شهید صدر از تدریس تا مرجعیت (۳)

گفتگو با حجت الاسلام سید نورالدین اشکوری از آنجا که شما از قدیمی ترین اصحاب و شاگردان شهید صدر بودید، با توجه به این که پس از آقای حکیم مراجع متعددی در حوزه حضور داشتند، چه شد که ایشان مرجعیت را پذیرفتند ؟ آیا به مرجعیت به عنوان ابزاری برای اصلاح جامعه می نگریستند؟   بنده معمولا در مصاحبه ها گفته ام که بزرگ ترین امتیاز شهید صدر این بود ...

شهید صدر از تدریس تا مرجعیت (3)
گفتگو با حجت الاسلام سید نورالدین اشکوری

از آنجا که شما از قدیمی ترین اصحاب و شاگردان شهید صدر بودید، با توجه به این که پس از آقای حکیم مراجع متعددی در حوزه حضور داشتند، چه شد که ایشان مرجعیت را پذیرفتند ؟ آیا به مرجعیت به عنوان ابزاری برای اصلاح جامعه می نگریستند؟
 

بنده معمولا در مصاحبه ها گفته ام که بزرگ ترین امتیاز شهید صدر این بود که عبدالله بود. هر چه می کرد فقط حساب بندگی خدا بود. ما در تشهد هم در شان والای پیامبر اکرم (ص) می گوییم اشهد ان محمد عبده و رسوله. کسی که با ایشان معاشرت داشت، می دانست که اگر می نوشتند نیاز اسلام بود. اگر درس می گفتند، نیاز اسلام بود. اگر از مرجعیت امتناع می کردند و با مشکلات بسیار، خود را از مرجعیت دور می کردند، برای خدا بود و وقتی هم که می پذیرفتند برای خدا بود. این نکته ای است که در آن مطالب بسیاری نهفته است. در نجف مرجع اعلاء مرحوم آقای حکیم بود. در آن موقع از نظر مرجعیتی مرحوم آقای شاهرودی در رتبه بعد بودند وبعد از ایشان آقای خوئی بودند. آقای شاهرودی خصوصیاتی داشتند که به هیچ وجه نمی توانستند مرجع عراق باشند. آقای خوئی خصوصیاتی داشتند که امکان این بود که پس از آقای حکیم به عنوان مرجع عراق معرفی شوند. آقای حکیم که فوت کردند، من در حله بودم و روزهای پنجشنبه به نجف می آمدم. ما شاگردان بزرگ تر شهید صدر، پنجشنبه ها ناهار خدمت ایشان بودیم و در مسائل سیاسی، اجتماعی ایشان با ما صحبت و مشورت می کردند و ما را راه می انداختند. مجالس عجیبی بودند. در آن مجالس بعد از فوت مرحوم آقای حکیم این مسئله مطرح شد که حالا چه باید کرد ؟ اگر چنانچه مرجعیت آقای خوئی پذیرفته نشود، در عراق یک مرجعیت واحد برقرار نمی شود و مرجعیت پاره پاره می شود و صدمه اش بسیار بیشتر از آن است که آقای خوئی که اتفاقا در آن موقع توان مرجعیت عراق را هم نداشت، مرجع نشود. از هم پاشیده شدن مرجعیت، قطعا ضررش بیشتر بود. این مطلبی بود که شهید صدر تشخیص دادند.

آیا مرجعیت امام (ره) مطرح نبود؟
 

امام به هیچ وجه آماده پذیرفتن مرجعیت در عراق نبودند، رفتار وسلوک امام صددر صد برخلاف این بود. امام به درستی تشخیص درست داده بودند که باید با آمریکا وشاه جنگید و نباید چند جبهه را گشود و لذا در مسائل عراق مطلقا دخالت نمی کردند و آقای حکیم متصدی همه چیز بودند ؛ لذا کسی که مطلقا در هیچ امری دخالت نمی کند، بدیهی است که مرجعیت عراق را نخواهد پذیرفت. به هر حال آقای صدر به این نتیجه رسیدند که باید مرجعیت آقای خوئی را اعلام کنند تا کیان مرجعیت از هم نپاشد. سابقه مرحوم آقای شاهرودی از آقای حکیم هم بیشتر بود، منتهی خود ایشان و اطرافیانشان جوری برخورد می کردند که حاکی از آن بود که ایشان چندان در پی کسب مرجعیت نبودند،و گرنه از نظر سابقه، بعد از مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی، آقای شاهرودی باید مرجع می شدند. در اینجا مطلبی را از زبان خود شهید صدر نقل می کنم. ایشان هنگامی که می خواستند به معرفی اعلمیت آقای خوئی اقدام کنند، با ناراحتی زیادی گفتند، «می دانم که آقای خوئی به درد مرجعیت عراق نمی خورد.» با در نظر گرفتن اوضاع عراق و ستم و تهاجم بعثی ها که ضرورت داشت فردی در مقابل آنها بایستد، این موضوع را مطرح کردند. متأسفانه آقای خوئی و اطرافیانشان نسبت به ستمهای هولناکی که بعثی ها نسبت به مسلمانان انجام می دادند، کوچک ترین واکنشی نشان نمی دادند و همچنان به تدریس ادامه می دادند. آقای صدر با علم به این موضوع می فرمودند اگر مرجعیت از هم پاشیده شود، بدتر است.

