روزنامه همدلی - رضا نامجو و مهدی فیضی صفت: تا لمسش نکرده باشی، نمی دانی چیست، تفاوت دارد با تمام قصه ها و غصه ها، گلوله های داغ شوخی ندارند، موشک ها و خمپارهها فرق نمی گذارند بین سربازان با زنان و بچه ها، بمب های لعنتی، یکسان می بارند روی سر همه و جانبازِ شیمیایی، یادگاری می گذارند برای همسران شان، نمیتوانی خودت را بتکانی، جِر بزنی و بگویی از اول! هر قدمی که روی خاکریزها برمی داری ممکن است آخرینش باشد، شاید دیگر پایی نباشد که بلند کنی، بایستی و با تمام وجود بدوی سوی سنگر. جگر می خواهد بروی جنگ، کم نبوده اند کسانی که کُپ کرده اند از صدای توپ و تفنگ، وقتی لوله تانک چرخیده سمت شان، قفل شده اند انگار.
در مقابل اما بچه هایی بودند که پشت لب سبزشان سبز نشده، صف می بستند جلوی مسجدها، التماس می کردند برای رفتن، مادرانِ گریان شان را قسم می دادند و راضی شان می کردند آب و دعایی بدرقه راهشان کنند. تنِ انقلاب گرم بود، مردم نفسهای شان چاق نشده بود هنوز، تنها دو سال گذشته بود از دورانِ بعد از شاه، صدام اما نگذاشت مردم ایران رنگ آرامش را ببینند، جنگی راه انداخت خونین؛ طولانی ترین جنگ متعارف قرن بیستم، دومین جنگ طولانی قرن بعد از فاجعه ویتنام، مردِ مغرورِ عراقی می خواست چند هفته ای تهران را بگیرد، نقشه اش را هم کشید، حساب یک چیز را نکرد اما، جوانانی که اگر پای وطن و ناموس شان در میان باشد، می شوند سربازانی جان بر کف، خیلی از فرماندهان ایرانی، موهای شقیقه شان هم سفید نشده بود، نه ژنرال بودند و نه سردار، ولی کاری کردند کارستان، برای ثبت در تاریخ، خیلی های شان را شاید مردم به قیافه نشناسند، عکس شان را نشان عابران کوچه و خیابان دهی، ندانند بازیگر است یا فرمانده جنگ، ولی نام شان روی کوچه ها، خیابان ها و میدان ها به یادگار مانده؛ از باکری و همت بگیر تا چمران و خرازی. 29 مرداد سال 1367، جنگ تحمیلی، غم سیصد و اندی هزار شهید و رنج 8 ساله تمام شد، دیگر آژیر قرمزی به صدا در نیامد و کسی نخزید توی پناهگاه. دقیقا سی سال گذشته اما یادشان کمرنگ نمی شود، حساب شان هم جداست از تمام آنهایی که فراموش شان کردند و ثمره خون شان را خوردند و بردند؛ میراثی که سوز داشت نه دود!
امیر سرلشکر حسن آبشناسان با خستگی، انس و الفتی نداشت
چریک پیر، چریک با شکوه
مادر به کمک یک قابله به دنیا آوردش. ممکن بود از دست برود. قابله بند ناف را طوری از جفت جدا کرد که کودک در اثر همین مسئله کبود شد. با این وجود توسل های مادر کار خودش را کرد و حسن زنده ماند. آخر آن روزها مصادف بود با تولد امام حسن (ع) و مادر در خواب دید که مردی نورانی به دیدار فرزندش آمده است: «آقا آمدند دستی به ملاطفت بر سر بچه ام کشیدند و بعد از آن حالش خوب شد. از خواب برخواستم و دیگر نشانی از آن کبودی ها ندیدم. آنقدر خوشحال شده بودم که نامش را حسن گذاشتم.» تقدیر این بود که حس آبشناسان زنده بماند. ایران سال ها بعد به حضور او احتیاج فراوانی داشت.
«دوازده ساله بودم که برای اولین باز ایشان را دیدم. بعدا آشنایی بیشتر ما وقتی می خواست به دانشکده افسری برود، شکل گرفت. همه خانواده ما در آن سال ها به عنوان یک انسان آزاده و برگزیده به او عشق می ورزیدند». به نظر همسر شهید آبشناسان، او هم چابکی یک ورزشکار حرفه ای را داشت و هم تعهدات اخلاقی¬اش را به خوبی به جا می آورد.
پسرش خاطرات جالبی از مردانگی و روحیه مثال زدنی پدر در ذهن دارد. از همان روزها که داشتن آمادگی جسمانی را به فرزندانش توصیه می کرد و مردانگی و ساده زیستی را هم به آنها درس می داد: «یک سبد بسکتبال برای خانه خرید و ما را به باشگاه فرستاد. روز اول که وارد باشگاه شدم دیدم کفش بقیه بچه ها با کفش من فرق دارد. به فکر فرو رفتم و آمدم خانه. از گفتن این ماجرا به پدر خجالت می کشیدم اما به مادر گفتم آن روز چه اتفاقی افتاده. پدر که آمد خانه گفت برویم داخل حیاط، بسکتبال. از وضعم در باشگاه پرسید و من هم حکایت کفش ها را بازگو کردم. قدری سکوت کردو بعد گفت: ما قهرمان هایی داشته ایم که با پای برهنه کارشان را آغاز کرده اند. باید آنقدر خوب باشی که بدون کفش هم از دیگران بیشتر بپری».
در روزهای پر التهاب جنگ هم آبشناسان رشادت ها کرد. شنیدن این دلیری و شجاعت از زبان همرزم شهید، لطف دیگری دارد: «صدام اعلام کرد یک گردان مخصوص در دشت عباس آمده. ما 25 نفر بودیم. فرمانده هایی که زیر دستش بودند می گفتند جناب سرهنگ شما بیایید در قرارگاه تا ما برویم عملیات انجام دهیم. همیشه به دشمن نزدیک بود. خاطرم هست یک بار و ظرف دو ساعت تمام عراقی هایی که در آن منطقه بودند را شناسایی کرد. بعد به قرارگاه آمد و با فرماندهان دیگر برای طرح ریزی برنامه های دیگر حرف زد». لقب «شیر صحرا» برازنده اش بود.
