مقاله پیشرو در نوامبر سال 2008 منتشر شده، پس از سقوط مالی بازارهای جهانی و رسیدن باراک اوباما به ریاست جمهوری. ولی اظهارات وین پرایس، نظریهپرداز سیاسی و متفکر آنارشیست آمریکایی، همچنان به کار میآید.
او در این مقاله واکنشهای مختلف به بحران جهانی 2008 را بررسی میکند: از واکنش لیبرالیسم و سوسیالیسم اصلاحطلب و فاشیسم تا چپ رادیکال.
این واکنشها همچنان زنده است. او میگوید ازآنجاکه سرمایهداری در میان اقلیتی مهم از کارگران بیاعتبار شده، احتمالا شاهد رشد انواع مختلف سوسیالیستهای اصلاحطلب خواهیم بود که هیچ پاسخ واقعی برای بحران جهانی سرمایهداری ندارند، مگر امیدهای واهی به دولت. ازاینرو، آنها را در برابر یک حرکت دموکراتیک ریشهای برای رفع خطرهای پیش روی بشریت موانع بزرگی میداند.
برنامه آنها کاری از پیش نمیبرد و نتیجه این روند ناامیدی تودهها و افزایش نارضایتی مردم خواهد بود که اقلیتهای مهم را به سمت فاشیسم یا چپ رادیکال میکشاند.
او صراحتا میگوید اگرچه آنچه در جریان است از جنس فاشیسم دهه 1930 نیست، عناصری از فاشیسم در جناح راست وجود دارد که هنوز در قالب فاشیسم متبلور نشدهاند، ولی در شرایط رکود اقتصادی میتوانند با هم جمع شوند و یک جنبش فاشیستی واقعی شکل دهند.
بااینحال، پرایس هنوز هم به نوعی رادیکالشدن امید دارد و میگوید علاج کار شکلگیری جنبشی است که مسائل دهه 1960 (اقدامات ضدجنگ، ضدنژادپرستی، ضد تبعیض جنسی و دگرگونی فرهنگی) را با مسائل دهه 1930 (مطالبات اقتصادی، اتحادیهها و جنبشهای ضدفاشیسم) جمع کند.
پاسخ ایالات متحده به یک بحران اقتصادی در ابعاد جهانی، یعنی بدترین بحران از زمان رکود بزرگ، تغییرات سیاسی چشمگیری بوده که بارزترین آنها را میتوان انتخاب اولین رئیسجمهور سیاهپوست دانست. باید پرسید در آینده ممکن است چه اتفاقی بیفتد و پاسخ آنارشیستهای انقلابیِ قائل به مبارزه طبقاتی چه باید باشد؟
بحران
به لحاظ اقتصادی ماجرایی را که شروع شده یا باید یک رکود عمیق، طولانی و جهانگستر دانست یا غلتیدن به ورطه دومین رکود بزرگ که احتمالا از اولی بدتر است. بههرحال، عده زیادی از کارگران و خانوادههای آنها در حال حاضر با مسائلی، چون بیکاری، شغل نامناسب، بیخانمانشدن، ازدستدادن دارایی و ناتوانی در پرداخت هزینههای درمانی (که مسئله مرگ و زندگی است) دست و پنجه نرم میکنند و اینطور که پیداست در آینده وضعشان بدتر هم خواهد شد.
ضمن اینکه رکود اقتصادی تأثیری فاجعهبار بر بودجه شهرها، ایالتها و نمایندگان فدرال داشته و باعث شده ارائه خدمات عمومی در همه زمینهها افت کند. این موضوع مستقیما بر مشاغل کارکنان دولتی و به همین دلیل بر تمام کسانی که به خدمات عمومی تکیه دارند (یعنی بر همه) اثر میگذارد، بهخصوص که نیاز به این قبیل خدمات در روزگار سختی فزونی میگیرد. همین حالا هم بعضی از شهرها از دولت فدرال درخواست کمک کردهاند و کاهش فعالیتهای صنعتی ایالات متحده همچنان ادامه دارد.
پل کروگمن، اقتصاددان لیبرال [کینزی و یکی از منتقدان بنام سیاستهای اقتصادی جورج بوش]و برنده جایزه نوبل، در ستون همیشگی خود در نیویورکتایمز نوشته که: «اخبار اقتصادی... دمبهدم بدتر میشود ... نمیگویم یک رکود بزرگ دیگر پیشرو داریم ...، ولی بههرحال پا به منطقهای گذاشتهایم که من آن را اقتصاد راکد میخوانم. منظورم شرایطی است مثل دهه 1930 که همه ابزارهای معمول سیاستهای اقتصادی نیروی خود را به طور کامل از دست دادند - بهخصوص قابلیت بانک مرکزی فدرال برای بهبود وضع اقتصاد با کاهش نرخ بهره .... هیچچیز نمیتواند جلوی شتابگرفتن گرایش نزولی اقتصاد را بگیرد.
افزایش بیکاری، قدرت خرید مصرفکنندگان را کاهش میدهد- «بستبای» [1]گفته این هفته یک نزول زلزلهآسا داشته. کاهش قدرت خرید مصرفکنندگان یعنی کاهش برنامههای سرمایهگذاری کسبوکارها. اقتصاد ضعیف هم به کاهش شغلها منجر خواهد شد و نهایتا چرخه دیگری از رکود به وجود میآید» (نیویورک تایمر 14/11/2008). کروگمن از تزریق سریع «یک بسته انگیزشی بزرگ ... حدود 600 میلیارد دلار» حمایت میکند -آنهم علاوه بر کمکهای قبلی دولت- و با تردید میپرسد: «آیا جماعت طرفدار اوباما جرئت دارند چیزی در این ابعاد پیشنهاد دهند؟» (همان).
تبیین علل عمیقتر بحران از حدود این تحلیل لیبرال فراتر است. توضیح این علل محتاج تحلیل مارکسیستی است، از آن قبیل که در مارکسیسم لیبرتارین و دیگر گرایشهای مارکسیستی میبینیم. نظام سرمایهداری اساسا قادر به تولید ثروت واقعی (ارزش) لازم برای حفظ سودآوری (ارزش اضافی) نیست و این معضل را با «تولید» انبوه (آنچه مارکس به آن میگوید) «سرمایه موهومی» پنهان کرده است، یعنی با ادعای ثروتی که در ازای آن هیچ ثروت واقعی (کالاها و خدمات محققشده) در کار نیست.
آنچه هست تلی است از بدهی، سود حاصل از کار غیرمولد (مانند ساخت موشک و انواع دیگر جنگافزار که برخلاف خودرو و فولاد دوباره وارد چرخه تولید نمیشوند، انگار که گودالی بکنیم و دوباره پرش کنیم) انواع و اقسام سفتهبازی، و البته بهرهبرداری از محیطزیست بدون احیای آن (خلاصه، صورتی از «انباشت اولیه» که به آن «غارت آینده» هم میگویند).
بالاخره دیر یا زود موعد بازپرداخت این بدهی سر میرسد. [2]بنابراین، بحران اقتصادی جدا از بحران در زمینه محیطزیست - انرژی- اکولوژی نیست. اینها در اصل دو جنبه از رویههای خانمانسوز سرمایهداری صنعتی هستند. جیمز هانسن، اقلیمشناس ارشد ناسا، (معلوم نیست به چه امیدی) به کنگره گزارش داد که به سرعت در حال نزدیکشدن به نقطه بحرانی هستیم، نقطهای که در آن تغییرات آبوهوایی فاجعهبار و برگشتناپذیر است، ازجمله «انقراضهای جمعی، فروپاشی اکوسیستم و بالا آمدن چشمگیر سطح آب دریا». (روزنامه نیشن، 17/11/2008) همین هفته سازمان ملل متحد گزارشی منتشر کرد مبنی بر اینکه ابری قهوهایرنگ متشکل از دود، بخار و مواد شیمیایی سمی پدید آمده که برخی مناطق آسیا از شبهجزیره عربستان تا ژاپن را فراگرفته و گهگاه باعث مسمومیت ریوی میلیونها انسان و نابودی محصولات کشاورزی میشود. (نیویورکتایمز، 14/8/2008)
واکنش به بحران: لیبرالیسم و سوسیالیسم اصلاحطلب
انتخاب اوباما حکایت از رویآوردن مردم ایالات متحده به چپ داشت، نهفقط از این جهت که اوباما منتخبی از یک اقلیت «نژادی» سرکوبشده بود، بل از آن جهت که این حرکت به چندین دهه سیاستهای راست افراطی جمهوریخواه دهنکجی میکرد (هم در مسائل اقتصاد، بهداشت و محیطزیست، و هم در موضوع جنگ عراق). همه اینها بهرغم اعتدالجویی صریح اوباماست و اینکه بخشی از برنامه او برای «تغییر» به واقع عبور از نزاع چپ- راست/ دموکرات- جمهوریخواه به سود «دو حزب» است.
رویآوردن کارگران به چپ به این معنا نیست که کارگران با سرمایهداری (که با نام «بازار» از آن یاد میشود) به مخالفت برخاستهاند. این کارگران صرفا با بخش بد سرمایهداری مخالفت دارند، نه با کل این نظام. بیتردید تمایز بین دو حزب دموکرات و جمهوریخواه تقریبا ماهیت هرگونه بحث واقعی در مورد چپ و راست را قلب میکند. به عنوان مثال، اعتراض عمومی (برحق) علیه 700 میلیارد دلار کمک مالی دولت به بانکداران عمدتا به دست جناح راست حزب جمهوریخواه هدایت شد، حال آنکه این حمایت مالی را اوباما و دموکراتها صورت داده بودند.
موضع محافظهکاران این است که «بازار» باید از یوغ مقررات و نظارت دولتی آزاد باشد، چه برسد به مداخله دولت. این ایده عموما رد شده است. در عوض، برنامه لیبرالها دفاع از مقررات دولتی و اعطای یارانه به شرکتهاست. جناح چپ لیبرالها به دنبال یک «نیودیل جدید» یا به اصطلاح یک «نیونیودیل» هستند، یعنی کلی مقررات، حمایت مالی دولت از شرکتها، و همچنین پیشبردن پروژههایی که خود دولت حامی مالی آنهاست، مثل «اداره پیشرفت کار» (WPA) نیودیل و/ یا «سپاه مردمی حفاظت از محیط زیست» (CCC). در پروژه «WPA» بیکاران برای کارهایی مثل نظافت اماکن عمومی، احداث ساختمان، و اجرای نمایشهای کوچک مزد میگرفتند - سازماندهی این پروژه نسبتا غیرمتمرکز بود.
پروژه «CCC» مردان جوان را برای کارهای عمرانی در جنگلها و پارکها استخدام میکرد و سازماندهی آن بر اساس ساختاری شبهنظامی بود (میگفتند برای آنکه جوانان را برای جنگ بعدی آماده کنند). بیتردید خدمات عمومی از بسیاری جهات مفیدند. زیرساختهای ملی باید تعویض شوند و پروژههای اکولوژیکی بهشدت ضروریاند. ضمن اینکه گسترش خدمات عمومی یعنی کمک به کسانی که نیازهای پزشکی، آموزشی و شغلی دارند. با این قبیل کارها زندگی برای خیلیها کمتر از قبل دردناک خواهد بود. معالوصف، این قبیل اقدامات نمیتواند به یک رکود عمیق پایان دهد، چه برسد به یک رکود بزرگ دیگر. راه علاج آخرین رکود بزرگ نیودیل نبود. رکود بزرگ بیش از یک دهه به طول انجامید و تنها با جنگ جهانی دوم به پایان رسید. این موضوع باید محدودیتهای یک «نیودیل جدید» را به ما نشان دهد، حتی اگر چنین چیزی از لحاظ سیاسی عملی باشد.
کمی غریبتر در طیف چپ، سوسیالیستهای اصلاحطلب هستند (سوسیالدموکراتها یا «سوسیالیستهای دموکراتیک» که به درستی به عنوان سوسیالیستهای دولتباورِ قائل به تغییرات تدریجی شناخته میشوند). سوسیالیستهای اصلاحطلب و محافظهکاران در این موضوع اشتراک نظر دارند که مداخلههای دولت گامی است به سوی «سوسیالیسم» - با این تفاوت که راست این حرکت را محکوم میکند و سوسیالیستهای اصلاحطلب مدافع آن هستند. به واقع، بهترین تعبیر برای این وضعیت که دولت در اقتصاد سرمایهداری مداخله دارد همان «سرمایهداری دولتی» است نه سوسیالیسم. در این وضع، اقتصاد در دست یک اقلیت کوچک سرمایهدار و بوروکرات خواهد ماند و به مالکیت عمومی و جمعی اعضای جامعه در نخواهد آمد.
ازآنجاکه سرمایهداری در میان اقلیتی مهم از کارگران بیاعتبار شده، احتمالا اعتبار سوسیالیستهای اصلاحطلب بیشتر خواهد شد. اصلاحطلبی مقولهای است که با برخی مواضع مارکسیست- لنینیستها هم همپوشانی دارد. درحالیکه مارکسیست- لنینیستها میخواهند دولتی جدید را جایگزین دولت موجود کنند و یک اقتصاد کاملا دولتی (سرمایهداری دولتی کامل) شکل دهند، خیلی از آنها برای رسیدن به این هدف از رهیافت تحول تدریجی حمایت میکنند و به لحاظ تاریخی هم از حزب دموکرات پشتیبانی کردهاند (مشی اصلی حزب کمونیست ایالات متحده آمریکا همین بوده است).
چه در کسوت «سوسیالیست دموکراتیک» و چه در کسوت «مارکسیست- لنینیست»، احتمالا شاهد رشد انواع مختلف سوسیالیستهای اصلاحطلب خواهیم بود. در اصل آنها به حزب دموکرات نظر دارند، گو اینکه شاید حرفی هم در مورد یک حزب مستقل یا یک حزب کارگری متکی به اتحادیه بزنند (اکثر تروتسکیستها از چنین حزبی حمایت میکردند). آنها احتمالا خود را به کمک جنبشهای اعتراضی بالا میکشند - مثلا با جنبشهای رنگینپوستان یا سازمانهای ضدجنگ - و ازآنجاکه درک درستی از توان بالقوه طبقه کارگر سازمانیافته دارند، نقش مهمی در احیای جنبش اتحادیهها ایفا خواهند کرد. در اغلب مواقع آغوش بوروکراتهای اتحادیه که با سرمایهداری همراهی میکنند برای این سوسیالیستهای اصلاحطلب باز است، جانفشانی و فعالیت آنها را ارج مینهند و میدانند هیچ خطر واقعی برای بوروکراتها ندارند. (وقتی در دهه 1930 به جان. آل. لوییس، رهبر اتحادیه معدنچیان اعتراض کردند که چرا کمونیستها را استخدام کرده تا به او در سازماندهی اتحادیههای «CIO» کمک کنند، پاسخ داد: «شکار آخرش میرسه به کی، سگشکاری یا شکارچی؟») اینها هیچ پاسخ واقعی برای بحران جهانی سرمایهداری ندارند - هیچ چیز مگر امیدهای واهی به دولت. اما در برابر یک حرکت دموکراتیک ریشهای برای رفع خطرهای پیش روی بشریت میتوانند موانع بزرگی باشند.
برنامه لیبرال/اصلاحطلب کاری از پیش نمیبرد. حداکثر کار آن این است که چندصباحی رنج مردم را تسکین دهد. نظر به موضع اعتدالی دموکراتها در میانداری دو حزب حتی همین قدر هم محل تردید است. آنها به مسئله فروپاشی محیط زیست وارد نمیشوند و همچنان به جنگهای متجاوزانه علیه کشورهای فقیر ادامه میدهند. اوباما برای گسترش جنگ در افغانستان کارزار به راه انداخته است. نتیجه این روند ناامیدی تودهها و افزایش نارضایتی مردم خواهد بود. در نهایت، اقلیتهای مهم یا به فاشیسم روی میآورند یا به چپ رادیکال - از جمله به آنارشیستهای قائل به مبارزه طبقاتی (آنارشیست- کمونیستها).
واکنش به بحران: فاشیسم
«فاشیسم» عموما کلمهای است دشنامگونه که در مورد سیاستهای ناخوشایند مثل اقتدارطلبی دولت بهکار میرود. اما بر اساس تجربه فاشیسم در ایتالیا و آلمان نازی، این کلمه معنایی مشخص دارد. بر این اساس، حزب جمهوریخواه فاشیست نیست، حتی ایدئولوگهای «محافظهکار» و مرتجع آن هم فاشیست نیستند. اعضای آن هنوز بر دموکراسی بورژوایی و نظام انتخاباتی (ولو فاسد) و نظام دو حزبی تکیه دارند.
فاشیسم در قالب یک جنبش تودهای آغاز میشود که هدف آن سرنگونی دموکراسی بورژوایی و پایان دادن به انتخابات و وجود احزاب متعدد است. اعضای این جنبش غالبا خود را انقلابی میدانند. از گفتار پوپولیستی و حتی ضدسرمایهداری بهره میگیرند. اگر بحران به اندازه کافی کشدار شود، طبقه سرمایهدار ممکن است به این تصمیم برسد که فاشیستها را اجیر کند و آنها را بر مسند قدرت بنشاند. یک جنبش فاشیستی که اعضای بسیار دارد میتواند سرکوبگرتر از یک کودتای نظامی یا دولت پلیسی ظاهر شود. وقتی فاشیستها بر مسند قدرت باشند، دموکراسی بورژوایی را از میان برمیدارند، انتخابات را لغو میکنند، به غیر از خودشان تمام احزاب (هم دموکراتها و هم جمهوریخواهان) را غیرقانونی میخوانند، سیاستهای نژادپرستانه به اجرا میگذارند (برخی اقلیتها را قلعوقمع میکنند، مثل یهودیان، و دیگران را به بردگی میگیرند، مثل سیاهپوستان)، اتحادیههای کارگری را غیرقانونی اعلام میکنند، اعضای اتحادیهها را دستگیر میکنند و حتی به قتل میرسانند، خود را برای جنگهای بزرگتر آماده میکنند و بهطورکلی یک دولت تمامیتطلب سرمایهداری به وجود میآورند. آنها طبقه سرمایهدار را سرنگون نمیکنند بلکه به دنبال سهمی از سود هستند. اینها تاریخچه فاشیسم اروپایی در دهه 1930 است.
در حال حاضر، فاشیستهای سنتی مثل نازیهای ایالات متحده یا سازمان «کو کلاکس کلان» [3]تقریبا هیچ نفوذی ندارند، گرچه بههرحال هستند. قبل از انتخابات همسر من بعضی از اهالی پنسیلوانیا را به حمایت از اوباما دعوت میکرد (من و همسرم برخی ارزشهای مشترک داریم، ولی خب مثل من آنارشیست نیست). تقریبا به هر کسی که زنگ زد طرف گفته بود بنا دارد به اوباما رأی بدهد. الا یک نفر که خیلی رک گفت: «من عضو KKK هستم و به هیچ کاکاسیاهی رأی نمیدهم». پس هستند. بههرحال بد نیست نگاهی بیندازیم به برخی عناصر فاشیسم که در جناح راست وجود دارد. این عناصر هنوز در قالب فاشیسم متبلور نشدهاند، ولی در شرایط رکود اقتصادی میتوانند با هم جمع شوند و یک جنبش فاشیستی واقعی آمریکایی شکل دهند. هزاران نفر از مردم به اتهامات سیاستمداران جمهوریخواه باور دارند و معتقدند که اوباما و دولت او ضد آمریکایی، در خفا مسلمان، سوسیالیست، مارکسیست و هواخواه تروریسم است. از انتخابات به این طرف خرید اسلحه از سوی سفیدپوستان ناگهان افزایش پیدا کرده، آنهم به این بهانه که اوباما قصد دارد یک دیکتاتوری مارکسیستی برپا کند و به کمک نیروی نظامی ویژهای که فقط به شخص او وفادار است، اسلحههای مردم را جمعآوری کند.
ابراز علنی نژادپرستی کموبیش در میان عموم نامقبول است، بهخصوص در مورد آماج سنتی حملههای نژادپرستانه یعنی سیاهپوستان آمریکا یا یهودیان. اما ابراز ترس و نفرت نسبت به مهاجران، بهویژه لاتینتبارها، عربها و مسلمانها اشکالی ندارد. این قبیل احساسات اغلب در قالب اصطلاحات پوپولیستی بیان میشود. مثلا لودیبس به کسبوکارهای بزرگ میتوپد که لاتینتبارها را وارد کردهاند تا دستمزد کارگران آمریکایی را پایین بکشند (البته در این حرف رگهای حقیقت وجود دارد، هر چه باشد سرمایهداران برای سود خود به دنبال «اصلاح قوانین مهاجرت» هستند، نه به نفع مهاجران). علاوه بر اینها هجمههای مختلفی هم وجود دارد علیه همجنسخواهانی که میخواهند ازدواج کنند یا فرزند داشته باشند و زنانی که میخواهند بچهدارشدنشان به اختیار خودشان باشد (از قرار معلوم میلیونها «کودک» به واسطه سقط جنین کشته شدهاند!). اگر این ترسها با هم همراه شوند، ممکن است جنبش فاشیستی به راه بیفتد (و نازیها و اعضای «KKK» هم به آن ملحق میشوند). این جنبش - اگرنه (واقعا) از سرنگونی سرمایهداری، ولی- از سرنگونی دموکراسی سرمایهدارانه حمایت میکند، آنهم به نفع یک دیکتاتوری مسیحی (البته با تفسیر خودشان از مسیحیت)، ضدمهاجر. ضد سقط جنین، ضدهمجنسخواه و جنگگستر.
واکنش به بحران: چپ رادیکال
بااینحال، هنوز هم میتوان به نوعی رادیکالشدن جدید امید داشت. خیلیها میخواهند بساط سرمایهداری یکسره جمع شود؛ بنابراین جنبشی که شکل میگیرد باید شامل دانشآموزان دبیرستانی و دانشجویان، کارگران جوان، زنان جوان و جوانان رنگینپوست باشد. این جنبش باید مسائل دهه 1960، نظیر اقدامات ضدجنگ، ضدنژادپرستی، ضد تبعیض جنسی و دگرگونی فرهنگی را با مسائل دهه 1930، یعنی مطالبات اقتصادی، اتحادیهها و جنبشهای ضدفاشیسم جمع کند. چنین جنبشی نه تنها باید به رشد گروههای گوناگون سوسیالیستی دولتگرا میدان دهد، بلکه باید گرایشهای آنارشیستی را هم گسترش دهد.
