ارنست اینگمار برگمان (14 جولای 1918 – 30 جولای 2007) کارگردان، نویسنده و تهیه کنندهای سوئدی بود. بیست و سوم تیر ماه (چهارده جولای) صدمین سالگرد تولد این سینماگر کبیر و تکرارناشدنیه وی در رشتههای فیلم، تلویزیون و تئاتر فعالیت داشت. او بهعنوان یکی از تأثیرگذارترین و پر دست آوردترین نویسندگان شناخته میشود. وی همچنین معروفیت خود را وامدار فیلمهایی چون مهر هفتم «The Seventh Seal»، توت فرنگی های وحشی «Wild Strawberries»، پرسونا «Persona»، فَانی و الکساندر «Fanny and Alexander» است.او بیش از 60 فیلم و مستند برای سینما و تلویزیون و بالغبر 170 تائتر را کارگردانی کرده است، جالب است بدانید که او خود، نویسنده اکثر کارهایش است. وی از سال 1953 همکاری تنگاتنگی با مدیر فیلم برداریش اسون نیکویست برقرار ساخت. از هنرپیشگانی که با وی همکاری داشتهاند میتوان به هریت اندرسون، بیبی آندرسون، لیو اولمان، ارلاند یوسفسن، گونار بیورنستراند، اینگرید تولین و مکس فون سیدو اشاره کرد. وی اکثر فیلمهای خود را در سوئد و چندین فیلم را در جزیرهای به نام فارو ساخت. کارهای وی اکثراً به مرگ، بیماری، ایمان، خیانت و دیوانگی مرتبط هستند.
یکچیزی بهت بگویم بَنال، ما یک مشت بیسواد احساساتی هستیم اتفاق ناراحتکننده این است که نهفقط من و تو، همه اینجوری هستند. همهچیز درباره بدنمان و یا کشاورزی را در ماداگاسکار به ما یاد دادند و یا اینکه عدد پی – یا هر چی که اسمشِ- به توان دو چه میشود، ولی هیچچیز درباره روحمان نمیدانیم. ما شدیداً در مورد خودمان و دیگران نادانیم. حرفهای زیادی درباره اینکه بچهها را چگونه تربیت کنیم و یا اینکه درباره برادری، فهم، همزیستی و برابری و دیگر چیزها به آنها بیاموزیم وجود دارد و این تمامی هموغم ماست. ولی هیچکس به اینکه خود را بشناسیم و درباره احساساتمان بدانیم، یا اینکه ترسهایمان چیست، چرا عصبانی و تنها هستیم، توجه نمیکند. بدون هیچ شانسی در دنیا رهاشدهایم تا نادان و سرخورده به دنبال تهماندهی آرزوهای خود بدویم. اگر کودکان را متوجه روحشان کنید نامردی به نظر میرسد. به شما مثل پیر مردی کثیف نگاه میشود. چطور میتوان دیگران را شناخت، وقتی خود را نمیشناسید؟
داری خمیازه میکشی دیگر سخنرانی تمام شد.
بودن، در رؤیای ‘وجود’ داشتن، نه ‘به نظر’ رسیدن و نیشترِ بودن در هرلحظه از بیداری را خوب میفهمم. خلیجی میان آنچه هستی و آنچه با دیگرانی. سرگیجه و عطشی دائم برای دیده شدن و حتی از بین رفتن. همهی رفتارها دروغاند و همه لبخندها شکلک و تظاهر، و یا اینطور فکر میکنند (میکردند). ولی واقعیت، شیطانصفت است. مکان اختفای شما ضد آب نیست، زندگی از سوراخهایش به درون نشت میکند و شما ناچار به نشان دادن عکسالعمل هستید. هیچکس راجع به واقعیت یا دروغین بودنش و یا اینکه شما واقعی (اصل) هستید یا مصنوعی سؤالی نمیپرسد؛ و شما ادامه میدهید تا دیگر نتوانید، تا زمانی که این بازی جذابیتی برایتان نداشته باشد؛ و آنجاست که میتوانید ترکش کنید، همانطور که قسمتهای دیگرتان را ترک کردید.
وقتی دچار بیانگیزگی مزمن میشوید، بیمارگونه شروع به زیر سؤال بردن وجودتان (هستیتان) میکنید. همهچیز تبدیل به شبه سوالاتی هوشمندانه میشوند که شما هیچگونه قصدی برای جواب دادنشان ندارید. و این روزمرگی لباسی بر تن شماست که نهتنها شمارا تحت تأثیر قرار داده بلکه تعریفتان میکند؛ و شما خود را سایهای انساننما میپندارید فاقد از ارزش برای پرورش هرگونه تمایل و یا حتی شگفتزده شدن دربارهی دنیا اطراف. از هر لحاظ حقیقتاً بیارزش، و عمیقاً غایب از حضور خودید.
میخواهم هر جور که میتوانم اعتراف کنم ولی قلبم خالی است. این خلأ همانند آینه است که صورتم را در آن میبینم و احساس بیزاری و وحشت میکنم. بیتفاوتیم به دیگران باعث شده در را به روی همه ببندم. در شهر مردگان زندگی میکنم و در رؤیاهایم زندانیم. (مهر هفتم – The Seventh Seal)
امیدوارم هیچگاه انقدر پیر نشوم که مذهبی شوم.
امروزه فردیت قالب نهایی شده است، زهری برای خلاقیت هنرمندانه. کوچترین زخم یا درد در ضمیر انسان زیر ذرهبین میکروسکوپ قرار میگیرد، گویی دارای اهمیتی والا و جاودانی است. هنرمندان گوشهگیری، نسبیت و فردیت خود را مقدس میپندارند. فارغ از اینکه ما همگی از یک خامهایم، ایستادهایم و از تنهایی خود سخن میگوییم بدون اینکه به دیگری گوش بسپاریم و ناآگاهانه در حال له کردن و از بین بردن همدیگریم. فردیت گرایان چشم در چشم در مقابل یکدیگر ایستادهاند و وجود دیگری را نفی میکنند. در دایرهای واهی میچرخیم و محدود در نگرانیهایمان توانایی تشخیص خوب (خالصترین ایده) و بد (هوی و هوس تبهکاران) را ازدستدادهایم.
شبهنگام است و دنیا لانه دزدان. اهریمن زنجیر گسیخته و مانند سگی هار در دنیا ول شده است. زندانی که همه ما را تحت تأثیر قرار داده. هیچکس نمیتواند فرار کند. پس بگذارید تا زمان هست خوشحال باشیم. بگذارید مهربان، دست و دلباز، خون گرم و خوب باشیم. اشکالی ندارد (لازم هم هست) که از دنیای کوچکمان لذت ببریم.
گاهی روزها میگذرد و با هیچکس حرف نمیزنم. فکر میکنم که باید آن تلفن را بزنم، ولی فراموشش میکنم. چیزی لذتبخش در حرف نزدن وجود دارد. ولی بااینحال حرف زدن را دوست دارم، پس مشکل این نیست. ولی حرف نزدن بعضی وقتها خیلی خوب است. اینجوری نیست که ساکت بنشینم و فلسفهبافی کنم، چون استعدادش را ندارم. فقط یکچیزی درباره سکوت هست که واقعاً بینظیر است.
دارم برنامه میچینم، سعی میکنم که زندگیام رو در واقعیات محدود کنم؛ و این برای یک پیر فانتزی پرور و دروغگو که هرگز فرصت تغییر حقیقت را در برحسب موقعیت از دست نداده بسیار سخت است.
اینجا در تنهاییم، احساس میکنم پر از (بیشازحد) انسانیتم.
هیچ فرمی از هنر بهاندازه فیلم تواناییِ بالاتر رفتن از آگاهی معمول انسان را ندارد، مستقیم به سمت احساساتمان میرود و تاریک و روشنی روحمان را تحت تأثیر قرار میدهد.
معمولاً بعد از صبحانه پیادهروی میکنم،3 ساعت مینویسم، نهار میخورم، و بعدازظهر کتاب میخوانم. شیاطین هوای آزاد را دوست ندارند اونها ترجیح میدهند که شما توی تخت – با پاهای یخزده- بمانید. برای دیوانهای مثل من که برای در کنترل گرفتن زندگیاش سخت در تلاش است، این روتین حیاتی است، باید این قوانین را دنبال کنم. اگر خودم را رها کنم، هیچ کاری صورت نخواهم داد.
پیر شدن مانند بالا رفتن از کوه است. از لبهای به لبهی دیگر صعود میکنیم. هر چه بالاتر میرویم خستهتر و کم نفس تریم، ولی تصویری وسیعتر از زندگی داریم.
کشف اولین فیلم تارکوفسکی برایم همانند یک معجزه بود. ناگهان خود را مقابل اتاقی دیدم که تا قبل از آن کلیدی برای قفلش نداشتم. اتاقی که آرزوی ورود به آن را داشتم و تارکوفسکی آزادانه و سبکبال در آن میچرخید.
