ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

رضا

دختر شما گوشه‌ای در مسجد نشسته بود و با خانم من صحبت کرد و مشکلش را گفت. خانم من هم آمد و به من گفت و ما هم آوردیمش و دودستی تقدیم شما کردیم. خودش هم گفته که می‌خواهم بروم خانه پیش پدرم، ولی می‌ترسم!
محمد بن یعقوب کلینی (م329) می نویسد: مأمون، علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را از راه بصره و شیراز (که شیعیان کمتری داشت) به مرو برد.[1]
در اتوبوس کسی که کنار من نشست دختری بود که خیلی ظاهر و حرکاتش برایم عجیب بود. یک‌جور آرایش مشکی و تیره کرده بود و از من سئوال کرد که ایلام می‌روی کسی را آنجا داری؟....
همه‌مان فدای امام خمینی و آقا خامنه ای هستیم. خدا ان شا الله سایه ایشان را از سر ما کم نکند. به خدا آقای خامنه ای را خیلی دوست دارم. ان شا الله که این پرچم را آقای خامنه ای به دست امام زمان بدهد.
یک بار هم که می خواست قسمتی از خانه را اجاره بدهد، یکی آمد که نامزد کرده بود و ارتشی بود. از همان اول حاج آقا باهاش طی کرد که اگر تلویزیون داری، ما خانه را اجاره نمی دهیم. گفت نه،‌ ما تلویزیون نداریم.
دیگر خودش همین را خواسته بود؛ هر چه زنگ می‌زدیم که بیا، می‌گفت یک دفعه دیگر هم بروم، که آخر کار اینطور شد و به شهادت رسید.
دیگر خودش همین را خواسته بود؛ هر چه زنگ می‌زدیم که بیا، می‌گفت یک دفعه دیگر هم بروم، که آخر کار اینطور شد و به شهادت رسید.
دیگر خودش همین را خواسته بود؛ هر چه زنگ می‌زدیم که بیا، می‌گفت یک دفعه دیگر هم بروم، که آخر کار اینطور شد و به شهادت رسید.
هر وقت می‌خواستم اقدام کنم نمی‌شد و مشکلاتی پیش می‌آمد. آن دختر هم یک طوری بود که پدر و مادرش اجازه نمی‌دادند با غریبه‌ها ازدواج کند؛ می‌گفتند با فامیل خودمان باید ازدواج کند.
من وقتی حرف عباس را شنیدم خیلی ناراحت شدم. دایی خودم هم دعوا می‌کرد و می‌گفت: «فلانی را از مشهد آوردند که شهید است؛ شهید کجاست؟ رفته خودش را به کشتن داده او شهید است؟ شهید نیست.»
پیشخوان