به گزارش ایسنا، در خبر روابط عمومی انجمن شاعران آمده است: بهزاد زرینپور در دهه 70 با مجموعه «ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد» در سال 77 رسما به جامعه ادبی معرفی شد و با همان بیست و چند شعر، به ویژه شعر بلند «خرمشهر و تابوتهای بی در و پیکر» جایگاه خود را به عنوان شاعری اثرگذار تثبیت کرد.
اگرچه پس از آن مجموعه ، تا امروز هیچ کتاب دیگری از او چاپ نشد و حضورش در محافل ادبی به تدریج کمرنگتر شد، اما همان یک شعرِ «خرمشهر و...» کافی بود تا در همه این سالها نام زرینپور در ذهن علاقهمندان جدی شعر بدرخشد و البته این سوال را برای همگان برانگیزد که بهزاد زرینپور کجاست؟ و چرا آن صدای رسا دیگر از هیچ سو شنیده نشد!؟
بهزاد زرینپور در ششمین نشست تخصصی «شیرازه شعر _ اولین برنامه سال 98 _ در دفتر شعر جوان، در اینباره سخن گفت:
«همانطور که احتمالا دوستان میدانند، بعد از سالها دوباره به دنیای شعر برگشتهام. به نظر من به تعداد شاعران روش داریم، نه فقط سبکی برای نوشتار، بلکه سبکی برای به شعر آمدن، شاید بتوان آن را به خصلت و خصیصه منحصر به هر فرد تعبیر کرد.
زمانی علی باباچاهی به من میگفت من در هر شرایطی میتوانم شعر بگویم و این دقیقا برعکس خصلت من در شعر نوشتن است؛ زیرا تا خلوت و فضای خاص شعر گفتن برایم فراهم نشود، نمیتوانم شعر بگویم. بخشی از شاعری و دنیای هنر، خارج از متن است و قبل از تبدیل شدن به شعر اتفاق میافتد. سرودن شعر در هر شرایطی توانایی خاصی میخواهد که من همیشه از آن محروم بودهام.
پس از چاپ کتاب «ای کاش آفتاب از چهار سو بتابد» درگیر مسائلی در زندگی شدم که به لحاظ اقتصادی باید زمان بیشتری را صرف کار میکردم و زمان شعر سرودن عملا از من گرفته شد.
در زمان جوانی و در دهه 70، کمتر به آینده و فردای زندگی فکر میکردم و همه ذهنم درگیر مطالعه و نوشتن بود و در محافل شعری شرکت میکردم.
حضور من در جلسات شعر، در نشستی بود که توسط آقای منوچهر کوهن برگزار میشد. در این نشست چهرههای مطرح شعر از جمله علی باباچاهی و سیدعلی صالحی و... حضور داشتند. در یکی از جلسات علی باباچاهی شعر مرا گرفت و در مجله آدینه با عنوان «یک صدای تازه»، شاعری که رفتاری متفاوت با کلمات دارد، چاپ کرد.
بعد از چاپ کتاب، به دلیل شرایط مالی مجبور بودم ساعات بیشتری به کار بپردازم. تا مدتی روزها را برای شغلی که داشتم صرف میکردم و سعی میکردم شبها شعر بگویم؛ اما به تدریج متوجه شدم که نمیتوانم صبح یک شخصیت کاری داشته باشم که یک موسسه را اداره میکند و شب، شخصیتی که شاعر باشد و شعر بگوید. مگر اینکه شرایط بسیار خاصی پیش آمده باشد که در من تبدیل به شعر شود به طوری که در این 20 سال، تقریبا فقط 20 شعر گفتهام.
منظورم این نیست که خیلی رمانتیک به موضوع نگاه کنیم، در واقع موضوعی باید در ذهن ما به اصطلاح «بگیرد» تا بتواند به شعر تبدیل شود. تا زمانی که تاثیر نگیریم نمیتوانیم اثرگذار باشیم. صرفا بازی با کلمات و استفاده از ذخیره ذهنی نمیتواند شعری ماندگار بسازد. این کار برای ما که سالها در فضای ادبیات بودهایم اصلا دشوار نیست. همین الان هم هر کدام میتوانیم فی البداهه شعری بسازیم اما این هرگز مرا قانع نمیکند زیرا جوابی برای چرایی چنین نوشتنی ندارم. باید چیزی باشد که خود را خرج آن کنیم.
مهمترین دلیل سکوت شعری من در این سالها، همین بود.
وقت داشتن خیلی مهم است. نمیتوانیم در فرصت کم، کارهای بزرگ بیافرینیم. فردوسی به گفته خودش، برای سرودن شاهنامه 30 سال زمان صرف کرده است. این موضوع صرفا درباره نوشتن صادق نیست، به عنوان مثال یک جراح باید مدام جراحی کند تا در نهایت به عنوان یک پزشک حاذق شناخته شود. تا ورودی نداشته باشید، خروجی مطلوبی نخواهید داشت.
شاید یکی از دلایلی که مانع جهانی شدن ادبیات ما میشود، این است که در کشور ما نه ناشر میتواند حامی نویسنده باشد و نه نویسنده از توانایی لازم برای چاپ آثارش برخوردار است. تیراژ نشریات و کتاب هم بسیار پایین است. در خارج از ایران، تیراژ برخی کتابها تا یک میلیون هم میرسد اما اینجا نشریات ورودی ندارند که خروجی داشته باشند.
در ادبیات کلاسیک هم اگر توجه کنیم اکثر افرادی که ماندگار شدند، به لحاظ مادی در شرایط مناسبی بودهاند. به نظر من فقر ذهن را سفید میکند و انعکاس اشیاء را از بین میبرد. نیاز جلو خلاقیت ذهن را میگیرد.
فعالیت در عرصه هنر، ادبیات و شعر همه زندگی ما را میخواهد. اگر بخواهیم کار بزرگ انجام دهیم، باید وقت بزرگ داشته باشیم. به این ترتیب بیشتر ما که در این حوزه فعالیت میکنیم، در میان مسائل روزمره علاقه به ادبیات را با چنگ و دندان حفظ میکنیم.
شاید در همه این سالها رنجآورترین زمانها برایم لحظاتی بودند که نمیتوانستم به ادبیات و شعر بپردازم. بسیاری از کارهایی را که انجام دادهایم، دوست نداشتهایم اما چارهای هم نیست و لاجرم باید به عنوان یک مدیر، کارمند یا پدر یک خانواده مسئولیتهایی را بپذیریم که از زمان ما برای پرداختن به علایق ذاتیمان میکاهد.
البته در این 20 سال، با همین شعرهای محدودی که سرودهام، فکر میکنم تا حدودی سهم خود را از لذت ادبیات و شعر گرفتهام. پرداختن به ادبیات لذتی منحصر به فرد دارد که شاعران بسیار به آن نیازمندند.
در جوانی شبهای بلندتری داشتیم و برایمان مطرح نبود که فردا چه ساعتی بیدار شویم اما کمکم مجبور شدیم ساعت را کوک کنیم و در وقتی معین بیدار شویم. من یک شعر کوتاه درباره همین وضعیت گفته بودم:
از وقتی که شبهایم کوتاه
شعرهایم سپید
موهایم سپیدتر شده است
نان گرمتر
صبحهایت را زودتر میکند
رنجهایت را هم
از اینکه نمیتوانی آنقدر شاعر باشی
که کمی شبهایت را بلندتر
که کمی صدایت
صدای آهنگ مورد علاقهات
صدای قلبت را حتی
که سالهاست برای هیچ نتپیده است
هیچ اصلا میدانی چیست
این همه کار در من نیست
ادای سحرخیزها را در دارم میآورم
و هرچه کوتاهتر میآیم
تعدادم بیشتر میشود
و دلم تنگتر
برای خاموش کردن آخرین پنجرههای تهران
در پایان شبترین شعرهای دهه هفتاد
تقریبا به همان اندازه که در این سالها شعرهای کمی سرودهام، در جلسات شعر کمی هم شرکت کردهام. تا یکی دو سال گذشته هم در هیچ جلسه شعری شرکت نمیکردم زیرا احساس میکردم که برای حضور در این جلسات، دست خالی هستم/ اگر هم شرکت میکردم باید درباره اینکه چرا شعر نمیگویم، توضیح میدادم و توضیح دادن این ناتوانی برایم رنجآور بود. حتی در فستیوال شعر هندوستان هم با اکراه شرکت کردم زیرا معتقد بودم حالا که شعر نمیگویم چرا باید به عنوان شاعر در یک برنامه حضور داشته باشم؟
مقصودم این نیست که شاعران نباید کاری غیر از شعر و ادبیات داشته باشند، اما نه در این حجم که دیگر زمانی برای مطالعه و سرودن باقی نماند.
شاید برخی از شاعران هم بتوانند علیرغم اینکه زمان کافی ندارند، شعر بگویند ولی این درباره من صدق نمیکرد و متوجه بودم اغلب شعرهایی که در این فضا میگویم، جاندار نیستند.
احتمال میدهم و امیدوارم به زودی به فضای شعر برگردم و تا جایی که میتوانم به شعر و مطالعه ادبیات بپردازم چراکه برای شاعران واقعا هیچ فعالیت دیگری نمیتواند جای شعر و لذت بردن از آن را بگیرد.
شعرهای من باعث گریه آدمهای زیادی شده است، اگرچه چنین قصدی نداشتهام اما غمی که در شعر وجود دارد، نوعی غم تزکیهکننده است و علیرغم غمهای دیگر، حس خوشایندی دارد مثل غم هجر.
شاید یکی از دلایلی که کتابم را تجدیدچاپ نکردم این بود که به نوعی از شرایطی که مرا از فضای شعر دور کرده بود، ناراحت بودم و ترجیح میدادم کتاب دومم را چاپ کنم. در واقع تصور نمیکردم چنین فاصله طولانیای بین کتاب اول و دوم بیفتد و همیشه فکر میکردم به زودی کتاب دومم را میتوانم جمعآوری و چاپ کنم.
در فستیوال بینالمللی شعر هندوستان، مخاطبان در مواجهه با شعرهایی که خوانده میشد، عکسالعملی نشان نمیدادند اما پس از چند سطر اول «خرمشهر و تابوتهای بی در و پیکر»، حاضران خواستند که دوباره خوانده شود.
مرحوم مدیا کاشیگر این شعر مرا به فرانسه ترجمه کرده و میگفت همه جا مجبور بوده که توضیحاتی درباره اصطلاحات شعر بیاورد و آن را شرح دهد.
به این ترتیب برخی از مفاهیم غیرقابل انتقال هستند، در واقع شعر از دو بخش تشکیل شده است؛ یکی بخش قابل ترجمه و یکی غیرقابل ترجمه.
پل ریکور در یک مصاحبه میگوید به نظر من موضوع کار شاعر، زبان است. به او میگویند پرداختن بیش از اندازه به زبان ممکن است مخاطب شعردوست را از شعر دور کند و ارتباط کافی بین او و اثر برقرار نشود. او جواب میدهد: کاملا درست است؛ به همین دلیل معتقدم در یک اثر عالی، ترکیبی از این دو وجود دارد یعنی هم پرداختن به زبان و هم داشتن مضمونی برای انتقال.
بارت هم یک سخن طلایی دارد که میگوید نه فرهنگ و نه تخریب فرهنگ، اینها هیچ کدام شگفتانگیز نیستند بلکه آن شکاف و گسلهای بین آنهاست که شگفتانگیز است. من هم به صورت غریزی به این باور رسیدهام که شعر فقط زبان نیست. این خود تقلیل شعر است. من فکر میکنم شعر مافوق زبان است و از همه امکانات داخل و بیرون زبان استفاده میکند.
این بخشهاست که باعث میشود در ترجمه، شعر به طور کامل از دست نرود مانند اشعار خیام که در ترجمه بخشهایی از آن حفظ میشود.
من از ادیت شعرم، بیشتر از شعر گفتن لذت میبرم. معتقدم نیازی نیست تعداد زیادی شعر بگوییم، بهتر است 10 تا شعر بگوییم که اگر فقط دو تای آن خوب بود، مخاطب کمتر به زحمت بیفتد.
به نظر من هر شاعری یک آبشار است. منتقد نمیتواند به شاعر بگوید چگونه آبشار باش! منتقد باید هنگامی که یک آبشار زیبا میبیند، کشف کند که چرا زیباست؟ هر کس آبشار خودش است با مشخصات منحصر به فرد خود.
به نظر من هیچ کس نمیتواند در عین حال هم نظریهپرداز خوبی باشد و هم شاعر خوبی. مثلا رضا براهنی که در نوع و در زمان خود، نظریهپرداز خیلی خوبی است، غیر از دو شعرش که بر سر زبانهاست، بقیه مغایر با نظریاتش است.
من همیشه به طرز عجیبی تحت تاثیر آموزههایی بودهام که سبب شده خودم باشم و بدانم اگر چیزی نباشد، با تقلا به دست نمیآید. خوشبختانه این سعادت را داشتم که در رشته ادبیات تحصیل کنم و افرادی را ملاقات کنم و تحت تربیت و آموزش آنها قرار بگیرم که در حوزه ادبیات، حرفی برای گفتن داشتند مانند دکتر صالح حسینی، دکتر ابراهیم قیصری و دکتر حمیدیان.
از همان جوانی هم احساس میکردم شاعر برای اینکه شعرش را جایی منتشر کند، نباید خود را حقیر کند؛ یا باید به شعرش اعتقاد داشته باشد و یا لاجرم وارد بازیهای رایج در حوزه شعر و ادبیات شود.
شعر را باید گفت، اگر حرفی داشته باشد، ماندگار میشود، در غیر این صورت، روابط نمیتوانند شعر را ماندگار کنند مانند شعر حافظ که حالا بعد از قرنها و در حالی که شاعر در قید حیات نیست، بر اثر اصالت ذاتی آن، مانده است و همه از آن لذت میبریم.
فکر میکنم باید تفاوتی بین شاعرانی که لذات دیگر را کنار گذاشتهاند و از شعر و خلق لذت میبرند با افرادی که مثلا برای پول بیشتر، با هم جدل میکنند، باشد. اگر قرار باشد شاعران هم برای نام و آوازه بیشتر با هم رقابت کنند چه تفاوتی با کاسبی دارد؟
نمیگویم شاعر قدیس است و هیچ ضعفی ندارد. شاعر میتواند تمام ضعفهای آدمهای دیگر را داشته باشد اما صفتی که در یک شاعر واقعی وجود ندارد این است که کاسب نیست. شاعر اهل بده بستان نیست و به خاطر خوشایند کسی، شعر نمیگوید. حتی در نظر دادن و نقد هم به منفعت فکر نمیکند.
بالاخره شاعر باید به مخاطبان برساند که فضیلتی در شعر و ادبیات هست که او را به سمت خود کشانده و حداقل اثری از حافظ و مولوی و همینگوی و... در او نمود پیدا کند.
به قول آقای دکتر رفیعی که از استادان قدیمی من بودند، وقتی به یک کودک میگوییم کمی از خوراکی خود به ما بدهد، ممکن است اول قبول نکند اما دقایقی بعد، بی آنکه دوباره به او بگوییم، خوراکی خود را به ما ببخشد. او نه بار اول به دلیل لجبازی خوراکی را از ما دریغ کرده و نه پس از آن برای به دست آوردن دل ما آن را میبخشد. اگر میبخشد یا نمیبخشد، چیزی است که در همان لحظه برای او هست. این کودک وارسته است و هر کاری انجام میدهد از سر بده بستان با غیر نیست.
بعد ما همین کودکِ وارسته را تربیت و وابستهاش میکنیم. بعدا هنگامی که در یک درس نمره 20 میگیرد، برای علاقه به درس نیست، برای خشنودی شما یا رقابت با همکلاسیاش این کار را میکند. وارستگی یعنی دوباره همان کودکی را با عقل و درایت به دست بیاوریم.
اگر نتوانیم در همه امور زندگی «خودمان» باشیم باید دست کم در شعر، به خود نزدیکتر شویم.
در پایان باید بگویم که من در حال حاضر یک مجله را اداره میکنم که در ابتدا قرار بود به نام «نیما» منتشر شود و محتوای فرهنگی ادبی داشته باشد اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد و به مجلهای با محتوای اقتصادی تبدیل شد و نام آن «اقتصاد و نمایشگاه» است.
امیدوارم در آینده نزدیک، فرصتی دست دهد که جدیتر به دنیای ادبیات برگردم و مانند گذشته در محافل دوستانه بنشینیم و از ادبیات و شعر بگوییم و لذت ببریم.»