سرِ پرشور دوران کودکی همراهش اش می کرد. پسری که سال هاست پدر را ندیده جزئیات کاملی از باورهای مستحکم «ببر کردستان» را به یاد می آورد: «شهید آبشناسان برای آنکه شناسایی نشود هیچوقت پلاک به گردن نمی انداخت. اعتقادش این بود که یک رنجر نمی تواند خودش را تسلیم کند. او تا لحظه مرگ باید مبارزه کند. به همین دلیل هم می گفت: «حتی جسد رنجر هم باید به سختی به دست دشمن بیفتد».
حسن خرمی روزی را به یاد می آورد که آبشناسان جراحت شدیدی بر تن داشت: «جناب سرهنگ صدایم زدند و گفتند خرمی آرام باش و به کسی چیزی نگو. ببین کمرم چه شد؟» جراحت شدید بود اما آبشناسان رزمنده بسیجی را آرام کرد و از او قول گرفت به کسی چیزی نگوید. اُورکت را روی دوشش گذاشت و تمام تلاشش را کرد تا همرزمان از زخم هایی که بر تنش نشسته بود خبردار نشوند. خیلی ها اصرار کردند به عقب برگردد و در دزفول درمان شود. او اما می خواست بماند و گفته بود اگر کسی اصراری دارد، پزشک بیاورد همین جا. پزشکان با هلیکوپتر آمدند، زخم هایش را پانسمان کردند و رفتند.
سپهبد صیاد شیرازی گفته بود: «این مرد تا عمق 25 تا 30 کیلومتری به دل دشمن می زد و می رفت برای شناسایی.»
برای سرش جایزه گذاشته بودند. «صیاد دل ها» نامش را گذاشته بود «چریک پیر». او برای این نامگذاری دلایلی داشت: «موهایش سپید بود اما قدش استوار بود و هر سرباز و افسری که در لشکر 23 چشمش به آن قد و قامت می افتاد از رو به رو شدن با آن چهره، استوار می شد».
آبشناسان پرکار بود و معنای خستگی را نمی دانست. آموزش نیروهای سپاه مستقر در کاخ سعدآباد را به عهده داشت. فرمانده قرارگاه شمال غرب بود و در ستاد جنگهای نامنظم لشکر 21 حمزه عضویت داشت.
فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء بود و تلفیق نیروهای سپاه و ارتش جهت عملیات را هم انجام داد. فرمانده لشکر 23 نیروهای ویژه هوابرد بود و در عمق خاک عراق قرارگاه کمیل را تشکیل داد. طراحی عملیات قادر و اجرای آن را هم در کارنامه افتخارات او ثبت کرده اند.
ببر کردستان در 8 مهر 1364 در جریان درگیری مستقیم با دشمن در منطقه سرسول کلاشین عراق بر اثر برخورد ترکش موشک های گراد به شهادت رسید.
تا زمانی که جانی در بدنش بود راه رفت. وقتی خبر شهادت آبشناسان را به خانواده می دهند، امین (پسر شهید) احساس می کند حالا پدر آرام است. خستگی هایش پایان یافته و راحت است.
عباس بابایی، شهید روز عید قربان
کم حرف اما عملگرا
پسرک لاغر با سری که موزر، موهایش را کوتاه کوتاه کرده بود، هر روز صبح از دیوار مدرسه دهخدای قزوین بالا می رفت؛ جاروی سرایدار را بر می داشت و قبل از آنکه دانش آموزان پایشان را به حیاط مدرسه بگذارند، حیاط را آب و جارو می کرد. کمر سرایدار درد می کرد و پسرک لاغر اندام دلشوره داشت. فکر به اینکه نکند مدیر مدرسه یا مسئول ناحیه، سرایدار را از کار بیکار نکنند، سختی گرفتن آن جاروی بزرگ در دستانش را آسان می کرد. چند سال بعد جوان سربه زیری توی اتاق فرمانده پایگاه هوایی رِیس در تگزاس آمریکا نشسته بود، تا فرمانده با تایید پرونده ای که با نوک خودکار در حال مرور جزئیاتش بود، پای حکم خلبانی اش را امضا کند. عباس همان کودک لاغر اندامی بود که سال ها بعد دوره آموزش خلبانی هواپیمای شکاری در پایگاه هوایی رِیس آمریکا را پشت سر گذاشت؛ عباس بابایی. پدرش دوست داشت پزشک شود. با وجود آنکه در آزمون پرشکی هم پذیرفته شد، علاقه اش به خلبانی باعث شد وارد دوره آموزش خلبانی شود. از سال 1348 تا 1351 در آمریکا اقامت داشت تا بتواند دوره های لازم را پشت سر بگذارد. خلبان جوان در آن سال با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول خدمت شد. آبان سال 1355 همان زمانی بود که هواپیماهای پیشرفته F14 وارد ایران شد. عباس بابایی یکی از خلبان هایی بود که برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد. او حالا به پایگاه هوایی اصفهان رفته بود.
خاطره خلیل صراف که یکی از خلبان های بازنشسته است گواه این موضوع است که در بهمن 57 بابایی سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان شد: «بچه های انقلابی و مومنی که به نوعی نقشی در انقلاب داشتند با تشکیل سمیناری که در همان روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب برگزار شد، با هم آشنا شدند».
