ماهان شبکه ایرانیان

جوان با انصاف

هوا تاریک روشن بود که عمار با عجله گوسفندانش را از آغل بیرون آورد. هنوز پرنده ی خواب توی چشمان عمار لانه کرده بود

جوان با انصاف
هوا تاریک روشن بود که عمار با عجله گوسفندانش را از آغل بیرون آورد. هنوز پرنده ی خواب توی چشمان عمار لانه کرده بود. خمیازه ای کشید. گوسفندها که راه افتادند در آغل را بست. از چاه کنار آغل دلو آب را بالا کشید. آبی به سر و صورتش زد تا پرنده ی خواب از چشمانش بپرد. به آسمان نگاهی کرد و گفت:« تا سپیده نزده باید راه بیفتیم، تا صحرای فخّ راه درازی دارم.»
شال آبی کمرش را محکم کرد. چوب دستی اش را از کنار در آغل برداشت و به دنبال گوسفندها که انگار هنوز خواب بودند و سرشان را پایین انداخته و راه هر روزشان را می رفتند، دوید. از کوچه بیرون نرفته بود که با صدای مادرش برگشت. مادر پیرش با سفره ی نان و خرما به دنبالش می دوید. عمان به شتاب به سوی مادرش رفت. مادرش می گفت:« چرا با این عجله پسرم؟ هنوز که هوا روشن نشده؟» سفره ی نان را گرفت و گفت:« باید به صحرای فخ بروم. آن جا با کسی قرار دارم.» و به طرف گوسفندان دوید. صدای مادرش را شنید:« مواظب خودت باش پسرم! زود برگرد. مادرت را دل نگران نکنی.» مادر از دور دستی تکان داد و در پیچ کوچه ای از نگاه مادر ناپدید شد.
عمار تا توانسته بود گوسفندها را دوانده بود. نفس نفس می زد. بالای تپه که رسید، نشست. نفسش بند آمده بود. نسیم، بوی علف صبحگاهی را به مشامش رساند. خورشید تازه طلوع کرده بود. دستش را سایه بان چشمانش کرد. صحرای فخ بود. همه جا پر از علف سبز تازه بود؛ اما یک دفعه دلش ریخت. باورش نمی شد. فکر کرد کس دیگری است. بیش تر دقت کرد. درست می دید. محمد (ص) بود که روی تپه ای دورتر از او ایستاده بود. گوسفندانش را هم زیر درختی جمع کرده بود.
آهی کشید و گفت:« بالاخره محمد زودتر رسید. تا حالا همه ی علف های تر و تازه را نوش جان کرده اند. کاش دیروز با محمد قرار نگذاشته بودم و خودم به تنهایی می آمدم و در عوض گوسفندانم یک شکم سیر علف می خوردند!» با حسرت سری تکان داد و بلند شد. گوسفندانش را راهی کرد و به طرف محمد (ص) به راه افتاد. از سوی دیگر محمد (ص) از تپه پایین آمد و به سوی عمار به راه افتاد. به هم که رسیدند محمد (ص) لبخندی زد و سلامش کرد. عمار گفت:« فکر نمی کردم زودتر از من برسی. حالا چرا گوسفندانت را زیر درخت جمع کرده ای؟» محمد (ص) با مهربانی به چشم غم گرفته ی عمار چشم دوخت و گفت:« چون با تو وعده گذاشته بودم، دوست نداشتم گوسفندانم را قبل از تو بچرانم.» و به سوی گوسفندانش برگشت تا آن ها را به صحرا ببرد. عمار از فکری که کرده بود، خجالت کشید. توی دلش گفت:« محمد (ص) چه جوان با انصافی است! آیا اگر من جای او بودم چنین کاری می کردم؟»
منبع:ماهنامه ملیکا شماره 41
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان