ماهان شبکه ایرانیان

روایتی از سلحشوری مردمان چهارمحال در «گرنوشته»

رمان «گر نوشته» نوشته مسعود سلطانی با روایتی از سلحشوری مردم منطقه چهارمحال و بختیاری منتشر شد.

روایتی از سلحشوری مردمان چهارمحال در «گرنوشته»

به گزارش خبرگزاری مهر،  کتاب «گَـَرنوشته» نوشته مسعود سلطانی، روایتی از سلحشوری مردمان چهارمحال و بختیاری در برابر ظلم خوانین منطقه از سوی سوره مهر روانه بازار کتاب شد.

سوره مهر که در سال‌های گذشته آثار ادبی بسیاری با محوریت حرکت‌های انقلابی استان‌های کشور در مقابل ظلم روا شده به آنها در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته است، در این اثر نیز با بهره‌گیری از ویژگی‌های بومی و محلی به بازآفرینی یک  رویداد تاریخی در این منطقه با محوریت روح عدالتخواهی و ظلم‌ستیزی مردم چهارمحال و بختیاری پرداخته است.

نام این اثر برگرفته از نام کتیبه‌ای است متعلّق به چهارهزار سال پیش از میلاد مسیح؛ منقوش بر دیواره‌ای صاف و صیقلی در کوه جهان‌بین، که روزگاری در راه شاهی یا دزپارت قرار داشته ‌است.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم:

«جهانگیر می‌دانست حریف این پیرمرد نمی‌شود. نه راه پس داشت نه راه پیش. فهمید روز سختی در پیش دارد. با زور تفنگچی هم نمی‌شد حریف میرزا شد. فکر کرد حالاست که باید مثل خان‌ بابا رفتار کند و با پنبه سر بِبُرد. دهانش خشک بود و مزة بادام تلخ را زیر زبانش حس می‌کرد. یاد نگرفته بود بدون ‌زور و تشر کارش را جلو ببرد. همین آزارش می‌داد.

ـ بفرما پسرِ خان. بشین.

جهانگیر به‌ غیظ نگاهی به کدخدا کرد و گیوه‌ها را گذاشت پشت در و همان‌جا نشست.

ـ بفرما بالا پسرِ خان!

سیف‌الله باز سینی ‌به‌ ‌دست آمد. میرزا گفت: «بگیر جلوی مهمون. مهمون حبیب خداست.»

سر جهانگیر پایین بود و کُرک‌های قالی را چنگ می‌زد. سیف ‌الله سینی را تا نزدیک چشم جهانگیر جلو برد. جهانگیر استکان را برداشت و یک‌ نفس فورت کشید. گلویش خیس و تلخیِ دهانش زایل شد.

ـ در خدمتیم پسرِ خان.

ـ نمایندة خان با کدخدای ده حرف می‌زنه؛ نه مُلّای ده!

همین جمله کافی بود تا جهانگیر خودش را پیدا کند و بفهمد می‌تواند بدون فحش هم حرف بزند. پشتی را انداخت توی گودی کمر و سیخ نشست. دستی به سبیلش کشید و حس کرد جای خان نشسته است و با رعیت حرف می‌زند. تلاش می‌کرد همان‌طور که از خان‌بابا یادش می‌آمد رفتار کند. حالا جهانگیر بود که خیره شده بود به میرزا محمد. میرزا سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت؛ انگار «استغفر الله». تسبیح گِلی را از مچش باز و چند مهره را رد کرد: «من هم نمایندة کدخدای دِهَم.» و رو به کدخدا گفت: «درسته کدخدا؟» کدخدا مِن‌ومِن می‌کرد.

جهانگیر بُنچاقی را که یعقوب تنظیم کرده بود از جیب کُتش بیرون آورد و انداخت جلوی میرزا: «خان گفته همة رعیت زیر این بُنچاق رو انگشت بزنن.» میرزا دستی به محاسنش کشید و بُنچاق را برداشت.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان