سینماسینما، جابر تواضعی
خیلی اهل پیگیری اخبار نیستم. اما از نوشتههایی که در همین فاصله کمتر از نصف روز بعد از فوت زندهیاد جمشید مشایخی منتشر شده، فهمیدهام انگار چندبار تا حالا شایعه فوتش منتشر شده. نمیدانم داستان آن شایعهها چی بوده. داستانی که میخواهم برایتان بگویم، باید مال سال 86 یا 87 باشد.
آن روز صبح که رفتم روزنامه، یکی از بچهها گفت مشایخی فوت کرده. آدمحسابی بود و روی حرفش حساب میکردم. چندبار پرسیدم که مطمئن است؟ او هم قرص و محکم تأیید کرد و حتی منبعش را گفت. دوره ترک تازی وبلاگها بود و همه تلاش میکردند با گذاشتن مطالب دست اول مشتری جلب کنند. من هیچوقت وبلاگنویس حرفهای نبودم. روزنامه آنقدر وقتم را میگرفت که اگر هم میخواستم باشم، نمیتوانستم. وبلاگم – «زیر درخت انجیر»- بیشتر آرشیو همان چیزهایی بود که برای روزنامه جام جم و گاهی هم رسانههای دیگر مینوشتم. ولی با کمال فروتنی، باز هم بین دوستان و مخصوصاً بروبچههای منتقد و سینمایینویس اعتباری داشت.
بین قالبهای مختلف روزنامهنگاری، هیچوقت از خبر خوشم نیامده. اما نمیدانم چی شد که یکهو فکر کردم چرا اولین منبع انتشار این خبر من نباشم؟ نوشتم: «جمشید مشایخی، بازیگر پیشکسوت سینمای ایران درگذشت». بهعنوان سابقه خبر هم در یک پاراگراف، شرح مختصری از زندگی و اسم چندتا از کارهاش را ردیف کردم و تمام. دکمه انتشار را زدم و بلافاصله برای یک مأموریت زدم بیرون. نیمساعت بعد تلفنها شروع شد. دوستان خبرنگار از صحتوسقم خبر میپرسیدند و من هم با اطمینان کامل تأیید میکردم. اما بهمرور مدل تلفنها عوض شد. چند نفر با خود او تماس گرفته بودند و صحبت کرده بودند و این یعنی استاد زنده بود. در زندگیام هیچوقت اینقدر به نبودن کسی راضی نبودهام که آن روز. مانده بودم که این خرابکاری را چه طور رفعورجوع کنم. تا بعدازظهر به اینترنت دسترسی نداشتم. زنگ زدم به یوسف علیخانی که دغدغههای مشترکمان سر ادبیات و داستان و نوشتن ما را به هم نزدیک میکرد. رمز وبلاگم را دادم و گفتم آن پست را حذف کند.
اما تعلیق ماجرا تازه داشت شروع میشد. خبر رسید که در یک اقدام ضربتی، جمشید مشایخی مهمان همان شب برنامه «دو قدم مانده به صبح» است. فهمیدم ویروس شایعه غیرعمدم بیش از حد انتظار مرزها را درنوردیده که تلویزیون اینقدر ضربتی واکنش نشان داده. قلبم داشت از حلقم بیرون میزد. در طول تاریخ شایعهسازی، هیچوقت منبع اصلی انتشار شایعه اینقدر معلوم و در دسترس نبوده. و حالا من خوراک خوبی بودم برای بررسی ریشهای شایعهسازی برای هنرمندان. کسی که سرنوشتش میتوانست عبرت همه شایعهسازان تمام ادوار تاریخ باشد.
از اول تا آخر برنامه مثل بید پای تلویزیون میلرزیدم و خدا خدا میکردم. موضوع صحبت با استاد، درباره کلیت بازیگری و آثارش بود. فقط در پایان، مجری اشاره مختصری به موضوع کرد و مشایخی هم با لبخند و یک پاسخ غیرمستقیم از کنار ماجرا رد شد. تمام. خطر از بیخ گوشم گذشت.
یکی دو هفته بعد وقتی موج شوخی و متلک همکاران دور و نزدیک تمام شد، تلفن را برداشتم و با یک دنیا شرمندگی با خود استاد تماس گرفتم. خودم را معرفی کردم و اعتراف کردم منبع اصلی آن شایعه من بودهام. اینبار هم با لبخند و یک شوخی کوچک از کنار ماجرا گذشت. هیچی به هیچی. و اینطور بود که شایعهسازان بعدی تاریخ هم با عزمی راسختر به میدان آمدند. منتها چون باهوش بودند ردپایی از خودشان بهجا نمیگذاشتند که کار وارثانشان را سختتر کند.
مشایخی از نسل هنرمندانی بود که نسلشان در سینما و تئاتر رو به انقراض است و برایشان جایگزینی نداریم. قاعدتاً وقتی بعد فوت کسی برایش خاطره و مرثیه مینویسند، با لحن شوخوشنگ نمینویسند. ولی بهنظرم فوت کسانی مثل او خیلی غمانگیز نیست. بسیار خوششانس بود که با آثاری که از نظر استاندارد هنری سطح قابل قبولی دارد در خاطرهها ماند و مردم هم دوستش داشتند. این آخری برای یک هنرمند و مخصوصاً بازیگرجماعت که بیش از بقیه دغدغه «دیده شدن» دارند، نهتنها متاع کمی نیست که نهایت کمال است. او نمونه یک هنرمند عاقبتبهخیر است. تمام خودش را زندگی کرد و در حد وسعش به هر چیزی که باید رسید. هم قدر دید، هم بر صدر نشست. برای همین فکر میکنم جای افسوس نیست و وقتی جای افسوس نباشد، لحن شوخوشنگ هم مشکلی ندارد. خداش رحمت کناد.