به گزارش ایسنا، کتاب «من، داود، علی» خاطرات عباس شهریاری از دوران اسارت است. او در خاطرهای درباره روزهای پایانی اسارت روایت میکند: ساعت 9 شد. صدام حسین طی نامهای به آیتالله هاشمیرفسنجانی، رئیس جمهور وقت، اعلام کرد: «ما حسننیت خود را به شما با آزادی یک جانبه اُسرا ثابت خواهیم کرد و امیدواریم شما نیز حسننیت خود را به ما ثابت کنید. و اولین گروه اُسرا روز جمعه 26 مرداد سال 69 آزاد خواهند شد.»
سربازان عراقی با شنیدن این خبر شروع به تیراندازی هوایی کردند. هورا کشیدن و رقص و پایکوبی بر پا کردند. بچهها هم خوشحال شدند؛ ولی جلوی عراقیها طوری برخورد میکردند که آنان حسرت اینکه به اُسرا سخت گذشته و خسته شدهاند را به گور ببرند. آنها سؤال میکردند: «شما خوشحال نیستید؟! دارید آزاد میشوید، میروید کنار خانواده. چرا شادی نمیکنید؟! چرا نمیرقصید؟! چرا حرفی نمیزنید؟! شما دیگر چه آدمهایی هستید!» بچهها داخل آسایشگاه و به دور از چشم عراقیها خوشحالی خودشان را ابراز میکردند و به هم تبریک میگفتند ولی جلوی آنها خیلی عادی و معمولی برخورد میکردند.
این کار بچهها خیلی لج عراقیها را درآورده بود. به هر جهت صدام به قول خود عمل کرد و اولین گروه اُسرا روز جمعه آزاد شدند. اردوگاه ما گروه سوم بود و قرار شد روز جمعه 29 مردادماه 1369 آزاد شویم؛ ولی تا زمانی که صلیبسرخ جهانی به اردوگاه نیامده بود، هنوز اطمینان به آزادی نداشتیم اما روز شنبه با حضور نمایندگان صلیبسرخ مطمئن شدیم که آزادیمان حتمی است. وضعیت تغییر کرده بود دیگر نه عراقیها و نه ما به هیچ قانونی از قانونهای اردوگاه پایبند نبودیم. هرجا دوست داشتیم، میرفتیم، هر آسایشگاهی میخواستیم میخوابیدیم.
هرکس هر چه داشت وسط ریخته بود بیشتر بچهها به غذا میل نداشتند. آش صبح هم که بچهها برایش سرودست میشکستند، مانده بود؛ ناهار هم همینطور خیلی از بچهها به فکر این بودند که برای یادگاری از این دوران پرمشقت چیزی با خود به ایران ببرند. بعضیها کتاب، قرآن، صنایع دستی که درست کرده بودند را برمیداشتند. نمایندگان صلیبسرخ جهانی نیز در یکی از آسایشگاهها با تک تک اُسرا مصاحبه میکردند و از آنها سؤال میپرسیدند: «آیا مایلید به ایران برگردید یا دوست دارید به کشور دیگری پناهنده شوید.»
به جز چند نفر[1] که جزو پناهندگان به عراق بودند و عراقیها آنان را در اردوگاه اسرا نگهداری میکردند، بقیه جواب میدادند: «به کشور عزیزمان برمیگردیم.» پس از آن که تمامی اُسرا با صلیبسرخ مصاحبه کردند، حدود ساعت چهار بعدازظهر پس از هفت سال وقت ترک کردن اردوگاه فرا رسید. سربازان عراقی به صف ایستاده بودند و بچهها از بین آنها عبور میکردند و آن همه کتک و اذیت و آزار را با دست دادن و تشـکر پاسخ میدادند. این برخورد بچهها اثر مثبتی روی آنها داشت و بعضی تحت تأثیر قرار گرفته و سکوت کرده بودند.
بألاخره پس از هفت سال از اردوگاه خارج شدیم و با اتوبوس تا ایستگاه قطار رفتیم. نماز مغرب و عشاء را درون قطار به جا آوردیم، برعکس آن شبی که با قطار برای زیارت به کربلا میرفتیم و کلی محدودیت داشتیم، اینبار آزادتر بودیم. بچهها داخل سالن قطار رفتوآمدی داشتند و با دوستان خود خوشوبش میکردند. گویا قطار سرعت نداشت و برای رسیدن به بغداد لحظهشماری میکردیم. خواب به چشم کسی راه پیدا نمیکرد. بالاخره قطار در ایستگاه فرعی در بغداد با صوت بلندی ایستاد و بچهها را به اتوبوسهایی که از قبل آماده کرده بودند، منتقل کردند.
من و «حاجی خنجری» پهلوی هم نشسته بودیم. او کامله مردی بود که سردی و گرمی روزگار را زیاد چشیده بود. از گذشتههایش تعریف میکرد که به یکباره «علیاکبر کرمی» یکی از بچههای شوخ از صندلی پشتی گفت: «حاج حاجی» منظورش حاجی خنجری بود، حاجی گفت: «جانم» (تیکه کلام حاجی همیشه جانم بود) کرمی گفت: «عراقیها دارند ما رو دوباره به سمت موصل میبرند. انگار پشیمان شدند. ببین تابلو رو نوشته موصل420 کیلومتر.» حاجی خنجری دست به چانهی خود گرفت و با حالتی عجیب گفت: «بگو به جون تو...» کرمی یهویی زد زیر خنده گفت: «نه دور برگردون رو بر میگرده» کلی خندیدیم. حدود ساعت 9 صبح به مرز خسروی رسیدیم. بچهها روی زمین ریخته بودند و به خاک کشور بوسه میزدند؛ ولی نه این مکان دیگر مکان قبلی بود و نه اینزمان، زمان گذشته.
[1] توضیحات راوی: آن هم از افرادی بودند که قاچاقی وارد عراق شده بودند و عراقیها آنها را به عنوان اسیر جنگی نگهداری میکردند.