به گزارش مشرق، کتاب «به سفارش مادرم»، مجموعه یادداشتهایی از سفر پیادهروی یک گروه عکاسی به قلم احسان حسینینسب، جمعه 27 مهرماه در تهران رونمایی شد. این کتاب، تنها دربردارنده مشاهدات نویسنده از این سفر نیست و چون، همانند افراد حاضر در پیادهروی را در زیست سی و چند ساله خودش نیز معرفی میکند، نمیتواند سفرنامه، یادداشت روزانه سفر یا چیزی شبیه این عناوین باشد.
حسینینسب، به ما میگوید که این کتاب را برای آرامش مادرش و به سفارش او نوشته؛ مادری که نمیتواند در پیادهروی اربعین شرکت کند؛ چون پایبست مادری کهنهسال است و فرزندش را روانه این سفر میکند تا به جای او ببیند و بنویسد.
«به سفارش مادرم» را «بهنشر» (مؤسسه انتشاراتی آستان قدس رضوی) منتشر کرده و در کوتاهزمان به چاپ چهارم رسیده است.
گفتوگوی ما را با احسان حسینینسب، نویسنده این کتاب بخوانید.
* کراهتی در کتاب از سوی راوی به چشم میآید که به خصوص در صفحات اول یقه نویسنده را رها نکرده و مدام میگوید من اهل چنین حرکات و مجامعی نیستم. البته این موضوع برطرف میشود و روان میشود. چرا اینقدر تاکید داری تا بگویی جنست با این پیادهروی و حرکت نمادین سازگاری ندارد؟
اگر برای مخاطب کتاب روشن نیست، اقلا برای من روشن است که من آدم این میدان و این مسیر نبودهام. از آنجا که بنا است صادق باشم و اساسا اگر نویسنده در نوشتن روایت صداقت نداشته باشد، نمیتواند خروجی مکتوب صحیح و سالمی ارائه کند، اصرار داشتم به مخاطبم بگویم که «من به خود نامدم اینجا» و اصلا تاکید کنم که نه تنها به میل خودم نیامدهام، که حتی رضایت و رغبتی هم از این سفر ندارم. میپرسید چرا؟ چون این ترس را همیشه داشتم که کسی از خواندن این کتاب ظن آن ببرد که من دنبال منافع و رسیدن به آب و نانی بودهام؛ به خصوص اینکه حاکمیت توجه خاصی به مسئله اربعین دارد و به این ترتیب هرمحصولی در ارتباط با این رویداد تولید شود، ناخواسته ممکن است تلقی آن را در مخاطبان ایجاد کند که این محصول با نظر حاکمیت یا به سفارش او تولید شده است.
در حالی که من اساسا معتقدم «به سفارش مادرم» کتاب حاکمیت نیست. از نقطه اول شکلگیری هم نگاه حاکمیتی در آن نبود؛ گرچه امروز ناشر این کتاب (بهنشر) یک ناشر حاکمیتی است ولی این کتاب، کتاب حاکمیت نیست. فلسفه تولید کتاب این است: یک دغدغه مشترک میان حاکمیت و یک گروه از شهروندان. یعنی اربعین. ولی برای من مسئله مقداری از این هم پیچیدهتر است. من دغدغه پیادهروی اربعین نداشتم. هرگز عراق نمیرفتم و اگر قرار بود روزی به عراق سفر کنم، حتما در ایام اربعین به عراق نمیرفتم. ولی وقتی مادرم فهمیدم گروه عکاسها که توی این کتاب هم آثارشان هست در ایام اربعین به عراق میروند، از من خواست که با آنها به این سفر بروم و من به خاطر مادرم رفتم. خیلی روشن بود که میدانستم رفتن من به او انگیزه میدهد و حال او که چند سال است مشغول پرستاری از مادربزرگ فراموشیگرفتهام است را بهتر میکند. بعد هم احساس کردم اگر این سفر را که به واسطه او و به خاطر او و با نیت «نوشتن» رفتهام، به انتشار یک کتاب برسد، خوشحالی مادر پایدارتر و ماندگارتر خواهد شد. همینطور هم معتقد بودم که توی این راه اگر از نوشتن کم بگذارم، به مادرم کماهمیتی کردهام. معتقد بودم من برای مادرم این کار را میکنم. مادر، آرمان هرکسی است و چون مخاطب اول این کتاب مادر است، پس حتما باید این خروجی یک خروجی درست قابل اعتنا از آب دربیاید. از آن طرف هم اساسا و جدا فکر میکردم نباید این تلقی ایجاد شود که اگر کسی کتاب را خواند فکر کند نویسنده این کتاب، آدمی است که امروز فرصتی پیدا کرده و به سفر اربعین رفته و فردا روز اگر فرصت دیگری پیدا کند، جای دیگری میرود. نه، من به خاطر مادرم سفر اربعین که هیچ، اگر دوست داشت از نوار غزه در زیر آتش اسرائیل، یا از آنچه در روهینگیا اتفاق میافتد یادداشت مستندی بنویسم، حتما میرفتم.
چون فکر میکنم در مساله پرستاری از مادربزرگ زحمتی در نهاد خانواده ما توسط ایشان کشیده میشود و باری روی دوش ایشان است که قاعدتا باید این بار تقسیم شود، ولی تقسیم آن امکانپذیر نیست. از این رو، هرکدام از ما باید به نوعی به آرامش و امنیت خاطر مادر و پشتیبانی روحی از ایشان کمک کنیم. انتشار این کتاب به ایشان امنیت خاطر میداد و به خاطر اینکه انتشار این کتاب برای مادر تسلیبخش بود، من وارد چرخه نوشتن آن شدم.
وقتی ایشان میبیند محصولی از پسرش درباره یک آرمان بزرگ مذهبی و اعتقادی تولید شده و با آن آرامش پیدا میکند، چرا من نباید چنین کاری را انجام دهم؟ اساسا مگر کارکرد ادبیات چیزی جز این است؟ قیاس درستی نیست، اما برای افاده مطلوب عرض میکنم؛ اسطورهای مانند شجریان هم به خاطر پدرش در دو آلبوم از سری «دل آواز» تلاوتهای قرآنش را منتشر میکند. چون پدرش در زمان حیات دوست داشته که آثار قرآنی پسرش هم منتشر شود. من خوشحالم که مادرم این کتاب را میبیند و از دیدن آن خوشحال است و از اینکه به قلم پسرش چیزی درباره حضرت حسین (ع) منتشر شده، لذت میبرد. من از این بابت سخت خوشحالم.
این بخش شخصی قصه این کتاب است. اصرارم هم بر این است که به مخاطبی که از پشت پرده کتاب بیخبر است بگویم که خبری نیست و قرار نیست حماسهسرایی کنم. من فقط در یک موقعیت خانوادگی خاص هستم و دلم میخواسته کتابی منتشر کنم که مادرم را خوشحال کند.
* احساس نمیکنی این صداقت را خیلی در چشم مخاطب فرو میکنی؟ یعنی تا آخر کتاب پیوسته تکرار میکنی که آهای خواننده! من به خاطر مادرم رفتهام به این سفر؛ هرچند در پایان میبینیم که خودت هم نرم میشوی!
نه. آخر کتاب دقیقا مواجهه شخصی من با موضوع است. این تلقی از امام حسین (ع) که میگویند آدم بااعتقاد و بیاعتقاد، همه دور سفره امام حسین (ع) نشستهاند و در آستان ایشان، همیشه اسباب خوراک و خواب فراهم است را قبول ندارم. یعنی چه؟ این مبتذلترین قرائتی است که میتوان از امام حسین (ع) ارائه کرد. خلاصه کردن امام حسین در سفره پهن و جای خواب بزرگترین خیانت به آرمان بزرگی است که در آن همه آدمها با هرنوع نگاه و سبک زندگی و گذشته و تحصیلات و خانواده، زیر یک سایه جمع میشوند. و این مهمترین بُعد سیدالشهدا است، صرف نظر از وجوه حماسی و جنگاوری و فدا کردن تمام زندگی در راه آرمان! از نظر من مهمترین اهمیت حضرت حسین (ع) این است که او هم مثل ما و شما انسان است و در این اتمسفر، همه انسانها -با جزئیات شخصی و فردی و منحصربهفردشان- میتوانند با گفتمان و ادبیات ایشان کنار هم جمع شوند. بنابراین در این چرخه همه نوع آدمی وارد میشود و با تشبه به خصائل حضرت حسین خودش را پالایش کند.
اگر به زعم شما من دارم صداقتم را در چشم خواننده فرو میکنم، برای این است که نمیخواهم امام حسین (ع) را از راه خواب و نان به دیگران معرفی کنم، یا خودم را از جرگه آدمهایی بدانم که امام حسین را به سفره پهن و جای خواب میشناسند.
برای من نهاد انسان در مسئله اربعین و عاشورا، برجستهتر از نهاد مذهبی آن است. اگر امام حسین (ع) را صرف نظر از قبل و بعدش بررسی کنیم، با یک شخصیت بزرگ مواجهیم. شخصیت بزرگی که علیرغم برجستگیهای بزرگ در شخصیت، البته کار بسیار بزرگی هم در جهان کرده است. و خب من در این سفر ملاقاتی خیلی خیلی شخصی با ایشان کردهام و اصرار دارم تکرار کنم که هرچه در این کتاب میگذرد، از زبان سازمان یا یک مجموعه و حاکمیت طرح نشده. حرف من است؛ منی که با برخی چیزها مساله دارم پس طبیعتا از آنها ایراد میگیرم، و برخی چیزها را هم به لحاظ انسانی برجسته میبینم، پس تحسینشان میکنم. در واقع سعی کردهام اصالت انسانی در این سفر را با نگاه حزبی و سیاسی و جناحی و دولتی و حاکمیتی مخدوش نکنم.
* چرا باید درباره کاری که میکنی به سوژههایت، دائم توضیح بدهی که این کار را به خاطر مادرم انجام میدهم؟
بله. درست است. آنقدرها که من به سوژهها ماجرای مادرم را توضیح میدهم، ضرورت نداشت توی متن هم از آن حرف بزنم. اما این توضیحات در کشف شخصیتهای سوژهها و راحتی آنها به من خیلی کمک کرد. اگر این توضیحات را نمیدادم، گفتوگویی یکدست و به اصطلاح روزنامهنگارها «تخت» با سوژهها میداشتم. چون معمولا وقتی از آنها میپرسیدم که برای چه در این راه آمدهای، آنها هم جواب میدادند که آمدهایم چنین و چنان کنیم و جان ما فدای امام حسین و قس علیهذا... یعنی کلیشهها و حرفهایش کلیشهای برجسته میشدند. اصلا چندین بار هم این اتفاق افتاد. موضوعات کلیشهای را حذف کردم و در همین کتاب هم برخی روایتها نباید باشد، مثلا روایت روحانی کنیایی برآمدگیای در روایت ندارد.
* البته لحن طنز روایت آن را متمایز کرده است.
اینها هم بازیهایی بود که با ماجرای سوژه انجام دادم، وگرنه خود روایت چیزی نداشت. ولی خب برخی از روایتها خیلی متفاوت شد. مثل پلیس عراقی، مادر شهیدی که در روایت هشتم توصیف میشود، حسون و ... . برای همین توضیح ماجرای سفر من به عراق و نوشتن این کتاب برای مادرم و محدودیتهای مادرم در خروج از خانه، سبب میشد قصه کمی خانوادگی شود و آدمها بهواسطه حضور آفاقی مادرم در آن گفتگوها احساس امنیت بیشتری توی حرفزدن کنند.
مثلا یک روایتی که توی کتاب کار نکردیم این بود که مرد عربی را دیدیم و وقتی ماجرای کتاب را گفتم، پذیرفت حرف بزند. وقتی مترجم گروه (محمد) از او پرسید شغلت چیست؟ گفت معلم انگلیسی. مترجم ما گفت که این رفیق ما (به من اشاره کرد) انگلیسی میداند و او مترجم عربی را کنار گذاشت و با هم انگلیسی حرف زدیم. یک گفتوگوی بامزه و هیجانانگیز به زبان انگلیسی داشتیم، ولی در نهایت گفتگوی خیلی تخت و یکدستی داشتیم. حتی بخشی از گفتگو به حرفهای شعاری و کلیشهای گذشت که قصهای از دل آن بیرون نمیآمد. اما آن روحانی کنیایی شخصیت و مختصات متفاوتی دارد: رنگینپوست است، آخوند است، اهل کنیا است، بین ایران و کنیا تردد میکند و فارسی را خیلی خوب و شیرین حرف میزند. حالا وقتی به او میگوییم ماجرای کارمان چیست، او تن به بازی ما نمیدهد. از خودش نمیگوید؛ بلکه منبر میرود و همان حرفهای موعظهوار کلیشهای را میگوید. اما خب، شخصیت خودش جذاب است. پس من توی کتاب داستانش را میآورم.
* صداقتی که حرفش زده شد و نیت خودت بوده، برای طیفی از مخاطبانت اصلا مهم نیست چون آنها بدون اینکه متن تو را بخوانند آن را براساس محتوا و مضمونی که دارد قضاوت میکنند. از طرف دیگر مخاطبی که این کتاب را میخواند طبیعتا گرایشهای مذهبی دارد وقتی با این صداقت بیاندازه روبهرو میشود به تعبیری توی ذوقش میخورد و ناراحت میشود که مثلا برای چی تو خودت را انسان بیاعتقادی معرفی میکنی! با این نگاه که من در همین چند روز با آن مواجه شدم تو هر دو طیف مخاطب را از دست میدهی ولی باید برای این موضوع فکری میکردی و آیا تدبیری داشتی؟
من بنا نداشتم الزاما چیزی بنویسم که مخاطب احساس نزدیکی و مرافقت و همزادپنداری با آن بکند. اصرار داشتم صادق باشم و درست بنویسم. همین.
* ولی در آخر کتاب که این حس به خواننده دست میدهد و خودت هم این حس را ایجاد میکنی.
گروهی از اجتماع هستند که متناسب با موضوع کتاب و ناشر کتاب تصمیم میگیرند اثری را بخوانند یا نخوانند. مطلقا با ادبیت متن، با تحلیلهای نویسنده، با نگاه حاکم بر اثر او کاری ندارند. میگویند ما کتاب فلانناشر را نمیخوانیم، یا درباره فلان موضوع چیزی نمیخوانیم. خب، این انتخاب آنهاست. نمیشود به آن خردهای گرفت. اما آیا این رویکرد سیاسی نیست؟ آیا نمیشود درباره جنگ چیزی نوشت و نگاه حاکمیت را نداشت؟ اصلا مگر نویسندگان بزرگ دنیا -بهعنوان مثال- درباره جنگ چیزی ننوشتهاند؟ شما به آثار هر نویسنده بزرگی نگاه کنید، جنگ حتما بسامدی در یکی از آثارش داشته است. از جنگ نوشتن بد است؟ پس چرا همینگوی مینویسد؟ چرا تولستوی مینویسد؟ چرا کوستلر مینویسد؟ من فکر میکنم نگاه نویسنده است که عیار یک کار را معلوم میکند، نه موضوع. اگر کسی کتاب من را بخاطر ادبیتش، بخاطر نوع نگاهم، بخاطر نثر و زبانم دوست نداشت، پیشانیاش را میبوسم، به یک فنجان قهوه دعوتش میکنم و با او درباره آنچه که دوست نداشته گفتگو میکنم. اما اگر کسی بخاطر آنکه موضوع کتاب درباره پیادهروی اربعین است یا ناشرش بهنشر است آن را نخواند دیگر کاری از دست من ساخته نیست. تنها به آن طبقه -که هم شامل طبقه مذهبی و هم شامل طبقه غیرمذهبی میشود- میگویم من سعی کردهام در این کتاب صادق باشم. خودم توی این کتاب حرف میزنم. شما هیچ چیز سفارشیای در این کتاب نمیخوانید.
این را هم بگویم کتاب جهتدار، اگر در جهت تفکرات آدم سیاسی نباشد، ممکن است او را جذب نکند. ممکن است کسی را که جهتدار کتاب میخواند جذب نکند؛ ولی متن درست، آدمی که متن درست دوست دارد را جذب میکند.
* پس میخواستی متن درست بنویسی؟
من مصر بودم متن درست بنویسم. به همین خاطر که معتقدم متن درست نوشتم اسمم را خرج کتاب کردم چون که اگر باور داشتم متن قابل دفاعی ندارم (در کلیات وگرنه در جزئیات میشود حرف زد) حتما اسمم را روی کتاب نمیگذاشتم.
* دخالت در متن چقدر بود؟ یعنی چقدر توصیه به بازنویسی شدی؟
نه دخالتی نبوده و خودم نوشتم. توصیه به بازنویسی برای بهتر شدن فرم داشتم ولی توصیه به اینکه چیزی حذف یا اصلاح شود نداشتم. از این بابت هم از همکارانم در این کتاب و همچنین ناشر (بهنشر) تشکر میکنم.
* یعنی عباراتی نظیر خفقان در حکومت آلخلیفه و آلسعود که در متن هست کار خودت است و کسی نگفت در متن بیاوری؟
بله کار خودم است. در واقع این متن، متن من است و هر نکتهای باشد متوجه من است. اینجا وقتی حکومتی علیه انسانها رفتار غیرانسانی دارد شما با مردم بحرینی یا عربستانی طرف نیستید؛ بلکه با حکومت آل خلیفه و آل سعود روبهرو هستید.
* وقتی ناشر بحرینی در عکسها ظاهر نمیشود و مراقب است تا مبادا برایش دردسر نشود و همه اینها میخواهد حکایت خفقان در سیستم را بازگو کند چه ضرورتی دارد که از چنین عباراتی با لحن بیانیهای برای معرفی یک سیستم حکومتی استفاده شود؟
اتفاقا نکتهاش همین است. روایت بحرینیها ناظر بر همین مساله است. بحرینیها و عربستانیها با مشقت به سفر اربعین میآیند. آنها مانند شهروندان ما بیدردسر، با همراهی دولت، با دریافت ارز دولتی، با کم کردن عوارض خروج از کشور، با امنیت بخشیدن به راهها، اختصاص اتوبوسها و قطارهای فوقالعاده و بسیاری امکانات دیگر راهی این سفر نمیشوند. آنها برای رسیدن به راهپیمایی اربعین رنج میکشند، تحت نظارت قرار میگیرند، حتی در برخی موارد بعد از برگشت به کشورهاشان بازجویی میشوند. بنابراین توضیح شرایط آنجا به درک بهتر مخاطب از ریسک این افراد کمک میکنند. مسئله بیانیه دادن نیست، بلکه هدف این است که برای مخاطب روشن شود وقتی آن فرد عربستانی با آن تجهیزات درمانی که از بیمارستان سعودی به عبارتی «کِش» رفته و به این جاده پیوسته، با چه دشواریهایی روبهرو بوده و وضعیت او مانند ایرانیها نیست که اتفاقا دولت تشویقشان هم بکند که به راهپیمایی بروند. این گروه بحرینی و عربستانی البته یک مورد بوده که گفتوگو کردیم و عکسش در کتاب آمده؛ ولی موارد بسیاری بودند که حاضر به گفتوگو و عکس گرفتن نبودند. من معتقدم در مواجهه با دولت عربستان نیاز به بیانیه دادن نداریم و فقط نیاز به یک شرح وضعیت داریم.
* خب حرف من همین است که ما نیازی به بیانیه نداریم.
در متن آمده که توضیح شرایط میتواند به مخاطب کمک کند تا شرایط آن فرد عربستانی و بحرینی را بهتر درک کند و متوجه شود برای رسیدن به این نقطه چه مصائب و مشکلاتی را پشت سر گذاشته است.
* چه میزان از حجم روایت را همانجا مینوشتی و چقدر را بعدا نوشتی؟ مثلا فقط کلیدواژه یا دیالوگ مینوشتی یا همانجا کل روایت را شکل میدادی؟
چند تا از روایتها را همانجا نوشتم که البته در روایتهای منتشر شده در کتاب نیست. در فرصتهایی که گروه عکاسها برای خودشان مشغول به کار عکاسی بودند، من چندتا از روایتها را با تفصیل نوشتم و بعد فکر کردم که باید این سفر و اتفاقاتی که در آن افتاده تهنشین شود. برای همین، همان روایتها را بازنویسی کردم و بعد همان بازنویسیها را هم بازنویسی کردم. برای همین روایتی که در کتاب است آنجا نوشته نشده ولی اطلاعات و محتوای روایتها تقریبا همان اطلاعات و محتوایی است که در آن عراق نوشتم.
* از اتفاق سفر تا انتشار این کتاب حدود دو سال شده است. ولی گاهی به نظر میآید گاهی شتابزدگی در نوشتن وجود دارد به این معنا که گاهی روایتی با تفصیل نوشته شده و گاهی خیلی زود جمع شده و حتی در جانمایی روایتها هم میشد اندکی جابهجایی صورت گیرد.
در مورد جانمایی روایتها تنها روایت هفتم و هشتم باید جابهجا میشد وگرنه باقی در جای خودشان روایت شدهاند.
* نکته این است که منِ خواننده در انتهای کتاب متوجه میشوم که گروه تولید این کتاب شبها به نجف باز میگردند و دوباره روز در طریق حرکت میکنند چون روایتها هیچ مشخصهای از جغرافیا ندارند و خواننده نمیداند که الان کجای مسیر است. یعنی مولفه طریق پیادهروی که همان «عمود» است در کتاب دیده نمیشود و تا اواخر کتاب حس میشود که روایتها نظمی ندارد در صورتی که گروه شما شبها به نجف باز میگشتند و صبح دوباره کار را آغاز میکردند.
سه، چهار روز اول ما میرفتیم و برمیگشتیم ولی از روز چهارم ما هم به جمعیت پیوستیم و در راه قرار گرفتیم. در مورد جانمایی باید بگویم که به همین فرم نوشتم و بسته به بسامد روایتها و بسته تحت تاثیر قرار گرفتن آنها در کتاب جانمایی کردم. این کتاب 40 روایت داشت که در بازنویسی به این نتیجه رسیدم که چرا وقتتی کتاب درباره اربعین است، حتما هم باید چهل روایت در این کتاب وجود داشته باشد؟ روایتهایی که جنبه داستانی یا ویژگی خاصی ندارند را کنار گذاشتم.
* اواسط کتاب تا حدودی ریتم کار افت میکند ولی دوباره این ضرباهنگ ابتدایی کتاب باز میگردد و کتاب بالا میرود. این به خاطر کمبود سوژه و تکراری شدن موضوع روایتها نبود؟ یا با جابهجا کردن روایتها این افت ریتم را جبران میکردی. یا گاهی برایم سوال میشد که چرا تا این حد خاطرهبازی میکند و از گذشتههای دور تعریف میکند و صغری و کبری میچیند تا این فرد حاضر در مسیر را معرفی کند.
دنبال نوستالژیهای خودم در مسیر بودم. در واقع این روایتها مواجهه فردی من با پدیده است. ممکن است من بخواهم حسام آبنوس را به آدمهایی که او را نمیشناسند معرفی کنم، ولی او مشابهتهایی با شخص دیگری در زندگی من دارد که میتوانم از طریق او حسام آبنوس را به خواننده بشناسانم.
دکتر مریم همایونی که از دنیای دکتر نیری وارد روایت او شدم، در آمریکا زندگی میکند و آنجا پزشک است. در فرصت کوتاه دیدار با ایشان، در مخیله من و در حوصله مخاطب شرح و تفصیل شخصیت او نمیگنجید. یعنی اساسا این امکان هم وجود نداشت. مگر چقدر من توانسته بودم لایههای مختلف شخصیتی ایشان را در گفتگویی چند دقیقهای بشکافم؟ اما یک چیز مشترکی در او و در گذشته من بود. آن چیز مشترک به او رنگ میبخشید و داستان او را در نظر من جذاب میکرد و آن، شباهتهای او با دکتر نیری، پزشکی که در دوران کودکی من در محله قدیمی ما بیمارها را بدون حق ویزیت درمان میکرد. حالا همین خانم پزشک که در آمریکا زندگی میکند و دوره تخصص میبیند، در پیادهروی اربعین شرکت کرده تا دست افراد را بگیرد. این با رویای من مطابقت دارد و اتفاقا باید وقتی میخواهم برای مادرم تعریف کنم اول دکتر نیری را یادآوری کنم. بعد به ایشان بگویم این خانم همایونی شبیه دکتر نیری بود. چرا نباید برای توصیف دکتر همایونی از توصیف دکتر نیری عبور کنم؟ این باید برای مخاطب جا بیفتد که در نظر من این آدم مشابهتهایی با فرد دیگری در زندگی من دارد شاید در نظر فرد دیگری این یک دکتری باشد که در مراسم اربعین مشغول خدمت کردن به زائرین امام حسین (ع) است. خب من برای خواننده باید اول مختصات دکتر نیری را با جزئیات بیان کنم. این توصیفها تعمدی است. خودآگاه تصمیم گرفتم قصهها را توسعه دهم.
اگر بگوییم یک فرد رفته و در پیادهروی شرکت کرده، که در واقع او هم مثل بقیه، با هرنیتی هم که رفته، کاری مثل بقیه کرده. این که اتفاق ویژهای نیست؛ ولی اگر حضور او را با یک روایت دیگری طرح کنیم، و ارجاعاتی فرامتنی به مخاطب بدهیم، بدون اینکه از نیتهای شخصی او حرف بزنیم، به نظرم به برجستگی شخصیت او در روایتمان کمک کردهایم.
* اگر تیم این پروژه منهای احسان حسینینسب به این سفر میرفتند خروجی کار چقدر متفاوت از آن چیزی میشد که الان هست؟ الان پروژه و عکس آنها با متن تو آباد شده، تو قرار بوده با آنها بروی شرح عکس بنویسی اما الان برعکس شده و عکسها در خدمت متن درآمدهاند. اصلا پروژهای که تعریف شده چی بوده که الان محوریت آن عوض شده و با چنین محصولی روبهرو هستیم؟
ایده اولیه این کتاب این بوده که گروهی از تهران بروند در این مسیر عکاسی کنند و روایتهایی در کنار عکسها باشد. ولی این ایده رفته رفته تغییر کرد و بهینه شد و در نهایت در این نسخه بخشی از عکسها حذف شد و متن محوریت پیدا کرد چون جنس روایتها شخصی شد.
از اول تولید یک بسته عکس و متن بنا بود تولید شود، و خب این محصول هم محصول آن تیم است و درست است که عکسها کمتر است و متن اولویت دارد اما بالاخره در این کتاب عکس هم هست. من گمان میکنم اگر من در این پروژه نبودم وکسی دیگر بود طبیعتا این کتاب چیزی نبود که الان هست. در تولید این کتاب با تمام فراز و فرودها یک تیم نقش داشتند. چهار نفر عکاس، یک مدیرتولید، دو نفر تدارکات و من.
* حضور ذهن احسان حسینینسب در ربط دادن اتفاقات با تجربههای ادبیاش برایم جالب بود. این حضور ذهن آنی بود یا به آنها فکر کرده بودی؟
مطلقا همه آنها آنی بود.
* اگر پیش بیاید باز هم اربعین کربلا میروی؟
نه. بعید میدانم. من خیلی سفر میکنم و اعتقاد به تماشا دارم. مثلا در سفری به نپال، فرصت تماشا در طول دو هفته برای من فراهم شد و اتفاقات بامزهای هم برایم افتاد. مثلا من آنجا «خدای زنده» را دیدم. آنجا گروهی بر این باورند که خدای زندهای وجود دارد. دختر بچهای به بلوغ نرسیده را به عنوان خدا انتخاب میکنند و کاهنان معبد تا رسیدن به سن بلوغ او را در شرایط خاصی مراقبت میکنند و ظاهرا آن دختر بخاطر حساسیتهای شدید معبد و کاهنان، هیچوقت در دسترس نیست. تنها در طول مدت خدایی چند مرتبه در میان پیروان ظاهر میشود؛ آن هم کوتاه. این فرصت 15 ثانیهای در آن سفر برای من به وجود آمد و در شرایط خاصی که کاهنان معبد تعریف میکنند اجازه پیدا کردم در آن زمان آنجا باشم. در حالی که پیروان از ساعتها قبل میآیند و اورادی را تکرار میکنند. این فرصت یک بار تماشا است و اگر قرار باشد زمانی را در سفر برای تماشا داشته باشم ترجیح میدهم نقطه دیگری را تماشا کنم.
حالا ممکن است یک نفر از طبقه معتقد به عقاید مذهبی بگوید این چطور آدمی است که کربلا را با چنین اتفاقی مقایسه میکند؛ ولی خب، من از تماشا حرف میزنم. سخنم از آیین و مناسک نیست. همانطور که هر انسانی وقتی تظاهراتی برپا میشود، میخواهد از کم و کیف ماجرا آگاهی پیدا کند. همانطور که شاهرخ مسکوب وقتی که در ایام انقلاب صدای الله اکبر مردم را میشنود، در تظاهرات حضور دارد تا تظاهرات را ببیند و تماشا کند، یا همانطور که در ایام انقلاب برای کاری به مدت چند روز از کشور خارج میشود، از گیتا، همسرش میخواهد تا اتفاقات انقلاب را برایش توی دفتر روزنوشتهای او ثبت کند، تا او بعدتر، وقتی به کشور برگشت بتواند آنها را بخواند و تصویری شخصی اما مستند از انقلاب داشته باشد.
پس با وجود اینکه من خودم را در دسته مذهبیها قرار ندادهام، با این بر این باورم که اهل تماشایم و حتی اگر لقمهای در دهان میگذارم میخواهم اجزای تشکیل دهنده آن را بدانم؛ پس چنین واقعهای را هم باید میدیدم. نسبت من با اتفاقات، نسبت تماشا است.
یک چیز بامزه هم اینکه روزگاری با خودم میگفتم من به هرکجای عالم بروم، به عراق نمیروم؛ ولی حالا نه تنها عراق رفتهام، بلکه یک کتاب هم راجع به آن نوشتهام. عرضم این است که حالا دیگر برنامهای برای سفر به عراق ندارم. دلم میخواهد تماشاهای دیگری را تجربه کنم؛ هرچند هیچ تماشایی قابل مقایسه با تماشای بزرگی راهپیمایی اربعین نیست. بر این باورم که در این رویداد با انسانی مواجهید که عریان است و در این عریانی هرچه دارد را با دیگران تقسیم میکند.
* اساسا روایت و داستان میتواند جهان و بشر را نجات دهد.
بله. به عنوان یک مخاطب جدی روایت و داستان نظرم این است که روایت و داستان ناجیان بشرند. روایت، چون گذشته را روایت میکند و داستان، چون ضمن روایت گذشته، دورنمایی از آینده بشر ارائه میکند.
* شما کدام را میپسندید؟ داستان یا روایت را؟
راستش دلم نمیخواهد به روایتنویسی شناخته شوم. در همین کتاب هم تلاش کردهام که خلاقیتهای فرمی و فراروایتی داشته باشم، تا تبدیل به روایتنویس نشوم. من سخت مشغول نوشتنم و دلم میخواهد اگر به چیزی شناخته میشوم، آن چیز داستاننویسی باشد. اما روایت بار بزرگی را از روی دوش تاریخ برمیدارد و برخی از قبالههای جعلی را رو میکند. ممکن است دیگر فرصتی برای خلق کتاب بزرگ و مهمی مثل تاریخ بیهقی در عمر ادبیات اتفاق نیفتد. حالا دیگر بخاطر نفوذ رسانهها کسی فرصت تعمق ندارد، همه در سطح زندگی میکنیم. چه تولید کننده محتوا و چه مخاطب محتوا. در حالی که تاریخ بیهقی در عمق است. چه به لحاظ مواضع انسانی، چه به لحاظ کیفیت متنی و ادبی. ولی همین یک کتاب بار بزرگی را از روی دوش تاریخ برمیدارد، در صورتی که داستان چنین تاثیری ندارد. نه اینکه کلا نداشته باشد؛ دارد! برای مثال رمان «همسایهها»ی احمد محمود قرائتی درست از ماجرای ملی شدن صنعت نفت ارائه میکند و من اقلا کتابی نمیشناسم که به اندازه «همسایهها» بار درست ملی شدن صنعت نفت را از روی دوش تاریخ برداشته باشد. با این همه معتقدم ولی روایت شان دیگری دارد. مشروط بر اینکه با صداقت همراه باشد و سوگیری نداشته باشد. بگذارید جان کلام را بگویم: درستی یک متن است که میتواند تاثیرگذاری آن را نشان دهد. چه آن متن روایت باشد و چه داستان.