هفتم مرداد 1360 عباس بابایی سرهنگ دوم شد و فرماندهی پایگاه هوایی اصفهان را به عهده گرفت. با این حال هیچ تغییری در رفتارهای بی تکلفش ایجاد نشد. حسین چیت فروش سرتیپ خلبان از لیاقت های موجود در فعالیت حرفه ای بابایی یاد می کند: «اگر طرح های شهید بابایی در آن روزها نبود، ما امروز در این سطح و درجه کیفی نبودیم و مشکلات فراوانی پیش روی مان بود.» شهید بابایی در سال هایی که در اصفهان بود بالاترین رکوردها را شکسته بود. در هواپیمای تست، پرواز طولانی رکوردها را می شکند. بعد از آن است که خلبان های دیگر پیدا می شوند و به این رکوردها نزدیک می شوند.
دو سال بعد در آذرماه 1362 عباس بابایی درجه سرهنگ تمامی اش را گرفت و بعد به عنوان عملیات فرمانده نیروی هوایی انتخاب شد. خرمشهر که فتح شد در سطح منطقه و جهان تغییرات وسیعی نسبت به جنگ ایجاد شد. رادارهای پرنده و میگ 25 از جمله امکاناتی بودند که توسط شوروی سابق به رژیم بعث داده شد.
حالا وقت آن رسیده بود که بابایی به تهران بیاید و در ستاد فرماندهی خدمت کند. بابایی اما در این شرایط هم پرواز را کنار نگذاشت. صراف که از دوستان قدیمی شهید است نگاه او به جنگ را حساس و دقیق می داند: «او دوست داشت نقش موثری در جنگ داشته باشد. حقیقتا اظهارنظرهایش هم از اهمیت زیادی برخوردار بود.»
کم حرف بود و البته عملگرا: «وقتی بنا بود عملیاتی برگزار شود فرماندهان مختلف دور یک میز جمع می شدند و از عملیات حرف می زدند. خیلی از اظهار نظرها شتاب زده بود و منشا کارشناسی نداشت. حرف اما بسیار بود. بابایی اما دو جمله می گفت و تمام کارشناسان را تسلیم نگاهش می کرد». حسین چیت فروش به عنوان یکی از کسانی که در بسیاری از جلسات مشترک با شهید بابایی شرکت داشت از این خاطرات گرته برداری می کند: «بعد از آنکه نظر شهید بابایی شنیده می شد چون همه می دیدند حرف شان درست است نظر ایشان اجرا میشد. این موضوع در طول دفاع مقدس بارها و بارها تکرار شد.»
در سال های ابتدایی جنگ قرارگاه عملیاتی که آماده ارائه کار باشد، متداول نبود و بابایی برنامه ریزی و کارهای مربوط به راه اندازی آن ها را به عهده گرفت.
سال 1366 سال اوج درگیری ها در خلیج فارس بود. عباس هفته ای دو سه روز بر فراز خلیج فارس گشت می زد و کشتی هایی که محموله های مختلفی حمل می کردند را اسکورت میکرد تا به سلامت از تنگه هرمز بگذرد.
اردیبشهت ماه درجه سرتیپی را هم گرفت اما باز هم پرواز می کرد. برای تشویق نیروهای موثر عملیات کربلای 5 قرار شده بود آنها را به خانه خدا بفرستند. شهید بابایی یکی از مهمترین افراد موثر در موفقیت های به دست آمده بود. می خواست به مکه مکرمه برود. وسایلش را جمع کرد و حتی تا پای هواپیما هم رفت. اما دلش راضی نشد او به حج برود و خلیج فارس نا امن باشد. گفت روز عید قربان هم که شده خودش را به مکه می رساند.
سرتیپ خلبان جبیب بقایی تماس سردار صفوی با شهید بابایی را به یاد دارد: «فردای آن روز یعنی عید قربان سال 1366 سردار صفوی با ایشان تماس گرفت و گفت در سردشت، عراقی ها تجاوز کرده اند. برای کنترل منطقه پروازی داشته باشید. شهید در همدان سوار هواپیمایی میشوند و با همراهی یکی از خلبان ها به تبریز می روند.»
بابایی بعد از آماده شدن هواپیما، با دوست خلبانش پرواز را آغاز کرد. آن ها بعد از زدن هدفشان در خاک عراق قصد بازگشت را داشتند که دود فضای داخل کابین را گرفت. خلبان کابین جلو هر چه از آینه به کابین عقب نگاه کرد اثری از عباس بابایی ندید. تیر ضد هوایی به کابین هواپیما خورد و تلقِ دوسانتی متری را با گردن عباس بابایی تماس داد. شاهرگ گردن بابایی قطع شد. هواپیما نقص فنی پیدا کرده بود. به هر زحمتی بود خلبان هواپیما را تا باند فرودگاه کشاند. یکی دیگر از خلبان ها به سمت کابین عقب رفت. عباس خونین، کف کابین عقب خوابیده بود.
حاج قاسم سلیمانی: حسن باقری، پرورش دهنده همه ما بود
جنگجوی نابغه
سرباز عراقی مثل هر روز گلولههای خمپاره را از داخل جعبه برمیداشت و داخل قبضه میگذاشت. مثل هر روز باید سهمیهای که در اختیارش بود را، تمام میکرد. جعبه را باز کرد و گلولهای را برداشت. گلولهای که خودش هم نمیدانست گلوله سرنوشت است. گلوله که شلیک شد، مستقیم آمد و کنار سنگر خورد. ساعت 10 صبح بود.
اخبار ساعت 2 داشت خبر میگفت، نهم بهمن بود و 50 روز بیشتر به بهار نمانده بود، انگار صدای گوینده خبر میلرزید: «صبح امروز جانشین فرمانده نیروی زمین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به همراه فرمانده قرارگاه کربلا و تنی چند از همرزمانشان، به شهادت رسیدند».
