تابهحال شده از خود بپرسید که چرا پیشرفت نمیکنید؟ چرا فرصتهای خود را خراب میکنید و خیلی سریع جا میزنید؟ خود را سرزنش میکنید، عصبی میشوید و خودانتقادی مخرب دارید؟ درون همهی ما کودکی وجود دارد که گاهی زخم خورده و آزار دیده است و ما برای فراموش کردن دردی که به او تحمیل کردهایم، سعی میکنیم کودک درون خود را فراموش کنیم. اما سخت اشتباه میکنیم. کودک درون ما در ناخودآگاهمان زندگی میکند و روی تصمیماتی که در زندگی میگیریم اثر میگذارد. در این مقاله شما را با مفهوم روانشناسی کودک درون و ارتباط با آن، رابطهی کودک درون و بزرگسالی و 7 جمله مهمی که باید برای رشد فردی و افزایش اعتماد به نفس به کودک درونتان بگویید، آشنا خواهیم کرد.
کودک درون چیست؟
همانطور که فروید هم عنوان کرده است، بیشتر اختلالات روانی و الگوهای رفتاری مخرب، کمابیش به این بخش ناخودآگاه وجودمان مرتبط هستند. همهی ما روزگاری کودک بودیم و همچنان این کودک را درون خود نگه داشتهایم. باوجوداین، بیشتر بزرگسالان از کودک درون خود بیخبر هستند و این ناآگاهی ریشهی بسیاری از مشکلات عاطفی، رفتاری و دشواریها در روابط است.
واقعیت این است که بسیاری از افراد به اصطلاح بزرگسال، بههیچوجه فردی بزرگسال و بالغ بهشمار نمیآیند. بیشتر ما پا به دوران بزرگسالی میگذاریم، اما با تعریف روانشناسی اصلا بزرگ نشدهایم. بزرگسال واقعی کسی است که مسئولیتهای خود را نسبت به کودک درونش بشناسد، بپذیرد و برای انجام آنها متعهد شود؛ در واقع بزرگسال کسی است که مسئولیت کودک درون خود را بهعهده بگیرد و به آن عشق بورزد. در بیشتر بزرگسالان، چنین شرایطی هرگز دیده نمیشود. کودک درون بیشتر آنها، مطرود و مغفول و تنها میماند. علت این است که جامعه به ما حکم میکند که بزرگ شویم و رفتارهای کودکانه را کنار بگذاریم.
به ما یاد دادهاند که برای بزرگشدن، کودک درون خود را سرکوب کنیم. با این سرکوب، بیگناهبودن، شادی، احساسات، بازیگوشی و هیاهوی کودکی هم در ما کشته میشود. کودک درون در صورت سرپاماندن، تمام این ویژگیهای مثبت را تقدیم زندگیتان میکند. البته در کنار تمام ویژگیهای مثبتی که حضور کودک درون بههمراه دارد، نقاط کور و منفی نیز با وجود آن دیده میشود. برای نمونه ترسها، نگرانیها و ضربههایی که در کودکی خوردهایم، همگی همچنان بهطور بالقوه در نهاد ما وجود دارند. برخی از بزرگسالان معتقدند که همهی این نقاط منفی را رفع کرده و پشت سر گذاشتهاند، ولی چنین چیزی حقیقت ندارد.
رابطهی کودک درون و بزرگسالی چیست؟
همانطور که گفتیم تمام ترسها و نگرانیهای کودک درون، همراه با شادیها و نقاط مثبت در بزرگسالی هم وجود دارند. اما برخی از بزرگترها خیال میکنند که دیگر خبری از تجربههای قدیم کودکیشان وجود ندارد. بسیاری از مواقع، این کودک کمسن درون افراد است که زندگیشان را کنترل میکند؛ کودکی زخمخورده که در جلد بزرگسالی ظاهر میشود و سکان را بهدست میگیرد. برای مثال بچهای 5 ساله سکان ارادهی فردی 40 ساله را در دستان خود میگیرد. در چنین وضعیتی دیگر آن آدم بزرگ 40 ساله نیست که تصمیم میگیرد. بلکه با کودکی 5 ساله طرف هستیم که ترسیده، عصبانی، زخمخورده و آسیبدیده است. چنین کودکی با این ویژگیها به دنیای بزرگسالان فرستاده میشود تا مسئولیتهای بزرگسالانه را تجربه کند. شما چه فکر میکنید؟ کودکی 5 ساله میتواند وارد روابط آدمبزرگها بشود؟ حرفه و شغل پیشه کند و مستقل باشد؟ این چیزی است که در زندگی روزانه بسیاری از ما اتفاق میافتد و مدام بیآنکه دلیلش را بدانیم از خود میپرسیم: چرا همیشه احساس ناامنی میکنم؟ عصبی هستم و میترسم؟ چرا احساس گمگشتگی و تنهایی وجودم را در برمیگیرد؟
همهی اینها بهخاطر این است که کودکی کنترل شما را برعهده گرفته که بدون حمایت و مراقبت در دنیای بزرگسالان پرسه میزند. چنین مشکلی که در بیشتر مراجعان به رواندرمانگران دیده میشود، با اختلال چندشخصیتی متفاوت است. این مشکل، مشکلی رایج و آزاردهنده است که با بهرهمندی از علم روانشناسی و بدلشدن به بزرگسالانی که علاوه بر گذر از مرزهای سنی، شناخت خوبی هم از خود دارند، میتوان آن را حل کرد.
چطور با کودک درونمان کنار بیاییم؟
قبل از هر چیز باید نسبت به وجود کودک درون آگاه بشوید. واقفنبودن به حضور آن موجب میشود که کنترل رفتارهایتان به دست این کودک بیفتد. در گام بعدی باید کودک درون خود را جدی بگیریم و برقراری ارتباط با او را شروع کنیم. باید به او گوش بدهیم تا احساساتش را شناسایی کنیم و ببینیم که به چه چیزهایی نیاز دارد. نیازهای این کودک (عشق، پذیرش، حمایت، درک، پرستاری) درست مانند نیازهای ما در کودکیمان است. در بزرگسالی هم دوست داریم تمام این مراقبتها از ما بهعمل آید و در تلاشی مذبوحانه دیگران را مجبور به انجام این کارها میکنیم.
آنچه در کودکی از والدین و سایرین دریافت نکردهایم، اکنون بهشکل نیازی زنده و پابرجا در زندگیمان وجود دارد. تمام غمها، ناامیدیها و افسردگیهای گذشته با ما همراه هستند. با بزرگشدن تمام تجربههای ناخوشایند زندگی شبیه قرصی تلخ از سوی ما بلعیده میشود. مهم نیست که چقدر باهوش، جذاب یا معنوی و خوب هستیم. درهرحال با بزرگشدن تمام آن تجارب ناخوشایند که نتیجهی قصور والدین و مراقبینمان در کودکی بودهاند، ما را همراهی خواهند کرد.
چیزی که باید درنظر داشته باشیم، این است که گذشتهها گذشته است. نباید در بزرگسالی بهدنبال تحمیل وظایف انجامنشده والدینمان به دیگران باشیم و طلبکار اطرافیان فعلیمان بشویم. باید بپذیریم که دردهایی وجود دارد که میراث گذشتههاست و حال برای رفع و رسیدگی به دردها و کودک درونمان نیاز به مسئولیت پذیری داریم. در رشته روانشناسی با یادگیری سعی در مرتفعساختن مشکلات میشود. در این مورد هم روانشناسی به بزرگسالان پیشنهاد میکند تا شیوهی مراقبت از کودک درون خود را یاد بگیرند. باید یاد بگیرند که درست مانند یک مراقب آگاه از کودک درون خود محافظت کنند. ساختارها، چهارچوبها، مرزها و محدودیتهایی برای آن تعیین کنند و در کنار این نظم تربیتی به عشق ورزیدن و پرستاری پایههای اساسی زندگی کودک درون را بنا کنند. برای اینکه ارتباط درستی میان کودک درون و بزرگسال موردنظر شکل بگیرد، نیاز به شکلگیری و خلق گفتوگویی درست و سازنده میان آنها وجود دارد.
کودک درون خود را بهتر بشناسیم
رفتارها و عادت های مخرب بهشکلهای متنوعی ابراز میشوند: خودتخریبی، ناامیدی، پرخاشگری توأم با خشونت و … . معمولا رفتارهای مخرب در بزرگسالان بهشکل اوقاتتلخیهای کودکانه و خودشیفتگی ناشیانه بروز میکند. از سایر عواقب این رفتارها میتوان به درماندگی و نیازمندی، ترس از طردشدن و وابستگی اشاره کرد. گاهی نیز شاهد بیمسئولیتی و عدم پذیرش بزرگسالی با عصبیت و پرخاش هستیم. به این حالت سندروم «پیتر پَن» میگویند. یعنی حالتی که فرد بزرگسال دوست ندارد، بزرگشدن خود را بپذیرد و مسئولیتهایش در دنیای بزرگسالان را جدی بگیرد.
در خلال بحثهای روانشناسی دربارهی زنان و مردانی که دوست ندارند پا به دنیای بزرگسالان بگذارند، بحث کودک درون پیش میآید. اما واقعا چنین چیزی وجود دارد؟ چرا باید به آن اهمیت بدهیم؟ در پاسخ باید گفت که بله، کودک درون وجود دارد. البته نه به این معنا که در کنار اعضا و جوارح درونیمان برای نمونه در گوشهای از شکم یا جایی حوالی لوزالمعده باید شاهد کودک درون باشیم. خیر! کودک درون، مفهومی انتزاعی و استعاری است. دراصل، واقعیتی روانشناسانه است و از قدرت بسیار بالایی برخوردار است.
با گفتن این 7 جمله به کودک درون خود، عشق، شادی و آرامش بیشتری را احساس خواهیم کرد. در این صورت است که اعتمادبهنفس بیشتری خواهیم داشت و دلسوزتر و مهربانتر هم میشویم. دکتر «استیو مارابولی» (Steve Maraboli) میگوید: ما خراب نشدهایم که نیاز به تعمیر و دستکاری داشته باشیم. ما بهطور بینقصی، پر از نقص هستیم و البته بهطرز شگفتانگیزی قدرتمند برای درنوردیدن مرزها و کارهای مختلف.
این تجربه را جدی بگیرید
یکی از افراد بسیار موفق در زمینهی تجارت و اقتصاد از تجربهی خود در زمینهی اهمیت کودک درون اینگونه میگوید:
مادرم در 6 سالگی مرا ترک کرد. من تنها شدم و احساس کردم که دیگر هیچچیز وحشتناکتری برای آزارم در زندگی رخ نخواهد داد. پس همهی امیدم را معطوف به پدرم کردم و تلاشم این بود که در مدرسه خوب درس بخوانم و برای خودم فردی موفق بشوم. واقعا هم خوب عمل کردم. در مدرسه، دانشآموزی معروف و موفق بودم و بعدها در دانشگاه و رشتهی تجارت بسیار عالی عمل کردم. شغلی که انتخاب کردم هم شغلی پردرآمد بود و راضیکننده. اما رضایتی که در ظاهر ایجاد شده بود، فقط ظاهری بود. یعنی چیزی در عمق وجودم مرا به تغییر تشویق میکرد. انگار تمام ثروت و موفقیتی که داشتم، رضایتی که پدرم از من داشت و …، هیچوقت آن طور که باید مرا شادکام نکرده بود.
پس در 29 سالگی با وجود تمام مخالفتهای پدرم، دل را به دریا زدم و در رشتهی هنر کار و تحصیلم را پیش گرفتم. من شور و اشتیاق خود در زندگی را با هنر یافته بودم. من متوجه شدم که با یافتن شجاعت و قدرت برای طیکردن مسیرهای کمتر طیشده باید کودک درون زخمی و ترسوی خود را درمان کنم. اگر شما هم احساس گمگشتگی، تنهایی، حقارت و ترس از دست دادن تأیید دیگران را دارید، باید بیشتر به کودک درونتان توجه کنید؛ کودکی که احساس ناامنی را تجربه میکند و معتقد است، آنقدرها که باید خوب نیست. تجربهی من را مرور کنید و مطمئن باشید که شروع خوبی برای حرکت در مسیری زیبا و آفتابی است. به کودک درون خود 7 جمله زیر را بگویید و دوستش داشته باشید:
1. دوستت دارم
همهی ما در کودکی فکر میکردیم که باید به اهدافی رفیع دست پیدا کنیم. همگی میخواستیم نمرات خوب بگیریم، تیم درست کنیم و رهبر باشیم، جا پای خواهر و برادرهای بزرگترمان بگذاریم و … . فکر میکردیم با این کارها دوستداشتنی میشویم. احتمالا خیلی از ما والدینی نداشتهایم که اهمیت دوستداشتهشدن ورای انجام کاری خاص را بدانند و به ما بگویند، همینطور که هستیم هم دوستداشتنی و عزیزیم. برخی از ما هم والدینی داشتهایم که ابراز عشق و محبت را نشانهی ضعف و دورشدن از ابهت میدانستند.
با وجود همهی این تجارب، ما اکنون میتوانیم به خودمان گوشزد کنیم که عزیز و دوستداشتنی هستیم. هر وقت که از جلوی آینه عبور میکنیم یا هر زمان دیگری باید به خود یادآوری کنیم که دوستداشتنی هستیم. عشق کلید درمان همهی دردهاست. به خود بگویید: دوستت دارم. همین و تمام!
2. من تو را درک میکنم و صدایت را میشنوم
دقت کردهاید، گاهیاوقات سرخورده و غمگین میشویم، اما سعی میکنیم به روی خودمان نیاوریم و قوی جلوه کنیم. این رفتار ریشه در کودکی ما دارد. یعنی زمانی که کسی با بیرحمی در برابر گریهکردنمان فریاد زده که: «بس میکنی گریهت رو یا کاری کنم که دیگه هیچوقت گریهت بند نیاد.»
ما با شنیدن چنین جملهای دیگر گریه نمیکردیم، اما احساسات و سرخوردگی شکلگرفته در آن لحظات برای همیشه در قلبمان جا خوش کردهاند و اگر تلاشی آگاهانه برای بهبود آن زخمهای درونی بهکار نگیریم، همیشه زندگی و تصمیمگیریهایمان تحتالشعاع آن قرار خواهند گرفت. بنابراین لازم است با کودک درون خود مهربان باشیم و به او بگوییم که صدایش را میشنویم، او را درک میکنیم و باهم میتوانیم از خلال سردیها و سیاهیها عبور کنیم.
3. این حق تو نبود
در کودکی بارها پیش میآید که احساس میکنیم، بچهی بدی هستیم و لایق طردشدنیم. اما این موضوع بههیچوجه درست نیست. واقعیت این است، افرادی که ما را آزار دادهاند، رفتار و روش دیگری بلد نبودهاند. برای مثال کتک مفصلی که از مادر نوشجان کردهایم، به این خاطر نبوده که ما مستحق چنین تنبیه بیرحمانهای بودهایم. علت این است که مادرمان در کودکی تجربهی مشابهی داشته و یاد نگرفته که شیوهی برخورد با ما در آن موقعیت خاص چه بوده است.
همهی کودکان پاک و بیگناه هستند و بههیچوجه مستحق تنبیه، طردشدن، مورد سوءِاستفاده قرارگرفتن و … نیستند. کودکان گناهی بر گردن ندارند. ما این موضوع را زمانی متوجه میشویم که از آن دوران سالها فاصله گرفتهایم.
