میشود و به شوخی میگوید: «ما را اینجا منتظر گذاشتید سرمابخوریم و رفتید زیارت. آخه این درسته؟»
امیر که رفاقت دیرینه با او داشت به او میگوید: «برو مؤمن من که میدانم در این هوای سرد داری عشقبازی میکنی. یک دست اسفند گرم گرفتی و روی دوشت پالتو انداختی. دیگه چی میخوای؟» و خنده فضا را آکنده میکند.
***
در محفل چایخانه زائرین عراقی، بحرینی، پاکستانی و افغانستانی، حضوری قابل ملاحظه دارند و برخی از آنها بخاطر اینکه مسلط به زبان فارسی نبودند با دستانی بر سینه و یا اشارهای محترمانه تشکر میکردند، ما نیز با «اهلاً و سهلاً مرحبا» و... به این تشکر، پاسخ میدادیم و برخی که نیز فارسی بلد بودند گهگاهی طلب چای عراقی میکردند.
آه و واویلا از چای عراقی! عطر دوریمان را از کربلا به یادمان میآورد.
باورتان نمیشود هر استکان چای عراقی که درخواست میشد، ما را به سفری به سرزمین عشق میبرد و هر جرعهای از آن چای، نوید وصلتی نزدیک به کربلا و نجف را در دلمان زنده میکرد. الهی از تو میخواهم بخاطر همین صاحبنفسان که چای حضرت مینوشند، چشمان او را به زیارت سرزمین کربلا جلا ده.
هیچ دقت کردهای با آمدن زائرین در اقصی نقاط دنیا و استانهای کشورمان در حرم امام رضا(ع)، مرزهای سرزمینی، قومیت و نژاد رنگ باختند. همه در یک رنگ متمرکز و آغشته شده بودند: «به رنگ عشق، به رنگ محبت به اهل بیت(ع)» و این نشان میدهد که عشق و علاقه به اهل بیت(ع) نه تنها کم نشده بلکه هر روز در قلوب مشتاقان و دوستداران شعلهورتر و پرفروغتر میگردد.