این نویسنده در گفتوگو با ایسنا، درباره این رمان گفت: این یک رمان تاریخی درباره اواخر دوره قاجار است، اما تاریخ به روایت منِ نویسنده. 20 درصد از این رمان بنمایه تاریخی دارد و بقیهاش خلق منِ نویسنده است.
او افزود: من با نگاه خودم تصویری از زندگی، مبارزات، تبعید و مرگ حیدرخان عمواوغلی، یکی از شاهزادههایی که در انقلاب مشروطه نقش اساسی داشت، ارائه دادهام. شعر معروف «از خون جوانان وطن لاله دمیده» برای مرگ این شخص سروده شده است. من سعی کردم شخصیت او و نقشش را در یک دوره تاریخی مملکت نشان دهم؛ البته با نگاه منِ نویسنده و نه یک تاریخنگار.
اصغری با بیان اینکه سعی کرده از این شخصیت بازآفرینی داشته باشد، خاطرنشان کرد: این رمان در واقع بازتصویر من از این شخصیت است نه آنگونه که در کتابهای تاریخ تصویر شده است. اگر به کتابهای تاریخ نگاه کنید راجعبه این فرد کلی مطلب نوشتهاند اما من در رمان تصویری از شخصت او ارائه دادهام که فقط بخشهایی از پایان رمان به واقعیت نزدیک است؛ آنچه درباره روابط عاشقانه و رابطه عاطفی او در خارج از کشور است حاصل تخیل من است.
او در ادامه بیان کرد: در واقع خواستم یک شخص را به گونهای نشان دهم که هم در تاریخ هست و هم نیست. هر فرد دنیای درونیای دارد که ممکن است با دنیای بیرونی متفاوت باشد. من سعی کردم پشت این نقابها را نشان بدهم، اینکه این فرد دنیای اطراف خود را چگونه قضاوت میکند، رابطه عاطفیاش چیست و چیزهای دیگر. من این رمان را نسبت به کتابهای دیگرم بیشتر دوست دارم و برایم عزیز است و وقت زیادی برای آن گذاشتهام.
این نویسنده همچنین از انتشار رمان جدیدش با عنوان «جشن تولد با گل محبوبه شب» در نشر ثالث خبر داد و گفت: این رمان یک رمان خانوادگی است، راوی آن نوجوانی است که درباره زندگی خود و خانوادهاش میگوید. این رمان با رمان «وعدهگاه مرگ» متفاوت است.
در نوشته پشت جلد کتاب «وعدهگاه مرگ» که در انتشارات روزگار منتشر شده است میخوانیم: حیدر به امواج کوهپیکر دریا خیره بود که به هوا میجست و فرومیافتاد. زیر لب گفت: «دوستان از من یک رستم و یک بت اعظم معجزهگر ساختهاند. خودم میدانم که تواناییام چیست. من آن ناجی معجزهگر نیستم. من عاشق پهلوانها هستم. الگوی ذهنیام رستم و اودیسه و هراکلس و کاوه است؛ من پس از وصلت با نرگس متوجه شدم که در کارهای اولیه زندگیعاجزم. وقتی عروسی کردم، هیچچیز بلد نبودم.
خیلی چیزها را از نرگس هفدهساله یاد گرفتم. فکر میکنم یک آدم خیالپردازم. آدم خیالپرداز. اگر زندگی خشن روزمره در خون و فکرش بنزین واقعیت نریزد و به آن هندل نزند، روشن نخواهد شد و بر زمین پا نخواهد کوبید.»
به تابلویی خیره شد که بر سینه امواج دریا پیچ و تاب میخورد. توش جنگل انبوه، نقش بسته بود و لابهلای درختها، آدمها تفنگ به دوش انگار سرگردان بودند.