مثل پرنده جوانی که پرواز را بتازگی فرا گرفته بال میگشاید، قدردان اینکه زندگی به او شانس دوبارهای داده. بازگشته از سفر است و میخواهد بماند. نسرین همچون پرندهای که سالها پر و بال چیده در اسارت صیاد بوده حالا میتواند آزاد باشد. او دیگر معتاد نیست. زنی 26 ساله که از 15 سالگی اسیر اعتیاد بوده و 8 ماه تمام برای رهایی از چنگال آن جنگیده. او اکنون پاک است. میتواند دخترش را در آغوش بگیرد.
به گزارش ، ایران نوشت: دقیقاً ٦ ماه از آن روزی که برای تهیه گزارش به مرکز اقامتی مدل طبی زنان مرکز خیریه جمعیت «تولد دوباره» آمده بودم، میگذرد. ساختمان ٣ طبقه آجر سه سانتی که به آن میگویند «خانه». خانه آخرین فرصت برای بازگشتن به زندگی است. خبر دادهاند که امروز جشن کوچکی دارند برای مادری که دیگر معتاد نیست. پاک شده تا زندگی جدیدی را با دختر کوچکش آغاز کند.
طبقه دوم خانه زیباتر از هر خانهای است. ساکنانش آن را با کاغذ و بادکنکهای رنگی آراستهاند. روی میزی که وسط پذیرایی جا خوش کرده کادوها را چیدهاند. موسیقی ملایمی پخش میشود. آهنگ «بارااااان، باران» در فضا طنین انداخته. آدمهای خانه دیگر مثل ٦ ماه پیش نیستند، رنگ و رویی گرفتهاند، گویی دوباره جان گرفتهاند.
خانه میهمان تازهای هم دارد؛ دخت کوچولویی با جوراب شلواری صورتی و سارافونی با چهار خانههای سفید و طوسی. تلی که به موهایش زدهاند او را زیباتر از هر بارانی کرده. انگار حضور او در اینجا شور و اشتیاق را بین آدمهای خانه پراکنده است.
باران میدود و میپرد بغل مادرش. نسرین پیاپی و بیوقفه میبوسدش. همهمهای بپاست. مادر از خود بیخود و بلند بلند به زنانی که دورش را گرفتهاند، میگوید: «از این به بعد تا آخر عمر با خودم میماند. از امروز خودم پوشکش میکنم. خودم برایش لالایی میخوانم.» و از ته دل میخندد.
مادرش را میشناسم، همان زنی که داستان زندگیاش را مهرماه امسال در گزارشی از مرکز اقامتی مدل طبی زنان و مادران معتاد با عنوان «میخواهم زنده بمانم تا دخترم را ببینم» روایت کردم. نمیدانستم به جشن تولدی دعوت شدهام که میزبانش نسرین سوژه گزارشم است. 6 ماه پیش وقتی از وضعیتش پرسیدم اینطور جواب داد: «ناخواسته باردار شدم، شبها در این پاتوق و آن پاتوق میخوابیدم تا اینکه دخترم «باران» به دنیا آمد. از بیمارستان فرار کردیم. هیچ مدرکی نداشتم برایش شناسنامه بگیرم. بعد از آن با دخترم کارتن خوابی کردم. با بدبختی از او مراقبت کردم؛ بیمارستان وضعیت ما را به کلانتری محل گزارش داده بود و مأمورها ریختند و بابای بچهام را دستگیر کردند. او آشپزخانه تهیه شیشه داشت. دخترم را به زور گرفتند و برای درمان و نگهداری به شیرخوارگاه فرستادند.»
اینجا دیگر صدایش شروع میکند به لرزیدن، استخوان روی گلویش بالا و پایین میرود، بغضش را مدام فرو میداد: «هیچ آدرسی از دخترم نداشتم. روزهای اول که به مرکز آمده بودم شما من را اینجا دیدید. آرزویم این بود که بچهام را یک بار بغل کنم. مشاوران مرکز گفتند تو میتوانی و باید صبر کنی. بعد از سه ماه میتوانستم «باران» را ملاقات کنم. هربار که پیشش میرفتم حالم بد میشد. میآمدم و با خانم صادقی حرف میزدم، گریه میکردم و میرفتم پایین همان جا که بخش بستری است. واقعاً فکر نمیکردم 8 ماه آنقدر زود بگذرد که بتوانم دخترم را ببینم. الان حضانت باران را گرفتم. دخترم آمد پیشم. ممنونم. از همه ممنونم.»
حالا نسرین مزد تلاشش را در آغوش گرفته، مزدی که برای به دست آوردنش 8 ماه جنگیده و چه شبهایی را به امید اینکه دوباره دختر کوچولویش را در آغوش بگیرد صبح کرده. در این راه آدمهای خانه و مددکاران کمکش کردهاند.
باران بین دختران و زنان مرکز دست به دست میشود. سمت راست خانه اتاق کودک است. دومین تخت با ملافه صورتی و بالش لیمویی جای باران است. نسرین تند تند عروسکها را نشانش میدهد. اسباب بازیهایش روی تخت ولو شده. آنها را یکی یکی میدهد دست باران.
نسرین باران را برای جشن تولدش آماده میکند. سریع و کوتاه جواب میدهد: «انگار دوباره متولد شدهام. مادرانی که شرایط من را دارند یک ذره صبر کنند، تحمل کنند چون مواد اصلاً ته ندارد. اعتیاد زیباییام را از بین برد. اصلاً حسم گفتنی نیست، نمیشود گفت. زمانی که خانم صادقی آمد گفت که برویم دنبال باران حال خودم را نمیفهمیدم. ولی خواستم و توانستم.»
خانم صادقی یکی از مددکاران مرکز اقامتی مدل طبی درمانی زنان و مادران معتاد درباره چگونه بازگرداندن «باران» به مادرش میگوید: «وقتی مادر معتاد متجاهری را میگیرند و به کمپ میفرستند برای اینکه بچههایشان آسیب بیشتری نبینند آنها را تحویل بهزیستی میدهند. در این میان برخی از مددکاران تصور میکنند اگر در گزارششان بنویسند که مادر معتاد بچهاش را نمیخواهد کمک بزرگی در حق بچه کردهاند اما عملاً مادر را از فرزندش برای همیشه جدا میکنند. کاری که در حق نسرین و باران کرده بودند. قاضی هم رأی به عدم صلاحیت مادر میدهد و خانوادهای که فرزنددار نمیشود میتواند کودک را به فرزند خواندگی قبول کند و با توجه به اینکه این کودکان شناسنامه و تاریخ تولد ندارند مادرش دیگر نمیتواند او را پیدا کند. اگر چند روز دیر میرسیدیم برای همیشه او را از دست میدادیم. قرار بود باران بزودی تحویل یک خانواده داده شود. زمانی که نسرین به کمپ منتقل شدهبود بچهاش را به بهزیستی فرستاده بودند و به اسم دیگری ثبت شده بود. ما با زحمت توانستیم ردی از او بگیریم. میخواستند سرپرستی او را به خانوادهای بدهند که با تلاش مسئولان مرکز اقامتی برای باران برگه تاریخ ولادت گرفته شد و در گام بعدی شناسنامه و در نهایت موفق شدیم باران را به مادرش که پاک شده برگردانیم.»
صدای کف زدن و بلند شدن صدای موسیقی گپمان را قطع میکند. چند زن جوان مشغول چیدن میز تولد هستند. هر کسی به یک طرف میرود، یکی چای میآورد، دو سه نفری موهایشان را بافتهاند و روی کاناپه نشستهاند و دست میزنند. زیر لب میخوانند: «تولدددد تولددد تولدت مبارک» آن یکی هم سی دیهای جلوی تلویزیون را مرتب میکند و دنبال آهنگ مخصوص باران است. بقیه زنهای مرکز اقامتی هم مثل نسرین خوشحالاند. «مینا» کیک تولد را میآورد. جشن تولد با رقص مادر و دختر شروع میشود. تخت رو به روی در ورودی جای «سهیلا» است. موهایش را شانه میکند. جورابهای مشکی را پا میکند به نسرین و باران نگاه میکند و با خوشحالی میگوید: «2 ماه دیگر هم نوبت به من میرسد. من هم پسرم را همینطور بغل میکنم.» نسرین یک سمت صورتش به سقف است و آن یکی روی گونههای باران. نوبت باز کردن هدیهها میرسد. دو دست لباس دخترانه، ظرف غذا و لباس زنانه و شال لای کاغذهای کادو رنگی پیچیدهاند. دست میزنند و با صدای بلند میگویند: از طرف همه بچههای مرکز» تبریک گفتن به نسرین تمامی ندارد. یک به یک میآیند و او را در آغوش میگیرند. وقتی کمی سرش خلوت میشود او را به حرف میگیرم. آنقدر ذوق زدهاست که بریده بریده حرف میزند. خودش میگوید در طول 26 سال عمری که از خدا گرفته تا به این اندازه خوشحال و شاد نبوده. دخترش را صدا میکند و بغلش مینشاند و شروع میکند به حرف زدن: «وقتی به اینجا آمدم فکر کردم اینجا هم مثل مراکز دیگر است که با بیماران رفتار خوبی ندارند و کتکشان میزنند. خیلی ترسهای دیگری هم داشتم. میدانستم مشکلی دارم و آنها شاید نخواهند حمایتم کنند. ولی همان روزهای اول فهمیدم اینجا یعنی خانه با بقیه جاها فرق میکند. مددکاران به من امید دادند. آنها بارانم را پیدا کردند و وقتی بعد از ماهها او را دیدم بغلم نمیآمد.غریبی میکرد. خیلی ناراحت بودم ولی همه چیز درست شد. اصلاً فکرش را نمیکردم یک روز دخترم را ببینم.»
نسرین لباس دخترش را درست میکند و از او میخواهد برود و اسباب بازیهایش را بیاورد. ادامه حرفش را میگیرد و میگوید: «امروز یکی از مددکاران به من گفت آماده شو برویم دخترت را بیاوریم. نمیدانید چقدر ذوق زدهشدم. نمیتوانم حسم را برایتان تعریف کنم. رسیدیم به بهزیستی وقتی دخترم آمد بغلم انگار همه دنیا را به من دادند. واقعاً دوباره متولد شدم. شاید دوری دخترم و تلاش برای به دست آوردنش بود که برای همیشه اعتیاد را کنار گذاشتم. حالا که او را به دست آوردهام تصمیم گرفتهام مادر خوبی برایش باشم. میخواهم به بهترین شکل او را بزرگ کنم. برای خودش خانمی شود فقط از یک چیز میترسم. انگ مردم.»
خندههای باران میپیچد توی خانه، اینجا حال و هوای دیگری دارد. نسرین میخواهد در مرکز اقامتی زنان که بزودی راهاندازی میشود، بماند و به آدمهایش کمک کند. او شادی و خوشحالیاش را با دیگران تقسیم میکند به امید اینکه بین فرزند و مادر معتاد فاصلهای نیندازند.