فرادیدl پیتر دی. آسپنسکی با علوم غریبه شناخته میشود. آموزههایی رمزآلود دارد که برای پی بردن به آن نیاز به آموزههای استادش گرجیاف نیز هست. این دو بیشتر عمرشان را در سفر به سرزمینهای ناشناخته صرف کردند و هدف زندگیشان «کار روی خود» بود. آسپنسکی* در سفر اولش به قسطنطنیه به «تکیه پِرا» میرود و دراویش چرخان مولوی را میبیند.
او مینویسد: دراویش چرخان! من توقع شیفتگی و شوریدگی و شیدایی داشتم یک منظره ناخوشایند و دردناک، من حتی تردید داشتم به آنجا بروم یا خیر. اما حیاط تکیه با آن درختهای چنار سبزش و سنگ قبرهای قدیمی که در قبرستانی کهنه بود، از علفهایی پوشیده شده بود که بوی شگفت صلح و آرامش آن مرا شوکه ساخت.
مراسم عملا شروع شده بود. به محض اینکه به درب تکیه نزدیک شده، آهنگ لطیف و عجیبی را شنیدم. فلوت و طبلهایی کر کننده! آن یک اثر خوشایند نامعمول و نامنتظره داشت.
در کنار ورودی تکیه گفتگویی جریان داشت. معاملهای بر سر پوتینها و دمپاییها بود. سپس به چپ و راست نگریستم. آنگاه یک دالان تاریک. اما من عملا میدانستم به جایی آمدهام که چیزی ببینم.
یک سالن مدور که با فرشهایی پوشانده شده و به وسیله یک دیواره چوبی که تا سینه میرسید احاطه شده بود. پشت دیواره چوبی در یک راهرو مدور تماشاچیان میایستادند. مراسم سلام در حال اجرا بود.
مردان در رداهای سیاه با آستینهای گشاد، با کلاههای بلند و زرد از موی شتر که کمی رو به بالا باریک شده، یکی پس از دیگری در همراهی با آهنگ به شیخ که در روی مخدهای نشسته و تکیه به لژ شاهزاده داده بود نزدیک میشدند.
آنها تعظیم کوتاهی به او کرده و نخست سمت راست او میایستادند. سپس چند قدم بر میداشتند، دوباره تعظیم کوتاهی میکنند و در سمت چپ میایستند و سپس یکی پس از دیگری، همچون راهبهای سیاه، آهسته و آرام در کنار دیواره گرد اطاق مدور مینشستند، آهنگ هنوز در حال اجرا بود.
اکنون موسیقی متوقف شد... سکوت... مردانی که کلاه بلند بر سر داشتند، با چشمهای فرو افتاده نشسته بودند.
شیخ یک صحبت طولانی را آغاز کرد. او درباره زندگی مولوی صحبت کرد، درباره تمام سلاطینی که بر ترکیه حکومت کردهاند. نام یکایک آنها را شمرد و از علاقه و اشتیاق نسبت به این دراویش سخن گفت. کلمات عربی طنین عجیبی دارند. دوست من که سالها در شرق زندگی کرده بود، با صدای آهسته برای من ترجمه میکرد.
اما من بیش از آنکه گوش کنم نگاه میکردم. آنچه در این دراویش در من تاثیر کرد این بود که آنها همه متفاوت بودند.
هنگامی که عدهای به دور هم گرد میآیند که لباسهایی یک شکل پوشیدهاند، شما معمولا چهرههای آنها را از هم تشخیص نمیدهید. به نظر میرسد همه آنها چهرههایی یکسان و مشابه دارند. اما آنچه به خصوص در اینجا با چشم میخورد، و آنچه در وهله نخست توجه مرا به خود جلب کرد، این حقیقت بود که آنها همه متفاوت بودند.
هیچ چهرهای شبیه دیگری نبود و هر چهرهای با یکبار دیدن، خودش را در حافظه ثبت میکرد. من هرگز چیزی این گونه را تجربه نکرده بودم. در ده یا پانزده دقیقه نخست که در حال تماشای مراسم سلام بودم، چهرههای تمام دراویش در حلقه برایم نزدیک و آشنا بودند. همچون چهرههای همشاگردیهای مدرسه. من همچنین همه آنها را میشناختم و با احساسی از سروری باور نکردنی منتظر پیامدهای بعدی بودم.
از دور، صدای موسیقی به گوش رسید. دراویشی که برخاسته بودند یکی پس از دیگری بدون عجله – بعضیها رداهای خود را رها کرده و با پیراهنهای کوتاهی که تا کمرشان میرسید که نوعی دامن بلند سفید هم با آن همراه بود و مابقی با رداهای شان مانده بودند.
با حرکاتی مطمئن و آرام، دست راست شان را بالا گرفته، خم کردند، سر را به راست چرخاندند و دست چپ را به سوی بیرون باز کرده، و به آهستگی وارد حلقه شدند. آنگاه با جدیتی فوق عادی شروع به چرخش نمودند. آنها هم زمان به دور حلقه نیز میچرخیدند و در مرکز، درویشی که بازوانش را به یک شکل خم کرده و به دست راستش مینگریست، با ریشی کوتاه و خاکستری و چهرهای آرام و بشاش به آرامی روی یک نقطه شروع به چرخیدن کرد و پاهایش را با حرکتی عجیب این سو و آن سو کشید.
مابقی بسیار جوان، میانسال یا کاملا پیر بودند، در اطراف او میچرخیدند و تمام آنها با سرعتهایی متفاوت در حول محور دایره دور میزدند. آنکه مسنتر بود آهستهتر میچرخید و مابقی، به خصوص جوانترها با چنان سرعتی میچرخیدند که نفس آدم میگرفت. به نظر میرسید بعضی از آنها هنگام چرخیدن چشمهایشان را میبندند، دیگران تقریبا پایین را نگاه میکردند، اما هیچ یک هرگز با دیگری برخورد نمیکرد.
در میان آنها، درویشی که ریش خاکستری داشت و همچون دیگران نمیچرخید، بلکه آهسته راه میرفت، با ردایی سیاه و عمامهای سبز، کلاه خود را به اطراف میچرخاند، در حالی که دستهایش روی سینه و چشمهایش پایین افتاده بود - به پایین نگاه میکرد. او به گونهای عجیب راه میرفت، به راست و چپ میرفت، حال رو به جلو و سپس کمی به عقب. اما همواره در دایره میچرخید. فقط گاهی از یک مدار به مداری دیگر میرفت و دوباره بر میگشت. اما هرگز با هیچ کس برخورد نمیکرد، درست همان طور که هیچ کس با او برخورد نمیکرد.
چگونه این طور میشود؟ من نمیتوانم بفهمم. اما من حتی دربارهاش فکر هم نکرده، زیرا در آن لحظه تمام توجه من جذب تماشای چهرهها شده بود. شیخ بر روی مخدهاش در مقابل من نشسته بود. درویشی در وسط میچرخید و آن دیگری که عمامه سبز داشت به آهستگی در میان دراویش چرخان حرکت میکرد. یک مرد بسیار پیر در میان جوانان میچرخید. همه آنها چیزی را به یاد من میآوردند. من نمیتوانستم آن را برای خودم توصیف کنم.
دراویش همچنان در حال چرخیدن و حرکت در مسیر دایرهوار بودند. سیزده نفر از آنها همزمان میچرخیدند. در همان حال یک یا چند نفر متوقف شدند، به آهستگی و آرامی، و با چهرهای متمرکز و روشن، کنار دیوار نشستند. دیگران برخاسته و جای آنها را در حلقه گرفتند.
به طور غیرارادی فکر کردم که اینها همانهایی هستند که به عنوان دیوانگان چرخندهای توصیف شدهاند که کارشان به شوریدگی کشیده میشود. اما اگر در جهان، چیزی مخالف دیوانگی و شوریدگی است، مسلما همین چرخش است. در آن نظمی وجود داشت که من آن را درک نمیکردم، اما آنچه سبب میشد آن به روشنی احساس شود و آنچه در آن اهمیت داشت، تمرکزی عقلانی و تلاش ذهنی بود که در آنها وجود داشت. چنانکه گویی آنها فقط نمیچرخیدند، بلکه هم زمان مسئلههای دشوار ذهنیشان را نیز حل میکردند.
