شما را نمیدانم، اما پس از پایانِ اپیزود سوم فصل سوم «فارگو» (Fargo) احساس کردم یک سیلی آبدار از نوآ هاولی خوردهام. نه یک سیلی فیزیکی، بلکه یکی از آن سیلیهای روانی که درد و شرمش بیشتر از نوع فیزیکیاش است. احساس کردم هاولی با این اپیزود دارد توی دهان من و تمام کسانی میزند که اشتباه بزرگی مرتکب شدند و فقط برای لحظهی کوتاهی به کار او شک کردند. احساس کردم هاولی دارد با این اپیزود در عمل ما را شرمسار میکند و من هم نمیتوانستم سرم را پایین نیاندازم و در کنار معذرتخواهی، او را تحسین نکنم. تمامش به خاطر اینکه بعد از تماشای افتتاحیهی این فصل، از این گفتم که شروع فصل سوم به خاطر شباهت بیش از اندازهاش به افتتاحیههای فصلهای قبلی، تاثیرگذاری و کوبندگی همیشگیاش را از دست داده است. حقیقت این است که سریالهای بزرگ، سریالهایی هستند که فصل به فصل به جای سقوط کردن و به تکرار افتادن، به مرور شگفتانگیزتر میشوند. سریالهای بزرگ، سریالهایی هستند که میتوانند تماشاگرانشان را بعد از چهار-پنج فصل کماکان غافلگیر کنند و تجربهای بهتر و قویتر عرضه کنند. «برکینگ بد»ها و «سوپرانوها»ها به این دلیل سریالهای بزرگی هستند که بعد از پنج-شش فصل افت که نمیکنند هیچ، بلکه بهترین لحظاتشان را در آخرین روزهایشان عرضه میکنند. این دقیقا همان چیزی است که ساخت سریالهای موفق را سخت میکند. اینکه در فصل اول تماشاگران را جذب کنید یک چیز است، اما اینکه این جذابیت را برای سالها حفظ کنید و با ایدههای نو انتظارات تماشاگران را بشکنید، یک سریالساز واقعی را توصیف میکند.
به همین دلیل بود که بعد از افتتاحیهی فصل سوم کمی نگران شدیم. چون «فارگو» سریال بزرگی است. اما خوشبختانه نویسندگان با اپیزود دوم موفق شدند، خصوصیات آشنای اپیزود اول را بسط داده و نکات آشنای اپیزود اول را با قدرت بیشتری منتقل کنند. اپیزود سوم اما یک پیشرفت بزرگ نسبت به قبل محسوب میشود. شاید من هنوز داغ هستم و شاید فعلا باید تا اتمام این فصل صبر کنیم، اما در حال حاضر فکر میکنم اپیزود این هفته، یکی از بهترین اپیزودهای تاریخ «فارگو» باشد. اصلا میخواهم دلم را به دریا بزنم و بگویم که این اپیزود شاید دوستداشتنیترین اپیزود کل سریال برای من باشد. تمامش به خاطر این است که «فارگو» در این اپیزود همهی انتظاراتمان را از هم فرو میپاشد و چیزی را تحویلمان میدهد که تاکنون نمونهاش را در این سریال ندیده بودیم. در حالی که روی کاغذ نباید اینطور باشد. چرا که در این اپیزود با یک قسمت فیلر سروکار داریم که خط اصلی داستانی را چندان پیشرفت نمیدهد.
گلوریا برگل برای جستجوی دلیل قتل پدر ناتنیاش به لس آنجلس میرود و در نهایت هیچ جوابی دستگیرش نمیشود. تنها چیز جدیدی که این اپیزود از لحاظ پیشبرد داستان دارد، در لحظات پایانی در رابطه با کشف هویت قاتل انیس استاسی رخ میدهد. اما کماکان این اپیزود فوقالعاده بود. چرا؟ به خاطر اینکه هاولی یک قسمت کامل را به جای جلو بردن داستان، به عمیق کردن فضا و مضمون و روانشناسی و دنیای سریالش اختصاص میدهد. به خاطر اینکه درست در وقتی که با توجه به فصلهای قبلی احساس میکردیم، این اپیزود هم یکی دیگر از همان اپیزودهای مقدمهچینی است که به همهی کاراکترها میپردازد، هاولی ما را وارد یک مسیر فرعی کاملا غیرمنتظره میکند. اپیزود این هفته به جای اینکه شبیه اپیزود سوم فصل سوم «فارگو» باشد، حس و حالِ یک فیلم سینمایی یک ساعتهی مستقل را داشت. اپیزودی که باری دیگر ثابت میکند که هاولی چه داستانگوی درجهیکی است. در پایان نقد اپیزود هفتهی پیش دربارهی این صحبت کردم که در حال حاضر مرموزترین اتفاق سریال، گذشتهی انیس استاسی/تادئوس موبلی به عنوان نویسندهی رمانهای علمی-تخیلی بوده است. شخصا فکر نمیکردم او اینطوری در کانون توجه قرار بگیرد و احساس میکردم راز او در گوشههای داستانهای مهمتر این فصل روایت شود، اما این اپیزود خلافش را نشان میدهد.
«فارگو» همیشه چه از لحاظ عناصر داستانی و چه از لحاظ نوع کارگردانی و فیلمبرداری و نکاتی که در هر اپیزود مخفی میکند، سلسله ارجاعاتی به فیلمهای برادران کوئن بوده است. اپیزود سوم فصل سوم اما شاید بزرگترین و بیشترین الهامبرداری را از روی کارهای کوئنها داشته است. در این اپیزود سری به گذشتهی انیس به عنوان تادئوس موبلی میزنیم. جایی که او به عنوان نویسندهی جوان و سادهلوحِ کتابهای علمی-تخیلی، جایزه برنده میشود و بعد توسط هالیوود مورد کلاهبرداری قرار میگیرد، خیلی زود تمام موفقیتهایش را از دست میدهد و دست از پا درازتر به مینهسوتا برمیگردد. این خط داستانی الهامبرداری واضحی از روی «بارتون فینک» (Barton Fink)، شاهکار کوئنهاست. در آن فیلم هم با نمایشنامهنویسی طرفهستیم که تلاشش برای فیلمنامهنویسی در هالیوود به سرانجام ترسناک و افسردهکنندهای منجر میشود. خب، جدا از اینکه این اپیزود از لحاظ داستانی با انتخاب یک شخصیت فرعی و تمرکز روی زندگی او غیرمنتظره ظاهر میشود، بلکه از لحاظ لوکیشن و فضاسازی هم منحصربهفرد است. اتفاقا همین چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که کاش هاولی برای فصلهای بعدی سراغ ایالتها و شهرهای دیگری برود. نه تنها انتقال لوکیشن این قسمت به هالیوود داغ و آفتابی و مدرن که در تضاد مطلق با فضای برفی و یخزده و سنتی مینهسوتا قرار میگیرد، چیزی از حس و حال فارگویی سریال کم نکرده است، بلکه از لحاظ بصری هم به تنوع خوبی منجر شده است.
فلشبکها تنها صحنههایی نیستند که در لس آنجلسِ پرزرق و برق جریان دارند. بلکه گلوریا هم بدون اجازه برای تحقیق دربارهی گذشتهی انیس که احتمال میدهد به قتل او ربط داشته باشد به لس آنجلس سفر میکند. نتیجه تعاملاتی است که در تضاد با صحنههای مینهسوتا قرار میگیرند. برخلافِ آدمهای مینهسوتا که همگی حالت کودکانه و مودبی دارند و به خاطر لهجههای بامزهشان، کارتونی احساس میشوند (حتی آدمهای ترسناکی مثل وارگا)، آدمهایی که گلوریا در لس آنجلس با آنها برخورد میکند از جنس متفاوتی هستند. از مردی که در هواپیما و بعد در کافه با او روبهرو میشود و حرفهای عمیق و تاملبرانگیزی برای گفتن دارد گرفته تا پلیسِ خورهی فیسبوک که با درخواست بیادبانهاش، شوک بدی به گلوریا وارد میکند و به لطف بازی زیرپوستی کری کُن میتوان صدای شکستن قلب او در سینهاش را شنید.
دیگر اتفاق غیرمنتظرهی این اپیزود مربوط به انیمیشنی میشود که در هنگام مطالعهی کتاب «سیارهی وای» توسط گلوریا پخش میشود. انیمیشنی که ظاهرا فرم بصریاش از روی کارهای دان هرتزفیلت از جمله «دنیای فردا» (نامزد بهترین انیمیشن کوتاه اسکار) الهامبرداری شده است و اتفاقا از لحاظ مضمون هم یادآور فضای علمی-تخیلی و فلسفی انیمیشنِ این کارگردان است. داستان انیمیشن دربارهی اندرویدی است که به منظور نظارهی دنیای اطرافش و ثبت و ضبط اطلاعات ساخته شده است و همراه با صاحبش بر اثر اتفاقی روی یک سیارهی دورافتاده سقوط میکند. فضانورد در لحظهی مرگ به اندروید میگوید که باید اطلاعات اینجا را به مرکز بفرستد و از این طریق به آنها ثابت کند که سفرشان بیمعنی نبوده است. اندروید برای میلیونها سال در این سیارهی دورافتاده میچرخد و تمام تاریخ آن سیاره را زندگی میکند. تا اینکه در نهایت توسط مقامات بالارتبهای پیدا میشود، به خاطر خدمات و کشفیاتش مورد تشویق قرار میگیرد و بعد خاموش میشود. سفرِ اندروید بیچاره که هدفش جمعآوری مدرکی برای اثابت معنا داشتن سفرشان بود، در نهایتبا بیمعنایی به پایان کارش میرسد.
اپیزود این هفته به جای اینکه شبیه اپیزود سوم فصل سوم «فارگو» باشد، حس و حالِ یک فیلم سینمایی یک ساعتهی مستقل را داشت
قبل از اینکه دربارهی معنای این انیمیشن صحبت کنیم، لازم است بگویم که «بارتون فینک» تنها منبع الهامبرداری این اپیزود نبوده است، بلکه این اپیزود حال و هوای فیلمهای دیگری از کوئنها مثل «مردی که آنجا نبود» (The Man Who Wasn't There)، «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country for Oldmen) و «یک مرد جدی» (A Serious Man) را هم داشت. با این تفاوت که خط داستانی این اپیزود به خاطر حضور کاراکتری مثل گلوریا در مقایسه با فیلمهایی که نام بردم، خیلی سادهتر و سرراستتر است. مثلا بارتون فینک یا شخصیت بیلی باب تورتون یا شخصیت مایکل استالبارگ هیچوقت به جوابهای روشنی دست پیدا نمیکنند. همه کاراکترهایی هستند که یک روز خودشان را در دنیایی افسردهکننده، بیمعنی، عجیب و بینظم پیدا میکنند که در تلاش برای فهمیدن آن، مدام به در بسته میخورند و همین آنها را به آشوب وحشتناک درونی و بحرانهای طاقتفرسای وجودی میکشاند. گلوریا هم به محض قدم گذاشتن در لس آنجلس و تحقیق دربارهی پدر ناتنیاش و اطلاعات غیرمنتظرهای که دریافت میکند، خودش را در دنیای بیگانهای پیدا میکند که در تضاد مطلق با انتظارات و باورهایش قرار میگیرد و طبیعتا انتظار داریم که شبیه کاراکترهایی که نام بردم، کنترل روانی خودش را از دست بدهد. اما نمیدهد. چون گلوریا درست مثل ماموران پلیس دو فصل قبل سریال، از کهنالگوی کاراکترِ فرانسیس مکدونا از فیلم «فارگو» پیروی میکنند و کاراکترهای فرانسیس مکدونایی همیشه آدمهای کنترلشده، آرام و سفیدی هستند که در مقابل بدترین درگیریهای خارجی و درونی ایستادگی کرده و عقل و روحشان را حفظ میکنند. بنابراین مقاومت گلوریا در مقابلِ هرجومرجی که در لس آنجلس تجربه میکند نه تنها با شخصیتش همخوانی دارد، بلکه به تفاوتی میانجامد که در تضاد با چیزی که مثلا در «بارتون فینک» دیده بودیم قرار میگیرد.
