در سال 2014 یک اکشن کلاسیک جدید به کلکسیون سینما اضافه شد. اسمش «جان ویک» بود و به مردی (مرد که چه عرض کنم؟ ماشین کشتار جمعی!) میپرداخت که به خاطر کشته شدن سگی که از همسر مرحومش هدیه گرفته بود، قاطی میکند، چکش برمیدارد، کف زیرزمینش را میشکافد، کیفی پر از سکههای طلا و سلاحهای گرم و سرد را بیرون میآورد و اینطوری فاش میکند که قبلا آدمکش خفنی بوده است و راه میافتد میرود تا از کسانی که سگش را کشته بودند انتقام بگیرد؛ انتقامی که به فروپاشی یک سازمانِ کلهگندهی مافیایی ختم میشود. بله، به خاطر یک سگ، خیلیها با سوراخ چاقویی در گردن یا گلولهای لانه کرده در اعماق مغزشان با دنیا خداحافظی میکنند. داستان آدمکشی حرفهای و بامرامی که برای انتقام، دوران بازنشستگیاش را نیمه تمام میگذارد و راه میافتد تا تشکیلاتی را که قبلا برایشان کار میکرده با خاک یکسان کند، ایدهی قبلا کارنشدهای به نظر نمیرسد. اما چه شد که «جان ویک» با چنین ایدهی اولیهی آشنا و نه چندان عمیقی به یکی از مهمترین اکشنهای قرن بیست و یکم تبدیل شد و خیلی سریع به جایگاه کالتی در بین عاشقان این ژانر صعود کرد؟ جواب چندان پیچیده نیست. «جان ویک» نه تنها تجربهی متفاوتی در فضای جریان اصلی هالیوود بود، بلکه علاوهبر اجرای دقیق و کمنقصِ ایدهی اولیهاش که سابقه نشان داده از هرکسی برنمیآید، خیلی شگفتانگیزتر از چیزی بود که در نگاه اول به نظر میرسید.
جواب اصلی اما خیلی سادهتر از این حرفهاست. یکی-دو جا دیدم که عدهای در بخش کامنتهای همین زومجی و سایتهای دیگر در توصیف فیلم یک چیزی در این مایهها نوشته بودند: «این کجاش فیلم خوبیه. همهاش اکشنه. تازه یارو به خاطر سگش میزنه همه رو میکشه، چقدر مسخره». خب، دستتان درد نکند. ممنونم که خیلی شیک و مجلسی دلیل محبوبیت این فیلم را توصیف کردید. دربارهی لذتهای این فیلم میتوان وارد جزییات شد، اما اگر بخواهم تمام این قشرق را در یک کلمه خلاصه کنم، باید بگویم «جان ویک» به خاطر همین جذاب است: سرراستبودن. «جان ویک» فیلم ساده، روشن و «فستفود»واری است. فیلم خوبی است، چون ایدهی داستانی بیمغزی دارد. چون اکشنهای خوبی دارد. باور کنید به راحتی چنین چیزی را نمیتوان پیدا کرد و کافی است با چنین انتظاری سراغ فیلم بروید، تا از یک بیمووی درجهیک نهایت لذت را ببرید.
ولی در حالی که سادگی یکی از دلایلِ موفقیت «جان ویک» است، ویژگیهای متعددی هم هستند که شاید در نگاه اول به چشم نیایند، اما در کنار هم در بالا بردن کیفیت فیلم و تبدیل کردن آن به چیزی که امروز هست تاثیر بسیاری داشتهاند. از اجرای جذاب تکنیکهای جوجیتسو توسط شخصیت اصلی گرفته تا انتخاب یک بازیگرِ کاریزماتیک و کاربلد در چنین نقشهایی که آمادگی جسمانی و خستگیناپذیری بالایی را میطلبد و طراحی صحنههای اکشن با ریزهکاریها و هنگام با پیشرفتهای سینمای زمانهی خودش، همه از چیزهایی هستند که دست در دست هم دادند تا «جان ویک» اینطوری در فضای شلوغ فرهنگ عامه در موقعیت منحصربهفردی قرار بگیرد. مهمتر از همه این است که «جان ویک» اکشنِ خسته و بیحوصلهای نیست، بلکه شاد و سرزنده است. منظورم از اکشنهای خسته، اکشنهای بازیگرانی همچون لیام نیسن است. فیلمهایی که تا همین چند سال پیش خیلی روی بورس بودند. مشکل بزرگشان این بود که لیام نیسن در آنها حالتِ قهرمان پیر و زوار در رفتهای را داشت که در صحنههای پرزد و خورد فیلمهایش، بیانرژی بود. «جان ویک» از سوی دیگر اما اکشنِ پرانرژیای است. با اینکه کیانو ریوز از لحاظ سن و سال چندان جوان نیست و حالا در پنجمین دههی زندگیاش به سر میبرد، اما کافی است ویدیوهای پشت صحنهی فیلم که تمرینات مداوم و طولانی او را نشان میدهند تماشا کنید تا متوجه شوید او چگونه سعی میکند خودش را روی فُرم نگه دارد و بدلکاریها را به تمیزترین و باظرافتترین شکل ممکن به اجرا بگذارد. نتیجه کاراکتری شده که همچون یک جوان سی ساله چالاک و پرجنب و جوش و بااعتمادبهنفس است.
به خاطر همین است که دیدن جان ویکها و والتر وایتها که به مبارزه برمیخیزند اینقدر جذاب است. آنها دارند رویای خونآلود و وسوسهکنندهی ما را زندگی میکنند.
«جان ویک» به عنوان فیلمی که ضدقهرمانش با کشته شدن سگش کفری شده و دست به اسلحه میبرد، اکشن بیکلهای به نظر میرسید که یکجورهایی از قبل میشد حدس زد از لحاظ شخصیتپردازی و داستانگویی کمبود خواهد داشت. اما یکی از اولین ویژگیهایی که کاری کرد «جان ویک» به تدوین پشت سر هم چندتا صحنهی اکشنِ خوشگل تبدیل نشود و به شکل عمیقتری با تماشاگران ارتباط برقرار کند، شخصیتپردازی خودِ جان ویک است. یکی از همان ریزهکارییهایی که بهتان گفتم. پردازش ویک نه به عنوان یک هیتمن حرفهای معمولی، بلکه به عنوان یک ماشین کشتار جمعیِ شیطانی است. ویک خود فرشتهی مرگ است. تصورش را کنید اگر شیطان روی زمین و کنار بقیهی انسانها زندگی میکرد و خرج زندگیاش را به عنوان آدمکش درمیآورد و بالاخره عاشق میشد و با پشت سر گذاشتن حرفهی خلافکاریاش، تصمیم میگرفت با همسرش، زندگی آرام و بیدردسری را سپری کند و تصور کنید چه اتفاقی میافتاد اگر دنیا، سرنوشت یا هرچیز دیگری که میخواهید اسمش را بگذارید، این عشق را از او سلب میکرد. ویک کسی نیست که دندان روی جگر بگذارد، بلکه با تمام قدرت تلافی میکند. همهی ما اهل تلافی کردن هستیم. اهل به مبارزه رفتن با بیعدالتیهای زندگی. فقط مشکل این است که همهی ما یک سری آدمکشهای سنگدل نیستیم و جسارت چنین کارهایی را نداریم. به خاطر همین است که دیدن جان ویکها و والتر وایتها که به مبارزه برمیخیزند اینقدر جذاب است. آنها دارند رویای خونآلود و وسوسهکنندهی ما را زندگی میکنند.
«جان ویک» دربارهی یک ضدقهرمانِ عمیقا خوب نیست. شاید عدهای ویک را به عنوان آدم خوبهی ماجرا ببینند، اما در واقع او چیزی بیشتر از یک هیولا نیست. هیولایی که گذشتهی بیاحساس و غیرانسانیاش را پشت سر میگذارد و بالاخره به عشق میرسد و این او را به آدم دیگری تبدیل میکند. اما وقتی زنش به عنوان دلیل تحولش میمیرد و او را تنها میگذارد، بزرگترین اتفاقی که برای ویک میافتد، از دست دادن همسرش و دوباره تنها شدن نیست، بلکه گرفتار شدن او در برزخی آزاردهنده است. ویک برای مدت بسیار طولانیای با گذشتهی خونینش دست و پنجه نرم کرده و با تجربهی یک زندگی آرام و به دور از خون و گلوله، زخمهای گذشتهاش را با قدرت عشق التیام بخشیده است. به همین دلیل برای او غیرممکن است که دوباره به شخصیتِ قاتلِ خونسرد و بیرحم گذشتهاش برگردد. این کار مثل این میماند که بخواهد برای اولینبار ماشهی تفنگش را به سمت کسی بکشد. ویک از برگشتن به زندگی پرگناه گذشتهاش هراس دارد. ولی همزمان تنها کسی که دنیای او بود، تنها کسی که دنیا برای ویک به دور او میچرخید، تنها سوخت حرکت او دیگر وجود ندارد. او دیگر کسی را برای عشقورزی و مراقبت ندارد. ویک در موقعیت دوگانهی اعصابخردکنی گرفتار شده است. انتخاب بین اینکه آیا عشق حقیقی واقعا روی او تاثیر گذاشته است یا هیولای درونش در تمام این مدت آن داخل چرت میزده و منتظر صدای بلندی برای بیدار شدن بوده است.
همسرش میدانسته که بدون حضور او، جان نخواهد توانست چیز دیگری را دوست بدارد و به زندگی قبلیاش برخواهد گشت. به همین دلیل سگی برای همراهی با او ترتیب میبیند. این سگ، فقط یک سگ معمولی، یک حیوان خانگی نیست. بلکه رشتهی متصلکنندهی ویک به زمان حال و وسیلهای برای خواب نگه داشتن هیولای درونش است. سگ جلوی انفجار جان را میگیرد، اما ما میدانیم که او در درونش بین دو انتخابی که گفتم درگیر است. جان ویک الکی به لولوخورخوره معروف نشده. او عاشق حرفهاش است و از آن لذت میبرد. کشتن آدمها در دیانایاش است. دعوا کردن و شکستن گردن حریفانش را دوست دارد و از آن احساس قدرت و آزادی کسب میکند. گوشهای از آن را میتوان در صحنهی پمپ بنزین دید. جایی که یوسف، پسر ویگو رییس سابقش پیشنهاد خرید ماشینش را به ویک میدهد، ویک قبول نمیکند، یوسف به زبان روسی به او فحش میدهد و ویک هم جوابش را به همان زبان میدهد و آماده است که دندانش را خرد کند. بله، جان تنش برای دعوا میخارد. ولی یادمان نرود که هدیهی همسرش او را فعلا در کنترل نگه داشته است. بنابراین او به پارکینگ میرود و خشم و عصبانیتش را روی ماشینش خالی میکند. ایندفعه به خیر میگذرد، اما ویک ناثبات است.
وقتی سگ کشته میشود، جان ویک از کسی که چیزی برای از دست ندادن ندارد، به چیزی فراتر از آن تبدیل میشود. او کسی است که چیزی برای از دست دادن ندارد، اما همزمان هدفی برای انجام نیز دارد: خالی کردن خشمش از طریق کشتن هرکسی که جلوی رویش قرار میگیرد. اینجاست که ویک از یک هیتمن حرفهای معمولی، به شیطانی غیرقابلتوقف بدل میشود. این حالت غیرواقعگرایانه، اغراقآمیز و به قول معروف خفنی به شخصیت اصلی بخشیده است که دقیقا همان چیزی است که از یک بیمووی دیوانهوار میخواهیم. اگر قهرمانِ اکثر فیلمهای دیگر، بازماندهای است که باید قدرت و برتریاش را ثابت کند و با جان کندن و سگدو زدن به هدفش برسد، جان ویک از همان اول برتر است. آدمبدها با شنیدن اسم او جفت میکنند. اسمش را با صدای پایین به زبان میآورند و خودِ ویک هم شاید وسط مبارزه به نفسنفس بیفتد و بعضیوقتها تقلا کند، اما همواره سرتر از دیگران است. مثل یک نیروی ماوراطبیعه میشکافد و جلو میرود. فقط جویبارهای خون و تکههای مغز و جمجمههای سوراخشده است که ازش باقی میماند.
یکی دیگر از ظرافتهای «جان ویک»، دنیاسازی نامحسوس و بینظیرش است. همانطور که گفتم شاید روی کاغذ «جان ویک» فیلمی کلیشهای به نظر برسد، اما در واقع میبینید که چقدر به چیزهایی به جز اکشن هم اهمیت میدهد. فیلم که جلو میرود ما کمکم با ساز و کارِ دنیای کنجکاو برانگیز «جان ویک» آشنا میشویم؛ با جامعهای مخفی از چشم آدمهای عادی و غیرخدایان که جان ویک کلید ورود ما به آن است. متوجه میشویم گروه خاصی با شغل شریف تر و تمیز کردن کثافتکاریهای بعد از کشتار وجود دارند که با یک تلفن حاضر میشوند. که هتلی به اسم کانتیننتال وجود دارد که محل گردهمایی خلافکاران و جنایتکاران و آدمکشها است. هتلی که درست سر چهارراه قرار گرفته است و امکان دارد بارها از کنارش رد شده باشید، اما متوجه ماهیتش نشده باشید. متوجه میشویم آقای وینستون، با بازی ایان مکشین صاحب این هتل است و وظیفهی اجرای قوانین آنجا را به عنوان محلی که در آن خونریزی و نبرد ممنوع است برعهده دارد. آنها دکتر و مهمانیهای مخصوص به خودشان را دارند و از سکههای طلای درشتی برای داد و ستد استفاده میکنند. خلاصه به مرور فیلم بیش از پیش از واقعیت فاصله میگیرد و اتمسفری فرازمینی به خود میگیرد.
ویک مثل یک نیروی ماوراطبیعه میشکافد و جلو میرود. فقط جویبارهای خون و تکههای مغز و جمجمههای سوراخشده است که ازش باقی میماند
نکته اما این است که فیلم تمام این اطلاعات را توی صورت مخاطب نمیزند و حوصلهاش را با پرچانگی سر نمیبرد. همهی اینها بهصورت قطرهچکانی و فقط از طریق داستانگویی بصری روایت میشود. نویسنده مخاطب را کودن فرض نکرده است. در نتیجه از حرکت نمیایستد تا همهچیز را یک به یک برای ما توضیح بدهد، بلکه کاری میکند تا این ما باشیم که با عطش و با کنجکاوی برای کسب اطلاعات بیشتر دنبالش بدویم. حال و هوای فرازمینی «جان ویک» چیزی است که دِرک کولستد، نویسندهی فیلم در ذهن داشته است. کولستد جان ویک و ویگو را خدایان نیوریورک و وینستون را تایتانی معرفی میکند که از ارتشی از تایتانهای تحت فرمان خودش بهره میبرد. بنابراین وقتی که این کاراکترها با هم در میافتند، ما در حال تماشای یک نبرد معمولی نیستیم، بلکه در واقع با نبردی بین خدایان و تایتانها طرفیم. نبردی که در حد و اندازهی سکانس آغازین بازی «خدای جنگ 3» در کوه المپ میماند. با این تفاوت که این خدایان به جای یونان باستان، در حال نبرد در امریکای قرن بیست و یکم هستند.
هیچ موجود فانیای از نبرد نیروهای فرازمینی خبر ندارد و اگر احیانا سر راهشان قرار بگیرند کشته میشوند. شارون، مدیر هتل کانتینتال که همیشه طوری به نظر میرسد که انگار تمام نیازهای مشتریهایشان را میداند، نقش آپولو، خدای دانایی و روشنایی را دارد. وینستون، صاحب هتل اگرچه همچون یک تایتان کمحرف، باصلابت و زلزلهوار است، اما همچون زئوس حفظ کنندهی قانون، نظم و صلح دنیای زیرزمینی «جان ویک» هم است. ویگو خصوصیات اریس، خدای جنگ را یادآور میشود. خانم پرکینس، قاتل قراردادی که برای کشتن جان ویک دست به کار میشود، در کهنالگوی آرتمیس، الههی شکار قرار میگیرد. چارلی به عنوان تمیزکنندهی کشتارهای به جا مانده از هیتمنها، یادآور هفائستوس، خدای آهنگری و پاککنندهی صحنههای جرم است! خود جان ویک هم وقتی تصمیم به انتقام میگیرد، همچون یک خدای عصبانی با چکشی بزرگش به جان کف بتنی زیرزمین خانهاش میافتد. فقط نکته این است که در طول فیلم جان ویک به عنوان «لولوخورخوره» شناخته میشود که هیچ ربطی به اسطورهشناسی یونان باستان ندارد. لولوخورخوه در واقع در فرهنگ عامهی دنیا، موجودی خیالی است که توسط والدین برای ترساندن بچهها مثلا برای مسواک زدن قبل از خواب استفاده میشود. به همین دلیل از آن به عنوان موجودی مسخره و کودکانه یاد میشود. لولوخورخوره اما در بعضی موارد نام مستعار شیطان است و «جان ویک» معنای آن را برمیگرداند و نشان میدهد نه تنها لولوخورخوره خیالی نیست، بلکه خیلی هم واقعی است و به جای اینکه وقت خودش را با ترساندن بچهها تلف کند، به جنگ با خدایان اُلمپ ساکن در نیویورک میرود. جان ویک قدم برمیدارد و روی نگاه خیرهی او و چهرهی سنگیاش، صدای مریلین منسون به گوش میرسد که میخواند: «ما غریبهها رو میکشیم، تا مجبور نباشیم کسایی که دوست داریم رو بکشیم». و در این لحظات در ظلماتِ دنیای «جان ویک» و سیاهی درون ساکنانش شکی باقی نمیماند.
از هر چه بگویم اما سخن دوست خوشتر است: اکشن. چاد استالسکی و دیوید لیچ، به عنوان کارگردانان «جان ویک» بیشترین تاثیر ممکن را روی کیفیت بالای اکشنهای فیلم داشتهاند. چرا؟ خب، آنها کارشان را در سینما به عنوان بلدکار آغاز کردهاند و از سالها تجربهشان در زمینهی کارگردانی صحنههای اکشن در «جان ویک» استفاده کردهاند. نتیجه فیلمی شده که یکی از بهترین نمونههای اکشنهایی است که به اسم «گانفو» معروف است؛ گانفو که ترکیبی از تفنگ و کونگفو است، به مبارزههای فیزیکیای اشاره میکند که در آنها نبرد تن به تن کاراکترها از مشت و لگد فراتر میرود و سلاح گرم هم وارد آن میشود. سلاحهای گرمی که از فاصلهی بسیار بسیار نزدیکی استفاده میشوند. بهطوری که بعضیوقتها نمیتوان اسمش را سلاح گرم گذاشت. مسلسلها در در چند سانتیمتری صورت شلیک میشوند یا لولهی تفنگها مماس با سینهی قربانیها پشت سر هم کشیده میشود. نتیجه مبارزاتی است که علاوهبر فیزیکیبودن، خونبارتر و مرگبارتر از حد معمول است. اینجا مشتهای مبارزان لولههای تفنگی هستند که پس از برخورد با سر هدف از خودشان گلوله شلیک میکنند. این در حالی است که نبردها در تکنیک گانفو، حالتی پزرقوبرق و دیدنی به خود میگیرند. کاراکترها پشتِ دیوارها سنگر نمیگیرند و فقط از فاصلهی دور به هم شلیک نمیکنند، بلکه مدام از فاصلهی نزدیک در حال گلاویز شدن با یکدیگر هستند که همواره به مرگ حتمی یکی از دو طرف مبارزه که در اینجا همیشه دشمنان جان ویک هستند منجر میشود. هیجان و تنش در گانفو خیلی بالاتر از کونگفوی معمولی است. جان ویک فقط گنگسترهایی را که در مقابلش قرار میگیرند بیهوش نمیکند، بلکه از زندگی ساقط میکند و همزمان چنین اتفاقی هم هر لحظه ممکن است برای خودش بیفتد.
فیلم صحنههای اکشنی را ارائه میدهد که تماشاگر را یاد موزیکالهای دوران طلایی هالیوود میاندازد
سازندگان میدانستند که اولین دلیل موفقیتِ فیلمشان صحنههای اکشنش خواهد بود. صحنههایی که باید در مقابل اکشنهای قلابی روز قرار بگیرد. اکشنهایی که باید شامل وزن، زرق و برق، خون، پیچیدگی، خستگی و سرعت باشند. «جان ویک» از این کار سربلند بیرون میآید و صحنههایی را ارائه میدهد که تماشاگر را یاد موزیکالهای دوران طلایی هالیوود میاندازد. موزیکالهای اولد اسکول هالیوود به صحنهآراییهای پرجزییات و رقص و پایکوبیهای باعظمت و رویاییشان مشهور هستند و به نظر میرسد استالسکی و لیچ هم با «جان ویک» موزیکالی ساختهاند که به جای ابراز عشق و دوستی، دربارهی ابراز مرگ و گلوله است. مثلا به سکانس باشگاه شبانه نگاه کنید. صحنه همچون استیجِ یک شوی رقص میدرخشد، موسیقی فضا را پر کرده است و جان ویک در مرکز تصویر با تفنگی در دست میرقصد و جلو میرود. یا جایی در همین سکانس ویک سهتا گلوله به یکی از گنگسترهای سنگینوزن ویگو شلیک میکند، اما وقتی میخواهد او را هدشات کند، متوجه میشود خشابش خالی شده، در نتیجه همان لحظه، در حالی که گنگستر بینوا دارد درد میکشد، خشابش را عوض میکند و یک گلوله توی مغزش خالی میکند. تمام این صحنه در عرض کمتر از 2 ثانیه اتفاق میافتد. دوربین همیشه سر موقع در لحظهی شلیک ویک به دوردستها، به زاویهی دید او کات میزند (قابلتوجه کارگردان اپیزود آخر فصل هفتم «مردگان متحرک» که از کاراکترها موقع شلیک اکستریم کلوزآپ میگرفت!) و همزمان در نبردهای نزدیک در فاصلهای قرار میگیرد که کاملا تمام بدن و حرکات رقصندهها در دید باشد.
به عبارت دیگر «جان ویک» با حرکات دوربین و کاتهای اضافه اکشن را کارگردانی نمیکند، بلکه محورِ اکشن حرکات کاراکترهاست. سکانس باشگاه شبانه به زیبایی کارگردانی اکشن در این فیلم را خلاصه کرده است. این سکانس طولانی در سه طبقه جریان دارد که شامل راهروها و اتاقهای متعددی میشود و در طول تمام آنها مردم عادی وحشتزده در حال فرار از جلوی دوربین هستند و رقص نور فضا را پر کرده است، اما همهچیز طوری مهندسی شده که تماشاگر حتی یک لحظه از اکشن را هم از دست نمیدهد. البته که «جان ویک» بهترین اکشن تاریخ نیست و با اینکه همهچیز با هیجان و تنش و شگفتی بالایی صورت میگیرد، اما به درجهی خفهکنندهای که مثلا در شاهکارهایی مثل دوگانهی «یورش» (The Raid) دیدهایم دست پیدا نمیکند. اما ایرادی هم بهشان وارد نیست. تمام اینها به دیالوگی از سوی جان ویکِ خشمگین به ویگو ختم میشود که علاوهبر بازگشت کیانو ریوزِ بزرگ، خبر از احیای سینمای اکشن هم میدهد: «مردم مدام ازم میپرسن که برگشتم یا نه و تا الان جوابی براش نداشتم. اما حالا، آره، فکر میکنم برگشتم. پس یا پسرتو تحویل میدی یا تو هم کنارش ضجه خواهی زد».