به گزارش مشرق، آنچه در ادامه میخوانید دلنوشته یکی از ناشران است که در قالب نامهای خطاب به رئیس جمهور و به مناسبت پایان سی و دومین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران نوشته شده و برای انتشار در اختیار مهر قرار گرفته است. طبیعی و بدیهی است که نام صاحب این انتشارات در فضای عصبی و تنشزده امروز نزد ما محفوظ است. متن نامه او را بخوانید.
سلام آقای رئیس جمهور!
جای شما خالی نباشد، نمایشگاه کتاب در عصر نیمه بارانی دیروز تهران تمام شد. نعمت قطره قطره پروردگار هرچند این یکی دو ماه اخیر برای مردم سرزمینمان با خود رنج و برکت را توأمان داشت اما برای گرمای این روزهای نمایشگاه مثل مرهم بود. جای شما خالی نباشد وقتی چند ساعت در نمایشگاه بچرخی و خسته و عرق ریز خوراک یکسال خواندنت را بخری، این خنکی هوای بیرون عجیب می چسبد به ویژه وقتی بعد از سی و دو سال برگزاری نمایشگاه هنوز جایی نیست که لااقل با هوای خنک از میهمانان کتاب و کلمه استقبال کند
امسال هم چشم به راه شما بودیم. که خب حتماً نشد. یعنی حتماً و لابد نشده که بشود. همان روزهای اول و قبل از آغاز به کار نمایشگاه گفتند که شما خواستهاید محل افتتاحیه نمایشگاه جابجا شود. یین خودمان باشد که این اتفاق با سختی زیادی در نهایت انجام شد. نمیدانم به شما گفتند یا نه ولی فقط سه روز طول کشید تا جای تازه مهیای حضورتان شود که خب نشد. گفتند جلسهای پیش آمده و درگوشی گفتند که مرتبط با گزافه گویی های آن مردک ینگه دنیایی بوده و قرار بوده به اعلام مواضع شما منجر شود که دیگر شلوغی اخبار و رویدادهای نمایشگاه کتاب فرصت نداد پیگیریش کنم. خلاصه اینکه نشد و نیامدید و چقدر حیف که خودتان را از مهمترین و بزرگترین رویداد سالانه فرهنگی کشور محروم کردید.
جای شما اینجا امسال برای دیدن خیلی چیزها خالی بود. از قضا امسال مردم اینجا هم صف کشیده بودند. اما نه برای گوشت و پیاز و بنزین. اینجا صف بود برای خرید شعر و کلمه و ادبیات. برای خرید کلماتی که آن شاعر جوان قمی در عرض ارادت به آل الله آن شاعر سروده بود و یا برای خرید و خواندن خاطرات و یادگاریهایی از شهدای دیروز و جانبازان دیروز و مدافعان امروز حرم اهل بیت (ع). صف برای خواندن از درد و دغدغههای جوانان و پیرمردان داستاننویس و البته اهالی فکر و اندیشه.
من به مردم حق میدهم که ساعتها بایستند برای داشتن چنین کتابهایی و خواندنش. این از آن صفهایی است که ایستادن در آن حس تحقیر به تو نمیدهد و از بودن در آن لذتبخش و حتی غرورانگیز است. مگر شعر چه چیزی به ما میدهد جز حس خوب و تازه و نگاه باز به زندگی و زیستن. مگر خاطره چه میدهد به مخاطبش جز خوانش و یادکردی از چگونه زیستن و برای چه زیستن؟ مگر داستان چیست جز روایتی از زندگیهایی که میشود بیشتر رویش متمرکز شد. مگر جز این است که ما در کشورمان و در اداره آن از یادمان بردهایم که روزگارانی نه چندان دور چگونه غیرت مردمان و استواری زنانمان راه را بر لشکر تا بن دندان مسلح شده از سوی نیمی از جهان بست و حماسهها آفریده شد برای برافراشته ماندن پرچم سه رنگ مقدسمان. بله مردم هنوز برای اینها صف میکشند. با افتخار هم صف میکشند و هنوز باور دارند که راست قامتان تاریخ جز با مقاومت و تکیه زدن بر توان خود سربلند نمیکنند و سربلند نمیشوند.
دروغ چرا، دوست داشتیم شما هم این روزها اینجا میبودید و اینها را میدیدید.
دوست داشتیم میدید که نسل جوان این کشور هنوز با خاطره خوش از شهدایی که گاه حتی ندیدهاند و خواندن سطر به سطر کتابهای خاطراتشان، چطور پر از شور و شعف میشوند و چطور با مرور غربت و مظلومیتشان اشک بر چشم دندان بر هم میسایند. دوست داشتیم میدیدید جوانانی را که پر امید چشم بر راه شهدا و دل در گرو وطن دارند. جوانانی که این روزها هر چه میکنند کمتر باور میشوند و بیشتر سرخورده. جوانانی که هر چه میگویند انگار به گوش شما نمیرسد و یا نمیگذارند برسد و یا… بگذریم. صحبت این بود که جایتان خیلی خالی بود. راستش را بخواهید برای هر دولتمردی لازم بود که چنین چیزهایی را ببیند. از قضا چنین بزنگاههایی است که میتوان از رفتار جمهور یک سرزمین، رسم جمهوریت را آموخت؛ رسم مواجه شدن با مردمان و راه رسم مملکت داری را...
بله.
البته در نمایشگاه کتاب خیلی چیزهای دیگر هم بود که بد نبود یک دولتمرد بخواند و بشنود و ببیند. مثلاً به جای سخنرانی بلند بالا درباره لزوم توجه دولت توسعه و رونق فرهنگ عمومی، در میان ناشران از وضع فروش و واردات کاغذ و چاپ کتاب که ابزار تحقق همان شعار است خبر بگیرد. اصلاً شما خبر دارید در بازار کاغذ چه خبر است؟ از هزینههای عجیب چاپ کتاب چطور؟ از سخنرانی مدیرانتان که میگویند ایران را باید با کتاب شناساند چطور؟
مردم اما خبر دارند. تک تک چشمهایی که دلشان در این نمایشگاه برای دیدن کتابهایی سو سو میزد اما جیبشان منعشان میکرد که دست به کار داشتنش شوند از اینها خبر داشتند.
خبر داشتند و منع عاقلانه اما از بندرعباس و سیستان تا گلستان و خراسان و حتی از استانهای سیل زده آمدند و خود را میهمان بخشی از سفره کتاب کردند؛ میهمان همان سفره که نرسیدید سری به آن بزنید و دمی کنارش- کنار مردم- بنشینید.
کنار این سفره چیزهایی زیادی میشد نوشت از برق چشمهای دختر جوانی که به نویسنده محبوبش میگفت بخش زیادی از زندگیش را مدیون اوست و یا دستهای زن بازنشسته ای که میگفت شش ماه است خُرد خُرد برای حضور در این نمایشگاه و خرید کتاب برای دخترش پس انداز کرده است
زیاده نگویم. جای شما اینجا خیلی خالی بود برای یادگرفتن از مردم. برای اینکه دوباره رسم اداره سرزمین این مردم را از نو یادآوری کرد. فکر میکنم چیزهایی میشد اینجا از مردم سرزمینمان آموخت که برای روزهای پر التهاب پیش روی شما و ایران کارساز بود.
نمیدانم اهل سینما هستید یا نه. اگر لا به لای این همه جلسه توانسته باشید فیلم تاریکترین لحظات را ببینید؛ حتماً رؤیت کردهاید که چطور انگلستان و نخست وزیرش در سخترین لحظات جنگ دوم جهانی راه مقاومت را از مردمش آموخت. کاش شما هم اینجا میبودید تا ببینید مردمتان این روزها برای چیزهایی جز گوشت و بنزین هم صف میکشند، برای چیزهایی که رسم مقاومت را به آنها میآموزد. خیلی تفاوت است میان این دو صف که آن اولی خواست شماست و این دومی باطن دل مردم و چه زیبا گفت پروردگار که هر نفسی در نهایت به خود و باطنش باز میگردد.
بله جای شما برای دیدن این چیزها خیلی خالی بود.
زیاده عرضی نیست.