چیزی که خط داستانی گوریا، انیمیشن و الهامبرداریهای هاولی از روی فیلمهای مذکورِ کوئنها را به هم متصل میکند، معنای مشترک آنهاست
اما چیزی که خط داستانی گوریا، انیمیشن و الهامبرداریهای هاولی از روی فیلمهای مذکورِ کوئنها را به هم متصل میکند، معنای مشترک آنهاست. گلوریا در جستجوی «دلیل» و «معنای» مرگ انیس استاسی به لس آنجلس سفر میکند. او میخواهد برای پسر نوجوانش که شاهد مرگ یکی از نزدیکانش بوده است، به عنوان سوقات یک دلیل موجه بیاورد. گلوریا حدس میزند حتما مرگ انیس مربوط به گذشتهاش میشود. حتما او در گذشته کسی را ناراحت کرده بوده و حالا سزای عملش را از طریق انتقام گرفته است. یا حداقل چیزی شبیه به همین توضیحات کلیشهای. ولی گلوریا در پایانِ جستجوهایش به سرانجام متفاوتی میرسد. سرانجامی پیچیدهتر از چیزی که ذهن انسان توانایی پیشبینی آن را داشته باشد. گلوریا با جوابی روبهرو میشود که خیلی از ما دوست نداریم با آن روبهرو شویم. گلوریا مثل همهی ما دنبال جواب قانعکنندهای برای جدیدترین راز زندگیاش است. درست مثل همهی ما که بعد از هر فاجعهای به این فکر میافتیم که «چرا من؟». اما برادران کوئن نشان میدهند که بهتر است دنبال جواب این سوال نگردید. یا اگر شجاعتش را داشتید و گشتید، انتظار جوابهای بیمعنی و غیرمتقاعدکننده و ترسناکی را بکشید.
گلوریا بر روی چینی سرویس بهداشتی اتاقِ مُتلش با این دلیل روبهرو میشود. ظاهرا انیس بعد از کتک زدنِ تهیهکنندهای که سرش را کلاه گذاشته بود، به اتاق مُتلش برمیگردد و تصمیم میگیرد اسمش را تغییر دهد و به جای دورافتادهای نقل مکان کند. او اسم جدیدش را براساس لوگوی سازندهی توالت انتخاب میکند: شرکت «دنیس استاسی و پسران». اما از آنجایی که حرف «دال» کمرنگ شده است، او آن را «انیس استاسی» میخواند. چند دهه بعد، موریس آدرسِ خانهی امت استاسی را گم میکند. و «انیس استاسی» را با «امت استاسی» اشتباه میگیرد و او را به اشتباه به قتل میرساند. فقط به خاطر اینکه آن تهیهکنندهی هالیوودی، کلاه تادئوس موبلی را برداشته بود و فقط به خاطر اینکه حرف «دال» از اسم «دنیس» حذف شده بود. هاولی از این طریق دست روی سرنوشت درهمتنیده و پیچیدهی همهی ما آدمها میگذارد. روی این موضوع که چگونه تعاملاتِ همهی ما روی آیندهمان تاثیرگذار هستند. شاید هیچوقت متوجه آنها نشویم و در نتیجه آنها را دستکم بگیریم و فکر کنیم که این فقط یک زندگی روتین کسلآور است، اما حقیقت این است که اینطور نیست و همهچیز به هم متصل است.
روبهرو شدن گلوریا با لوگوی «دنیس استاسی و پسران» روی سرویس بهداشتی، آدم را یاد صحنهی معروف آنتون چیگور و فروشندهی بینراهی در «جایی برای پیرمردها نیست» میاندازد؛ جایی که چیگور از فروشنده میخواهد تا شیر یا خط را انتخاب کند. فروشنده جواب میدهد: «من که رو چیزی شرط نبستم». چیگور: «معلومه که شرط بستی. تو تموم زندگیت در حال شرط بستن بودی، فقط خودت نمیدونستی. میدونی تاریخ روی این سکه چیه؟ 1958. این سکه بیست و دو سال چرخیده تا به اینجا برسه و حالا رسیده. حالا چه شیر باشه، چه خط. مجبوری یه طرف رو انتخاب کنی». فروشنده طرف درست را انتخاب میکند. چیگور هم به او میگوید که آن سکه را قاطی سکههای دیگر نگذارد. چرا که آن سکهی شانسش است. که این سکه جانش را نجات داده است. صحبت در این باره طولانی است، اما بهطور خلاصه، این سکانس نشان میدهد که چیگور طرز فکری نهیلیستی دارد. او باور دارد که زندگی، سلسلهای از اتفاقات پیچیده و بیمعنی و غیرقابلکنترلی است که راهی برای به دست گرفتن افسار آن وجود ندارد. سرنوشتِ مینسکی، اندروید سرگردان انیمیشن هم همینقدر دردناک است. او تمام عمرش را به انجام ماموریتی مهم اختصاص میدهد و بعد در بیمعناترین شکل ممکن خاموش میشود.
حالا آیا واقعا او در نهایت پوچی خاموش میشود؟ یا اطلاعاتی که جمع کرده به دردِ فدراسیون سیارههای متحد خواهد خورد؟ آیا ما فقط در نهایت پوچی میمیرم یا میتوانیم بعد از ایجاد تغییری در دنیا در نهایت پوچی بمیریم؟ آیا فرقی بین این دو وجود دارد؟ مینسکی در تمام عمرش میخواست به بقیه کمک کند، اما در طول زندگیاش هرگز قادر به کمک کردن به دیگران نبود. تا اینکه تمام اطلاعاتی که جمع کرده بود در نهایت به دیگران کمک کرد. در پایان او چندان هم ماشین بیخاصیتی نبود. چنین چیزی دربارهی خط داستانی گلوریا هم صدق میکند. او به لس آنجلس میآید تا راز مرگ انیس را حل کند و در نهایت بدون دستیابی به هیچ چیز جدیدی به مینهسوتا برمیگردد. اما همانطور که سفرِ ظاهرا بیمعنی مینسکی در پایان بامعنی از آب درمیآید، جستجوی بینتیجهی گلوریا هم چندان بینتیجه نیست. روبهرو شدن گلوریا با لوگوی روی سرویس بهداشتی، طرز فکر او را دربارهی دنیای اطرافش تغییر میدهد. شاید بعد از این سفر، طرز فکر گلوریا دربارهی تکنولوژی هم تغییر کند. گلوریا همچون یک کاراگاه سنتی برای جستجو به گذشته (داستان انیس استاسی در دههی 70) میرود و در حالی دستخالی برمیگردد که متوجه میشود افسرش در زمانی که او مشغول درجا زدن در گذشته بوده است، یک سرنخ داغ پیدا کرده است. این در حالی است که گلوریا در آغاز اپیزود با دستگاه ظاهرا بیخاصیتی روبهرو میشود که تمام کاری که میکند خاموش کردن کلیدی است که کاربر روشن کرده است. گلوریا در ابتدا بهشکل سردرگمی به این دستگاه نگاه میکند. اما بعد از خواندن رمان «سیارهی وای» و دنبال کردن سفر اندروید کوچولوی قصه است که نظرش دربارهی تکنولوژی تغییر میکند. او متوجه میشود که سفرش به لس آنجلس چقدر شبیه به این اندروید بوده است. که او چه نکات مشترک زیادی با این ماشین دارد. در نتیجه تصمیم میگیرد تا در پایان اپیزود دستگاه بیخاصیت را با خود به خانه ببرد. تکنولوژی بیخاصیت نیست، این ما هستیم که باید معنای واقعی آن را پیدا کنیم. شاید هاولی از طریق طرز فکر گلوریا دربارهی تکنولوژی میخواهد دربارهی خودِ زندگی حرف بزند؛ زندگی بیخاصیت نیست، این ما هستیم که باید معنای واقعی آن را پیدا کنیم و خودمان را برای روبهرو شدن با هر جوابی آماده کنیم.