از ملاقات شهید صدر با مرحوم آیت الله خوئی و شروطی که گذاشتند،‌خاطراتی را نقل کنید.
 

بنده خودم یکی از مفاد این شرط و شروط بودم. من در میان طلاب جوان عراقی، لبنانی و عربها موقعیتی داشتم و بعد هم وکیل الوکلای آقای خوئی شدم، به این معنا که مرحوم آقای صدر با آقای خوئی شرط کرده بودند که لیست نمایندگانی را که می خواهید برای شهرستانها تعیین کنید، باید مورد تأیید یکی از این سه نفر باشد: سید محمد باقر صدر، سید محمدباقر حکیم یا نورالدین اشکوری. این یکی از شروط رسمی بود. برای یکی دو بار، لیستها را پیش بنده آوردند. خود آقای صدر به بنده فرمودند که تو یکی از سه نفری هستی که بایدوکلای آقای خوئی را تأیید کنی. در یک مورد هم بنده خودم خدمت آقای خوئی رفتم. من صراحتا به آقای خوئی گفتم که ما مرجعیت شما را قبول رفتم. من صراحتا به آقای خوئی گفتم که ما مرجعیت شما را قبول می کنیم، ولی در مسائل سیاسی و اجتماعی باید آقای سید محمد باقر صدر را در نظر داشته باشید، لکن بعدها شد آنچه که شد.

فرمودید که شهید صدر مرجعیت مشروط آیت الله خوئی را پذیرفتند. چه شد که ایشان به این نتیجه رسیدند که باید خودشان این امر را به عهده بگیرند؟
 

بهتر است این طور سئوال کنیم که آقای صدر چرا مرجعیت آقای خوئی را تأیید کردند؟ پاسخ این است که چون برای حوزه علمیه، مرجعیت و مردم عراق، ضرر کمتری داشت. این معنایش این نیست که چون آقای خوئی را تأیید کرده ایم، عهدی است که با خدا و پیغمبر بسته ایم وباید تا به آخر، پای آن بایستیم. این مصلحت اسلام است. وقتی ببینید که این مصلحت به بن بست رسیده است، کما این که رسید ؛ باید شیوه دیگری را اتخاذ کرد. اینکه تصور شود یک جریانی آقای صدر را تحریک کرد و ایشان یکمرتبه منقلب شدند، این جور نیست. ما از زمان آقای حکیم مقلد مرحوم آقای صدر بودیم. بنده نماینده آقای حکیم در عشایر عرب بودم و مقلد آقای صدر بودم و جوانهای فرهنگی عراق، یعنی خواص، عمدتا مقلد آقای صدر بودند ؛‌ در زمان آقای حکیم، کمتر و پس از ایشان به تدریج بیشتر. در ابتدا زمینه مناسب نبود که شهید صدر شخصا متصدی این امر شوند و دیگر اینکه اگر متصدی می شدند، مسئله از هم پاشیدگی مرجعیت پیش می آمد. اگر ایشان مرجع می شدند، قطعا جماعت اطراف مرحوم آقای سیدمحمود شاهرودی ساکت نمی نشستند و حرفشان هم پیش می رفت و در نتیجه، درگیریها و اختلافات پیش می آمد. در اینجا ایشان باید ابتدائاً خود را مطرح نمی کردند. بعد هم که به تدریج و خواهی نخواهی مطرح شدند.

شهید صدر از تدریس تا مرجعیت (3)

در برهه اخراج ایرانیها، واکنش ایشان چگونه بود؟
 

در مسئله اخراج ایرانی ها، ایشان عجیب بودند. هر ایرانی ای که می خواست با ایشان خداحافظی کند و خدمت ایشان می رفت، شهید بزرگوار مثل زن جوان مرده گریه می کردند.

شما هم در این مقطع اخراج شوید؟
 

بله، ظهر ناهار در خدمت ایشان بودم و شب مرا گرفتند.

خاطره این رویداد را به تفصیل بیان کنید.
 

داستان از این قرار بود که من پنجشنبه ها به نجف می آمدم. این بار نیز شب پنجشنبه به نجف آمدم.اوضاع بسیار آشفته بود. خانه شوهر همشیره ام رفتم و به آنها گفتم که مرا به زودی می گیرند و فکر می کنم آدم مهملی خواهم شد، چون مرا به ایران می برند و من باید از صفر شروع کنم. ظهر ناهار خدمت شهید صدر بودم. از منزل ایشان که بیرون آمدم، دیدم که در کوچه های نجف بگیر بگیر عجیبی است. بسیار حالت فوق العاده ای بود. به خودم گفتم اگر ما در کوچه های نجف بگیرند، یک طلبه را گرفته اند، ولی اگر به عنوان امام جماعت حله بگیرند، ممکن است اثر مثبتی در مردم داشته باشد ولذا ماشین گرفتم که برگردم. در میانه راه متعرض بنده شدند. یک کارت استادی دانشگاه داشتم که نشان انها دادم و از دستشان رها شدم. به حله رفتم و نماز مغرب و عشا را در مسجد خواندم. خواص ما خیلی ناراحت بودند، چون می دانستند ایرانی هستم. بعضی از مریدهای وفادار فکر نمی کردند من ایرانی باشم. یک سید نابینایی بود که پیرمرد محترمی بود و وقتی آن شب فهمید که من ایرانی هستم، به شدت ناراحت شد که امام جماعتمان را از دست می دهیم. خلاصه وضعیت به این شکل بود. یک عده از روحانیون بودند که بنده متعهد آنها بودم و به آنها شهریه می دادم. آنها به مساجد و حسینیه های حله می رفتند و کار تبلیغی انجام می دادند و بر می گشتند به منزل بنده و شام و صبحانه شان راآنجا صرف می کردند و برنامه هایشان را انجام می دادند و به نجف بر می گشتند. شب جمعه بود و این روحانیون به منزل بنده آمده بودند. من آن شب از مسجد مستقیما به منزل نرفتم و به عیادت بیماری رفتم. بعد از عیادت از بیمار، هنگامی که سر کوچه رسیدم، دیدم ماشین قرمزی ایستاده است و دو نفر به سمت منزل من رفتند و در منزل را زدند. من فهمیدم که بعثی ها هستند. آنها مرا گرفتند ؛ البته رفتارشان بسیار محترمانه بود. مرا به سازمان امنیت بردند تا بنا به ادعای خودشان یکی دو سئوال از من بپرسند. در آنجامرا در اتاقی گذاشتند و رفتند. مدتی طولانی آنجا بودم و بعد داد و فریاد کردم. ماشینم را هم آورده بودم که برگردم. گفتم اگر تأخیری در کار بنده هست، این پول را به راننده ام بدهید که برود. پول را گرفتند و اینکه به راننده دادند یا ندادند، نفهمیدم. بعد از مدتی طولانی، مرا از راهروهای تودرتویی عبور دادند وبه اتاق کوچکی بردند که در آن یک عده از ایرانی ها را از مغازه ها و کوچه ها و بازارها گرفته و سی و شش نفرشان را در اتاقی کوچک جای داده بودند. وقتی مرا داخل اتاق بردند گفتم کجا بنشینم ؟ ابتدای کار بود و یک صندلی برای من آوردند. بعضی از افراد، دچار جنون شده و دادو فریاد به راه انداخته بودند و گریه می کردند. اینها می دیدند که سیدی آمده واعتراضی هم ندارد. می دیدند من آرام نشسته ام و هیچ حرفی نمی زنم. سرانجام یکی از آنهایی که از همه بیشتر ناراحت بود، به بنده تشر شدیدی زد که تو کی هستی ؟ ما داریم این همه اظهار ناراحتی می کنیم؛ بالاخره یک حرفی بزن. یکی از مریدهای بنده که با بعثی ها هم رفاقتی داشت ؛ همراه با یکی از افراد مسجد حله آمدند و اظهار ناراحتی کردند که چطور شد که تو را گرفتند. گفتم بروید ببینید می توانید کاری بکنید؟ بدیهی بود که کاری از دستشان بر نمی آید. خلاصه بعد از مدتی بنده را از آنجا به شهربانی بردند. شهربانی اتاقی داشت که زمینش سیمانکاری بود. درب آن هم میل گرد آهنی بود، یعنی نه شیشه ای داشت و نه تخته ای. همه ما را آنجا ریختند. آن سال سرمای فوق العاده ای بود. خلاصه به چه زحمتی شب راصبح کردیم ؛ خدا می داند. صبح یک ماشین مخصوص زندانیها آمد که ما را از آنجا به بغداد منتقل کند. از در زندان که بیرون آمدم، افسری که عالی رتبه هم بود و مرا می شناخت، جلو آمد و دست مرا بوسید و مشغول گریه شد. گفتم برو کنار که اذیتت می کنند. بنده خدا را از بین می بردند؛ شاید هم بردند.

بعد از اخراج، اولین تماسی که با ایشان داشتید، چگونه بود؟
 

نامه های زیادی بین ما رد و بدل شدند که الان همه آنها را دارم. ارتباط ما منحصرا از طریق نامه بود. البته یک بار خانم ایشان به توصیه آقای صدر آمدند قزوین. من آن موقع قزوین بودم. یک شب هم منزل ما بودند. بعد ایشان را به قم آوردم و بعد هم با دو نفر از معتمدین قزوین، ایشان را به تهران فرستادم، چون در تهران کار داشتند. عرض می کردم که ما را از زندانی به زندانی بردند و خیلی زجرمان دادند، ما اولین کسانی بودم که از عراق اخراج شدیم. بعدها که عده زیادی را اخراج کردند، خیلی بدبختی کشیدند.

آیا در ایران هم مرجعیت آقای صدر را تبلیغ می کردید ؟
 

خیر، برای ما شاگردهای شهید صدر، درسهای ایشان می آمد و در بین ما مطرح می شد که الان هم دفترهای آن موقع هست. ما در مدرسه فیضیه حجره ای داشتیم. یادم نیست کدام یک از شاگردها آن حجره را داشت، ولی تجمع ما آنجا بود و هماهنگ بودیم، اما مرجعیت آقای صدر در ایران معنا نداشت. بنده هم که بیکار نمی توانستم بنشینم. البته تا آن موقع، ما امام را کما هو حقه نمی شناختیم.

حتی وقتی نجف بودید؟
 

وقتی می گویم نمی شناختیم، مطلق نیست، چون قبلا شاگرد امام بودم، ولکن با خصوصیاتی که بعدها امام را شناختیم، نمی شناختیم. بعد با ایشان بیعت کردیم و هنگامی که پاریس تشریف داشتند، مدیریت و رهبری تظاهرات و فعالیتهای قزوین به عهده من بود. اعلامیه که از امام می آمد، ما هیئت علمیه ای بودیم؛ بنده بودم و آقای باریک بین، امام جمعه فعلی قزوین، که خیلی تند بودیم و می گفتیم از امام هر چه که آمد، باید در راه نشر آن بکوشیم و هر خونی ریخته بشود، ما باید وظیفه مان را انجام بدهیم.

و سخن آخر
 

در ارتباط با شهیدصدر، به عنوان سخن آخر، دو تا مطلب هست. یکی در ارتباط با شخص شهید صدر که بایدگفت عاش قریباً مظلوماً. مطلب دوم در ارتباط با افکار و آثار شهید صدر است. ایشان نظام جامعه اسلامی را از هر نظر طراحی کرده است ؛ طراحی یک نابغه، طراحی که تا به حال نشده و هنوز چیز جدیدی نیامده است و هر کس هر سخنی در هر بابی از نظام جامعه اسلامی بگوید، در واقع سر سفره شهید بوده و از خوان او بهره برده است. افرادی هستند که کم و بیش این مسئله را می دانند، ولکن آن نحوه ای که فرزانگان جامعه باید با مطلب آشنا باشند، نیستند. جامعه باید با مطلب آشنا باشند، نیستند. جامعه فرزانگان مسلمان دنیا البته بسیار بهتر از جامعه ایران با این آثار و افکار آشنا هستند. متأسفانه این کار در ایران، انجام نشده است. باید فکری شود که تا جایی که ممکن است افکار و آثار ایشان معرفی شوند. مدیریت نظام جمهوری اسلامی ایران، به شدت به این افکار و آثار نیازمند آنهاست، به خصوص حوزه و پس از آن دانشگاه. آنچه که انجام می شود، در مقایسه با آنچه که باید بشود، بسیار ناچیز است. این که چه کسی می تواند در این زمینه قدمی بردارد؟ نمی دانم، اما قدر مسلم اینکه باید قدمهائی برداشته شوند. اگر ما واقعا برای نظام جمهوری اسلامی ایران دلسوز هستیم، باید در این زمینه، قدمهای رسا برداریم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان