به گزارش خبرگزاری مهر، نشست «یک شب یک نویسنده» با حضور منیرالدین بیروتی و میزبانی علی اکبر حیدری در موسسه فرهنگی هنری هفت اقلیم برگزار شد
در این مراسم بیروتیدر سخنانی عنوان کرد: ما همه به دنبال لذت هستیم، زندگی میکنیم که لذت ببریم؛ حالا بعضی لذت های مادی و بعضی لذتهای این چنینی. خصوصیاتی که در داستان و ادبیات هست در هیچ جای دیگری نمیشود پیدا کرد. من فکر میکنم دلیل لذتی که در ادبیات وجود دارد؛ انتقال تجربه است زیرا ادبیات تنهایی جایی ست که ما در آن به دنبال اطلاعات نیستیم. برای مثال وقتی کتابهای علمی از قبیل شیمی و فیزیک میخوانیم فقط به ما اطلاعات اضافه میشود و هیچ کاربردی در زندگیمان ندارد. اما چون مدام به دنبال کشف زندگی هستیم و زندگی همیشه نامکشوف است و برای هرکسی همیشه معماست، به داستان رو می آوریم تا تجربههای نویسنده که در قالب داستان ریخته شده است را تجربه کنیم.
وی ادامه داد: نویسنده تجربه چیزی را که کشف کرده به ما منتقل میکند و ما چون همیشه در محدودیت هستیم و همه چیز را نمیتوانیم تجربه کنیم از ادبیات لذت می بریم چون تنها جایی است که میتوان همه چیز را تجربه کرد حتی قتل را. اعتقاد من این است که یک نویسنده باید نویسنده به دنیا بیاید و کسی را که جوهره نویسندگی نداشته باشد با آموزش نمیتوان نویسنده کرد و این بدین معنا نیست که آموزش بد باشد اما نباید هیچ چیزی در زندگی نویسنده جای نوشتن را بگیرد، اگر بگیرد نویسنده نیست. نویسنده برای هر کتابش باید بمیرد، تمام شود و برای کتاب بعدی دوباره مطالعه و تجربه کند.من برای هر سطر به سطر زوایای درونی داستان خودم را کشف میکنم و این را در قالب تجربه به دیگری منتقل میکنم؛ تا او هم بتواند کشف کند و یک قدم از من جلوتر برود.
وی ادامه داد: ما در دوره ای هستیم که ادبیات و داستان نویسی را دست کم یا شوخی میگیریم. وقتی زندگی نامه نویسندگان را بخوانیم متوجه میشویم که زندگی های عجیب و سختی داشتند. نمی توانم تصور کنم که بدون زجر و رنج داستان بنویسی و ماندگار شوی. من دست کم برای خودم این قاعده را دارم.
بیروتی در ادامه در پاسخ به این سوال که آیا زندگی و نوع تجربه کردن نویسندگان خارجی با ما خیلی متفاوت نیست، گفت: زندگی در شرایط مختلف متفاوت است. ما خیلی توجیه داریم برای تجربه نکردن درصورتی که فلور با جیب خالی و یک ساک به سفر می رفت و در فقر و فلاکت زندگی میکرد تا تجربه کند.یکی از دلایلی که ما به اینجا رسیدیم این است که تجربه برایمان بی ارزش شده و بیشتر از تجربه به دنبال اطلاعات هستیم. آدمهایی هستیم که به شدت به دنبال اطلاعات جمع کردن هستیم و تجربه برایمان مفهومی ندارد. به قدری از طریق موبایل و دیگر وسایل ارتباطی عصر مدرن به ما اطلاعات میدهند که احساس نیاز به هیچ چیز نداریم در عین حال که سر تا پا نیاز هستیم.و تنها چیزی که میتواند با این مسئله مبارزه کند ادبیات است، چون در ادبیات دنبال اطلاعات نیستیم. کسی برای کسب اطلاعات داستان نمیخواند، داستان میخوانیم که تجربه کسب کنیم که کشف کنیم و زندگی را بیشتر بفهمیم.
وی در ادامه در پاسخ به این سوال که آیا نویسنده نباید این اطلاعات را درونی کند و تجربه درونی اش را بنویسد، گفت: درونی کردن اطلاعات نیاز به تخیل دارد، تو زمانی که مدام دنبال اطلاعات هستی دیگر هیچ چیزی را تخیل نمیکنی، یکی از شیوههای مدرنیته برای اینکه انسانها را تبدیل به ماشین کرده همین است. وقتی زیاد اطلاعات داری انگار که هیچ اطلاعاتی نداری، یک جایی باید اطلاعات را مهر و موم کنی و شروع کنی به تخیل. یعنی اطلاعاتت را با تخیل تجربه کنی. این فرصت را مدرنیته نمی دهد.هرروز برای تو یک نیاز کاذب ایجاد میکند که احساس کنی عقب ماندی و هی بیشتر سعی کنی اطلاعات کسب کنی.متاسفانه این مسئله طوری همه گیر شده که کتاب هم برای اطلاعات میخوانیم.من فکر میکنم یکی از دلایلی که ادبیات دارد کم رنگ میشود همین انفجار اطلاعات است؛ یعنی ما در عصری داریم زندگی میکنیم که بیخودی احساس نیاز به اطلاعات داریم.درست است که داستان نویس باید اطلاعات داشته باشد اما جنس اطلاعات مهم است.
بیروتی در بخش دیگری از سخنان خود گفت: همه ما وسوسه مشهور شدن داریم و نمیشود کتمانش کرد. اما نهایت مشهور شدن چیست؟! ادبیات جای این حرفها نیست.اینکه کسی بنویسد و بخاطر شهرت به ادبیات برود بنظر من خیلی پرت است و متاسفانه درد ما همین است.وقتی در جامعه هشتاد میلیونی کتاب ٣٠٠ نسخه فروش میرود فاجعه است.
بیروتی همچنین در بخشی از سخنان خود درباره نسبت خودش با ادبیات گفت: ادبیات کهن یک جنبه شخصی از کودکی برای من داشت و هرچه سنم بالاتر رفت برایم عمومیت پیدا کرد.کاری به جنبه شخصی اش ندارم و عمومیتش را بیان میکنم. ما در ادبیات هیچ چیزی جز زبان نداریم، ادبیات تنها جایی است که هیچی چیزی نیست جز زبان، یعنی تنها کانالایی است که باید تمام ذهنیاتت را عبور بدهی و به خواننده برسانی بنابراین اگر چه زبان بخشی از ادبیات است اما بنظر من مهم ترین بخش است.یعنی نمیتوان گفت در داستان زبان رکنی است مثل رکنهای دیگر. بنابراین در ادبیات تنها چیزی که مدام با آن سر و کار داریم زبان است و این زبان دائما باید پوست بیاندازد و این پوست انداختن چند نفر را لازم دارد که زبان را بشناسند که به چه سمتی دارد میرود.وقتی انقلاب یا مدرنیته میشود و دچار تغییر و تحولت میکنند زبان تنها چیزی است که در معرض خطر است چون تنها راه ارتباطی ما ست، وقتی اطلاعاتت جدید میشود زبان جدیدی هم خلق میشود، اگر کسی نباشد که این زبان را هدایت کند به سمت پرتگاه میرود. در این هنگام متون کهن تنها معیار تو میشود که زبان را راهنمایی کنی. زبان من قطعا با زبان هدایت فرق دارد اما باید یک معیاری باشد که من خودم را بسنجم که دارم پرت میروم و یا نه درست حرکت میکنم.آن قطب نمایی که باعث میشود دائما تو را راهنمایی کند که داری درست حرکت میکنی و یا داری پس و پیش میروی متون کهن است، متون کهن به این معنا که زبان نتوانسته روی آن اثر بگذارد و هنوز زنده است.معیاری که هزار سال نتوانسته روی آن اثر بگذارد، مگر بهتر از این داریم؟