در حال حاضر، چپ رادیکال (از جمله آنارشیستها و همچنین سوسیالیستهای دولتگرا) کاملا در حاشیه قرار گرفته است. حتی با شروع روند رادیکالشدن تودهها، باز این گروه نسبتا کوچک خواهند بود. ولی همین گروههای کوچک چپ در دورههای ناآرامی میتوانند بسیار بیشتر از ابعادشان اثرگذار باشند. کافی است به یاد بیاوریم نقش مخالفان بردهداری (از جمله تندروهای غیردولتی آنها) را در دورهای که به جنگ داخلی در ایالات متحده انجامید و البته طی جنگ داخلی. در جریان رکود بزرگ، حزب کمونیست نقش مهمی در ساختن اتحادیهها ایفا کرد و جنبشهای چپ را به حمایت از نیودیل دموکراتیک هدایت کرد. در طول دهه 1960 جنبش حقوق مدنی/ جنبش آزادیبخش سیاهان، بهشدت تحت تأثیر اقلیتهای تندرویی مثل صلحطلبها، کمونیستهای سابق و ملیگرایان سیاهپوست بود. جنبش علیه جنگ ویتنام را هم کمونیستها، تروتسکیستها، صلحطلبان رادیکال (که برخی آنارشیست بودند)، مائوئیستها و گروههای گوناگون دیگری که اعضای اندکی داشتند، سازماندهی و رهبری کردند. رادیکالهای دهه 1960 به علت شکستها و خیانتهای لیبرالهای مستقر در کلیساها، عرصههای مختلف سیاست و اتحادیهها - اوضاع هنوز هم به همین منوال است - پروبال گرفتند.
بالاخره نوبت ما هم نزدیک است. ولی باید توجه داشته داشت که آنارشیستها - سوسیالیستهای لیبرتارین - چندین دهه است که حضوری نداشتهاند. ما بارها و بارها از سوی مارکسیست- لنینیستها از سازمان اخراج شدیم و شکست خوردهایم (اغلب طی سرکوبی خشونتبار). این بار، به دلیل بدنامی دولتهای کمونیستی براثر فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و وقایع چین، آنارشیسم احیا شده است. ولی این بار خطر هم بیشتر است. بحران زیستمحیطی و اقلیمی از همیشه بدتر شده است. اگر این رکود جدید به جنگ جهانی سوم بینجامد، خطر انهدام اتمی کل زندگی بشر و همچنین کل ساکنان این سیاره را تهدید میکند.
پس بهتر است این بار فرصت را از دست ندهیم. وظیفه ماست که اهداف انقلابی مثل آزادی و تعاون را با مشارکت عملی در مبارزات مردم عادی همراه کنیم. باید برای کار کردن با همه مشتاق باشیم و البته فراموش نکنیم کیستیم. هرگز نباید به کارگران دروغ بگوییم یا سعی کنیم آنها را به بازی بگیریم، باید مشتاق باشیم برای تحقق اهدافی که به آن اعتقاد دارند با آنها همکاری کنیم. باید از اهدافی دفاع کنیم که متکی به تواناییهای سرمایهداران نیست؛ باید برنامههای خودمان را بر مبنای چیزی که مردم میخواهند بنا کنیم. نباید مخالفت با سیاستمداران سرمایهدار و دولت سرمایهدار را رها کنیم، ولی برای دستاوردهای محدود باید با کسانی که (هنوز) با ما موافق نیستند، همکاری کنیم. ما باید مدام به دنبال راههایی باشیم که به مبارزات مردمی بپیوندیم، بدون اینکه از اصولمان دست بشوییم.
باید بخش مهمی از مبارزه برای ساختن اتحادیهها باشیم و سعی کنیم تا آنجا که میشود اتحادیهها را دموکراتیکتر و مبارزتر کنیم. به جای انتخابات، باید از اعتصابهای سراسری به عنوان یک روش مؤثر مبارزه حمایت کنیم. برخلاف سایر گرایشهای سیاسی باید مبارزان واقعی دموکراسی و آزادی باشیم. باید طرف سرکوبشدهترین مردم را بگیریم و مترصد رهبری اجتماعی این سرکوبشدگان باشیم، بهخصوص هنگامی که با طبقه کارگر همپوشانی پیدا میکنند.
