به گزارش مشرق، آنچه می خوانید، خاطره یکی از سخنرانان معروف قم که گاهی هم در شبکه های تلویزیون می آید از مرحوم حجت الاسلام علی صفایی (عین صاد) است:
اوایل ازدواجم بود. با قرض و قوله خانه ی کوچکی خریدم ولی باز هم کم آوردم. شهریه نداشتم. وام هم نمی توانستم بگیرم حتی اگر توان پس دادن اقساطش را داشتم. صدام پدر و خانواده ام را از عراق اخراج کرده بود. به ایران که آمدیم نه شناسنامه ای داشتیم و نه سندی که گویای هویتمان باشد. حتی اگر می مردیم، فرقی نداشت، چون به لحاظ قانون هیچ هویتی نداشتیم. خانه را هم به نام آقا موسی زدم. خدا خیرش بدهد، پسر شیخ را می گویم. آقای صفایی انصافا در حقم پدری کرد. آیت الله مومن بدون شناسنامه و مدرک، شهریه ام را وصل کرد. خدا آقای مومن را رحمت کند. این یک دریچه ی امید هم که به رویم باز شد با پیگیریهای شیخ بود. همین شد تنها مدرک هویتی ام. نامی که توی دفاتر شهریه داشتم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این اوضاع. حتی توی بانک حساب پس انداز هم نمی توانستم باز کنم چه رسد به اینکه وام بگیرم. برای خانه ای که خریده بودم صد و پنجاه هزار تومان کم داشتم. نه راه پس داشتم نه پیش. کاسه ی چه کنم دست گرفته بودم و زانوی غم به بغل. زنگ خانه را زدند. عباس اسکندری بود. عجله داشت. یک پاکت درآورد، داد دستم و گفت: صد و پنجاه تومان است. هر وقت داشتی پس بده. عجله ای نیست.
بال در آوردم. کار خدا واقعا درست است. تنها کسی است که هر وقت از همه ناامید بشوی امیدت می شود. عباس اصلا از وضع من اطلاع نداشت. اطلاع هم که داشت، مبلغ بدهی ام را نمی دانست. خدایا تو چقدر خوبی! به راستی چگونه می توانم شکرت را به جا بیاورم؟
این گذشت. اوضاع مالی ام آرام آرام بهتر شد. بدهی هایم را تسویه کردم. آخر سر ماند بدهی ام به اسکندری. گفته بود هر وقت داشتی بده. و اکنون داشتم. صد و پنجاه تومان توی پاکت گذاشتم و رفتم دیدنش. وقتی فهمید طلبش را برده ام، اشک توی چشمانش حلقه زد. گفت این پول مال من نبود. این را شیخ داد. گفت این پول را به سید برسان. گرفتار است. نگو چه کسی داده. او باید حضور خدا را توی زندگی اش احساس کند.
اشک امان از چشمان من هم برید. وقتی این حرف را شنیدم که چهل روز از آسمانی شدن او گذشته بود و همین دردم را صد چندان می کرد. زمانی که حتی یک تشکر خشک و خالی هم نمی توانستم ازش بکنم. بگذر از اینکه اگر زنده هم بود نمی توانستم. نمی توانستم چون قرار نبود بدانم.
خدایا، او فقط و فقط تو را می دید، تو را به عزت و جلالت قسمت می دهم چشم ازش برنداری.