رفتن سراغ زندگیِ غلامرضا تختی، اصلا کار آسانی نیست. فیلم ساختن براساس زندگی شخصیتهای واقعی در دل تاریخ، به خودی خود کار دشواری است چه برسد به فیلم ساختن براساس زندگی تختی که هرطور حساب کنید محبوبترین ورزشکار ایرانی بوده است و هست. هنوز خیلیها هستند که او را از نزدیک دیدهاند و عکس تختی همهجا از ورزشگاههای سراسر کشور تا روی دیوار خانهها و مغازهها نصب است.
هرسال هفدهم دیماه که سالروز مرگ/خودکشی اوست بر سر مزارش در ابن بابویه گردهم میآیند و هرسال در این روز مطبوعات گزارشهای مفصلی درباره سلوک شخصی او، خاطرات همتیمیها و ورزشکاران و دوستانش، مدالهایی که آورده و اخیرا گرایشات سیاسی او به جبهه ملی و مصدق یا داستان ازدواج غیرمنتظره و پرماجرایش و سرانجام معمای اصلی زندگی او یعنی مرگ یا خودکشی منتشر میکنند. پس فیلمی درباره زندگی «آقاتختی» باید چیزی فراتر از آنچه در همه این نیم قرنی که از مرگ او در اتاق 23 هتل آتلانتیک تهران گذشته برای ارائه داشته باشد.
«تختی» بهرام توکلی از اتاق معروف هتل آتلانتیک شروع میکند و خیلی زود با یک فلاشبک به کودکی او میرود. غلامرضای کودک مورد آزار همسن و سالهایش است، پدرش به دنبال ورشکستگی و از دست دادن ممر درآمدش پریشان شده و حواسش را از دست داده و یکی از بچههای محل روی سینه تختی کودک سوار میشود. تختی نوجوان هم بازنده است و مربی کشتی او را به باد تمسخر میگیرد. بدون هیچ مقدمهای او در باشگاه پولاد تهران موردتوجه قرار میگیرد و سکانسها پشت سر هم نشان میدهند به انتخابی تیم ملی راه پیدا کرده و بعد عضو تیم ملی میشود و میرود آن بالاها. چه چیزی تختی نوجوان و کودکِ بازنده را تبدیل به یک قهرمان کرد؟ نمیدانیم. برای فیلمساز داشتن سیاهی لشکرهای انبوه از سیر تغییر شخصیت اولش مهمتر است.
وقتی المپیک هلسینکی 1952 جلوی چشم تماشاگر قرار میگیرد، راهروهای ورزشگاه لوکیشن فیلمبرداری آشنا است. وقتی دوربین سراغ مسابقات المپیک و تشک کشتی میرود دیگر خیلی واضح است که ورزشگاه دوازده هزارنفری آزادی (آشناترین سالن کشور برای تماشاگر) محل فیلمبرداری است. سالنی که دوطبقه است و تشکها برخلاف رسم آن روز در ارتفاع قرار گرفتهاند. جایی دیگر وقتی تختی میگوید این روزها به خاطر کودتا تمرین تیم ملی لغو شده و او وقت آزاد زیاد دارد که صرف هممحلیهایش کند، دیگران اشاره میکنند او به دیدار مصدق در احمدآباد رفته است. در حالی که میدانیم یا شاید میدانیم مصدق تا سه سال بعد از کودتا در زندان بوده است و حصر او سه سال بعد از کودتا اتفاق میافتد. اینها بیش از اینکه گافهای فیلم باشد، نشانه یک بیتوجهی گلدرشت است. چرا کسی پیشنهاد نکرده در یک سالن کوچک که مناسب برگزاری کشتی در سال 1952 باشد فیلمبرداری شود یا چنین نکته تاریخی واضحی را کسی یادآوری نکرده؟ مشکل فیلمنامه اما صرفا «گاف» نیست. اما مشورت هست. واقعا چنین پروژه عظیم (به لحاظ هزینه) و مهم (به لحاظ اهمیتی که نخستین تصویر سینمای داستانی ما از شخصیتی تا این اندازه مهم دارد) چرا باید روی فیلمنامهای تا این حد تخت و بدون نوسان بنا شود؟ در طول فیلم بارها و بارها مشاهده میکنیم آدمهایی به تختی مراجعه میکنند و از او پول میخواهند و او از جایی به آنها پول میرساند. بعد گفتارمتن حیرتآور فیلم همین نکته را که قبلا دیدهایم دوباره شرح میدهد و محکمکاری میکند و بعد باز برای محکمتر کردن دوباره شخصیتهای فرعی همین نکته را به تختی متذکر میشوند و چندباره توضیح میدهند که تو نباید تا این حد به دیگران کمک کنی و تختی واکنشی ندارد جز لبخندی تمامنشدنی و تکراری و ذکر شعارهایی در این زمینه که من بدون مردم هیچ نیستم و چنین و چنان. فیلم از نقطه شروع تا نقطه پایان با صرف اطلاعاتی ویکیپدیایی فرازهای مختلف زندگی تختی را که اکثرا از آن مطلع هم هستیم با مصرف شعاریترین جملات نمایش میدهد. اشکال اما فقط از فیلمنامه است؟
امیر جدیدی قدبلند و لاغر است. تختی و اندامش از عکسها کاملا برای ما آشناست. تختی کوتاهتر و خیلی توپرتر از امیر جدیدی است. بازیگری که بعد از جدیدی برای نقش تختی درنظر گرفتهاند از تختی تاریخی هم سنگینتر است. امیر جدیدی بازیگر حرفهای است و شاهرخ شهبازی تقریبا نابازیگر است. فقط معدودی تجربه در تولیدات استانی داشته. اولین زنگ خطر همینجا باید برای منتقدین به گوش میخورد: این چه پروژهای است که هم با یک بازیگر حرفهای قدبلند و لاغر و هم با یک نابازیگر سنگینوزن قابل اجراست؟
جایی قرار است سکانسی را تماشا کنیم تا کار گریمور در شبیه کردن فرهاد آییش به مصدق را شاهد باشیم (قدم زدن طولانی دکتر مصدق چه نسبتی با کل داستان دارد؟) جایی دیگر ظاهرا هیچ نیازی به شبیه کردن هدایت هاشمی به طالقانی یا بهنوش طباطبایی به شهلا تختی وجود نداشته. در یک سکانس با اجرای بیش از حد پر آب و تاب گودهای جنوب تهران و اطراف خانیآباد در اوایل قرن بیشتر شبیه به زاغههای بمبئی دیده میشوند و در سکانسی دیگر حرکت نیکوکارانه تختی در جریان زلزله بویینزهرا در یک لانگشات با حضور جمع ناچیزی آدم پشت سرش در یک خیابان خلوت عملا به ضد خود بدل میشود. چه به سر کارگردان «تنگه ابوقریب» آمده؟
در مجموع و پس از طی زمانی نزدیک به دو ساعت و بازسازی وقایع مهم زندگی غلامرضا تختی چه تصویر جدیدی از او ترسیم میشود؟ چرا اینقدر به مردم مهربانی میکند؟ با وجود این بازیگر کمتوان و صدای ناپخته او تختی بیشتر به غولی بی دست و پا و بدون خودآگاهی تبدیل شده تا یک قهرمان شایسته که تماشاچی هم مثل مردم دهههای سی و چهل بتواند جذب شخصیت و مرام و منش او شود. بعضی از صحنهها، بعضی از دیالوگها، برخی سکانسها و پارهای شخصیتهای فرعی اصلا قابل تصور هم نیستند چه برسد به تحمل!
دیالوگهای تختی و حبیبالله بلور مربیاش در سالن سینما بیشتر شبیه سریالهای تاریخی محمدرضا ورزی از آب درآمده. سکانس رقص دختران در فنلاند که حتما گروه سازنده به رد شدنش از ممیزی خیلی هم میبالد بسیار بیربط به کارند و هیچ مشخص نیست کاراکتر لیلی چرا در فیلم گنجانده شده و چرا تختی او را پس میزند و در صحنه احساسی فیلم به تاثیر زنجفیل و عسل بر سرماخوردگی میپردازد. گفتارمتن یکجا مستقیما سراغ شمردن مدالهای تختی میرود و در عجیبترین صحنه ازدواج او با شهلا به یک رودربایستی ناشی از چاپ شدن عکس دختر مردم روی مجله نسبت داده میشود. فیلم حتی در اشارات سیاسی به هواخواهی تختی از جبهه ملی و مصدق هم راه به افراط میبرد و به کاریکاتور تبدیل میشود. در مجموع توکلی تختی جدید یا ملموسی به تماشاگر ارائه نمیکند.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
126