خبرگزای مهر – گروه فرهنگ: امروز، هفتاد و ششمین سالروز درگذشت پروین شعر ایران است. آنان که به زیارت آستان مقدس فاطمه معصومه(س)در قم مشرّف شدهاند؛ نیک میدانند که دور تا دور صحن اصلی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) - که امروزه آن را به نام صحن امام رضا (ع) میشناسند - حجرههایی وجود دارد که بیشتر آنها مستطیل شکل هستند و مانند یک دالان، به عمق کشیده شدهاند.
در برخی از این حجرهها، شخصیتهایی از علما و بزرگان مدفون هستند و هنوز هم برخی از بزرگان را در این حجرهها دفن میکنند.
در گوشهای از این صحن و در نزدیکی درب صحن کوچک یا صحن عتیق – که امروزه آن را به نام صحن امامهادی (ع) میشناسند – حجرهای خودنمایی میکند که عنوان و تابلوی پروین اعتصامی را بر خود دارد.
نوشته کنار در ورودی نشان میدهد که در این حجره، دو شخصیت ادبی با نام خانوادگیِ «اعتصامی» آرمیدهاند؛ یکی «یوسف» که نویسنده و مترجم بود و دیگری «رخشنده» با تخلص «پروین».
اگرچه یوسف، هم پدر پروین بود و هم اولین استادش، اما امروزه این شاگرد از آن استاد، مشهورتر و معروف تر است. سنگ قبر این دو به عنوان «پدر و دختر» یا «استاد و شاگرد»، در کنار هم و در سمت چپ حجره قرار دارد.
همچنین نوشتهای در کنار در ورودی قرار داده شده است که این جملات در آن به چشم میخورد:
«بانو اختر پروین اعتصامی. شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است؛ عمر پروین بسیار کوتاه بود تا اینکه دست اجل او را در 34 سالگی در سال 1320 شمسی از جامعه ادبی گرفت ... »
او را از مشهورترین شاعران زن ایران بر میشمارند که در جوانی و بر اثر بیماری حصبه، بدرود حیات گفت و به سرای باقی شتافت. پس از مرگ، یادداشتی از او با این عنوان که «این قطعه را برای سنگ مزار خودم سرودهام»، یافت شد و همان بود که بر سنگ مزارش حکّ شد:
اینکه خاک سیهش، بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر که جز تلخی ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان بِه، که ز وی یاد کنند
دل بی دوست، دلی غمگین است
خاک در دیده، بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمیهر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد، مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب، تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و رهِ دیرین است
خرّم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
دیوان اشعار، تنها اثر مُدوّنِ به جا مانده از پروین اعتصامیاست که باید گفت عدالت خواهی، ظلم ستیزی، یاور مظلوم بودن و اخلاق و حکمت، روح اشعار او را تشکیل میدهد؛ اشعاری که اوج آن در شعری مانند «اشک یتیم»، قابل دسترسی است و البته بسیاری از ما هم از این شعر مشهور در کتب درسی سابق خود، خاطرات فراوانی داریم:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست ...
در عین حال، مفاهیم شعر پروین، به شعر حِکمیناصر خسرو و سعدی هم بسیار نزدیک است؛ اشعاری که وی آنها را از حدود ده سالگی سروده است و با توجه به رفت و آمد بزرگانی مانند علامه دهخدا و ملک الشعرای بهار به خانه یوسف اعتصامی، رخشنده از کودکی، این اشعار را برای این استادان و البته برای پدرش میخواند و آنان نیز، او را به تداوم شعرسرایی تشویق میکردند.
و اکنون شعر دیگری را از او با عنوان «اندوه فقر» به مرور مینشینیم:
با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیده ام و قامتم خمید
ابر آمد و گرفت سر کلبه مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید
جز من که دستم از همه چیز جهان تهی ست
هرکس که بود، برگ زمستان خود خرید
بی زر، کسی به کس ندهد هیزم و زغال
این آرزوست گر نگری، آن یکی امید
بر بست هر پرنده در آشیان خویش
بگریخت هر خزنده و در گوشه ای خزید
نور از کجا به روزن بیچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابه دلم ز سر انگشتها چکید
یک جای وصله در همه جامه ام نماند
زین روی وصله کردم؛ از آن رو ز هم درید
دیروز خواستم چو به سوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من
بوی طعام خانه همسایگان شنید
ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش
هرگه که ابر دیدم و باران، دلم تپید
هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت
بر بام و سقف ریخته ام تارها تنید
در باغ دهر بهر تماشای غنچه ای
بر پای من بهر قدمیخارها خلید
سیلابهای حادثه بسیار دیده ام
سیل سرشک زان سبب از دیده ام دوید
پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند
بیهودهاش مکوب که سرد است این حدید
پروین سرانجام در مانند چنین روزی یعنی در بامداد شانزدهمین روز از فروردین ماه سال 1320 و در 34 سالگی، رُخ در نقاب خاک کشید، اما اشعارش برای همیشه، چراغی برای ادب دوستان بر افروخت:
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی ز اندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است، خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود