ماهان شبکه ایرانیان

حرکت آهسته ترکش نیم‌متری در کتف رفیقم

ساعت ۱۱ صبح بود و از ترس کاتیوشاهای تنوری عراقی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودم که یک باره ۵۰ گلوله کاتیوشا روی سرمان ریخت. شدت آتش طوری بود که به صورت درازکش هم احساس می کردیم چند ترکش نصیبمان می شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه می خوانید، روایت رزمنده جانباز، عبدالعلی یزدانیار درباره یکی از همرزمانش است.

در مرحله آخر عملیات بیت المقدس، به کانالی رسیدم که یکی دو تا تانک عراقیِ احتمالا در حال فرار، داخل آن افتاده بودند. کنار این کانال محوطه ای بزرگ با چند خاکریز وجود داشت و به جز بچه های 120، فراد دیگری هم در آن جا مستقر بودند. عراق هم مدام با ادوات سنگین خصوصا کاتیوشا که به آن علاقه زیادی داشت، روی آن محوطه آتش می ریخت.حجم آتش آنقدر زیاد بود که حتی حال نیم خیز شدن هم نداشتم.

یکی از بچه مثبت های جبهه به تور ما خورده بود که تا آخر عملیات با هم مانوس بودیم. اسم کوچکش را یادم رفته که امیر بود یا محمد اما یادم هست که نام خانوادگی اش خلیلی بود. از پادگان ولی عصر تهران آمده بود و برعکس من، نماز اول وقتش حتی زیر آتش دشمن هم ترک نمی شد! چند روز آخر عملیات خیلی با هم گرم گرفته بودیم و گاهی که حواسش نبود و بی هوا نگاهش می کردم، می دیدم که در حال ذکر گفتن است. هنوز لبهای خشک و پوست پوست شده بر اثر تشنگی اش را روی صورتش یادم هست. و آن چشم ها که به خاطر بی خوابی ممتد، سنگین ده بود. حتی حرف زدن های آرام ش را هم فراموش نکرده ام.

روزی ساعت 11 صبح بود و از ترس کاتیوشاهای تنوری عراقی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودم که یک باره 50 گلوله کاتیوشا روی سرمان ریخت. شدت آتش طوری بود که به صورت درازکش هم احساس می کردیم چند ترکش نصیبمان می شود.

خلیلی دراز کشیده بود و من هم نیم متر آنطرف تر کنارش خوابیده بودم تا از شر ترکش ها خلاص شویم. کاتیوشا ضمن انفجارهای مهیب، و موج انفجارهای قوی، ترکش هایی بین 10 تا 50 سانتی متر دارد که توی هوا مثل پره های هلی کوپتر می چرخند و صدایی شبیه آن درست می کنند. با آمدن صدای این ترکش ها هر لحظه منتظر بودیم تا یکی شان نصیب بدن ما شود. من نگاهم به کتف خلیلی بود و او هم زمین را نگاه می کرد. یکی از این ترکش های نیم متری آمد و آمد و در حالی که حس می کردم فیلم آمدنش را روی دور کند گذاشته اند، به نحو اسلومیشن وارد کتف خلیلی شد و به خاطر سنگینی و لنگر که داشت، دوباره بیرون آمد و چند متر آنطرف تر روی زمین افتاد!

نفس خلیلی بند آمده بود چنان که حتی نمی توانست از دردی که داشت، فریاد بزند. این صحنه برای من که تا آن روز ترکش های زیادی دیده بودم هم عجیب و نادر بود. بعد از این که به حال خودم برگشتم و از تعجب درآمدم، یکی دو تا از بچه ها را صدا زدم تا خلیلی را برای مداوای زخمش به عقب ببرند. جالب این که جای ترکشی به آن بزرگی، خونریزی شدیدی نداشت.

من فکر می کردم خلیلی چند ماهی بستری بشود تا استراحت کند اما چند ساعت نگذشته بود که آمد و به ما ملحق شد. معلوم بود که از زیر لباس، کتف و سینه اش را باندپیچی کرده بودند. خلیلی با این وضع و جراحتی که داشت، باز هم نمازش را اول وقت می خواند. وقتی به نمازش دقت کردم، انگار در این دنیا نبود. سرم را برگرداندم و در حالی که از خجالت آب می شدم، مشغول نماز خودم شدم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان