گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «ساجی» خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری است که آن را بهناز ضرابی زاده نوشته و انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
ضرابی زاده را بیشتر با کتاب دختر شینا می شناسند. این کتاب که در پویش ها و مسابقات مختلف کتابخوانی شرکت داده شد به خوبی توانست مخاطبانش را پیدا کند. پخش تیزری کوتاه با حضور یک زوج سینمایی درباره این کتاب که با فرم و محتوایی هنرمندانه ساخته شده بود نیز به دیده شدن این کتاب کمک کرد.
این نویسنده همدانی همچنین کتاب گلستان یازهم را نیز در کارنامه خود دارد که که مانند کتاب قبلی اش دیده و از سوی مخاطبان، پسندیده شد.
ضرابی زاده در مقدمه کتاب «ساجی» به این نکته اشاره می کند که تازه کتاب گلستان یازدهم را تمام کرده بوده که با تماس یکی از دوستانش با خانم نسرین باقرزاده و خاطرات او آشنا می شود و به رغم گرفتاری های زیاد و بیماری راوی، بالاخره بعد از مدت قابل توجهی، ارتباط او و نویسنده برقرار می شود و خانم باقرزاده قبول می کند در گفتگوهای تکمیلی برای نوشتن کتاب شرکت کند.
نسرین باقرزاده که دختری خرمشهری بوده با پسر عمویش بهمن باقری که در آبادان ساکن بودند ازدواج می کند و داستان کتاب از ابتدای زندگی راوی تا شهادت همسرش ادامه می یابد.
این کتاب 324 صفحه ای را انتشارات سوره مهر به قیمت 35000 تومان عرضه کرده و در بخش انتهایی کتاب نیز تصاویری از راوی، همسر شهیدش و سایر اعضای خانواده درج شده است.
آنچه در ادامه می خوانید، برشی کوتاه از این کتاب است:
گفتم: «آقای خسروانی، امانتم کو؟ همیشه می گفتم مواظب بهمن ما باشید. چرا به منو گذاشتین و اومدین؟»
آقای خسروانی جواب نمی داد. فقط گریه می کرد. دیوانه شده بودم . تلفنی داشتم عزاداری می کردم. گفتم: «حاج آقا چرا مواظبش نبودین؟ حالا من جواب سجادو چی بدم؟ سحر دق می کنه. علیو چی کار کنم؟ سجاد شب تا صبح خواب نداره. کشت همه ما رو از بس گفت بابا بهمنو میخوام.» آقای خسروانی به هق هق افتاده بود. چند دقیقه هر دو ساکت شدیم. با صدای گریه آقای خسروانی من هم گریه می کردم. سوز گریه هایش دلم را می سوزاند.
تلفن را که قطع کردم شمارۂ رحمت را گرفتم. انگار خوابیده بود جلوی تلفن چون، با اولین زنگ، گوشی را برداشت. صدایش گرفته بود؛ حتما از بس گریه کرده بود. گفت: «بله؟ بفرمایین.» مضطرب بود. گفتم: «آقا رحمت دستت درد نکنه! چرا به منو ول کردی و اومدی؟»
تا صدای مرا شنید زد زیر گریه و گوشی را گرفت آن طرف، صدایش از دور می آمد که میگفت: «یا حضرت عباس! یا ابوالفضل! آقا بدبخت شدیم. بیا نسرینه.» عمو گوشی را گرفت. ولی نتوانست حرف بزند. با صدای بلند گریه می کردم. گوشی را گذاشتم روی تلفن و نشستم وسط اتاق. صورتم را چنگ می زدم و موهایم را می کندم. اما نمی توانستم گریه کنم.
حلیمه که متوجه شده بود آمد بالا. تا وارد اتاق شد ساعت را که هنوز جلوی دستم بود پرت کردم طرف دیوار شیشه ساعت شکست. نمی دانستم چه کار دارم می کنم. دهانم قفل شده بود. نه می توانستم حرف بزنم نه گریه کنم. مادرم جلو آمد و گفت: «نسرین جان، گریه کن! جیغ بزن!» دوباره ساعت را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم. مادرم گفت: «باشه ... هر چی تو بگی. هر چی تو بگی هرکاری دلت میخواد انجام بده. موکاری ندارم باهات.»
حلیمه همان طور ایستاده بود و اشک می ریخت. افسانه و بقیه حرف نمی زدند. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سالها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: «هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهارنفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین.» حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود. نباید باور می کردم.
بی سروصدا گوشه ای کز کردم. خانه شلوغ و پر رفت وآمد شد. مادر یک دستش به دهان بچه ها بود و داروهایشان را میداد و لباس هایشان را عوض می کرد و یک دستش توی قابلمه. کم کم خواهرها و برادرها از شیراز و قم و تهران رسیدند. خاله صدیقه خودشو کشت تا شاید مرا به حرف بیاورد یا چکهای آب توی گلویم بریزد. مادر زار می زد و می گفت: «ووی ... مردم دست ایی نسرین! داره دستی دستی خودش رو میکشه. سه چهار روزه نه یه چیکه آب خورده نه یه قاشق غذا. مو که از دستش هلاکم، می ترسم دوباره اَ حال بره ایی بچه و زهره ماری بیاد سراغش. بیفته رو دسم. یکی خوایی دختر بیچاره رو ببره دکترا»
حال سجاد از همه ما بدتر بود. از یک طرف بهانه بهمن را می گرفت و صبح تا شب گریه میکرد و از طرف دیگر تا توی چشم ها و حلقش دانه پاشیده بود. مادرم گاهی او را بغل میکرد و می برد پایین و می داد به رحمت. اما همین که سجاد را می دیدند گریه و ناله عمو رحمت بلند می شد. عمو سجاد را بغل می کرد و زار می زد. صدای ناله هایش تا بالا می آمد. رحمت می گفت: «این بچه چرا ایی قدر شبیه بهمن شده!»
مادرشوهرم از راه رسید. به او گفته بودند عمو سکته کرده است. همین که توی کوچه رسیده بود، عمو را با لباس مشکی جلوی در دیده بود و همان وقت همه چیز را فهمیده بود. خودش را انداخت وسط کوچه و هوار زد: «بهمن ... مادر ... قربون چشمای قشنگت برم، عزیزم، جونم، پسر رشیدم، بهمن مادر کجایی؟ بیا برات مهمون اومده پسر سخاوتمندم.»
همسایه ها ریختند بیرون. عاشورایی شد. همه اهل خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون میکرد و شروه می خواند و بقیه زار می زدند. صدای عمو را می شنیدم که مویه کنان می گفت: «یا حضرت محمد، موکه بچه هامو به توسپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بی پسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟»
پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه می کردم. با خودم میگفتم: «باور نکن نسرین. تو داری خواب می بینی. الان از خواب بیدار میشی و به من می آد و می بینی همه چی دروغ بوده.»
وقتی مادرشوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر می کردم الان از خواب بیدار می شوم. ساکت و صامت گوشه ای نشسته بودم...