ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

محمد

تا اینکه معماری دانشگاه تهران قبول می شود و می رود در آن فضای کاملا باز به تهران می‌آید. مصطفی از یک فضای مذهبی قم می رود در یک فضای باز...
کی سید بود، یکی من بودم؛ البته سید را گرفتند. شنیدم که او را گرفتند و در تویوتای بزرگی انداختند و از یک کوه پرت کردند! او هم فوت کرد و شهید شد.
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ساعت 9 آمدند و دفتر فاطمیون را باز کردند. تا ساعت 12 من آنجا نشستم و گریه کردم. گفتم یک خبری بدهید که همسرم چه شده؟ همانجا هم گفت که در خط است، چرا اینقدر نگرانی؟ شهید نشده...
ما خیلی نگران بودیم با بچه‌ها؛ خانه‌مان هم مستاجری بود. صاحبخانه‌مان وقتی فهمید همسرم رفته سوریه، آمد و گفت شما باید از خانه‌مان بروید! خانه را خالی کنید؛ دو ماه است خبری از شوهرت نیست...
صبح‌ها که آقا محمد با موتور می آمد مدرسه، با هم آنجا آشنا شدیم، آن موقع ها که تلفن نبود، به هم نامه می نوشتیم. آقا محمد که می آمد زنگ تفریح که می شد من نامه‌ام را می گذاشتم جلوی موتورش.
صبح‌ها که آقا محمد با موتور می آمد مدرسه، با هم آنجا آشنا شدیم، آن موقع ها که تلفن نبود، به هم نامه می نوشتیم. آقا محمد که می آمد زنگ تفریح که می شد من نامه‌ام را می گذاشتم جلوی موتورش.
صبح‌ها که آقا محمد با موتور می آمد مدرسه، با هم آنجا آشنا شدیم، آن موقع ها که تلفن نبود، به هم نامه می نوشتیم. آقا محمد که می آمد زنگ تفریح که می شد من نامه‌ام را می گذاشتم جلوی موتورش.
من و مادرشان از طرف فاطمیون چند روزی سمت شمال مسافرت رفته بودیم. مادرشان خیلی بی‌تاب بود بنده خدا؛ در صورتی که ما نمی‌دانستیم پدرشان مجروح شده‌اند و بیمارستان هستند.
پیشخوان