ما از دولت جدید میخواهیم که نه به ثروتمندان بلکه به کارگران و فقرا کمک کند، با دادن مهلت نامعین به بازپرداخت وام، با تضمین شغل برای همه کسانی که میتوانند کار کنند و تضمین درآمد برای کسانی که نمیتوانند پولی درآورند، با گسترش وسیع خدمات عمومی و سازماندهی مجدد فناوریها برای پایان دادن به فاجعه زیستمحیطی. مالیات بر ثروت شرکتها باید افزایش یابد (آنهم به مراتب بیشتر از آنچه قبل از کاهش مالیاتها به دست بوش بود) و مالیات همه کارگران هم باید بهشدت کاهش یابد. از آنجا که سرمایهداران بزرگ نمیتوانند اقتصاد را اداره کنند، باید از آنها سلب مالکیت کرد و کسبوکارشان را تحویل کارگران و اجتماعات محلی داد. در ضمن، ایالات متحده باید پایگاهها و نیروی نظامی ماوراء بحار خود را جمع کند و موشکهای هستهای و ضدموشکهای خود را هم از بین ببرد. ما باید با سرکوبشدگان جهان اعلام همبستگی کنیم، بدون اینکه از دولتهای سرکوبگر آنها حمایتی کنیم. باید از کمک به کشورهای فقیر حمایت کنیم تا بر وفق فرهنگها و معیارهای خود، به شیوهای هماهنگ با محیطزیست و به شکلی دموکراتیک ببالند.
اینها همان کارهایی است که دولت جدید باید انجام میداد و معقول و کارآمد هم هستند. ولی همانطور که میدانیم از این دولت بخاری بلند نمیشود و ازاینرو، باید عقیدهمان را آشکار بیان کنیم و بگوییم که لازمه اجرایی شدن این برنامه (یا هر برنامه مشابه دیگر) یک انقلاب است. ما پیشنهاد میکنیم که مطالباتی طبقاتی شکل بگیرد از جانب طبقه کارگر در مقام یک کل علیه طبقه سرمایهدار در مقام یک کل (و دولتی که نماینده ایشان است). ما پیشنهاد میکنیم که مطالباتی طبقاتی شکل بگیرد از جانب کل طبقه کارگر علیه کل طبقه سرمایهدار.
با نقلقولی از لئو هوبرمن و پل سوئزی حرفم را پایان میدهم، نه به این دلیل که با سیاست کلی آنها موافق هستم، به این دلیل که این جمله بهخصوص را دوست دارم: «در این مرحله از تاریخ ایالات متحده باید آگاهی مردم را از دو جنبه اساسی دگرگون کرد: اول اینکه مردم باید متقاعد شوند نظام سرمایهداری فاسد و جنایتکار است؛ دوم اینکه نظامی بهتر هم قابلتصور است هم ممکن» (مانتلی ریویو، 6/68؛ ص. 2). کار اول را تاریخ دارد میکند کار ما این است که مردم را به دومی متقاعد کنیم.
ترجمه: مرتضی مختاری
منبع: شرق
پینوشتها:
[1]«بستبای» (Best Buy) یک شرکت توزیع تجهیزات الکترونیکی آمریکایی است که در سال 1966 تأسیس شد و اکنون بیش از 11000 فروشگاه در سراسر جهان دارد. بستبای بزرگترین شرکت خردهفروشی وسایل الکترونیکی در ایالات متحده آمریکا و کانادا است.
[2]برای اطلاعات بیشتر در این خصوص رجوع کنید به
http://home.earthlink.net
http://www.utopianmag.com
http://www.lrp-cofi.org
[3]کو کلاکس کلان (Ku Klux Klan) معروف به «KKK» نام سازمانهای همبستهای در آمریکا است که پشتیبان برتری نژاد سفید، یهودستیز، نژادپرست، ضد کاتولیک، بومیگرا هستند.
منبع: The Anarchist Library