خبر، آب سردی بود انگار. آب سردی که در بحبوحه داغی، روی سرت میریزند. به ویژه برای آنهایی که جانشین فرمانده نیروی زمین سپاه را میشناختند. حسن باقری را. حسن باقریای که در اصل نامش غلامحسین افشردی بود و کمتر کسی او را با این نام میشناخت. رادیو بغداد خبر را با مسرت پخش کرد، گویی پیروزی بزرگی کسب کرده بود. از نظر آنها، باقری فرمانده 27 ساله ایرانیها کشته شده بود. فرماندهای که هر چند آن روز جانشین فرمانده نیروی زمینی شناخته میشد اما مهمتر از آن، معمار «اطلاعات عملیات سپاه پاسداران» بود. روزی که به جبهه رفت، قرار بود برود و زود برگردد اما سرنوشت گویا برای او خواب دیگری دیده بود.
حسن باقری آن روز «غلامحسین افشردی» بود. خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی. قرار شد برود جبهه و اخبار جنگ را پوشش دهد. یکی دو گزارش بنویسد و برگردد اما سرنوشت او را با گروهی از بچههای سپاه همراه کرد. توی لندکروز سپاه که به جبهه میرفت، جای خالیای وجود داشت که غلامحسین را در خود جای داد. غلامحسین افشردی از چند وقت قبل، در کنار خبرنگاری، نیروی اطلاعات سپاه هم بود. اطلاعات سپاهی که محسن رضایی مسئولیتش را بر عهده داشت. روزی که به جبهه رسید محسن رضایی تازه فرماندهی کل سپاه را به عهده گرفته بود. آن روز همه فرماندهان آمده بودند «گلف»؛ مقری که از قدیم نامش «گلف» بود و حالا ستاد جنگ.
«محسن آقا» چشمش که به غلامحسین افتاد، انگار گل از گلش شکفت. شد «حسن باقری»، همان «حسن باقری» اطلاعات سپاه در تهران. دوربین و ضبط خبرنگاری را کنار گذاشت و جامه رزم به تن کرد. خبرنگار، کارش چیست؟ جمعآوری اطلاعات!
حسن باقری میگفت: «اینطور نمیشود جنگید باید استراتژی جنگ را عوض کرد». اعتقاد داشت:« باید برای جنگیدن از مواضع دشمن اطلاع داشت. بدون اطلاعات مثل این است که چشم بسته میجنگید». خیلی زود واحد «اطلاعات رزمی» را در سپاه ایجاد کرد. گروههایی تشکیل داد تا بروند شناسایی. به این گروهها یاد داده بود که چطور گزارش بنویسند. به چه چیزهایی دقت کنند. کمکم تیمهای شناسایی که حسن باقری تاسیس کرده بود، اطلاعات خوبی میآورد. محمد افشردی، رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح، برادر کوچک حسن باقری است او خاطرات آن روزها را هنوز در ذهن دارد: آن اول گزارشهای تیمهای شناسایی خیلی مناسب نبود اما کمکم با آموزشهایی که حین کار به آنها داده شد، در مدتی کوتاه، نیروهای اطلاعاتی خوبی تربیت شدند. همین شد که حسن باقری «اطلاعات عملیات» سپاه پاسداران را تاسیس کرد و به کار اطلاعاتی جنگ سروشکل تازهای داد. سرو شکلی که نظر بیشتر فرماندهان جنگ را درباره حسن باقری جوان تغییر داد. فرماندهانی چون سردار رشید، سردار صفوی و سردار جعفری و تقریبا تمام فرماندهانی که با او کار کرده بودند، همه معتقدند حسن باقری در کار اطلاعاتی نابغه بود در حالی که یک روز هم در دانشکده افسره دوره ندید. کارهایی که حسن باقری در طول حضور 28 ماههاش در جنگ انجام داد آنقدر زیاد است که نمیتوان آنها را بر شمرد اما چند نقل قول نشان میدهد، چرا باقری، باقری شد.
«محمدجعفر اسدی»، از فرماندهان دفاع مقدس: آمدیم گلف. روزهای اول جنگ بود. دیدم نوجوانی یک چهارپایه گذاشته زیر پایش و روی دیوار نقشه میچسباند. پیش خودم گفتم دلشان خوش است آمدهاند جنگ. جنگ تیر و تفنگ میخواهد! تا آن موقع، پشتش به ما بود. وقتی برگشت، دیدم جوانی است که حتی محاسنش کامل نشده. با او صحبت کردم و او گفت هر روز یک گزارش به من بدهید و ما باید در جریان ریز کارهای جبهه فارسیات باشیم. در همین حین، چشمش به نوشتهای افتاد: 20 درصد اطلاعات + 80 درصد عملیات = 100 درصد پیروزی. کاغذ را از روی شیشه کَند و گفت: این فرمول غلط است. اطلاعات و عملیات مقوله جداگانهای هستند و من میگویم اطلاعات 100 درصد است. بعد همه اطلاعاتی را که ما میدادیم، میآورد روی نقشه و دست ما را گذاشت توی دست بچههای ستاد خراسان. آنها جلوی کارخانه نورد جبهه داشتند و ما در فارسیات بودیم و هرکدام فکر میکردیم دیگری عراقی است! بعد فهمیدیم که حسن باقری در همان اتاق همهچیز را میبیند، در حالی که ما در صحنه نبرد و روی زمین نمیدیدیم.
