فصل اول «ساختن یک قاتل» (Making of Murderer) از همه نظر یک غافلگیری تمامعیار بود. یکی از آن سریالهایی که یک در هزار اتفاق میافتند. به ندرت میتوان سریالی را پیدا کرد که تکتک عناصر و اجزای تشکیلدهندهاش در استخری متشکل از غافلگیری غلیظ و خالصِ غلتانده شده باشد. لحظه لحظهی این سریال با غافلگیری و تازگی به هم دوخته شده بود. اینکه این سریال 10 قسمتی سه سال پیش، یک هفته قبل از کریسمس 2015 منتشر شد و به یکی از جنجالبرانگیزترین و بحثبرانگیزترین سرگرمیهای روز تبدیل شد و ماهها تمام تیترهای اکثر مطبوعات سرگرمیمحور و غیرسرگرمیمحور را به خودش اختصاص داده بود، غافلگیرکننده بود. تمام اپیزودهای این سریال برای کسانی که با داستانِ قتلِ ترسا هالباک، عکاسِ یک مجلهی اتوموبیل که در هالووین سال 2005 کشته شده بود و تکهتکه شده بود و بدنش سوزانده شده بود آشنا نبودند، غافلگیرکننده بود. این سریال برای کسانی که استیون اِوری که به اشتباه 18 سال آزگار را در زندان گذرانده بود و بعد با آزمایش دیاناِی تبرعه شده بود غافلگیرکننده بود. از آن غافلگیرکنندهتر این بود که داستانِ اصلی 9 اپیزود بعد نه تنها دربارهی چگونگی سر در آوردنِ استیون اِوری و اشتباه فاحشی که حدود دو دهه از عمرش را نابود کرده بود نبود، بلکه دربارهی این بود که استیون اِوری بلافاصله بعد از تبرعه شدن و بازگشت به خانه، به جرم قتلِ ترسا هالباک دستگیر میشود و دوباره سر از دادگاه و زندان در میآورد. تازه برای آنهایی که فکر میکردند قضیه از اینی که هست غافلگیرکنندهتر نمیشود، برندن دسی، خواهرزادهی استیون و اعترافِ معروفش وارد ماجرا میشود که ماجرا را از چیزی که بود سرگیجهآورتر و جنونآمیزتر میکرد. اینکه بحث و گفتگوی طرفداران دربارهی جزییات پرونده و ابراز انزجارشان از مسئولان و پلیس شهرستان منیتواکِ ایالت ویسکانسین در انجمنهای اینترنتی هیچوقت فروکش نکرد غافلگیرکننده بود. اینکه محبوبیت این سریال منجر به ساخته شدنِ پارودیاش در قالب «خرابکار آمریکایی» (American Vandal) شد غافلگیرکننده بود.
هر اپیزود با بررسی کلیفهنگرِ فکاندازِ اپیزود قبلی شروع میشد، از میان پروسهی درگیریهای دادگاهی نفسگیر عبور میکرد و با یک کلیفهنگرِ فکاندازتر از اپیزود قبل به پایان میرسید. این سریال به حدی دیوانهوار و عجیب و غریب میشود که احتمالا اگر فیکشن بود، نویسندگانش فقط با تبدیل کردنش به یک کمدی پارودی افسارگسیخته میتوانستند کاری کنند تا مردم توانایی باور کردنش را داشته باشند. ولی اتفاقات «ساختن یک قاتل» واقعا در دنیای خودمان اتفاق افتاده بودند. اگرچه زمانی که «ساختن یک قاتل» منتشر شد، حوزهی جرایم واقعی با پادکست «سریال» (Serial) دوباره جان گرفته بود و اچ.بی.اُ هم با مستند شش قسمتی «بدشانس» (The Jinx) یکی از غافلگیرکنندهترین لحظاتی که جرایم واقعی به آن معروف است را با پایانبندیاش ارائه کرده بود و با فصل اول «کاراگاه حقیقی» (True Detective) مردم را در طول هشت هفته به کاراگاهانی تیزبین و وسواسی در جستجوی وحشتی لاوکرفتی تبدیل کرده بود، ولی این «ساختن یک قاتل» بود که بالاخره عصرِ جدید جرایم واقعی را کلید زد. «ساختن یک قاتل» یکجورایی تاثیرِ «سوپرانوها»گونهای روی ژانر خودش گذاشت. همانطور که قبل از «سوپرانوها» هم سریالهای خلاقانه و پیشرفته داشتیم، ولی این «سوپرانوها» بود که با تبدیل شدن به انقلابی که منتقد و بیننده جماعت را در امواجِ خروشانش غرق کرد، تحولی که صدای نزدیک شدنش از قبل شنیده میشد را عملی کرد، فصل اول «ساختن یک قاتل» هم نسخهی کوچکتری از چنین انقلابی برای آثار جرایم واقعی در تلویزیون بود. ولی طبیعتا دیگر در ادامه دادن این مستند خبری از آن فاکتورِ غافلگیری که فصل اول را به چنین موفقیتی تبدیل کرده بود نیست. فصل اول در حالی به پایان رسید که استیون اِوری و برندن دسی و هرکسی که به این پرونده مربوط میشد به سوپراستارهای ملی و حتی جهانی تبدیل شده بودند؛ به سوژههایی که حالا در زمانِ عدم حضور سریال هم تحولاتِ پروندهشان توسط مطبوعات و شبکههای خبری دنبال میشد. بنابراین مثل این نبود که فصل دوم در حالی پخش میشد که بتواند با استفاده از عدم اطلاعِ بینندگانش از چنین پروندهی خارقالعادهای، بیوقفه مثل فصل اول غافلگیرکننده باشد. در واقع فصل دوم در حالی پخش شد که تمام طرفداران میدانستند که تقریبا هیچ اتفاق بزرگی در طول این سه سال برای سوژههایش نیافتاده است. برخلاف فصل اول که تماشاگران نمیدانستند که سرانجام این ماجرا به کجا ختم میشود و رای هیئت منصفه چه خواهد بود، فصل دوم در حالی آغاز میشود که ما میدانیم که استیون اِوری و برندن دیسی هنوز در زندان به سر میبرند و تمام درخواستهایشان برای برگزاری دادگاه دوباره مورد قبول واقع نشده است.
شاید این خبر بدی برای سریالی که با ماهیتِ غافلگیرکنندهاش به اوج رسید و حالا در اتفاقی قابلدرک از تماشاگرانش عقب افتاده است باشد، ولی خیلی زود متوجه میشوید اتفاقا سازندگان از این کمبود به نفع خودشان استفاده کردهاند تا به ناچار فصلی متفاوتتر از فصل اول ارائه بدهند. یکی از ویژگیهای معرفِ مستندهای جرایم واقعی این است که پایانبندیشان به اندازه مسیرِ رسیدن به آن اهمیت ندارد. با اینکه ممکن است هر از گاهی سریالی مثل «بدشانس» پیدا شود که کلیشهی «پایانبندی اهمیت ندارد» را بشکند، ولی «بدشانس» حکم یک استثنا را دارد. آثار جرایم واقعی معمولا با اینکه با سوالِ سادهای آغاز میشوند (قاتل چه کسی است؟)، ولی به مرور آنقدر پر و بال میگیرند و پیچیده و متراکم میشوند و تمرکزشان را از روی پرونده به آدمهای درگیر پرونده و تاثیری که روی محیط اطرافشان میگذارند عوض میکنند که در نهایت قصه دربارهی سفرِ درونی کاراکترها و آگاهی تازهای که درباره دنیا به دست میآورند است. در پایان فصل اول «کاراگاه حقیقی»، قصه بیش از اینکه درباره هویتِ پادشاه زردپوش باشد، درباره این است که پروسهی تلاش برای دستگیر کردنش چه تغییری در کاراگاهان ایجاد کرده است. در پایان فصل اول «ساختن یک قاتل»، قصه بیش از اینکه درباره اینکه رای هیئت منصفه چه چیزی است باشد، دربارهی بررسی سیستم قضایی کشور و فساد احتمالی نیروی پلیس است. دربارهی جامعه است. دربارهی روانشناسی انسانها در چنین مواقعی است. دربارهی این است که سیستم قضایی، یک سیستم روباتیک بینقص نیست که بدون یک صدم ثانیه تاخیر و بدون کوچکترین خطایی کارش را به بهترین شکل انجام بدهد. سیستم قضایی توسط آدمهای ناکامل طراحی شده و توسط آدمهای ناکامل اداره میشود و رای دادگاه هم توسط هیئت منصفهای تشکیل شده از یک سری آدمهای ناکامل صادر میشود. همیشه احتمال اشتباه وجود دارد. همیشه احتمال سوءتفاهم وجود دارد. همیشه احتمال تفکرهای پیشداورانه وجود دارد. همیشه احتمال قبیلهگرایی وجود دارد. همیشه احتمال دارد که عدهای دست به شیطنتهای نامحسوسی بزنند که متهم را در چشم دنیا بد جلوه بدهند. این چیزی است که آنها را تاحدودی در مقابلِ لو رفتنِ غافلگیریهایشان ضدگلوله کرده است. این تمرکز روی جزییاتِ پروسه چیزی است که توئیستهای بزرگِ سینمایی را لابهلای اتفاقاتِ کوچکترِ متعلق به دنیای واقعی مخفی کرده است.
فصل دوم در حالی پخش شد که تمام طرفداران میدانستند که تقریبا هیچ اتفاق بزرگی در طول این سه سال برای سوژههایش نیافتاده است
هیچوقت یادم نمیرود که شاید بهترین لحظهای که با فکر کردن به مستند «راهپله» به ذهنم خطور میکند، نه نتیجه دادگاه، که صحنهی به ظاهر بسیار پیشپاافتادهای است که وکیلِ سوژهی اصلی را شب قبل از دادگاه در حال تمرین کردنِ سخنرانیاش در حالی که مسئولِ کنترلِ پاورپوینتِ دادگاه کارش را به خوبی انجام نمیدهد و او را کفری کرده است نشان میدهد؛ درباره لحظهای است که سوژه اصلی را در حال مقایسه کردنِ وضعیتش با نمایشنامهی رومئو و ژولیت میبینیم. دربارهی لحظاتی است که وکیلهایش دور هم جمع میشوند و استراتژیهایشان را قبل از دادگاه بررسی میکنند. اینها لحظات شخصیتمحوری هستند که حتی اگر از غافلگیریهای پرونده اطلاع داشته باشید، باز بیننده را درگیرِ خود میکنند. بنابراین اینکه فصل دوم «ساختن یک قاتل» برای آنهایی که از سرانجامِ سوژههای اصلیاش آگاه هستند هیچ غافلگیری جدیدی ندارد نه تنها آن را به فصلِ ضعیفتری تبدیل نکرده است، بلکه مجبورش کرده تا روی ویژگی اصلی آثار جرایم واقعی تمرکز کند. اگر فصل اول داستانِ پُرهرج و مرج و سراسیمهای بود که از ترکیبی از دلهرهی تحقیقات جنایی و درام سوزناکِ خانوادگی تشکیل شده بود، فصل دوم مثلِ آرامش بعد از طوفان است؛ اما آرامشی که گرفتار شدن در چنگالهایش اگر ترسناکتر و فلجکنندهتر از احساس کردنِ ضرباتِ تازیانهی طوفان بر بدنمان نباشد کمتر نیست. آرامشی که در فصل دوم «ساختن یک قاتل» جریان دارد نه از آن آرامشهایی که بعد از جان سالم به در بردن از طوفان به دست میآوریم، بلکه مثل نجات پیدا کردن از دست هیولای خشمگینی که بهطرز هیجانزدهای مشتاقِ فشردن ماشه تفنگِ نشانه گرفته روی مغزمان است و افتادن به جانِ هیولای سادیسمی است که نه از مرگمان، بلکه از تماشای درد کشیدنمان و تبدیل کردن هر روزمان به جهنمی بیانتها و بیرون کشیدنِ ذره ذرهی زندگی و انرژی از کالبدمان تا جایی که چیزی جز اسکلتی فرتوت و پوسیده ازمان باقی نمیماند است. فصل دوم دربارهی قایقی است که اگرچه از دریای طوفانی شب گذشته جان سالم به در برده است، اما روز بعد در حالی کماکان روی آب شناور است که مسافرانش نه آب و غذایی دارند و نه امیدی برای پیدا کردن خشکی.
فصل دوم «ساختن یک قاتل» دربارهی عواقبِ بعد از شکست خوردن است. بهطوری که انگار ساختارِ این فصل بهطور خودآگاهانه یا اتفاقی از روی سینمای بلا تار، مخصوصا «اسب تورین» (The Turin Horse) الهام گرفته شده است؛ همان اتمسفرِ نهیلیستی و آدمهای محبوسشده در روتینهای تکراری و نگاههای مچالهشده در بین دو دیوار بیمعنایی و خستگی و روحهای از نفس افتادهای که از پشتِ کالبدِ این آدمها فریاد میزنند و خواهان مرگ هستند، در لحظه لحظهی این سریال هم جریان دارد. همانطور که «اسب تورین» یک آخرالزمان بیسروصدا را به تصویر میکشد، انگار «ساختن یک قاتل» هم درون آخرالزمانی جریان دارد که آدمهایش از آن ناآگاه هستند، ولی حضور نحسش را احساس میکنند. سروکله زدن آلن، پدر استیون با ضایعاتِ ماشینها با دستان و لباسهای روغنیاش یادآورِ شخصیتِ پدر در «اسب تورین» است که در چرخهی تکرارشوندهای از شلاق زدن به اسبش در طوفان گرفتار شده است. کارِ وکلا که با وجود تمام تلاشهایشان پشت سر هم شکست میخورند یادآور روتینِ تکرارشوندهی زندگی پدر و دخترِ «اسب تورین» است که هیچوقت از چنگالِ درد و غم آزاد نمیشوند. خلاصه فصل دوم «ساختن یک قاتل» تا حدی به «اسب تورین» رفته که اگر سازندگان تصمیم میگرفتند تا این فصل را به صورت سیاه و سفید و با تکهای از «چنین گفت زرتشت» نیچه به عنوان مقدمه در ابتدا منتشر میکردند، تعجب نمیکردم. بنابراین تعجبی ندارد آنهایی که از این فصل انتظار یک اثرِ جرایم واقعی مرسوم را داشته باشند، با روبهرو شدن با فصلی که گویی با الهام از یکی از غیرعامهپسندانهترین و چالشبرانگیزترین سینماهای هنری اروپا طراحی شده است، ارتباط برقرار نکنند. این موضوع فصل دوم «ساختن یک قاتل» را به یکی از آن فصل دومهایی که عاشقشان هستم تبدیل کرده است: آن فصل دومهایی که به جای تلاش برای بلند شدنِ روی دست فصل اول، به موجودِ منحصربهفرد خودشان تبدیل میشوند؛ یکی از آن فصل دومهایی که وقتی یک نفر ازمان میپرسد کدامیک را بیشتر دوست داشتی، به جای اینکه بلافاصله جواب بدهیم، خودمان را در حال منمن کردن و توضیح دادن پیدا میکنیم که چرا هر دوی آنها خصوصیاتِ مثبتِ یگانهای دارند که دیگری ندارد. اگر فصل اول حکم دوی صدمتر را داشت، فصل دوم یک ماراتنِ طاقتفرسا است.
حالا «ساختن یک قاتل» بیش از اینکه داستانی دربارهی یک خانواده کارگرِ شهرستانی و اینکه چگونه مقاماتِ دولتی برای سوژههایش پاپوش دوختهاند باشد، دربارهی پروسهی بسیار طولانی و خستهکننده و ناامیدکننده و کلافهکنندهای (نه برای بینندگان) که شکستخوردگانِ پرونده سعی میکنند تا رای دادگاه برندن دسی را با اثباتِ اجباری بودن اعترافش عوض کنند و با پیدا کردنِ مدارک جدید برای استیون اِوری درخواست دادگاه دوباره کنند. برخلاف فصل اول که ریتمِ سریال خیلی سریعتر و پُرانرژیتر بود و با جنگی زنده بین وکلای استیون و دادستانی طرف بودیم، فصل دوم حول و حوشِ تلاشهای دار و دستهی استیون اِوری برای کنار آمدن با شکستشان و باندپیچی کردنِ زخمهایشان و مبارزه کردن با موقعیتِ یکنواختِ افسردهکنندهشان و قدم زدن در لابهلای دنیای فروپاشیدهشان بدون دیوانه شدن میچرخد. اگر فصل اول یک کنسرت موسیقی راک بود، فصل دوم یک مراسم ترحیم است که در غروب یک زمستان برگزار میشود. از نظر استقبال و اتمسفر، فصل دوم «ساختن یک قاتل» خیلی شبیه به اتفاقی که با فصل دوم یکی دیگر از سریالهای جرایم واقعی تحسینشدهی سالهای اخیر داشتیم است؛ «ترور جیانی ورساچه» هم در حالی سال گذشته حداقل در بین عموم مردم به بمب پُرسروصدایی که با فصل اول دیده بودیم تبدیل نشد که فصل دوم «ساختن یک قاتل» هم به چنین سرنوشتی دچار شد. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که هر دوی آنها به اجبار یا با تصمیم قبلی به شورش علیه فرمولِ فصلهای اولشان بلند میشوند و هر دو در این زمینه یک نکتهی مشترک دارند؛ همانطور که «ترور جیانی ورساچه» با روایتِ قتل جیانی ورساچه به شکلی «ممنتو»گونه از آخر به اول، کاری کرده بود تا در طول سریال از سرنوشتِ محتومِ قربانیهایش آگاه باشیم، فصل دوم «ساختن یک قاتل» هم در حالی شروع میشود که طرفداران از عدم نتیجه دادن تمام تلاشهایی که برای آزاد کردنِ استیون و برندن صورت گرفته است آگاه هستند. و همین موضوع هر دوی این سریالها را به فصلهای غمانگیزتر و روانکاوانهتری در مقایسه با فصلهای اولشان تبدیل کرده است. در نتیجه این عدم استقبال به اندازه فصلهای اول بیش از اینکه به خاطر ضعفشان باشد، به خاطر این است که آنها در تضاد با چیزی که طرفداران با توجه به فصل اول انتظار داشتند قرار میگیرند و احساساتِ متفاوتی را در وجود بیننده بیدار میکنند.
اگر فصل اولِ «ساختن یک قاتل» جنبهی اعصابخردکن و عذابآورش را لابهلای ریتمِ پُرجنب و جوش و داستانگویی جنایی غافلگیرکنندهاش و میدان نبرد شلوغپلوغی که همه به همان اندازه که ضربه میخوردند، ضربه میزدند مخفی کرده بود، در فصل دوم اما تنها چیزهای که در غیبت آن پیچ و خمهای داستانی باقی مانده است، عذابی ممتد و یکنواخت است. حالا که هر دوی استیون و برندن سالهاست که در زندان به سر میبرند و نبردهای دادگاهی به پایان رسیده است، تمرکزِ سریال به کاراکترهای دور و اطرافِ سوژههایش تغییر کرده است. اگرچه عدم وقوع تحول بزرگی در پروندهی سوژههایش باعث شده بود تا عدهای از منتقدان به این نتیجه برسند که دلیلی برای ساخته شدن این فصل وجود نداشته و نتفلیکس فقط خواسته از موفقیتِ غولآسای فصل اول سوءاستفاده کند و اینکه این فصل بیش از اینکه از نیاز سرچشمه بگیرد، زورکی است، ولی اینطور نیست. بله، البته که اگر به فصل دوم فقط از زاویهی تحولاتِ پرونده نگاه کنیم دلیلِ بزرگی برای وجود داشتنش نیست، ولی عدم نزدیک شدنِ استیون و برندن به آزادی شاید به معنی عدم وقوعِ اتفاقی قابلتوجه باشد، اما همزمان سوال دراماتیکِ اصلی این است که این عدم تغییر به معنی چه تغییری در آدمهای درگیر این پرونده است؟ این یکنواختی چه تاثیری روی آدمهای درگیر این پرونده میگذارد. این موضوع باعث شده تا سریال به جنبهی دیگری از سیستم قضایی و زندگیهای گره خورده با آن بیاندازد که فصل اول توانایی پرداختن به آن را نداشت. اگر فصل اول دربارهی مسیر سر در آوردنِ استیون و برندن از زندان بود، فصل دوم دربارهی زندگیشان در زندان است. یکی از چیزهایی که در آثار جرایم واقعی همردیفِ «ساختن یک قاتل» دستکم گرفته میشود، حبس کشیدنِ آدمهای به اشتباه محکوم شده است. جرایم واقعی معمولا دربارهی اتفاقاتِ هیجانانگیزِ پرونده است. ساختارشان به گونهای طراحی میشود که جنبهی سرگرمیشان تقویت شود. مخاطب بیش از اینکه دنبال چیزی کاملا مستند باشد، دنبال چیزی سینمایی است. بنابراین معمولا یا از وحشت واقعیشان کاسته میشود یا کاملا نادیده گرفته میشود. اما فصل دوم «ساختن یک قاتل» چارهای جز اختصاص دادن تمام فکر و ذکرش به این وحشت ندارد.
اگر فصل اول یک کنسرت موسیقی راک بود، فصل دوم یک مراسم ترحیم است که در غروب یک زمستان برگزار میشود
فصل اول سریال در حالی آغاز میشود که ما میبینیم که استیون اِوری چگونه 18 سال از عمرش را به ناحق در زندان سپری کرده است تا اینکه بالاخره پیشرفتِ تکنولوژی آزمایش دیاناِی به کمکش میآید. طبیعتا سریال خیلی سریع از روی آن 18 سال عبور میکند. آن 18 سال بیش از اینکه احساس شود، در حد یک عدد باقی میماند. البته که آن عدد به خودی خود آنقدر وحشتناک است که برای سیخ کردن مو به تنمان کافی باشد، ولی فرقِ بسیار بسیار بزرگی بین این عدد و تجربه کردنِ گذشت این زمان وجود دارد. فصل دوم «ساختن یک قاتل» دربارهی زمان است. به همین دلیل کارِ سازندگانش را به خاطر ساختنِ فصل دوم در زمانی که هیچ تحولی در پرونده ایجاد نشده بود ستایش میکنم. «ساختن یک قاتل» میتوانست در این زمینه مسیرِ «راهپله» را دنبال کند. «راهپله» بعد از شش اپیزود با محکوم شدن سوژهاش و راهی شدنش به سوی زندان به اتمام میرسد. سپس سازنده دو بار دیگر به سوژهاش سر میزند. اما فقط وقتی که اتفاقِ بزرگی در پروندهاش رخ داده است. وقتی این سریال را پشت سر هم نگاه میکنید، ناگهان 8 سال به آینده فلشفوروارد میزنیم و با بدنِ پیر و بیمار و شکستهی شخصیت اصلی روبهرو میشویم؛ تاثیر تکتکِ روزهایی که او در زندان بوده در بدن نحیف و چهرهی استخوانی و قدمهای متزلزلش احساس میشود. اما ما هرچقدر هم تلاش کنیم نمیتوانیم گوشهای از وحشتی که او پشت سر گذاشته تا به چنین آدم مچالهای تبدیل شود را تصور کنیم. «ساختن یک قاتل» میتوانست صبر کند و بعد از وقوع اتفاقی بزرگ برگردد، اما در عوض با به تصویر کشیدن این پروسه، سعی میکند تا گوشهای از آن وحشتی که قادر به تصور کردنش نیستیم را به تصویر بکشد. تا بهمان کمک کند تا بتوانیم آن گوشه از وحشت را تصور کنیم.
در اواخر فصل دوم صحنهای است که آلن، پدرِ استیون وارد آشپزخانهی خانهاش میشود و عکسالعملهای غیرارادی چهرهاش بعد از روبهرو شدن با ستونهایی از کاغذ که روی میز سر به فلک کشیدهاند مثال بارزِ «رنگ رخسار خبر میدهد از سِر درون» است و آن سِر درون این است که «اینا دیگه چیه؟». آلن حتی قبل از اینکه یک کلمه از این کاغذها را خوانده باشد، از دیدنشان سرگیجه میگیرد. در ابتدا آلن از تماشای گزارش چند هزار صفحهای وکیلِ جدید پسرش که آنها را در طول 400 روز گردآوری کرده است و قرار است آنها را به دادگاه تحویل بدهد وحشت میکند. این برجهای معلقِ کاغذ شاملِ تمام اطلاعات بزرگ و کوچکی که میتواند بیگناه بودنِ پسرش را اثبات کند میشود. آلن هم مثل دیگر اعضای خانوادهاش دهههاست که مدام در ذهنش با سناریوها و تئوریهای بیشماری دربارهی اتفاقی که افتاده کُشتی گرفته است و حالا که در قالب این برجهای کاغذی با مجموعِ آنها روبهرو شده، توانایی هضم کردنشان را ندارد. میدانیم این پیرمردِ 80 ساله دارد در این لحظه به چه چیزی فکر میکند؛ اینکه دقیقا پسرش چگونه میتواند از لابهلای زندانی که اینقدر از کنترل خارج شده و بهطرز سرسامآوری پیچیده شده است نجات پیدا کند؛ اینکه آخه چه کسی است که واقعا این برجهای کاغذی را با دقت بخواند؛ اینکه حتی اگر همین فردا یک نفر شروع به خواندن و بررسی آنها کند، چه زمانی به اتمام میرسد؟ از نگاه آلن، موضوع خیلی ساده است: پسرش این جرم را مرتکب نشده است. از نگاه او این پرونده باید در یک جمله شروع و به اتمام برسد. ولی تماشای اینکه برای دیگران قضیه فرق میکند غیرقابلتحمل است. او اگرچه با پایانِ کار وکیلِ جدید پسرش روبهرو شده است، اما انگار میداند سلاحی که او در چهارصد روز گذشته مشغول طراحی و ساختن و سرهمبندیاش بوده است، ضعیفتر از آن است که توانایی درهمشکستنِ دیوارهای زندانِ پسرش را داشته باشد. با این حال وقتی آلن صدای پسرش را از تلفن میشنود، روحیه میگیرد و لبخند بزرگی روی صورتش نقش میبندد. ناگهان او امیدوار به نظر میرسد. اما او ناگهان از ناامیدی مطلق به امید مطلق نمیرسد. آلن امیدوار است فقط به خاطر اینکه چارهی دیگری به جز این ندارد. استیون در زندان گرفتار شده و سعی میکند تا از آن خلاص شود و امیدواری آلن چیزی بیشتر از امیدواری توخالی پدری که میخواهد حداقل ظاهرِ استقامتش را جلوی پسرش حفظ کند نیست. به محض اینکه تماس به پایان میرسد، قیافهی آلن باز دوباره تغییر میکند. او با بیعلاقگی نگاهی به کاغذها میاندازد و ارزشِ خاصی در آنها نمیبیند؛ هیچ اکتشافِ نادیده گرفته شدهای وجود ندارد که در یک چشم به هم زدن وضعیتِ خانوادهاش را تغییر بدهد. بعد از اینکه او متوجه میشود که چیزِ دندانگیری در لابهلای این کاغذها پیدا نمیشود، بلند میشود و با لحنی که هیچ زوری در آن احساس نمیشود میگوید: «امیدوارم یه اتفاقی بیافته».
امید در زندگی خانواده استیون و برندن بیش از اینکه تنها فرشتهی نجاتدهندهشان باشد، شاید شیطانی است که دارد از آنها سوءاستفاده میکند
وضعیتِ آلن در این صحنه، وضعیتِ دیگر کاراکترهای سریال در طول این فصل است. از دلورس، مادرِ استیون گرفته تا بارب، مادرِ برندن. همه چهرهی آدمهایی را دارند که در حال ایستادگی در مقابلِ امواجِ سنگشکنِ ناامیدی هستند. همه کسانی هستند که امیدوار نیستند چون به قدرتِ امید اعتقاد دارند یا دلیلی برای امیدوار بودن دارند. بلکه امیدوار هستند چون چارهی دیگری به جز آن ندارند. و حتی آن امید هم بیش از اینکه آنها را مشتاقِ زندگی کردن و ادامه دادن نگه دارد، همچون همان ویروسی است که مُردهها را بعد از مرگ در قالب زامبی، متحرک نگه میدارد. بعضیوقتها میتوان در چهرههای خستهشان و چین و چروکهای عمیقِ صورتشان و ابراز امیدواریهای توخالیشان دید که امید در زندگی آنها بیش از اینکه تنها فرشتهی نجاتدهندهشان باشد، شاید شیطانی است که دارد از آنها سوءاستفاده میکند؛ شیطانی است که با زنده نگه داشتن آنها در دردناکترین لحظاتِ زندگیشان، از بیچارگیشان تغذیه میکند. و بدتر اینکه اگرچه آنها از ماهیتِ شیطانی این امید آگاه هستند، ولی بین انتخاب مرگ و آن هیچ گزینهی دیگری ندارند؛ بین انتخاب مرگ و عذاب ممتد به امید به اتمام رسیدن آن هیچ گزینهی دیگری ندارند. خیلی از داستانها به موضوعِ امیدواری و فلسفه استویسیزم پرداختهاند که شاید معروفترینشان «رستگاری در شائوشنگ» خودمان باشد. اما شاید آنها هر کاری هم کنند نمیتوانند ناامیدی سنگینِ کمرشکنی که در فصل دوم «ساختن یک قاتل» جریان دارد را تکرار کنند. اگر در «رستگاری در شاوشنگ» حتی در بدترین شرایط زندگی اندی دوفرس هم ذرهای از امیدواری دیده میشود یا حداقل میدانیم که سرانجامِ دردناک یا موفقیتآمیزِ او تا دو ساعت دیگر مشخص میشود، در فصل دوم «ساختن یک قاتل» خبری از اینجور چیزها نیست. بزرگترین ضربهی فصل اول سریال در اپیزود آخرش با اعلام رای هیئت منصفه رخ میدهد. تا قبل از آن اندک امیدی به آزادی متهمان و نبردهای دادگاهی سرگرمکننده کاری کرده تا داغتر از آنی باشیم که توانایی فهمیدن حقیقت را داشته باشیم و بعد از آن هم که سریال به پایان میرسد و حداقل مجبور نیستیم تا چند ساعت دیگر کاراکترها را در وضعیتِ شکستخوردهشان ببینیم.
اما در فصل دوم نه خبری از اندک امیدی برای تغییر در اپیزود آخر وجود دارد و نه آن جنب و جوش. جای آن را همان احساسِ زندگی یکنواخت کاراکترهایش گرفته است. سازندگان از قابلپیشبینیبودنِ نتیجه به عنوان وسیلهای برای هرچه بهتر بازسازی کردن شرایط روانی کاراکترهایشان استفاده کردهاند. وقتی آلن ناامید به نظر میرسد، میدانیم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیافتد که نظرش را عوض کند، بنابراین خیلی بهتر با وضعیتش همذاتپنداری میکنیم. از همین رو عدهای این فصل را به 10 ساعت درد ممتد بدون هیچگونه نوری در ته تونل تشبیه کردهاند و از آن گله کردهاند. اما آیا این دقیقا توصیفکنندهی زندگی خانوادههای استیون و برندن نیست؟ بعضیوقتها از ژانر جرایم واقعی به عنوان ژانری که از بدبختی بقیه برای تولید سرگرمی استفاده میکند یاد میکنند، اما فصل دوم «ساختن یک قاتل» با تمرکز روی برحهای از زندگی سوژههایش که بخشِ سرگرمی و هیجانانگیزش به کمترین حدش رسیده است، سعی میکند تا تصویری واقعیتر از عذابشان ارائه بدهد. فصل دوم «ساختن یک قاتل» از این طریق بحثِ بسیار جالبی را مطرح میکند که تا قبل از آن با اینکه جلوی رویم پرسه میزد، اما متوجهاش نشده بودم: اینکه ما در مستندها دنبالِ واقعیت نیستیم. ما به همان اندازه که عاشقِ واقعگرایی در آثار فیکشن هستیم، به همان اندازه هم از واقعگرایی بیش از اندازه مستندها فراری هستیم. فصل دوم «ساختن یک قاتل» به این دلیل بیشتر از فصل اول مورد استقبال قرار نگرفت چون در دنیای واقعی همهچیز اینقدر سرگرمکننده و جذاب نیست. فصل دوم دربارهی بررسی دوباره مدارکِ فصل اول است. به خاطر اینکه این دقیقا کاری است که برای درخواستِ دادگاه جدید باید انجام شود. اینکه ساز و کار سیستم قضایی حوصلهسربر و کلافهکننده است شاید به یک سریالِ پُرجنب و جوش منجر نشود، اما بازتابدهندهی واقعیتهایی است که معمولا از مستندهای جرایم واقعی بُریده میشوند. در دنیای واقعی کن کرتس، وکیلِ دادستانی بعد از رسوایی اخلاقیاش در پایانِ فصل اول نه تنها ناپدید نشده است، بلکه کماکان به عنوان سخنگوی خانواده هالباک مصاحبه میکند. نکتهی حیاتی ماجرا این است که پرداختن به بخشِ طاقتفرسا و خستهکنندهی پروندههای استیون و برندن به سریالِ حوصلهسربری منجر نشده است، بلکه به شکل دیگری به سریالِ دراماتیکتری در مقایسه با فصل اول بدل شده است که به شکلِ نامرسومتری هیجانانگیز است.
با اینکه فصل دوم، فصل تیره و تاریکتر و محزونتر و ساکنتری در مقایسه با فصل اول است، اما این به معنی عدم وجود هرگونه روشنایی و درگیری و مشتزنی نیست
با اینکه فصل دوم، فصل تیره و تاریکتر و محزونتر و ساکنتری در مقایسه با فصل اول است، اما این به معنی عدم وجود هرگونه روشنایی و درگیری و مشتزنی نیست. یکی از بزرگترین جذابیتهای فصل اول وکلای استیون و برندن بودند. وکلای حرفهای و مصمم و کاریزماتیکی که بلافاصله تبدیل به قهرمانانی میشوند که با نگرانیهایشان نگران میشوید، با خوشحالیهایشان خوشحال و عمیقا در جستجوها و تلاشهایشان برای اثبات بیگناهی استیون غرق میشوید. بنابراین سوال بود که آیا فصل دوم میتواند جای خالی آنها را پُر کند؟ بله، آن هم چه جور. نورا نایرایدر و استیون اِی.دریزین به عنوان وکلای شاغل در مرکز محکومیتهای اشتباه جوانانِ شمال غربی، کسانی هستند که با به دست گرفتنِ پرونده برندن میخواهد ثابت کنند که اعترافِ برندن به زور و بهطور غیراصولی از او گرفته شده است و از سوی دیگر کتلین زِلنر، یک وکیلِ کارکشته که در تبرعه کردنِ محکومان اشتباهی سابقهی درخشانی دارد، پرونده استیون اِوری را به دست گرفته است. کتلین زلنر بیشتر از همه در دید قرار دارد. اما نه فقط به خاطر اینکه بیشتر از همه جلوی دوربین ظاهر میشود، بلکه به خاطر اینکه مثل یک ستونِ مقاوم و ایستاده در مقابلِ دریایی از ستونهای فروافتاده میماند. کتلین زلنر با حالتِ آرام و باطمانیهاش و موهای لختِ بلندش و گونههای برجستهاش و چشمانی که انگار پورتالی به دنیای آلترناتیویی که منبعِ قدرت و اعتمادبهنفس هستند، بمبِ انرژی مثبت است. از صدای تقریبا خشنش تا روشِ تهاجمی اما همزمان مودبانهاش در کالبدشکافی پروندهی استیون. به عبارت دیگر پرسونای وسترنِ کلینت ایستوود را در قالب یک خانم وکیل تصور کنید. کتلین بیش از اینکه یادآورِ یک وکیل باشد، تداعیکنندهی یکی از آن کاراگاهان نوآر است که در عین خوشقلب بودن، با هیچکس شوخی است. در فصلی که بدبختی و ناامیدی از سر و روی کاراکترها و وضعیتشان میبارد، کتلین زلنر حکم یکی از تنها منابعِ امید و روشنایی را در وسط این تاریکی مطلق دارد. نه تنها برای استیون اِوری و خانوادهاش، بلکه برای تماشاگران.
فکر میکنم اگر به خاطر حضورِ کتلین نبود، نمیتوانستم عذابِ ممتد این فصل را تا آخر تحمل کنم. ولی او آنقدر در کارش حرفهای و جزیینگر و جدی است که حتی با وجود اینکه در آغاز فصل میدانستم که تغییری در وضعیتِ استیون رخ نخواهد داد، ولی اخلاق و رفتارِ کتلین باعث میشد همیشه تا لحظه آخر امیدوار به تغییرِ سرانجامی غیرقابلتغییر باقی بمانم. او نه تنها آنقدر شجاع است که تن به کالبدشکافی چنین پروندهی پیچیده و سرسامآوری میدهد که حتی نگاه کردن به جعبههای پُر از کاغذش سر آدم را گیج میآورد، بلکه او تنها کسی است که بعد از هر شکست، به بقیه امیدواری میدهد و لبخندش را حفظ میکند. او همان شوالیهای است که وقتی بقیه شوالیهها در حال آه و ناله کردن از زخمها و خونریزیهایشان هستند، با اینکه در موضعِ ضعف قرار دارد، ولی در مقابل یک ارتش به جنگیدن ادامه میدهد. او نه تنها از تیم وکلای قبلی استیون به خاطر سوتیهایشان انتقاد میکند، بلکه تمام مکانها و مدارکِ گره خورده با قتلِ هالباک را شخصا بررسی میکند. کتلین با متخصصانِ سلاح و پزشکی قانونی درباره اینکه چرا گلولهای که میگویند از جمجمهی قربانی عبور کرده است، شامل هیچ اثری از استخوان نمیشود مشورت میکند؛ او با تهیه کردن یک نمونه از ماشینِ هالباک، سعی میکند با بازسازی کردنِ قطرات خونِ استیون در ماشین ببیند آیا آنها طبیعی هستند یا عمدا در نقاط کلیدی ماشین توسط دیگران جایگذاری شدهاند. او حتی چندتا از کارمندان و دستیارانش را جمع میکند تا مکالمهای که قبل از ناپدید شدن هالباک، بین او و استیون صورت گرفته بود و توسط بابی دسی، خواهرزادهی استیون و برادرِ برندن دیده شده بود را بازسازی کند. کتلین حتی با افشای محتویاتِ هارد درایو بابی دسی که شاملِ ویدیوهای وحشتناکی که با نحوهی کشته شدنِ هالباک برابری میکنند بوده، او را به عنوان یک مظنون جدی معرفی میکند. اینکه هیستوری کامپیوترِ بابی توسط پلیس نادیده گرفته شده است، نه تنها نشان میدهد که آنها یکی از حیاتیترین مدارکی که میتوانست به راحتی استیون را تبرعه کند مخفی کرده بودند تا پیروزیشان را قطعی کنند، بلکه اینکه بابی یکی از کسانی است که علیه استیون شهادت داده بود، نشان میدهد که احتمالا او توسط پلیس تهدید شده است که شهادت دروغ بدهد، وگرنه هیستوری کامپیوترش را افشا میکنند.
اما شاید قویترین مدرک در خصوصِ اثبات فسادِ پلیس در اپیزود آخر از راه میرسد؛ زمانی که دبرا کاکاتچ، مامورِ پزشکی قانونی منیتواک تعریف میکند که او اگرچه نفر اولی بوده که به صحنههای قتل احضار میشده، اما سر قتلِ ترسا هالباک او علاوهبر اینکه از طریق اخبار تلویزیون از این قتل با خبر میشود، بلکه او را تهدید میکنند که حتی اگر بخواهد به بقایای جنازه نزدیک شود دستگیرش میکنند و از آنجایی که او جزیی از آنها و نقشهشان برای جایگذاری مدارک علیه استیون نبوده است، سعی کردهاند تا او را از سرشان باز کنند. اگر هدفِ وکلای قبلی استیون این بود تا ثابت کنند که شک و تردیدِ قابلتوجهای در زمینهی متهم بودنِ موکلشان وجود دارد، کتلین این هدف را خیلی بهتر از آنها ادامه میدهد و تناقضات و سوالاتِ بیشتری برای شک کردن به گناهکار بودنِ استیون مطرح میکند. اگر بعد از فصل اول «ساختن یک قاتل» یک درصد به گناهکار بودن استیون و برندن شک داشتید، فصل دوم هیچ دلیلی برای شک داشتن باقی نمیگذارد. اما هرچه کتلین باید برای تبرعه کردنِ استیون به چیزی که گیر میآورد چنگ بیاندازد، یک مدرکِ خیلی بزرگ در قالب فیلم اعترافِ برندن وجود دارد که روی بیگناه بودنش مهر تایید میزند. ولی نکتهی دردناکِ ماجرا این است که دقیقا همان مدرکی که گناهکار نبودنش را ثابت میکند، برای اثباتِ گناهکاریاش مورد استفاده قرار گرفته است. برخی از عاطفیترین و مضطربکنندهترین لحظاتِ فصل دوم به تماشای نایرایدر و دریزین در تلاش برای تبرعه کردنِ برندن اختصاص دارد. اگرچه در رابطه با پرونده استیون، با یک نبردِ یکطرفه طرفیم و بیشتر درگیری وکیلش به جمعآوری مدرک در طول فصل اختصاص دارد، ولی خط داستانی برندن شامل درگیریهای پینگ پونگی بیشتری است. آنها با اینکه به موفقیتهایی دست پیدا میکنند و حتی کاری میکنند تا برندن فقط چند ساعت به آزادی موقت نزدیک شود، ولی همیشه اصرارِ بیدلیل و ظالمانهی وکلای دادستانی روی زندانی نگه داشتنِ برندن باعث میشود که به محض بستنِ مشتشان به دور پیروزی، با کله به دیوار بخورند.
همیشه برخی از استرسزاترین و دلشورهآورترین لحظاتِ اینجور مستندها تماشای آماده شدنِ وکلا و مناظرهها و بحث و جدلهای دادگاهیشان است و فصل دوم «ساختن یک قاتل» هم در خط داستانی برندن شامل مقدار زیادی از آنها میشوند. مخصوصا با توجه به اینکه سازندگانِ سریال، این لحظات را با ضرباهنگِ تریلرهای پُرحرارت کنار هم تدوین کردهاند. از صحنهای که نورا نایرایدر را در اتاقِ قرنطینه در حال آمادن شدن در مقابلِ بمبارانِ سوالاتِ همکارانش که نقش قاضی را برعهده دارند میبینیم تا صحنهای که دریزین از خستگی روی زمین اتاقش ولو شده است. از صحنهای که آنها را هول هول در حال نوشتن نامهای برای اعتراض به رای قاضی قبل از به پایان رسیدن ضربالعجلِ دادگاه در نیمهشب در حالی که ساختمان خالی شده است میبینیم تا صحنهای که آنها را در حال آنالیز کردنِ تکتک قاضیهای احتمالی که قرار است درخواستشان را بشنوند میبینیم. اگرچه بعد از تمام این تمرینات انتظار داریم که آنها بعد از قدم گذاشتن در مقابل قاضیها حسابی بترکانند، ولی اکثر قاضیها آنقدر بیرحم و تهاجمی هستند که حتی بهترین و آمادهترین جنگجوها هم با قدم گذاشتن به درونِ رینگ، به منمن کردن میافتند، آن اطمینانی که قبلا در صدایشان احساس میشد از آنها رخت میبندد و بعضیوقتها احساس میکنی که فقط یک قدم تا به گریه افتادن از شدت کلافگی و فشار عصبی فاصله دارند. این حجم از تعلیق و تنش را به ندرت میتوان در فیلم و سریالهای فیکشن پیدا کرد. فصل دوم «ساختن یک قاتل» دربارهی پروسهی پُرسرعت پوسیدگی و فروپاشی در مقابلِ دفاعِ کُند و نابرابر کاراکترها است. این موضوع بیش از همه در خط داستانی والدینِ استیون دیده میشود. در این فصل متوجه میشویم نه تنها کار و کاسبی پدرِ استیون مثل گذشته خوب نیست و حالا کمتر کسی پیدا میشود که با آنها معامله کند، بلکه بزرگترین نگرانی و ترسشان این است که نکند بمیرند و آزاد شدن پسرشان را نبینند؛ حتی یکی از خردهپیرنگهای این فصل به زن جوانی اختصاص دارد که صرفا به خاطر این یک شبه به یک سلبریتی تبدیل شود و برای حضور در برنامههای تلویزیونی پول بگیرد، با استیون طرح دوستی و عاشقی میریزد و قلبش را میشکند. برخی از سادهترین و دراماتیکترین لحظاتِ سریال به دنبال کردن مادر و پدرِ پیرِ استیون در مسیرِ زندان برای ملاقاتِ او اتفاق میافتند؛ از صحنهی خندهدار و معذبکنندهای در اپیزود هشتم که گوشهای سنگینِ دلورس و آلن یعنی آنها صدای یکدیگر را نمیشوند و بهطرز بامزهای «چی گفتی؟ چی گفتی؟» میکنند تا صحنهای که آلن که یادش رفته کارت شناساییاش را همراهش بیاورد، از ملاقات با استیون باز میماند و مجبور میشود بیرون منتظر بماند. و البته مونولوگِ نهایی استیون در اپیزود آخر که آنقدر خوب است که انگار توسط بهترین فیلمنامهنویسِ دنیا نوشته شده است.