ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

زینب

خانواده های شهید هم شرایط خاص خودشان را دارند اما پسر من چون در اردوی ملی سرباز بوده، نمی‌تواند از افغانستان پاسپورت بگیرد. از این ور هم دولت اگر او را بگیرد رد مرز می کند؛ به خاطر همین مشکل است.
خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که 36 سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر.
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که 36 سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ می‌گفتم چرا؟ می‌گفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر.
ا بچه‌ها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علی‌داد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.
خون ها روی انگشترش خشک شده بود؛ برای من خیلی سخت بود، بعد از دو ماه اینها را با ساکش آوردند. پیراهنی که احمد موقع شهادت تنش بود هم در ساک بود. همیشه موقعی که جبهه بود زیر لباس نظامی تنش بود.
هر چه به این آقا التماس کردم، گفتند نه، به ما اجازه نداده‌اند شهید را ببینید. این دوباره من را آتش می زد و نگرانم می کرد که شاید سر احمد من را هم مثل شهید حججی بریده‌اند؛ چه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
پیشخوان