شهید داوود کریمی (این موضوع را محسن رضایی هم روایت کرده است): امام (ره) فرموده بودند من سوسنگرد را میخواهم. دیدم همه دنبال ما میگردند که به اتاق جنگ برویم. من اینقدر به اطلاعات و مجموعه داشتههای ذهنی او متکی بودم که 8-7 نفر همراه خودم نبردم. حتی مسوولان اصلی عملیات را هم نبردم. من و حسن باقری به اتاق جنگ رفتیم. در آنجا همه نشسته بودند و آقای خامنهای نیز تشریف داشتند. من کنار ایشان نشستم. شهید چمران، آقای غرضی، تیمسار فلاحی، ظهیرنژاد، سرهنگ قاسمی و تمام فرماندهان آنجا جمع شده بودند. آقای ظهیرنژاد 10 دقیقهای وسط اتاق قدم میزد و در فکر بود. همه منتظر تصمیمگیری ایشان بودیم. یکدفعه با صدای بلند فریاد زد: رکن 2! سرهنگی داخل آمد و احترام نظامی گذاشت. گفت برو پای نقشه، وضعیت دشمن را برای ما بگو. ایشان رفت و بیشتر از این طرف [جبهه خودی] میگفت. هرچه آقای ظهیرنژاد میگفت برو جلوتر، او نمیرفت! [درباره وضعیت خطوط مقابل و نیروهای دشمن]. سرانجام آقای ظهیرنژاد عصبانی شد و گفت برو بنشین. در این لحظه، فریاد زدم: رکن 2 و 20 دقیقه! حسن باقری گفت: بله حاجی. گفتم برو پای نقشه. جوان 22-20 سالهای پای نقشه رفت. با آن جوی که در آن جلسه بود (که تمام سران نظامی کشور، نماینده امام، شهید چمران و... بودند)، فردی در این سن، باید اتکابهنفس و روحیه داشته و به اندوختههای ذهنی و اطلاعاتی خود متکی باشد. وی یکییکی محورها را توضیح داد، سریع از نیروهای خودمان گذشت و بهسراغ عراقیها رفت. درباره راهکارها گفت که کی و از کجا میتوان چه کارهایی انجام داد. تمام اینها را بهخوبی توضیح داد. اصلاً جو جلسه کلاً عوض شد. باید میدیدید که مسوولان چطور خوشحال شدند. حسن تمام توضیحات و اطلاعات را که داد، قرار شد عملیات آغاز شود. حاج «قاسم سلیمانی»: حسن واقعاً یک رهبر بود. تعبیرم این است که او بهشتیِ جنگ بود؛ یعنی همان نقشی که مرحوم بهشتی برای انقلاب و امام داشت، حسن باقری همان نقش را برای جنگ و جبهه داشت. قطعاً همه فرماندهان قدیمی جنگ نظرشان این است که اگر حسن زنده میماند، در وضعیت جنگ قطعاً تاثیر داشت. او پرورشدهنده همه ما بود.
حسین خرازی؛ شهیدی که در یادها ماندگار شد
آقای دریا
توی طلائیه بود. مهدی باکری، همت و کاظمی هم آنجا بودند. بچهها یکی، یکی داشتند شهید میشدند. همت هم همانجا شهید شد. وضع بدی بود. «حاج حسین» دست چپش را از دست داد. دستش را گذاشت توی تابوت گفت: برای من دعا کنید. از آن به بعد بود که بچهها هر از گاهی مردی را میدیدند که لباس خاکی داشت و. آستین چپش هم باد میخورد و در هوا معلق بود!
مرحله اول عملیات که تمام شد، کمی استراحت دادند. بچهها یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، گیرشان آمد. انگار که گنج پیدا کرده باشند. هوای گرم، تشنگی و گرسنگی، هه چیز روی هم جمع شده بود. مردی با لباس خاکی، از راه رسیده و نرسیده، گفت: «از مهمونتون پذیرایی نمیکنین»؟ یکی از بچهها اجازه نداد حرفش تمام شود: «چیه؟ بوی کمپوت شنیدی؟ صاحب دارن داداش، بعدشم مگه ما بیل به کمرمون خورده؟ خودمون بلدیم چطوری کمپوت میخورن». چند دقیقه نشست و کسی هم تحویلش نگرفت، بیهیچ سرو صدا و سوال و جواب گذاشت و رفت. فرمانده گروهان آمد و داشت از گرما له له میزد. یکی از بچهها یک کمپوت خنک به او داد و گفت: پیش پای شما یکی آومده بود میخواست بزنه تو گوش این کمپوتا، من بهش ندادم»! فرمانده پرسید:«همون که ی دستم نداشت»؟ گفت:« آره» فرمانده گروهان گفت « هه! پسر جان او بنده خدا حاج حسین بود. فرمانده لشکر». چند دقیقهای نگذشته بود که تویوتا خاکی رنگ کمی دورتر نگه داشت و کمی آذوقه و چند جعبهای کمپوت پیاده کرد و رفت. آستین چپ راننده توی هوا معلق بود و باد میخورد. حسین خرازی بچه اصفهان بود. توی جبهه معروف شد به حاج حسین. اصلا چه اهمیتی دارد؟ اینکه بچه کجا باشد یا اینکه سال تولدش چیست؟ مهم این است که او یک مرد بود. روایتهایی مانند آنچه گذشت نیز خاطرات رزمندگانی است که با او در یک جبهه جنگیدهاند. او مرد روزهای سخت بود. روزهای پرآشوب کردستان، به آنجا رفت، یک سالی ماند وقتی جنگ شروع شد، سر از جنوب درآورد.
فرمانده اولین خط دفاعی مقابل عراقیها را در جاده آبادان-اهواز و در منطقه دارخوین به حاج حسین داده بودند. نه ماه با کمترین امکانات، مقابل عراقیها دفاع کرد اما این دلیلی نیست که حسین خرازی در میان اهالی جبهه و جنگ معروفیت به دست آورد. او در اصل موسس نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. حاج حسین که فرمانده لشکر امام حسین را بر عهده داشت، در آن زمان که این لشگر هنوز تیپ بود، واحد دریایی آن را تاسیس کرد. تعدادی غواص آموزش داد و تعدادی هم قایق در اختیار آنها قرار داد تا عملیات آبی خاکی انجام دهند. در این راه، «محمدحسین صادقزاده» را برای فرماندهی یگان دریایی انتخاب کرد و صادقزاده هم هر چه در توان داشت برای آموزش غواصان به کار برد.
حاج حسین هم در عملیات شکست حصر آبادان، نقش ایفا کرد و مهمتر از همه، در عملیات آزادسازی بستان، به عمق نیروهای عراقی نفوذ کرد و آنها را دور زد. او از مسیر چزابه و تپههای رملی به پشت عراقیها رفت و آنها را محاصره کرد. بعد از این عملیات و عملیات طریق القدس، به او یک برگه دادند که نامش ار به عنوان فرمانده تیپ امام حسین رویش نوشته بودند. او باید تازه میرفت و با این برگه تیپ امام حسین را تشکیل میداد. خودش اصفهانی بود و بچههنای اصفهان را در این تیپ جمع کرد. خیلی نگذشت که تیپ امام حسین، به لشگر امام حسین تبدیل شد و حاج حسین هم به سمت فرماندهی تیپ، انتخاب شد.
حاج حسین همیشه میگفت: سعیمان باید این باشد که همیشه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم،...
طی عملیات خیبر حاج حسین در منطقه طلائیه بود. عراقیها هر کاری از دستشان برآمد، کرده بودند. به حاج حسین هم گفتند باید عقب بشیند، خود احمد کاظمی به او گفت اما حاج حسین قبول نکرد. گفت تا آخر مقاومت میکند. ماند و دستش را از دست داد به وقول خودش دستش «خراش کوچکی» برداشته بود. در عملیات والفجر 8 بود که شگفتی ساز شد. او با لشکر امام حسین به منطقه فاو و کارخانه نمک رفت. عاقبت هم لشکر گارد ریاست جمهوری عراق را مجبور کرد تا تسلیم شوند.
سال 65، توی عملیات کربلای 5 بود. 8 اسفند. حاج حسین به آرزویش رسید. پر کشید و از میان ما رفت.
حمید باکری، شهیدی با چشمان همیشه سرخ؛
جاودانگی اسطوره گمنام در هور
قدش بلند بود و بینی کشیده داشت. سرخی چشمانش برای آنها که می شناختندش، منظره ای تکراری را رقم می زد. سرخی آن چشم های نجیب نشان می داد صاحب آن دو دیده خسته است اما به مسیری که پیش رو دارد ادامه می دهد. عکس های برجا مانده از آن سال ها، مخصوصا آن نماهای دو نفره ای که مهدی هم در کنارش نشسته بود، پر بود از نجابت های حقیقی و لبخندهایی از سر ایمان. مرد میدان بود. حالا اینکه میدان کجا باشد و مردم از او چه کاری بخواهند تفاوت چندانی نمی کرد. برایش مهم این بود که بتواند کاری انجام دهد و اگر می توانست هیچ چیز نمی توانست جلویش قد علم کند و مانعش شود.
برگریزان سال 1334 بود که هشتمین عضو خانواده باکری، در کارخانه قند ارومیه به دنیا آمد. آن روزها پدرش کارگر این کارخانه بود و به همراه خانواده همانجا زندگی می کرد. به دلیل اختلاف سنی که میان بچه های خانواده وجود داشت، مهدی و حمید همبازی شدند. کمتر از دو سال داشت که مادرش از دنیا رفت. وقتی تحصبلات ابتدایی را در محل سکونت خانواده به پایان برد مجبور شد برای ادامه تحصیل به ارومیه برود. عمه خانم برای او حکم مادر را داشت و در ارومیه زندگی می کرد. در تمام این سال ها مهدی همدم و همراهش بود. علی و رضا که برادران بزرگ ترش بودند درگیر زندگی شده بودند و کمتر فرصتی برای دیدارشان نصیب حمید می شد. علی که استادیار دانشگاه صنعتی شریف بود در فروردین ماه سال 51 توسط ساواک اعدام شد. گفته بودند جرمش فعالیت های سیاسی علیه رژیم شاه بوده. حمید بعد از آنکه خدمت سربازی را تمام کرد به تبریز رفت تا با مهدی که در آنجا درس می خواند زندگی کند. این ها حکایت سال های کودکی و نوجوانی شهید حمید باکری است.
دوستان باکری راه رفتن خاص او را به یاد دارند: «وقتی حمید راه می رفت پاهایش با هم برخورد می کردند. صمد شفیعی که بعدها همرزم حمید شد آن روزها را با یک واسطه خاطراتی که شهید باکری برایش تعریف کرده در خاطر دارد: حمید برایم خاطره ریختن ساواک به خانه مهدی و دوستش را تعریف کرده بود. یک روز ساواکی ها آمدند به خانه و دنبال آقا مهدی می گشتند. حمید می گوید من مهمان آقا مهدی هستم و خیلی وقت نیست به اینجا آمده ام. خلاصه او را بردند و آنقدر کتکش زدند که پاهایش شکست».
در ماه های ابتدای سال 56 حمید رفت پیش یکی از دوستانش در ترکیه. همان سال ها پسر دایی اش در آلمان درس می خواند. حمید از ترکیه به آخن آلمان رفت تا در رشته مهندی عمران درس بخواند. انقلاب که به پیروزی رسید ارومیه به یکی از اولین شهرهایی تبدیل شد که ضد انقلاب فعالیتش را در آن جا آغاز کرد. حمید باکری با قرار گرفتن در چنین فضایی سعی کرد مسیر زندگی اش را انتخاب کند.
علی عبدالعلی زاده یکی از همرزمان و البته رفقای باکری آن روزها را به ذهنش سپرده است: «وقتی مرحوم آیت الله لاهوتی به ارومیه آمدند در خانه ما حاضر شدند و گفتند لیست بچه های مورد تایید را به عنوان اعضای شورای فرماندهی سپاه ارومیه بدهید تا آنها را معرفی کنم. از بین آن ها یک نفر را هم به عنوان فرمانده معرفی کنم. حمید باکری و حمید صداقت پیشه در خارج از کشور آموزش نظامی دیده بودند و در آن شرایط سرآمدان بودند. حمید باکری و 4 نفر دیگر را به عنوان عضو شورای فرماندهی سپاه ارومیه معرفی کردم.»
در سال های بعد باکری به ترتیب در جبهه کردستان و آبادان جنگید اما سخن چینان و حسودان آنقدر آزارش دادند که مجبور شد جبهه را ترک کند و به ارومیه برود.
