"من شروع به فکر راجع به این کردم که میخواهم امروز حس خوبی داشته باشم. من نمیخواهم به خاطر روزی در آینده ای دور که ممکن هم است هرگز نرسد زندگی کنم –که من ثروتمند شده ام و بلاخره حس خوبی نسبت به خودم دارم." –تام بیلیو
زمانی بود که من فکر میکردم بهترین راه برای خوشحال بودن تغییر دنیای بیرونی است. این حرکتی ناشیانه است، میدانم.
من عادت داشتم چیزهایی شبیه این به خودم بگویم:
- اگر فقط میشد فروشگاه آنلاینم را راه بیاندازم، میتوانستم کارم رو رها کنم و به یک شهر ساحلی استوایی بروم.
- باید رییسم را قانع کنم که اجازه بدهد کارم را از ساعت 10 صبح شروع کنم که بتوانم به باشگاهم بروم.
- اگر هفته ای حداقل چند صفحه ننویسم دیوانه میشوم.
دیدگاهم این بود که اگر فلان چیز اتفاق بیافتد من بدون شک خوشحال خواهم شد. به مدت 15 سال هدفم این بود که به اهدافم برسم. این روزها، موانع بسختی میتوانند جلوی راهم را بگیرند؛ مشکلات از من گله گی میکنند.
سه مورد بالا را هم به گونهای حل کردم که از آن راضی هستم.
-از ساعات کاری ام میزنم و برای گسترش کسب و کارم زمان پیدا میکنم، و امسال دو یا سه بار در سواحل مکزیک خواهم بود.
-بجای دیرتر شروع کردن کارم، برنامه ی آخر هفته های بدون باشگاه ترتیب دادم.
-و شروع به زودتر بیدار شدن کردم و ساعات آرام زیادی برای نوشتن پیدا کردم.
من به چیزهایی که میخواستم رسیدم، و توقع داشتم که خوشحال باشم. اما بیشتر عصبی شدم.
وقتی پیگیری شادی باعث می شود شما بدبخت باشید
بیشتر وقتها این افراد در مترو هستند که عصبی ام میکنند –کسی که جلوی در را در ایستگاهی شلوغ گرفته است؛ هرکسی که سعی میکند در راهروی شلوغ همزمان قدم بزند و پیام بفرستد(شما باعث ترافیک شده اید جناب!).
صبحانه ای از نوعِ ریختن کنایه بر سر غریبه ها هرروز صبح فقط کالری های خالی از احساسات است، پس من قدمی به عقب برداشتم تا این را بپرسم: اگر من تمام این گزینه ها را علامت بزنم و در ظاهر زندگی عالی داشته باشم، چرا باید حس من به گونه ای باشد که انگار 47 ساعت مداوم اخبار تماشا کردهام؟!
این احتیاج من به تغییر یک صبح شنبه ی کاملا عادی ای مشخص شد. در راه دیدن دوستانم برای صرف میان وعده ای بودم که از خودم پرسیدم، من زنی فوق العاده در زندگیام دارم، یک خانه و باغچه، درآمد، شغلی جالب، و این که سالم هستم –چرا من مشغول نصیحت کردن زنی 70 ساله هستم برای اینکه قبل از سوار شدنش بگذارد مسافران پیاده شوند؟
من فکر می کنم پاسخ این است که تمام کارهایی که شما برای زندگی بیرونی خود انجام میدهید بی فایده است اگر زندگی درونی شما مانند اتاق نشیمن یک محتکر چیده شده باشد. آرام باشید و بگذارید من به سه فرآیند چگونگی کنترل کردن دسته روزنامه های ذهنی شما بپردازم.
- افکار قدرت هستند.
" من فکر میکنم همه باید ثروتمند و مشهور بشوند و همه کارهایی را که آرزویش را داشتند انجام بدهند تا بعدا متوجه شوند که این چیزی نیست که به دنبالش بودند." –جیم کری
اگر من یک نیروی خارق العاده داشتم، این بود که من به تمام اطلاعاتی که نیاز داشتم در زمان مناسب دسترسی پیدا میکردم. این ممکن بود چیزی باشد که یک دوست میگوید و یا کتابی که جلویم ظاهر شود. که در این مورد کتاب "چهار توافق" اثر دان میگوئل رویز بود.
توافق اول: "در کلمات خود بی عیب و نقص باشید" با صداقت صحبت کنید و فقط چیزی را که منظورتان است بگویید.
به گفته ی رویز، کلمات اثری تقریبا جادویی دارند. به کودکی بگویید "کمی آرامتر" و اون اینگونه برداشت میکند که "تو در آواز خواندن خوب نیستی" و تا 30 سال دیگر هرگز آواز نمیخواند.
بهرحال، اگر با صداقت و دلسوزی صحبت کنید، ارزش بقیه را بالا میآورید. به کسی بگویید که چقدر اخلاق کاریشان را تحسین میکنید، و شاهد این باشید که چگونه جدی تر به کارشان ادامه میدهند.
با خودم گفتم "اگر چیزهایی که من به بقیه میگویم چنین قدرتی روی آنها دارد، چیزهایی که من به خودم در ذهنم میگویم چه تاثیری بر من دارند؟"
"او آشفته شد! من عصبانی ام!"
به این فکر کنید، که تمام روز را به فکر کردن سپری کنید.
من با دقت به این فرایند علت و معلولی نگاه کردم، و رابطه ای واضح و مستقیم میان گفتگوهای ذهنی من و آشفتگی ای که من مثل کیشه ای پر از آجربه همراه خود داشته ام وجود دارد. من در حال باخت بازی ذهنی بودم –جایی که تنها بازیکنش خودم بودم.
با عصبانیت اینور و آنور رفتن در طول روز بسیار خسته کننده است، اینطور شد که نتیجه گرفتم در افکارم بی نقص باشم.
- جواب منتقد را بدهید
روانکاو دیوید برنز، دقیقا کتابی راجع به حس خوب داشتن نوشته است، و من فکر میکنم که بزرگ نمایی نیست اگر آنرا راهنمایی آموزشی برای ذهن نام گذاری کرد.
ایده اصلی او و تز مرکزی درمان شناختی این است که تمام حالات شما توسط افکار شما پدید آمدهاند. طوری که شما راجع به پیش آمدی فکر میکنید تصویر دقیق واقعیت نیست. آن احساس توسط معنیای که شما به واقعیت میدهید بوجود میآید.
تا حالا شده است که از دست کسی عصبانی باشید، و بعدا متوجه شوید که آنها کاری را که شما فکر میکردید انجام داده اند در واقع انجام ندادهاند؟ واقعیت دلیل عصبانیت شما نبوده است –داستانی بوده است که شما سرهم کرده بودید، چیزی است که نویسنده بری براون آنرا "اولین پیش نویس خرابکارانه" مینامد (بعدا به او باز خواهیم گشت).
اتخاذ یک تغییر ظریف در رویکرد شما به جهان میتواند تفاوت بین "این شخص به من احترام نمیگذارد" (خشم) و "این شخص بنظر میرسد با درد زیادی دست و پنجه نرم کند" (دلسوزی) باشد.
اما، دکتر برنز، من چگونه میتوانم افکارم را عوض کنم؟ خوب مایک، این ساده است. اول، شما باید اندیشهای را ایجاد کنید که احساسی را ایجاد کرده باشد. دوم اینکه، جواب افکار را بدهید.
دکتر برنز تکنیک ستون سه گانه را برای کمک به شما در انجام این امر، ایجاد کرد. سه ستون با این سرفصل ها ایجاد کنید: 1) فکر چیست؟ 2) آیا من واقعیت را تحریف کردهام؟ 3) پاسخ منطقی من چیست؟
برای مثال اگر الان کسی را ببینم که هم زمان راه میرود و پیام میفرستد، سعی میکنم این گونه به قضیه نگاه کنم:
افکار اتوماتیک: "عجب زامبیای، این مسئله خیلی آزاردهنده است."
تحریف: "اون حتما مکالمهای مسخره و غیرمهم دارد."
پاسخ منطقی: "من هیچ نظری راجع به موضوع پیام او ندارم –شاید دارد تلاش میکند با همسرش آشتی کند، و یا با مادر رو به مرگش صحبت میکند، و من میتوانم صبور باشم."
احتمال زیادی هم هست که دارد تلاش میکند پوکیمون به تور بیاندازد، اما اگر انتخاب بامن باشد چرا سعی میکنم داستانی را که مرا بیشتر از همه عصبانی میکند را باور کنم؟
- عمل: احساسات خود را انتخاب کنید.
" انتخاب واقعی بر اساس این واقعیت میزان میشود که شما تصمیم گرفتهاید عملی تازه انجام دهید. اگر عملی در میان نباشد، شما در واقع تصمیم نگرفتهاید." تونی رابینز
با توجه بیشتر به ذهنیت های لحظه ای لحظه ای که سعادت و خوشحالی من را سرقت میکردند، می توانستم انتخاب های جدیدی را ایجاد کنم که باعث به وجود آمدن احساسات بهتر شوند.
در این نکته، بیایید از ذهن و عقل بیرون براون، محقق، دانش آموز تجربه انسانی و نویسنده "با قدرت برخواستن" صحبت کنیم.
پس از آگاهی از قدرت تفکر و شروع به جواب دادن به آنها چه میکنید؟ این زمان برای یک انقلاب است، عزیزم.
این جایی است که شما عمل سنگینی انجام میدهید –حتی اگر فقط محدود به ذهنتان باشد. مسلح شوید و به جنگ دانش قدیمی بروید...افکار جدید انتخاب کنید؛ کلانتر جدیدی برای شهر ذهن خود برگزینید.
برن می گوید: "برخلاف تغییرات تکاملی که افزایشی است،" تغییر انقلابی افکار و عقاید ما را از اساس تغییر میدهد."
قدمهای کوچک منجر به تغییر روحی ای که ما میخواهیم نمیشود. اگر من خودم را به تغییر کوچک نگاه کردن به اینکه چگونه رفت و آمد صبحگاهی ام ژیمناستیک ذهنیام را آغاز میکند محدود کنم، تغییرات کوچکی برایم ایجاد خواهد شد. در عوض، میتوانم بفهمم که چقدر دیوانهوار است که خود را با هر گونه افکار، در همه شرایط، از بین ببرم، و برای رد آنها به طور کامل انتخابی انقلابی انجام دهم.
من تصمیم گرفتم افکاری که احساسات مثبت در من ایجاد میکنند را انتخاب کنم –در اتوبوس، در خانه و سر کار، و در رابطهام. بعد از یک هفته توجهِ هوشیارانه و فعال، من شروع به زیاد خندیدن کردم...به هیچ چیز در واقع! تا آن زمان من فراموش کرده بودم که خوشحالیِ واقعی چه حسی دارد: بدون زحمت.