4. ببخشید
یکی دیگر از جملاتی که باید به کودک درون خود بگوییم «ببخشید» است. گاهیاوقات فکر میکنیم که باید مدام برنده باشیم و بر دستاوردهایمان اضافه و اضافهتر کنیم. این رویکرد بعضا به دورشدن ما از فرزندان و اطرافیانمان میانجامد و باعث میشود تا به کار و …، بیشازحد لازم بها بدهیم. همهی این رفتارها ریشه در کودکیمان دارد. در کودکی ارزشهایی به ما القا میشود که تمام دوران بزرگسالی را تحتالشعاع خود قرار میدهد. برای مثال در کودکی به ما دیکته شده که باید همیشه اول باشی، مدام در رقابت و تلاش باشی و … . به همین خاطر از خیلی لذتها در زندگی جا میمانیم. اگر کمی فکر کنیم، متوجه میشویم که یک معذرتخواهی بزرگ به کودک درون خسته خود بدهکار هستیم.
5. من تو را میبخشم
یکی از سریعترین روشهایی که میتوانیم خود را به قهقهرا بکشانیم، حسرتخوردن و شرمندگی از خود است. گاهیاوقات بیهوده تمام گناهان عالم و آدم را به پای خود مینویسیم. درحالیکه ما ذرهای کوچک در این جهان پهناور هستیم و آنچه بهعنوان واکنش از خود نشان میدهیم، بسیار بیمنظورتر از آن است که عواقب وحشتناکی بهوجود بیاوریم. اگر یادتان باشد، در بند نخست این متن دربارهی تجربهی فردی نوشتیم که مادرش در 6 سالگی او را ترک کرده بود. او در جای دیگری از خاطراتش میگوید: در 14 سالگی، یک شب مادرم به خانه بازگشت و شب را در اتاق من خوابید. من و مادرم کنار هم خوابیده بودیم و من خیلی وول میخوردم. مادرم بیطاقت و عصبانی به من که کودکی مضطرب و مشوش بودم گفت که این کار را متوقف کنم. من که دلشکسته و ناراحت بودم، شب بعدی روی در اتاقم نوشتم که کسی بیاجازه حق ورود ندارد. بعد از چند سال دوری از مادرم، در آن شب، پدرم به من اطلاع داد که از مادر جدا شده است. من رفتار خود را مسبب طلاقشان میدانستم و بهعنوان یک کودک هرگز فکر نکرده بودم که واکنش کودکانه من دلیل این جدایی نبوده است. طلاق والدین من نتیجهی اختلافی 8 ساله بود. اما من خود را گناهکار میدانستم. حال که فکر میکنم، متوجه میشوم که من یک کودک بیگناه بودم و در این داستان تقصیری نداشتم. همهی ما چنین هستیم و گاهی خود را مسبب چیزهایی میدانیم که تقصیر ما نبوده است. برای تمام لحظاتی که کودک درون خود را ترسانده و او را مقصر اعلام کردهایم، باید بگوییم: من تو را میبخشم، تقصیر تو نبوده است.»
6. از تو متشکرم
باید به کودک درون خود بگوییم: «از تو متشکرم». این تشکر بهخاطر تمام لحظاتی است که تسلیم نشده و با شجاعت و پشتکار ما را همراهی کرده است. حتی اگر لحظات دردناکی را از سر گذراندهایم، باز هم باید از کودک درون بیدفاع خود برای همراهی و بقا تشکر کنیم. کودک درون ما نیازمند احترام، محبت و درک است. نباید او را قضاوت کنیم و آزارش بدهیم.
7. تو تمام تلاشت را کردهای
همهی ما در لحظاتی از زندگی، خود را برای اشتباهات و نقصهایمان سرزنش میکنیم. خود را در گوشهی رینگ میگذاریم و با سرسختی مورد بازخواست قرار میدهیم که چرا چنین نکردهای و چنان نشده است. این رفتار کودک درونمان را آزار میدهد. باید پذیرفت که تمام تصمیمات و واکنشهای ما نتیجهی افکار، شرایط و عناصر و عوامل محیطی و درونی گستردهای بوده که در آن زمان تحت تأثیرشان بودهایم. پس نباید حسرت خورد و ناراحت بود. ما همیشه همانی بودهایم که باید و میتوانستیم. پس باید به کودک درونمان بگوییم: «تو تمام تلاشت را کردهای.»