بعد از «زندانی آزکابان» که یک رویداد منحصربهفرد و غافلگیرکننده در سری «هری پاتر» است، «جام آتش» فیلم ناامیدکنندهای بود و اگر قدم رو به عقبی برای این مجموعه محسوب نشود، قدم رو به جلویی هم نبود. اما خوشبختانه در قسمت پنجم به «هری پاتر و محفل ققنوس» (Harry Potter and the Order of Phoenix) میرسیم که نه تنها یکی از بهترین فیلمهای مجموعه است، بلکه در دسته تصمیمات انقلابی و غیرمنتظرهای که مجموعههای طولانی و چند صد میلیون دلاری به ندرت میگیرند قرار میگیرد. وقتی کسی ازم میپرسد چرا عاشق «هری پاتر» هستم و چرا این مجموعه جدا از اکثر مجموعههای دنبالهدار قرار میگیرد، «محفل ققنوس» یکی از اولین خصوصیات یگانهی «هری پاتر» است که به آن اشاره میکنم. شاید «هری پاتر» به خاطر آغاز نوستالژیکش مشهور باشد، به خاطر کارگردانی میخکوبکنندهی آلفونسو کوآورن مورد تعریف و تمجید قرار بگیرد و با اتفاقات طوفانی دو قسمت آخر به یاد آورده میشود، اما به نظرم دستکمگرفتهشدهترین و مهمترین فیلمی که اهمیت «هری پاتر» را نشان میدهد، «محفل ققنوس» است.
این فیلم که اولین حضور دیوید یتس به عنوان کارگردان در این سری را ثبت میکند، مثال خارقالعادهای از دنبالهسازی اصولی است که بلاکباسترسازها و دارندگان دنیاهای سینمایی باید از آن درس بگیرند. «محفل ققنوس» را به این دلیل اینقدر دوست دارم که اصلا شبیه یک بلاکباستر نیست. این فیلم اپیزودی است که تماما به زمینهچینی اتفاقات آینده، منتقل کردن ما به فضای تاریکتر دنیای رولینگ و البته کندو کاو در روانِ هری پاتر بعد از رویاروییاش با شخص فیزیکی لرد ولدمورت در پایان فیلم قبلی اختصاص داده شده است. وقوع چنین اتفاقی خیلی خیلی نادر است. امکان ندارد استودیویی راضی به چنین کاری بشود. ما در دورانی به سر میبریم که استودیوها برایشان مهم نیست آیا سکانسهای اکشن به داستانی که دارند تعریف میکنند میخورد یا نه. فیلم به صورت پیشفرض باید دارای چندین و چند سکانس انفجاری و پرزرقوبرق باشد تا از آنها در تهیهی تریلرهای تبلیغاتی استفاده شود. تا از طریق آنها فیلم را هیجانانگیز نشان بدهند. اما وقتی به تماشای فیلم مینشینید، میبینید نسخهی کامل آن سکانسها اصلا ربطی به فیلم ندارند، داستان را پیشرفت نمیدهند و فقط هستند. فقط آسمانخراشهایی فرو میریزند و فقط ماشینهایی منفجر میشوند. فقط به خاطر اینکه تعریف بلاکباستر را اشتباه متوجه شدیم یا خودمان را به نفهمی زدهایم. فقط به خاطر اینکه انگار وقتی با یک فیلم چند صد میلیونی سروکار داریم، حتما باید انتظار اکشنهای طوفانی داشته باشیم.
«هری پاتر» به این دلیل به مجموعهی بهیادماندنی و شگفتانگیزی تبدیل شده که میداند چه زمانی باید چه کار کند و چه زمانی نباید چه کار کند و در نتیجه شخصیتها و داستان را به چیز دیگری نمیفروشد. مطمئن باشید اگر با هر مجموعه دیگری سروکار داشتیم، «محفل ققنوس» به فیلم پراکشنی تبدیل میشد، اما سازندگان به درستی تصمیم میگیرند تا یک قسمت کامل را به بررسی روانشناسی هری و رابطهی او با ولدمورت اختصاص بدهند و نتیجه یکی از جذابترین، متفاوتترین و درگیرکنندهترین اپیزودهای مجموعه است. در این قسمت اتفاقات فانتزی تا حد ممکن به گوشه رانده شده است و تمام تمرکز فیلم روی درام قرار دارد. در دورانی که فیلمهای هالیوودی آنتاگونیستهایی دارند که مثل ماست میمانند و نیامده به فراموشی سپرده میشوند. مجموعهی «هری پاتر» میداند که رابطهی هری پاتر و لرد سیاه خیلی مهمتر از این است که سرسری گرفته شود. فیلم خیلی راحت میتوانست هرچه زودتر هری و ولدمورت را به جان هم بیاندازد و طرفداران را به آرزویشان که برخورد این دو نیروی کاملا متضاد است برساند. اما این کار را نمیکند. چون در این صورت این نبرد هیچوقت هیجان، تنش و فوریت لازم را نمیداشت.
سازندگان به درستی تصمیم میگیرند تا یک قسمت کامل را به بررسی روانشناسی هری و رابطهی او با ولدمورت اختصاص بدهند
«محفل ققنوس» سیر ورود هری پاتر به دنیای خطرناک و مرگبار رولینگ را که با «زندانی آزکابان» کلید خورده بود و با «جام آتش» ادامه پیدا کرده بود کامل میکند. سازندگان با این فیلم ثابت میکنند که لرد ولدمورت شوخیبردار نیست و اتفاقاتی که قرار است در آینده بیافتند را باید خیلی جدی بگیریم. تقریبا به جز چندتا سکانس مبارزه کوتاه پایانی، تمام زمان فیلم به ناباوری هری از اتفاقات پایان «جام آتش» و مرگ سدریک دیگوری و درگیری ذهنی او با ولدمورت اختصاص پیدا کرده است. اما فیلم نه تنها خستهکننده نمیشود و باعث نمیشود که دلتان برای داستانهای ماجراجویانهی قبلی تنگ شود، بلکه «محفل ققنوس» از سرگرمکنندهترین فیلمهای مجموعه است. فکر میکنم برای اولینبار در این مجموعه است که خبری از شگفتی کودکانهی بچهها از نشستن سر کلاسهای درسشان یا شرکت در مسابقههای کوییدیچ نیست. چرا فیلم از دوز کافی کمدی و بازیگوشی دانشآموزان بهره میبرد، اما همزمان اتمسفر خفقانآوری تمام فیلم را در بر گرفته است که سابقه ندارد.
هدف «محفل ققنوس» این است که نشان بدهد بازگشتِ ولدمورت، اتفاق سادهای نیست. بازگشت او وحشتناک است و لرزه به تن میاندازد و فیلم در رسیدن به این هدف عالی عمل میکند. در یکی از سکانسهای فیلم هری از سیریوس میپرسد: «قرارـه جنگ بشه؟» انگار همین دیروز بود که برای اولینبار هری را خوشحال و خندان در حال سفر به سمت هاگوارتز دیدیم و حالا به جای رسیدهام که هری از آن پسربچهی بامزه، به مرد بزرگی تبدیل شده که باید با مشکلات واقعی دستوپنجه نرم کند. ما زمانی او را در حال بازی کردن یک شطرنج مرگبار و مبارزه با یک مار غولپیکر دیدیم، اما حالا او خیلی از قهرمان داستانهای فانتزی فاصله گرفته است. او حالا انسانی است که درگیر غم، وحشت جنگ، ضایعهی روانی و استرس است و خوشبختانه فیلم این موضوعات را سرسری نمیگیرد و فقط بهشان اشاره نمیکند، بلکه تمام فیلم را به آن اختصاص داده است.
نکتهی تحسینبرانگیز ماجرا این است که تغییر فضای فیلم از یک فانتزی کودکانه به یک تریلرِ فانتزی تیره و تاریک ناگهانی صورت نمیگیرد. بلکه میبینیم که این اتفاق در جریان سه فیلم کامل به وقوع میپیوندد. این روزها واقعا کمتر مجموعهای را میتوانید پیدا کنید که در کنار روایت داستانهای جداگانه، اینقدر تنوع داشته باشند و در آن واحد یکدیگر را هم کامل کنند. بعد از اینکه استایل کارگردانی سادهنگرانه و سطح پایین مایکل نیول در «جام آتش» جلوی فوران تمام پتانسیلهای فیلم را گرفت، دیوید یتس در «محفل ققنوس» کار شگفتانگیزی انجام میدهد. کارگردانی یتس ترکیبی از فرم بصری خیرهکنندهی کوآرون و چشمانداز خودش مناسب با داستان این قسمت است. نتیجه اثری است که در عین زیبابودن، حواس تماشاگر را با جلوههای ویژهی اضافی یا بازیگوشیهای غیرلازم تصویری پرت نمیکند. بلکه از حالت تمیز و مینیمال و سردی بهره میبرد که در راستای داستان بزرگسالانهی این قسمت قرار میگیرد. به عبارت دیگر «محفل ققنوس» فیلمی است که بیشتر از اینکه بلاکباستر باشد، حالت یک درام شخصیتمحور را دارد.
یکی دیگر از خصوصیات قابلاشارهی کارگردانی یتس، نحوهی به تصویر کشیدن کابوسهای هری هستند. ترکیب تصاویر پراکندهای که بهطرز تند و سریعی در هم تدوین شدهاند و صدای آه و نالههای هری در هنگام دیدن آنها، به خوبی حس کلاستروفوبیا و پریشانی گره خوردن ذهن او و ولدمورت را منتقل میکند. یا مثلا به نحوهی مرگ ناگهانی و شوکهکنندهی سیریوس نگاه کنید که درست مثل مرگ سدریک در «جام آتش» یکدفعه اتفاق میافتد. با این تفاوت که یتس آن را حتی مینیمالتر از مرگ سدریک به تصویر میکشد. برخلاف مرگ سدریک که در آغاز سکانس نبرد پایانی هری و ولدمورت اتفاق میافتد و برخلاف او که بدنش چند متر در هوا بلند میشود و همراه با موزیک تپندهای بیجان روی زمین میافتد، مرگ سیریوس در پایانِ نبرد آخر «محفل ققنوس» اتفاق میافتد. درست در حالی که فکر میکنیم خطر به پایان رسیده است، ناگهان همهچیز در چند نمای کوتاه و سریع از این رو به آن رو میشود. بلاتریکس آوا کداورا را به زبان میآورد و در نمای بعدی هری را در حال تماشای خارج شدن روح سیریوس از کالبدش میبینیم. نتیجه این است که به راحتی میتوانید خشم و درماندگی هری را در حالی که بالای سر بلاتریکس میایستد و با خودش سر کشتن او کلنجار میرود احساس کنید.
«محفل ققنوس» اگرچه آغازکنندهی واقعی نیمهی تلخ و تاریک مجموعه است، اما بدون لحظات گرم و شیرین و خوش هم نیست. فیلم پر است از لحظات کوچک و بیسروصدایی که ممکن است در نگاه اول دستکم گرفته شوند؛ جایی که سیریوس پس از اینکه هری برای عضویت در ارتش دامبلدور اعلام آمادگی میکند سرش را به نشانهی افتخار تکان میدهد. یا جایی که سیریوس سر میز شام کریسمس به هری لبخند میزند یا وقتی که هری، رون و هرمیون در حال صحبت کردن دربارهی جدی شدن رابطهی هری و چوو هستند یا زمانی که هری با فکر کردن به تمام خاطرات خوبش مثل در آغوش کشیدنها، خندهها و شوخیها و دوستانش ولدمورت را از درون ذهنش فراری میدهد. این صحنهها به راحتی میتوانستند بیش از حد احساساتی شوند، اما یتس طوری آنها را در طول فضای خفه و گرفتهی فیلم پخش کرده است که وقتی از راه میرسند نه تنها توی ذوق نمیزنند، بلکه مثل لولهی اکسیژنی میمانند که کاراکترها و تماشاگران خودشان برای گرفتنشان دست دراز کنند.
نتیجه فیلمی است که بیشتر از اینکه بلاکباستر باشد، حالت یک درام شخصیتمحور را دارد
اگرچه «محفل ققنوس» از کاراکترهایی مثل پروفسور لوپین و پروفسور مودی خیلی کم استفاده میکند و از این بابت از دستش ناراحتم، اما در عوض یک کاراکتر جدید در قالب دولوریس آمبریج (ایملدا استنتون)، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه معرفی میکند. این زن صورتیپوش در واقع سگ دستآموز و فرمانبردارِ وزارت سحر و جادو است که توسط آنها به هاگوارتز فرستاده میشود تا جاسوسی هری و دامبلدور را کند. با اینکه در طول این فیلم مدام حرف از وحشت لرد سیاه میشود، اما راستش آنتاگونیست اصلی فیلم خود آمبریج است. معلمی که بهطرز سرسختانهای به سیستم آموزشی سنتی پایبند است که شامل قوانین دستوپاگیر و بیمعنی و روشهای تربیتی و آموزشی تاریخمصرفگذشته و قرون وسطایی میشود. استنتون به دیالوگهایش لحن شرورانهای میدهد و تکتک کلمات را با حالتی به زبان میآورد که صحبت کردنِ سادهی او را هم به کار اعصابخردکنی تبدیل میکند. کاراکتر او همچنین از لحاظ پوشش صورتیاش در تضاد کامل با شنلها و رداهای سیاه دیگر استادان مدرسه قرار میگیرد. آمبریج قهوهاش را مینوشد، از تماشای بشقابهای منقش به تصاویر گربهاش لذت میبرد و چپ و راست قوانین وزارت سحر و جادو را تکرار میکند. پر بیراه نگفتهام اگر بگویم شخصیت او نفرتانگیزتر و شرورتر از ولدمورت است. او باور دارد که نباید از افسونهای دفاع در برابر جادوی سیاه استفاده کرد و در عوض فقط باید بهصورت تئوری آنها را یاد گرفت. وقتی هری با این موضوع مخالفت میکند، آمبریج مجبورش میکند تا جملهی «من نباید دروغ بگم» را روی کاغذ ویژهای بنویسد و بعد از این جمله بهطرز دردناکی در قالب زخم در پشت دستش پدیدار میشود. این در حالی است که آمبریج بیش از اندازه کارتونی و غیرمعمول نمیشود. نه تنها چندتا از معلمهای دوران مدرسهام چنین طرز فکری داشتند، بلکه کلا سیستم آموزشیمان همینقدر بیهدف و مضحک است و در نتیجه امکان ندارد برای پیروزی هری علیه آمبربچ هورا نکشید.
دیگر شخصیت مهم «محفل ققنوس» لونا لاوگود است که برای اولینبار در این قسمت با او آشنا میشویم. دانشآموزِ رویاپرداز و اسرارآمیزی که هرمیون بهطور اتفاقی او را «روانی» میخواند. لونا حسوحال تنها و عجیبی از خودش ساتع میکند که فقط کسی مثل هری است که متوجه شباهت خودش با او شده و به او جذب میشود. صحنههای دوتایی آنها ثابت میکند که لونا نیمهی گمشدهی هری است. دوتا بچهی کمحرف با گذشتهای تراژیک که همصحبتهای خوب و متفاوتی برای هم هستند که رون و هرمیون نمیتوانند برای هری باشند. از میان شخصیتهای قدیمی هم پروفسور اسنیب حضور تقریبا قابلتوجهای در این قسمت دارد. نه تنها در این قسمت متوجه میشویم او به دامبلدور و هری و هاگوارتز وفادار است، بلکه هری بهطور ناخواسته برای مدت کوتاهی وارد خاطراتش میشود و آنجا با بخش آسیبپذیرِ پروفسور اخمو و عبوس هاگوارتز روبهرو میشویم؛ جایی که او در جوانی مورد قلدربازیهای پدر هری قرار میگرفته است.
اینجا لازم است اشارهی ویژهای به دراکو مالفوی کنم که خب، یکی از بزرگترین نکات منفی سری «هری پاتر» است. دراکو از همان فیلم اول به عنوان رقیب نفرتانگیز و آزاردهندهای برای هری معرفی شد. به عنوان کسی که هری را مجبور میکرد تا از لاکش بیرون آمده و خود واقعیاش را نشان دهد. اما در حالی که هری رشد کرد، دراکو بچه، بیخاصیت و غیرقابلجدی گرفتن باقی ماند. از آنجایی که خیلی وقت است سه قسمت پایانی مجموعه را ندیدهام، در حال حاضر نمیدانم این موضوع در ادامه چقدر تغییر میکند، اما با توجه به اینکه چیز خاصی از دراکو به یاد نمیآورم، حدس میزنم تغییر خاصی به وقوع نخواهد پیوست و این واقعا حیف است. دراکو همیشه این پتانسیل را داشته تا به دشمنِ درجهیکی برای هری تبدیل شود، اما نویسندگان همیشه او را به عنوان قلدر مضحکی به تصویر میکشند که در هر فیلم دو-سهبار سر راه هری قرار میگیرد و مدتی بعد سزای اعمالش را به شکل آدمبدهای کارتونهای بچههای زیر 7 سال میبیند.
اما میدانید چه چیزی «محفل ققنوس» را به چنین فیلم معرکهای تبدیل میکند؟ سه نبرد پایانیاش. تاکنون از این گفتم که چرا فیلم به خاطر تمرکزش روی شخصیتپردازی اهمیت دارد، اما فیلم بدون صحنههای اکشن هیجانانگیز هم نیست. نبرد هری و دوستانش علیه مرگخوارها که در دپارتمانِ اسرارِ وزارت صورت میگیرد و شامل دیوارهای عظیمی از گویهای پیشگویی میشود از لحاظ تصویربرداری زیباست و این فرصت را به رون، هرمیون، نویل و لونا میدهد تا مهارتهای مبارزهایشان را به نمایش بگذارند. اما بهترین سکانس اکشن فیلم دوئل ولدمورت و دامبلدور است که به راحتی میتواند در ردهی اول بهترین اکشنهای مجموعه قرار بگیرد. در این سکانس اتفاقی میافتد که قبل از این نمونهاش را ندیده بودیم: دوتا جادوگر خفن و قدرتمند چوبهایشان را بیرون میآورند و با تمام وجود مبارزه میکنند. در این سکانس ما شاهد یک نبرد واقعی جادویی هستیم. تا قبل از این، تمام نبردها به مبارزه با هیولاها یا تعقیب و گریز یا افسونهای دفاعی جزیی یا دوئلهای بیخطر خلاصه شده بود. اما در این صحنه فیلم رسما به سیم آخر میزند و نشان میدهد که نبرد دوتا جادوگر که قصد کشتن یکدیگر را دارند به چه صحنهی باشکوه و خیرهکنندهای ختم میشود.
بهترین سکانس اکشن فیلم دوئل ولدمورت و دامبلدور است که به راحتی میتواند در ردهی اول بهترین اکشنهای مجموعه قرار بگیرد
بعد از این صحنه تازه متوجه میشوید چقدر نبردهای تن به تن و تیراندازیهای اکشنهای دیگر مسخره هستند. ولدمورت یک مار آتشین بزرگ به مصاف با دامبلدور میفرستد. دامبلدور حملهی لرد سیاه را با زندانی کردن او درون یک گوی خروشان آب جواب میدهد. شیشههای خردشده همچون سرنیزههای مرگبار به سمت دامبلدور و هری سرازیر میشوند و دامبلدور با ساختن سپر دفاعی آنها را روی هوا پودر میکند. اصلا وضع عجیب و غریبی است. انگار در حال تماشای یک انیمهی لایو اکشن هستیم. اما یکی از چیزهایی که شکوه و خیرهکنندگی عجیبی به این سکانس بخشیده، طراحی صدایش است. در جریان این سکانس هیچ موسیقیای وجود ندارد و به ندرت دیالوگی شنیده میشود؛ هرچه که شنیده میشود، صدای غرش و زبانههای مار آتشین ولدمورت یا امواج گوی آب دامبلدور است. فیلم برای اتمسفرسازی این نبرد از تکتک صداهای ممکن استفاده میکند. از صدای رداهای بلند دامبلدور و ولدمورت که در جریان دوئل از شدت امواج حاصل از برخورد افسونهای قرمز و سبزشان به هوا بلند میشوند گرفته تا صدای شکافته شدن هوا توسط هزاران هزار تکه شیشهی تیز و برنده. این سکانس طوری از لحاظ کیفیت صداگذاری عالی است که حتی با تماشای آن با چشمهای بسته هم میتوانید همه چیز را در ذهنتان تصور کنید.
درست مثل اپیزودهای زمینهچین و شخصیتمحورِ سریالهای تلویزیونی، «محفل ققنوس» شاید بیشتر از بقیهی فیلمهای مجموعه دستکم گرفته شود، اما این فیلم کار فوقالعادهای از لحاظ تکمیل سیر تکامل سری «هری پاتر» به سمت و سوی مجموعهای تاریکتر و جدیتر انجام میدهد و وحشت ولدمورت و استرس هری در مقابله با او و جنگ اجتنابناپذیر نهایی را مورد بررسی قرار میدهد. اگر درگیری هری با ولدمورت در فیلمهای آینده اینقدر حساس و مهم از آب درآمدهاند، تمامش از صدقهسری «محفل ققنوس» است که روی آن سرمایهگذاری میکند. «محفل ققنوس» به استودیوهای هالیوودی یادآوری میکند که بعضیوقتها باید جسارت گرفتن تصمیمات غیرمنتظره را داشت. دنبالهها فقط به معنی ارائهی صحنههای اکشن بزرگتر و مبارزههای دیوانهوارتر نیست. حقیقت این است که دنباله نه به معنای «بزرگتر از قبل»، بلکه به معنای «گسترش» است. «محفل ققنوس» از این فرصت استفاده میکند تا از شتاب مجموعه بکاهد و روی بررسی و گسترش چیزهایی که دربارهی شخصیتها و شرایطشان میدانیم تمرکز میکند. کارگردانی دیوید یتس نیز اگرچه بینقص نیست و جای پیشرفت دارد، اما او حضور طولانیمدتش در این سری را با اعتمادبهنفس و قوی آغاز میکند.