گروه جهاد و مقاومت مشرق - علی اصغر حسینی محراب در پانزدهم مردادماه سال 1340 در مشهد به دنیا آمد. پدرش مغازه خوار بار فروشی داشت و از این راه امرار معاش مینمود و آنها از نظر مالی وضعیّت مناسبی داشتند.
در خانهی محراب تلویزیون وجود نداشت و فرزندان از همان کودکی، اوقات فراغت خود را در خانه با کتاب و کتاب خوانی میگذراندند. پدر خانواده فرزندانش را از زمانی که میتوانستند خوب و بد را تشخیص دهند با مسجد و نماز و زیارت امام هشتم (علیه السلام) آشنا کرده بود.
علی اصغر علاقه بسیاری به فعّالیّتهای ورزشی داشت. او کشتی حرفهای را از چهارده سالگی زیر نظر بهترین مربیّان کشتی کشور - زرّینی و هادی عامل - آغاز کرده بود. در دوران تحصیل عضو تیم کشتی و فوتبال مدرسه بود و در زمینه کشتی به مقام قهرمانی دست یافت و چندین بار هم در وزن خود به مقام قهرمانی در سطح نواحی مشهد و استان خراسان رسیده بود.
بیشتر بخوانیم:
شوخ طبعی و همچنین قدرت بدنیاش، جایگاه ویژه ای را در بین همبازی ها و همکلاسیها برای وی باز کرده بود و او یکی از پیشگامان حرکتهای دانش آموزی در سطح دبیرستانهای مشهد به شمار میرفت و اوّلین کسی بود که در دبیرستان، عکسهای شاه و خاندانش را از دیوارها به زیر کشید. حضور او در اکثر راهپیماییهای شبانه بدون توجّه به حکومت نظامی، بیانگر شجاعت و روحیه ظلم ستیزی او بود و در اوج همین مبارزات بود که به خاطر فعّالیّتهای بی وقفهاش توسط عمّال حکومت دستگیر شد؛ امّا پس از آزادی نیز همچنان به مبارزات خود ادامه داد.
در کنار فعالیتهای انقلابی در آن زمان محراب در تیم فوتبال تاج - که بعد نامهای دیگری را پذیرفت - به عنوان دروازهبان فعّالیّت میکرد و در همین تیم نیز به کارهای انقلابی و سیاسی میپرداخت. مسجد رضوی، مسجدی که محراب و دوستانش در آنجا فعّالیّتهای انقلابی میکردند واقع در کوی طلاب، شاخصترین مسجد مشهد در آن زمان بود.
با وجود علاقهاش به تحصیل، وقتی که دید پدر پیرش تنها نانآور خانواده پرخرج و پر اولاد آنهاست و به زودی نیز در مقابل مسئولیّت خطیر خرج ادامه تحصیل فرزندان قرار خواهد گرفت، درس را رها کرد تا شاید بتواند بخشی از این بار سنگین را بر دوش بکشد. بدین ترتیب برادران و خواهران محراب توانستند در فرصتی که کار و تلاش او به وجود آورده بود، به تحصیل ادامه دهند امّا با تمام اینها عطش محراب برای دانستن، هرگز کم نشد و همانطور که از کودکی با هیأتهای مذهبی، حسینیّه ها، مساجد و با روحانیون در تماس بود، در زمان انقلاب و اوجگیری آن نیز با روحانیون انقلابی بیشتری آشنا شد و در مجالس آنها حضوری فعّال داشت.
هجده ساله بود که با پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل بسیج، به صف پولادین بسیج پیوست و از آن پس تمام نیرویش را صرف رشد روحانی و معنوی خویش نمود. او در طول دوران خدمت خود در بسیج، تحرّک و تلاش بسیاری در جهت مبارزه با ضدّ انقلابیون و گروههای قاچاق موادّ مخدّر از خود نشان داد.
در سال 1360 - با توجّه به احساس مسئولیّتی که داشت و با این فکر که امروز کمک به دین و احکام قرآن از اولویّتی خاصّ برخوردار است - همراه با سیل خروشان مردم حزب اللّه عازم جبهههای نبرد شد و بدین ترتیب مقدّمات آشنایی محراب با شهید محمود کاوه فراهم گردید.
نقش شهید کاوه در سازندگی محراب انکارناپذیر است. کاوه در ماموریتهایی که به همراه دیگر یارانش داشت، همواره نیروهایی را با ویژگیهای مورد نظرش انتخاب و به همراهی دعوت میکرد. در یکی از همین مأموریتها بود که کاوه، محراب را دید و بعد از کمی صحبت با او، او را توانا برای خدمت در تیپ تازه تأسیس شهدا دانست. بنیانگذاران تیپ 100 ویژه شهدا که در ابتدا ظاهر محراب، طرز لباس پوشیدن، راه رفتن و طریقه سخن گفتن او را نپسندیده بودند، مخالفت کردند. امّا مدّتی بعد با تغییر قابل توجّهی که در پی تذکّرات و صحبتهای به جای کاوه در محراب به وجود آمده بود، کمکم او را در جمع خود پذیرفتند. محراب همان کسی بود که کاوه به دنبالش میگشت. فردی شجاع و صادق که همیشه در جلو نیروها حرکت میکرد.
صحبتهای حسن رزاقی از همرزمان شهید حسینی مهراب
محراب مراتب کارآمدی خود در عملیاتهای رزمی در سردستان را به محمود اثبات کرده بود؛ در همان روزهای نخست اعزام، محراب به اتّفاق کاوه به سقّز رفت و مسئولیت گروه اسکورت را عهدهدار شد و سپس به تیپ ویژه شهدا پیوست و پس از چندی عضو رسمی سپاه شد.
او پس از بروز قابلیّتها و تواناییهایش به عنوان یک رزمنده، از سوی کاوه به سِمَت جانشینی سرگروه و بعد از سیر مراحل مسئولیتی در گردانهای رزمی سرانجام به جانشینی معاونت اطّلاعات تیپ ویژه شهدا برگزیده شد.
عملیّات شاخص دیگری که محراب در آن نقش مؤثّر و قابل ملاحظهای داشت، سلسله عملیّاتی بود که در سال 1361، در محور سردشت - پیرانشهر انجام گرفت که بسیار حائز اهمیّت بود؛ چرا که در طی آن مناطق بسیاری از کشورمان از جمله روستای اکواتان، زندان دولتو، و از همه مهمتر جنگل آلواتان - که توسط حزب دموکرات تسخیر شده بود - از وجود آنها پاکسازی و آزاد شد. اسرا و مردم بیگناه، زنان، دختران و دیگر کسانی که به اسارت در آمده بودند توسّط این حزب آزاد شدند و به آغوش خانوادههای خود بازگشتند.
جنگهای مناطق کردستان منظّم و کلاسیک نبود و آموزشِ صرف در تربیت رزمندهها نقش بسیار کمی داشت و استعداد و ذکاوت خدادادی میخواست، و این همان چیزی بود که محراب در وجود خود داشت. در همین دوران بود که او اوج هنرش را نشان داد و در شرایطی سخت و با امکاناتی کم و مسیر دشوار به همراه یارانش عملیّات را پیروزمندانه انجام دادند. در این عملیّاتها، محراب همیشه جلوتر از گروه پیش میرفت و به شناسایی منطقه میپرداخت.
مهمترین بخش این سلسله عملیّاتها، فتح منطقهای در دلِ جنگل آلواتان بود که محراب ایثارگرانه به همراه خواهرزادهاش - احمد صفر زاده - «الله اکبر» گویان پیش رفت و با نیروهای اندکی - که همراهشان بود - در عرض چند دقیقه هدف را فتح کردند. در طی یکی از همین عملیّاتها در جنگل آلواتان، محراب در اثر انفجار نارنجک مجروح و بی هوش شد و ترکش حاصل از آن انفجار تا آخر عمر در گردن او باقی بود.
محراب در پاکسازی شهر مهاباد نیز نقش مؤثّر و منحصر به فردی داشت. جسارت، قدرت و شجاعت او موجب درخشش او در بین همهی نیروها بود. پاکسازی اطراف شهر باختران، موقعیّت دیگری برای شکوفایی استعدادهای نظامی شهید محراب و زمینه مناسبی برای بروز فداکاریهایش بود. وقتی که ضدّ انقلاب منطقهی «بست» در غرب کردستان را منطقه امنی برای خود میدانست، محراب تنها با یک گروهان که همگی مانند خودش بودند و بیمی از شهادت نداشتند به آنجا یورش برد و ارتفاعات را از چنگ آنها خارج ساختند. او بسیاری از سرکردگان گروههای ضدّ انقلاب را میشناخت و هرگاه حضور یکی از آنها را در جایی احساس میکرد، سریعاً به آنجا میشتافت و در پی دستگیری یا نابودی آنها بر میآمد.
در عملیّات آزادسازی سدّ بوکان، محراب حضور داشت و در صحنه حساس و سخت خنثی سازی توطئه انفجار سد بوکان بوسیله ضدانقلاب درخشید. محراب از افرادی بود که قابلیّتهایش در جنگها و سختیها بارها برای فرماندهان رده بالا ثابت شده بود؛ از این رو به او مسئولیّتهای مختلفی سپرده میشد که البتّه از پس همه آنها به خوبی برمیآمد. در اسفندماه 1362 با خانم پروانه ازدواج کرد. همسرش صداقت، صفا و محّبتی را که در وجود محراب دیده بود، دلیل اصلی موافقت خود برای ازدواج با ایشان میداند.
بعد از مراسم خواستگاری، محراب به جبهه رفت و بعد از پیروزی در یک عملیّات، سفری تشویقی به سوریّه نصیبش شد و از آنجا نیز به مبارزان جنوب لبنان سر زد. فضا و معنویّت حاکم بر جبهه حزب اللّه لبنان او را شیفتهی خود ساخته بود. امّا با توجّه به ازدواجش ترجیح داد به ایران بازگردد و مبارزه را اینجا ادامه دهد.
تحمّل شرایطی که محراب داشت، برای همسر جوانش آسان نبود. امّا همراهی و کمک محراب و دلداریهایش این دختر جوان را مصمّم میساخت که در کنارش بایستد و یار او در سفر جهاد و مبارزه باشد. آنها زندگی مشترک خود را طی مراسمی ساده و در عین حال باشکوه آغاز و سپس به اتفاق یکدیگر به ارومیّه عزیمت کردند و در یکی از آپارتمانهایی که در اختیار آنها قرار گرفت، ساکن شدند.
محراب بیشتر وقتش را در مناطق عملیاتی کردستان میگذراند و تنها هفتهای یکبار برای دیدن همسرش به ارومیّه باز میگشت. زیارت امام رضا (علیه السلام)، مطالعه آثار بزرگانی چون مطهّری، دستغیب و بهشتی و همچنین گردشهای خانوادگی از جمله برنامههای دوران مرخصی و اوقات فراغتش بود. به امام حسین (علیه السلام) و حضرت زینب (سلام ا… علیها) عشق میورزید؛ طوری که طبق گفتهی خواهرزاده و همرزمش - محسن کرمانی: "کافی بود نام حضرت زینب (سلام ا… علیها) برده شود تا اشک او جاری شود."
اوّلین فرزند آنها در اوّل شهریور ماه سال 1364 به دنیا آمد و محراب او را زینب نامید. پس از تولّد زینب برای سکونت به اهواز مهاجرت کردند چون لشگر 55 ویژه شهدا برای شرکت در عملیات بدر به جبهههای جنوب اعزام شده بود. در همان سال، در پی پیروزی در یک عملیّات، بار دیگر سهمیهای برای پاسداران نمونه جهت اعزام به حجّ در نظر گرفته شد که علی اصغر محراب نیز یکی از آنها بود. امّا به دلیل داشتن مشکلات مالی با کمک مالی پدرش - که البتّه به شرط باز پس گرفتن، آن وام را قبول کرده بود - عازم سفر پر برکت حجّ شد. پس از بازگشت از مکّه معظّمه به مشهد، به زیارت امام رضا (علیه السلام) شتافت و با اندکی درنگ برای بازدید از اقوام و آشنایان، دوباره به جبهه رفت.
او علاقه بسیاری به همسر و فرزندش داشت؛ با این وجود حاضر نبود جنگ و جبهه را رها کند. در جواب پدر که از او خواسته بود به خاطر همسر و فرزندش منطقه را رها کند و در سپاه مشهد مشغول خدمت شود، قرآن کوچکی را از جیبش بیرون آورد و گفت: «پدر، تو را به قرآن مانع رفتن من نشو. چه بسا در زمانی که تجربه چندانی نداشتم، جوانان زیادی به دلیل عدم تسلّط من به فنون جنگی به شهادت رسیدهاند. حالا که تجربه کسب کردهام و از توانمندیهایی برخوردارم، نباید عقب نشینی کنم."
به مادیّات و مسائل دنیوی توجّه و علاقهای نداشت. یکبار که شنیده بود قرار است به پاسداران درجه اعطا شود، به همراه شهید کاوه و همه پاسداران منطقه نامهای تنظیم و اعلام نمودند: "اگر چنین کاری صورت پذیرد، ما سپاه را ترک میکنیم."
گفتگو با ابراهیم چارهخواه
با شهادت شهید محمد بروجردی فرماندهی تیپ 100 ویژه شهدا به کاوه سپرده شد و تیپ شهدا به کمک رزمندگان و یاران کاوه به خصوص منصوری، ای افت، شهید قمی و محراب توسعه پیدا کرد و تجهیز شد و به لشگر ویژهی شهدا مبدّل گردید. این لشگر به تدریج دارای یگانهای مجهّزی چون یگان دریایی و گردان پدافندی قائم به فرماندهی و سرپرستی علیاصغر حسینی محراب شد. وقتی گردان قائم در محلّی به نام کشتارگاه در مهاباد استقرار یافت، محراب برای توسعه و تجهیز آن دست به اقداماتی زد؛ از جمله اینکه آب مورد نیاز پادگان را از چاه متروکی در روستای نزدیک پادگان تهیّه نمود. همچنین حمّام متروکی در شهر را برای استفادهی رزمندگان بازسازی و مرمّت کرد.
گردان پدافندی قائم به تدریج توسعه یافت و نام تیپ را به خود گرفت. سپس مستقل از لشگر ویژه شهدا به خواست محراب به عنوان تیپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) گردید و بعد از جنگ، این یگان زیر نظر سپاه خراسان «تیپ 3 لشکر 5 نصر» را تشکیل داد. محراب در کنار مسئولیّتهای خود به توجیه نیروهای اعزامی تازه رسیده نیز میپرداخت. یعنی هرگاه یک گروه از شهرستانها به یگان ملحق میشدند، برای آنها یک دورهی فشردهی آموزش به مسئولیّت حسینی محراب گذاشته میشد.
علاوه بر تمامی موارد ذکر شده، عملیّاتهای پسوه، فتح، لیلةالقدر، قادر، والفجر 4و2، خیبر، بدر و الفجر 8 و 9 نیز از حضور و رشادتهای محراب بی بهره نبودند. گستردگی مسئولیّتها و خدمات محراب به حدّی بود که بیان تمامی آنها نیازمند فرصتی مبسوط دارد. به قول یکی از همرزمانِ او: "محراب در یک جمله، یعنی ایمان، اراده، قدرت و تلاش خستگیناپذیر، محبّت، مهربانی و در عین حال قاطع در مدیریّت و فرماندهی."
او بسیار مقاوم بود. در یکی از عملیّاتها از ناحیه دست مجروح شد امّا با همان حال به هدایت نیروها ادامه داد. به طوری که وقتی دستش را بالا و پایین میبرد، از آستینش خون میچکید. محراب برای آموزش و تجهیز نیروهایش از هر فرصتی استفاده میکرد. در سفرهایش به خراسان و مشهد، نیروهایی را با خود همراه کرد و به تیپ ویژه شهدا ملحق مینمود. در تمام طول خدمت در مورد بیتالمال بسیار حسّاس بود و از هرگونه اسراف یا سو استفاده در هر مورد جلوگیری میکرد.
خواهر زادهاش - محسن کرمانی - که همرزم او نیز بود در این زمینه میگوید: "از جبهه به مرخّصی آمده بود. با ماشین سپاه آمد به منزل پدر بزرگ. همسرش پیاده آمده بود. میگفت: اصغر گفته ماشین بیتالمال است. استفادهی اختصاصی ممنوع. فردای قیامت نمیتوانم پاسخ گو باشم."
او سخنرانیهای متعدّد و مفصّلی در مراسم مختلف داشته است. در یکی از همین سخنرانیها از برادران رزمنده خواسته بود که اگر میبینند او به راه کج رفته، هدایتش کنند. حتّی آنها را ترغیب مینمود که بر سرش داد بزنند، امّا غیبت نکنند؛ که غیبت گناهی است کبیره. مرتّب نیروهایش را تشویق میکرد و میگفت: "هرگز نگویید نمیتوانم. اگر بخواهید، میتوانید."
گفتگو با رزمنده دفاع مقدس-حسین رضوانی
خواهرزاده محراب - احمد صفر زاده - که در مسیر شهادت گوی سبقت را از او ربود، با شهادتش تأثیری عمیق در محراب باقی گذاشت. بازتاب شهادت اطرافیان در محراب به صورت خشم بیشتر از دشمن و عزم و ارادهای پولادین برای ادامه راه آنها نمودار میشد. او شهادتهای زیادی را در خاطر داشت، شهید محمد بروجردی، شهید علی قمی، شهید شکرالله خانی که هر یک تأثیر خاصّ خود را در تکامل و تعالی محراب داشتند.
سرانجام در عملیّات کربلای 2 و در تاریخ 10/06/1365 سردار محمود کاوه - در حالی که فرماندهی گردان را خود بر عهده گرفته بود - بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. وقتی که محراب بر بالای سر پیکر بیجان کاوه حاضر شد، چند بار او را صدا زد. چنان بیتاب شده بود که سرش را دوبار به زمین کوبید؛ به طوری که خون از دماغش جاری شد. سپس او را در آغوش کشید و بوسید و پیکرش را روی دوشش گذاشت. بله! تقدیر چنین بود که محراب - که سرنوشتش با کاوه رقم خورده بود - پیکر او را بر دوش بکشد.
فردای آن روز محراب در صف تیپ مستقل قائم برای رزمندگان سخنرانی کرد و خبر شهادت کاوه را به نیروهایش داد.
پس از آن فرصت یافت تا خود را به مراسم تشییع کاوه در مشهد برساند و در مراسم مختلف به ایراد سخنرانی دربارهی فداکاریها، دلاوریها و فضائل کاوه و خاطرات خود با او بپردازد.
شهادت کاوه برای محراب آثار ویژه و منحصر به فردی داشت. او دوست کاوه بود. کاوه به او اعتماد داشت و او کاوه را در حدّ یک مراد میدانست. این کاوه بود که به قابلیّت محراب از همان ابتدا پی برد و به دوستان نیز توصیه مینمود که با این جوان مدارا کنند و صبور باشند تا روزی شاهد شکوفایی او در کردستان باشند.
محراب همیشه میگفت: من هرچه دارم، از کاوه دارم. امّا این را نیز به خاطر داشت که کاوه به او گفته بود: "این طور حوادث نباید در روحیه او اثر بگذارد، بلکه باید با ایمان و اراده راهش را ادامه دهد."
مادرش میگوید: "وقتی برای شهادت کاوه به مشهد آمده بود، خواستم او را از رفتن منصرف کنم؛ ولی او پاسخ داد: مادر، خدا شاهد است که برای خدا میجنگم. انشاءالله فردا شما جلوی حضرت زهرا (سلام ا… علهیا) روسفید خواهید بود."
محراب بار دیگر به منطقه برگشت. امّا طبیعت پرتلاش محراب با حالت پدافندی سازگاری نداشت و دوست داشت بتواند مأموریّت تیپ مستقل انصارالرضا (علیه السلام) را از پدافند به آفند و عملیّاتی تغییر سازمانی بدهد و سرانجام توانست حکم عملیّاتی و آفندی بودن انصارالرضا (علیه السلام) را قبل از شروع عملیّات کربلای 4 از فرماندهی کلّ سپاه پاسداران بگیرد. به این ترتیب او بنیانگذار تیپ عملیّاتی انصارالرضا (علیه السلام) شد.
در زمانی که نیروهای لشکر ویژه ی شهدا برای شرکت در عملیّاتهای کربلای 4 و 5 آماده میشدند، محراب دائم در راه بود. گاهی به یگان دریایی ویژه ی شهدا و گاهی به تیپ انصارالرضا (علیه السلام) و گاهی به فرماندهی لشکر ویژهی شهدا مراجعه میکرد. با شروع عملیّات کربلای 4، مأموریت انفجار یک پل شهر بصره عراق به او واگذار شد. امّا به هر تقدیر با ناکام ماندن مراحل اوّلیهی عملیّات، دیگر نوبت به محراب نرسید.
یک روز مانده به شروع عملیّات کربلای 5، محراب مثل بسیاری دیگر از فرماندهان که خانوادههایشان در مناطق جنگی ساکن بودند، به خانه رفت و شاید هم میدانست که برای آخرین بار دخترش را میبیند؛ لذا وقتی که رانندهاش برای بردن او به منطقه آمده بود، او را برای خرید روزنامه بیرون فرستاد و این رفت و آمد فرصت بیشتر بودن با خانواده را فرهم کرد. سرانجام دل از دخترش کند، او را بوسید و بعد از خداحافظی با همسرش، به راه افتاد. عملیات کربلای 5 آغاز شد. از شب چهارم عملیّات، محراب به عنوان فرماندهی محور عملیّاتی لشکر ویژه ی شهدا عمل میکرد. او توانست در آن شب پاتک شدید عراق را قاطع پاسخ دهد.
در شب ششم عملیّات و در حالی که لشکر ویژه شهدا تا اواسط شهر «دوعیجی عراق» پیش رفت و بخش عظیمی از آن را تصّرف کرده بودند؛ توپها و راکتهای شیمیایی منفجر شدند. محراب که شیمیایی شده بود به ناچار به اهواز فرستاده شد. او پس از تسکین موقّت به رغم سوزش چشمها و گلو توانست در راه بازگشت به خطّ سری به خانه بزند و بار دیگر دخترش را ببیند. امّا این بار او در خواب بود. اصرار خواهر و همسر محراب برای ماندن و استراحت در عزم و ارادهی او برای باز پیوستن به نیروهایش خللی وارد نکرد و او برخلاف دستورات پزشک دوباره راهی خطّ شد.
در فاصله روزهای هفتم تا دهم عملیّات او مدام در تب و تابِ رفتن به نزد نیروهایش در سنگر مقدّم بود، امّا سوزش چشمها و سینهاش امان را از او گرفته بود و او از مرکز پیام با نیروهایش در تماس بود. ولی سرانجام طاقت از کف داد و بعد از خواندن نماز در حالی که زیر لب آیه: «اللّهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» را زمزمه میکرد، به اتّفاق جمعی از نیروهای اطّلاعات به طرف خطّ به راه افتاد و در حالی که سوار بر موتور به پل شهر «دوعیچی عراق» نزدیک میشدند، توسّط راکتهای هواپیمای عراقی بمباران شدند.
از وجود محراب و یار همراهش هیچ چیز باقی نماند؛ و به این ترتیب در تاریخ 30 دی ماه 1365 محراب نیز به صف شهدا پیوست. این در حالی بود که همسرش دومّین فرزند خود را باردار بود و محراب 5 ماه پیش از تولّد دوّمین فرزندش به شهادت رسید. چند روز بعد، برادرش «حاج علی اکبر محراب» به قرارگاه تاکتیکی لشکر رفت و به همراه برادر صلاحی به محلّ شهادت رفتند و توانستند تکّهای از پای محراب، گوش و قسمتی از سر و صورت و تکّههای کوچکی از بدنش را از روی پشت بام خانههای اطراف پل و زمینهای حاشیهی رود بیابند. آنچه از بدن محراب به دست آمد؛ چیزی حدود 3 کیلوگرم بیشتر نبود. (82) و این هم تقدیر الهی بود؛ برای اینکه این سخن محراب را به یاد همگان بیاورد:
"به شرق و غرب بگویید اگر خانهام را به آتش بکشند و قلبم را سوراخ سوراخ کنند، آرزوی اظهار ضعف و شکست اسلام را و دینم را به گور خواهند برد؛ و اگر پیکرم را زنده زنده قطعه قطعه و پاره پاره کنند و پارههای تنم را بسوزانند، باز فریاد خواهم زد: اسلام پیروز است، کفر و منافق نابود است."
قطعات باقیمانده از وجود پاکش در میان استقبال بی نظیر مردم شهید پرور مشهد تشییع و در قطعه ی شهدای انصارالمجاهدین - نزدیک آرامگاه شهید کاوه - به خاک سپرده شد.