پرتحرک بودم و احساس میکردم تشویق شدهام. کسی بود که هر آنچه میخواستم و نمیدانستم چگونه بگویم را، میگفت.
تارکوفسکی برایم بزرگترین است، کسی که زبانی جدید برای فیلمها به وجود آورد، زبانی معتمد به طبیعت فیلم، زیرا فیلم بازتابی از رؤیای زندگی و واقعیت است.
وقتی فیلم مستند نیست، یک رؤیاست. برای همین است که تارکوفسکی بهترین آنهاست (فیلمسازان). او حرکتی بسیار طبیعی در دنیایِ رؤیا دارد. او توضیح نمیدهد. اصلاً چه چیزی را باید توضیح دهد؟ او یک بیننده است که توانایی به تصویر کشیدن تصوراتش را به بهترین نحو (در فیلم) دارد. تمام عمر در طلب ورود به مکانی بودم که او آزادانه در آن درحرکت بود. در چندین سرک کوتاه به آن مکان، اکثر تلاشهای آگاهانهام شکستی مفتضحانه بود.
ما به یکدیگر برای زنده ماندن کمک میکنیم، فرقی نمیکند اگر دراین بین همدیگر را برنجانیم.
نگاه عمومی من به چیزها این است که نگاه عمومی به آنها نداشته باشم. ازآنجاکه بسیار متعصبانه به دنیا نگاه میکردم و این دید تعدیل شد. آن دید دیگر وجود ندارد.
مداوم در رؤیاهایم زندگی میکنم، و هرازگاهی حملهای کوتاه به واقعیات دارم.
تمامی تصمیماتم را بر اساس غریزهام میگیرم. ولی حتی در آن لحظه نیز باید بدانم که چرا این تصمیم را گرفتم. تیری در تاریکی میاندازم که همان غریزهام است؛ و سپس ارتشی را به جنگ تاریکی میفرستم تا تیرم را پیدا کنند و این خرد است.
فقط، کسی که آمادگی کامل دارد میتواند بداهه گویی کند.
شیاطین بیشمارند، در بدترین مواقع ظاهر و باعث ترس و وحشت میشوند. ولی من یاد گرفتم که چگونه ماهرانه از پس آنها برآیم و نیروی منفی آنها را به سمتی برگردانم که به نفع من کار کنند. گلهای لیلی معمولاً از درون لاشهها میرویند.
مسخره کردن و مسخره شدن یکی از پایههای زندگی اجتماعی ماست. این فقط هنرمند نیست که من برایش تأسف میخورم، فقط مشکل این است که من دقیقاً میدانم که کجای کار است او، احساس مسخره شدن میکند.
اول هر چه در مورد داستانم میدانم مینویسم، تمام و کمال با همه جزئیات. بعد میگذارم این کوه یخی غرق شود و تنها جزئی از آن روی آب بیایید.
یکی از مؤلفههای بیزاری، حس شدید بیزاری است که زمان تعریفِ آن حس داریم.
خیلی فیلمهای خودم را نگاه نمیکنم، چون عصبی و آمادهی گریه کردن میشوم. فکر میکنم که این خیلی افتضاح است.
زندگی اجتماعی ما خیلی محدود است، بیشتر اوقات به غیبت و نقد از مردم و رفتارشان میگذرد. مشاهده این موضوع آرامآرام مرا به سمت گوشهگیری از این زندگی اجتماعی ظاهری و تنهایی کشاند. روزگارم در خلوت میگذرد.
استعدادهایم را به لجن خواهم کشید اگر به نفعم باشد، دزدی میکنم اگر چارهای نداشته باشم، حتی دوستانم را درراه نجات هنرم خواهم کشت.
احساس عجیبی است که بااینهمه واقعیت دوره شدهام.
کاملاً به این موضوع واقفم که دوگانهام. طرفِ معروفم کاملاً کنترلشده عمل میکند، همهچیزش برنامهریزیشده و امن است؛ اما طرف دیگرم است که میتواند بسیار ناخوشایند باشد. فکر میکنم که اینطرف است که خلاقیتهایم را رقم میزند. اوست که با کودک درونم در ارتباط است.
همیشه تنشی در من میان نیازم به تخریب و ارادهام برای زندگی، وجود دارد. هرروز صبح با خشمی جدید، شکی جدید و انگیزهای جدید برای زنده ماندن وزندگی کردن برمیخیزم.
همچنین بخوانید:
معروفترین نقلقولهای دیوید لینچ فرزند خلف برگمان کبیر
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
5,217