خواندنی ها برچسب :

زینب

بعد از شهادتش یک ساک کتاب تحویلمان دادند. پر بود از کتاب‌های مختلف زندگی‌نامه شهدا. کتاب‌های عرفانی و یک سری کتاب تخصصی که همه را برده بود سوریه بخواند.
دختردایی الهام که می‌بیند کسی حریف او نمی‌شود جلو می‌آید و می‌گوید: «الهام، من به خاطر تو اومدم اینجا ها اگه تو بری من اینجا تنها می‌مونم.» او را در رودربایستی می‌گذارد تا از رفتن منصرف شود و بماند.
به خودم‌ می‌گفتم چرا آقا الیاس اینطوری شده؟ چرا اینقدر آروم شده؟ چرا کم حرف می‌زنه و همه‌اش توی خودشه؟ نکنه اتفاقی افتاده و داره از من پنهان‌ می‌کنه؟ اصلاً فکرم به سمت هیچی نمی‌رفت و برام سئوال بود.
این موضوع رو یه روز با خواهرش در میان گذاشتم و بهش گفتم من نمی‌خوام به مردهای دیگر بی‌احترامی کنم. خیلی مردها رو دیدم توی زندگی‌های مختلف اطرافیانم ولی آقا الیاس یه چیز دیگه است.
یک شب مادربزرگم خانه ما شام اومد و نشست و در این مورد صحبت کرد. مادربزرگم گفت من می‌گم الهام رو به الیاس بدید هرچیزی هم شد من قبول می‌کنم و من تقصیرکارم. چون من میدونم که اینها خوشبخت می‌شن.
هر چه می پرسیدم کجایی، نمی گفت. آخرین بار هم که تماس گرفت، خواهرانش اینجا بودند. رفته بودند خرید و آمده بودند خانه ما. ظهر بود که حاج رضا زنگ زد. با خواهرانش صحبت کرد.
دو سال است آنقدر گریه کرده ام که چشمانم آسیب دیده. چشمهایم باد کرده بود و قرمز شده بود و اصلا نمی توانستم ببینم. الان چند تا قطره و روغن می ریزم که بهتر شده. الان هم دلم می سوزد ولی...
بتول جزایری علاوه بر حمایت در تاسیس رختشوی‌خانه اهواز، کاروان‌های حضرت زینب را برای دلداری خانواده‌های شهدا راه‌اندازی کرد.
چندین بار هم گفتم بین این همه عکس‌های شهدا که در بنر می‌زنید یک دانه عکس شهدای مدافع حرم فاطمیون هم بزنید؛ فقط به خاطر دل یک خواهرش، مادرش، وقتی ببینند خوشحال می‌شوند.
همین قسمتش را که دیدیم سرش را بسته بودند و پانسمان داشت. سر دلش هم پانسمان داشت و دیگر جایی‌ش را ندیدم، پایش را هم ندیدیم. خواهرم هم دست کرد تا پایش را ببیند. یک پرستار آنجا بود گفت خیلی نزدیک نشو.
پیشخوان