آنها بعد از مدتی دوباره به صورت ناشناس به جبهه آمدند. بعد از مدتی عملیات رمضان به عنوان اولین حضور سازمان یافته رزمندگان آذربایجان در قالب تیپ مستقل عاشورا اجرا شد. عملیات در جبهه سومار فرصت دیگری بود تا دوست و دشمن به نبوغ حمید باکری احترام بگذارند. در عملیات والفجر مقدماتی، تیپ عاشورا تبدیل به لشکر شد. حالا مهدی فرمانده لشکر بود و حمید قائم مقام و فرمانده تیپ نهم لشکر. در ادامه حمید در عملیات های والفجر1و 2 و4 شرکت کرد و دوبار زخمی شد؛ یکبار از شانه و بار دیگر از زانو. ناگزیر برای عمل به تهران رفت. زمستان 62 که از راه رسید نوبت عملیات سراسری شد که خیبر نام داشت.
«خیبر» یک عملیات آبی خاکی بود اما حمید از 10 روز مانده به عملیات آرام و قرار نداشت. جمشید نظمی از دیگر همرزمان شهید حمید باکری روز عملیات آنجا بود: « آقا مهدی گفت امکانات نداریم بنابراین یک گروهان به یک دسته تبدیل شد. سوار بلم شده بودیم. جلیقه نجات به همه نرسید و بنا شد آنها که شنا بلد هستند جلیقه نجات نپوشند. جمید آقا هم شنا بلد نبود اما چون جلیقه کم بود جلیقه برنداشت».
با شروع عملیات بچه های دسته پل را گرفتند و وارد جزیره شدند. عراقی ها که انتظار این حمله را نداشتند، با تمام توان پاتک کردند. صمد شفیعی هم رزم شهید در خاطرش هست که روزی که جزیزه به دست ایرانی ها افتاد از چشمان حمید خون می آمد: «هوا که روشن شد دیرم زیر گونه های حمید آقا خون جاری است. گفتم ترکش خورده؟ گفت نه. دقت کردم و دیدم از داخل چشمش خون می آید. گویا مویرگ های چشمش از بی خوابی پاره شده بود.»
توانمندی های حمید باکری تازه در عملیات خیبر هویدا شده بود. محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران از توانایی های باکری این برداشت را داشت که شهید می توانست یک لشکر درست کند: «من ایشان را زیر نظر گرفته بودم. بدون شک اگر بعد از عملیات خیبر زنده می ماند من حتما از او می خواستم یک تیپ تشکیل دهد».
دور تا دور منطقه را آب گرفته بود و تامین و تدارک رزمندگان حاضر در جزیره سخت بود. آنها محاصره شده بودند. همان اندک نیروی کمکی و مهمات ارسالی هم به جزیره نرسیده از بین رفت.
همسر شهید باکری آن روز تلخ را هیچ وقت فراموش نمی کند: خبر رسید عملیات جدیدی آغاز شده. از یکی از خانم ها پرسیدم لشکر عاشورا آنجاست؟ گفتند بله. گفتند نفر هم شهید شده اند. تا این جمله را گفتند گفتم یکی از شهیدان حمید است. وسایل خانه را جمع کردم. هنوز خبر نداده بودند . 12 اسفند دو تا از خانم ها گفتند آقا مهدی شهید شده. گفتم بلند شوید جمع کنید این حرف ها را. حمید شهید شده. گفتند چرا این حرف را می زنی؟ گفتم تا حمید نرود که مهدی نمی رود. حتما حمید شهید شده. گذشت و گذشت و من منتظر جنازه بودم. خبر دادند آقا مهدی گفته جنازه نمی آید.
چشمان همیشه سرخ حمید باکری داخل جزیره آرام گرفت. زیر آتش سنگین دشمن انتقال شهدا به عقب امکان پذیر نبود. این عاقبت اسطوره گمنامی بود که در آب های خاموش هور جاودانه شد.
مهدی باکری؛ شهیدی به زلالی آسمان
برادر جان
«همهی اونا برادرای من هستند، اگه تونستید همه را برگردونید، حمید رو هم بیارین». این را گفت و تمام. اینها را مهدی باکری گفت. در عملیات خیبر. از پشت بیسیم به او خبر داده بودند برادرش حمید هم در میان شهداست، میخواستند جنازه او را بیاورند عقب، خوب که دقت کرد، دید، همه بچههایی که شهید شدهاند، برادران او هستند، تصمیمش قاطع بود: یا باید جنازه همه آنها برگردد یا اگر قرار است فقط جنازه حمید برگردد، برنگردد بهتر است. او نمیخواست از رانت فرماندهی لشکر استفاده کند.
وقتی حمید شهید شد، به خانوادهاش گفت: شهادت حمید از الطاف خداوند است. به خانواده نامه نوشت که: من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا است، همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.
مهدی باکری، قبل از انقلاب در دانشگاه تبریز، مهندسی مکانیک میخواند، انقلاب که شد، به سپاه پیوست. مدتی شهردار ارومیه بود و مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب این شهر. 40 روز میشد که جنگ شده بود، نشست کنار سفره عقد. انگار این روزها هم فقط مانده بود تا قراری که از قبل هماهنگ شده بود را انجام دهد. همسرش «صفیه مدرس» هنوز آن روز را به یاد دارد: «حدود 40 روز پس از شروع جنگ در 11 آبان 59 بدون هیچ مراسمی، تنها با یک حلقه 800 تومانی به عقد هم درآمدیم. مهدی 20 دقیقه پس از مراسم عازم جبهه شد و تا سه ماه در آنجا ماند. در این مدت تنها یک تماس تلفنی با او داشتم. مهدی، حضور در جنگ را لازم میدید. شرطش هم برای ازدواج این بود که هر جا و هر زمان که وجودش برای نظام لازم باشد و امام بخواهد، به آنجا برود. همینطور هم شد و هر جا لازم میدید آنجا حاضر بود».
زندگیاش ساده بود. اما هر چه داشت را جمع کرد و داد به جبهه؛ همسرش هم همپایش بود: «هرچه به عنوان هدیه عروسی به ما دادند، جمع کردیم کنار هم؛ مهدی گفت: ما که اینا رولازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟ گفتم: مثلا چی ؟ گفت: کمک کنیم به جبهه. گفتم: قبول. بعد همه وسایل را بردم مغازه لوازم منزل فروشی، همه شان رادادمو ده - پانزده تا کلمن گرفتم». اینها واقعیتهای زندگی مهدی باکری است. فرمانده تیپ عاشورا که بعدها لشگر عاشورا شد. در حمله خیبر مهدی باکری با تیپ عاشورا، نقشی داشت که همه فرماندهان بر آن تاکید دارند. تصرف جزایر مجنون و مقابله با حملات پیدرپی عراقیها را همه فرماندهان جنگ یادشان هست. در عملیات فتح المبین معاون تیپ نجف اشرف بود. هر چه به او میگفتند عقب بیاید گوشش به این حرفها بدهکار نبود. آخر هم در همان عملیات مجروح شد. بیتالمقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتیف هر عملیاتی که میشد، مهدی هم یک پای عملیات بود. در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر زخمی شد اما بازهم دلش آرام نگرفت. با همان جراحت توی مرحله سوم عملیات، شرکت کرد. رفت قرارگاه و تنها کاری که با آن حال از او برمیآمدم را انجام داد. بیسیم را گرفت و شایدبرای اولین بار از پشتبی سیم نیروها را هدایت میکرد.
25 اسفند بود. سال 1363، مهدی در عملیات بدر شرکت کرده و بود و با بچههای لشکر عاشورا در جزیره مجنون، در حلقه محاصره نیروهای عراقی گیر افتاد. احمد کاظمی و محمود دولتی دائم پشت بیسیم به مهدی میگفتند که برگردد. میتوانست فاصله 700 متری، از میان دجله را عبور کند. احمد کاظمی میگفت: میشود بین خط اول و خط دوم، معبری باز کرد. اما هر بار که گفتند با جواب منفی آقا مهدی مواجه شدند.
سرباز عراقی تیر مستقیم زد. خورد به آقا مهدی. بچهها تلاش کردند جنازهاش را با قایق به این طرف بیاورند. قایق داشت با سرعت لای نیزارها به سمت نیروهای خودی میآمد که گلوله «آر پی جی» کار خودش را کرد. آقا مهدی در «اروند» آنجا ماند و ماند و دیگر برنگشت.
حضرت امام خمینی (ره) بعد از شهادت مهدی فرمودند: خداوند شهید اسلام (مهدی باکری) را رحمت کند. مقام معظم رهبری نیز درباره این شهید مهدی باکری فرمودهاند: شهید باکری یکی از همین جوانهاست، من آن شهید را قبل از انقلاب از نزدیک میشناختم. این جوان مومن و صالح، در مشهد پیش من آمد، حق او بود که بعد از انقلاب یکی از سرداران این انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود که شهید بشود. حجتالاسلام والمسلمین شهید محلاتی نیز درباره شهید باکری گفته است: وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده و باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود. همسر شهید باکری اخلاق مهدی را میستاید: باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می کرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد. اگر از مسلئلهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میکرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند
«سردار خیبر» لقبی برازنده محمد ابراهیم همت؛
قرار؛ سر سه راهی شهادت
«سردار خیبر» در روزهای سخت همنشینی با تیر و ترکش هم شیفتگان فراوانی داشت. او در در قربانگاه سه راهی شهادت جزیره مجنون شهید شد.
«خیبر» عملیات سنگینی بود و بسیاری از فرماندهان تراز اول ایران را با خود برد. اسفند ماه 62 بود که عملیات خیبر، به عنوان نخستین عملیات آبی- خاکی ایران در طول جنگ تحمیلی هشت ساله آغاز شد.
منطقه مرزی هوره شاهد پیکار دلاوران ایرانی با نیروهای ارتش بعثی بود. 19 روز سخت در راه بود اما اتفاقات مبارکی برای نیروهای ایرانی رقم خورد. کارشناسان نظامی این عملیات را غافلگیرکننده ترین عملیات علیه ارتش عراق می دانند. حماسه سازانی چون ابراهیم همت توانستند منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلائیه را در این مدت آزاد کنند. هدف اصلی عملیات البته تصرف بصره بود که حاصل نشد. با این وجود نیروهای رزمنده با جانفشانی آن هم با وجود محدودیت های زیاد کاری کردند که جزیره مجنون آزاد شود و از منظر نظامی یک شگفتی خلق شود.
سردار جعفر جهروتی زاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان» نبرد درالوک» چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف می کند:
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچه ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه ها را از همین آب گل آولد پی می کردند و می خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچه ها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می کرد. ما نمی توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آن جا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت می رسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظه ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بی خبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بی سر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقی ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم. در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب می آمدم خود را دلداری می دادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می گردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان می کردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانه ای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهش»قمشه»- شهر رضای سابق- و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند.
درست چند سال پیش از آسمانی شدن همت، او یکی از چهره هایی بود که پس از پیروزی انقلاب در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. محمد ابراهیم در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان اعزام شد.
با آغاز جنگ، او و احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه مامور شدند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسئولیت قسمتی از کل عملیات را به عهده همت گذاشتند. محمد ابراهیم در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت می کرد و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد به همین خاطر هم هست که تحلیلگران جنگ ایران و عراق، برای او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر قائل هستند. در سال 1361 با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت. با شروع عملیات رمضان، در تاریخ 23 تیر 1361 در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ 27 محمدرسولالله را به عهده گرفت و در ادامه با ارتقاء این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد. در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. او در عملیات والفجر مقدماتی، مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر 27 حضرت رسول، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او درعملیات والفجر 4 قابل توجه بود. محمدابراهیم همت با آن ذهن دقیق و تحلیلگرش در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.