از تکیه خارج شدم و به خیابان رفتم. سرشار از تاثرات عجیب و اضطرابآور احساس کردم چیزی یافتهام، چیزی بسیار ارزشمند و مهم. اما هم زمان احساس میکردم من هیچ وسیلهای برای درک آن ندارم. هیچ امکانی برای نزدیکتر شدن به آن را ندارم. حتی هیچ زبانی برای بیان آن ندارم. هر چه من پیش از این درباره دراویش خوانده و میدانستم، نمیتوانستند معمای آنچه را من احساس میکردم برایم روشن کنند.
من میدانستم آیین مولوی در قرن سیزدهم میلادی بر اساس اشعار ایرانی و فلسفه جلال الدین رومی بنا شده است و میدانستم چرخش دراویش بیانگر نمونه کلی منظومه شمسی و سیارههایی است که در اطراف خورشید میچرخند و نیز اینکه دراویش در طول قرون، مقررات و حالات و حتی لباس هایشان را کاملا صحیح و دست نخورده حفظ کردهاند. همچنین میدانستم آشنایی با ادبیات موجود درباره دراویش به سختی مایوسکننده است، زیرا آدمی میبیند چیزی بسیار مهم در آنها غالب است.
حال که من خودم آنها را دیدم، آن چیزهایی را که مسائل بسیار مهمی درباره آنها میپنداشتم، برای خودم به قاعده در آوردم. نخست، چگونه است که آنها نه با یکدیگر برخورد میکنند و نه حتی یکدیگر را لمس میکنند؟ و دوم اینکه، راز این تلاش ذهنی شدیدی که با چرخش پیوند دارد در چیست؟ تلاشی که من دیدم، اما قادر به توصیف آن نیستم.
بعدها فهمیدم پاسخ به یک سؤال، جواب دومی را هم در بردارد. قسطنطنیه همچون یک رؤیا عبور کرد. جایی که چیزی کاملا جدا از آنها وجود داشت، کاملا متفاوت با هر چیزی که تا کنون شناخته یا در زندگی ملاقات کرد ام و با فکر کردن درباره آنها، جمله مرد مشهوری را در مسکو به خاطر میآورم هنگامی که من گفتم «در شرق چیزهای زیادی وجود دارد که هنوز ناشناخته مانده است»، او به من خندید.
او گفت: «آیا شما واقعا باور میکنید در شرق چیزی کشف نشده وجود دارد؟ کتابهای زیادی درباره شرق نوشته شده، بسیاری از دانشمندان که تمام زندگی خود را وقف مطالعه درباره شرق کردهاند، درباره تمام قبایل و تمام فرهنگهای آن. این ساده انگارانه است که فکر کنیم در شرق هنوز چیزی ناشناخته باقی مانده است. من بیشتر میتوانم معجزاتی در شهر خودمان کوزنتسکی» راباور داشته باشم.»
همه حرفهای او بسیار جدی بود و من تقریبا با آن موافق بودم. اما اکنون من خودم اینجا در شرق هستم و اولین چیزی که دیدم معجزه بود و هیچ کس نمیتوانست این معجزه را برای من توصیف کند، زیرا هیچ کس هیچ چیز درباره آن نمیدانست.
دوازده سال بعد دوباره دراویش را دیدم. در طول این سالها کشورهای بسیاری از مقابل دیدگانم گذشتند. حوادث بسیاری در اطرافم اتفاق افتاد. هیچ یک از کسانی که در نخستین سفرم به قسطنطنیه همراه من بودند باقی نمانده بودند. در آنجا حتی هیچ روسی هم نبود. چیزی تغییر نکرده بود و راز دراویش همچنان پنهان بود.
*بخشی از کتاب عجایب ششگانه، پی.دی.اسپنسکی، ترجمه مجید آصفی، انمتشارات کلام شیدا: 108-118