به گزارش مشرق، اگر دنیا را آب ببرد، سونامی اخرالزمانی بیایید، جنگ جهانی سوم به راه بیافتد، از آسمان سنگ ببارد، ده نسل هم عوض شود، باز روح کیمیایی در محدودهی لالهزار «قیدیم» در حبس است و فراتر از آن نمی رود.آدمیزاد به صورت طبیعی و بنا به سرشت خود، با گذر عمر و سفید کردن موی، شناخت وسیعتری از دنیا پیدا میکند و چشمانداز او از زندگی و عالم فراختر میشود. آدمیزاد با هر صفحهی تقویمی که کهنه میکند، بر انبان «تجربیات» خود میافزاید و آدمی متفاوتتر از دیروز میشود، حتی اگر این تفاوت به قدر نوک سوزنی باشد. به طریق اولی، «هنرمند»، که قرار است نسبت به عموم مردم، به محیط و دنیای پیرامون حساستر باشد، باید این گذشت زمان و انباشت تجربه را در اثر هنری خود تجلی ببخشد. دیدن فیلمهای «مسعود کیمیایی» در دستکم ده سال اخیر، ثابت میکند که حتی قواعد عقلی و منطقی جاافتاده و بدیهی هم میتواند استثنائاتی داشته باشد.
کیمیایی و سیر آثار او در یک دهه اخیر، نگارنده را به یاد فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» میاندازد، که بنجامین(برد پیت) در هیات یک پیرمرد به دنیا میآید و هر چه که میگذرد، جوانتر میشود در آخر، بنجامین در سیری معکوس همه آدمها، در پایان عمر تبدیل به کودکی میشود. کیمیایی بعد از ساختن بهترین اثر سینمایی خود، «سرب» در سال 67، که به تعبیر خود کیمیایی، در آن «به شدت خودش بود»، روندی نزولی را آغاز کرد که تا امروز 31 سال به طول انجامیده است و جالب و خوشمزه این که، هنوز کسی پیدا میشود که برای ساخت «فیلمنوشت»های گروه سنی الف کیمیایی، دست در جیب کند. بگذارید همینجا یک نکته را روشن کنیم: نگارنده از ارادتمندان کیمیایی بود، البته نه «قیصر» و «گوزنها»، که سهگانهی مهم دهه 60 او (تیغ و ابریشم، سرب، دندان مار)، چرا که در ان سه فیلم میشد «روح دوران» را دید. یک روح جمعگرایانه در این سه اثر هست که دقیق و درست از «کف خیابان» میآید و زندگی اقشار خیابان جمهوری به پایین را به خوبی تصویر میکند. کیمیایی دهه 60، نماد «روشنفکری» است که میخواهد و دوست دارد با مردم «پایین» پیوند بخورد و زندگی و دغدغه آنها را در دوربین خود، قاب کند و این تلاش او، در این سه اثر، موفق از کار درمی آید. صحنهای که احمد(احمد نجفی) و رضا(فرامرز صدیقی) در بازار میاندار جمعیتی از مستضعفین جنگزده میشوند و به سراغ کوپنفروشهای استثمارگر میروند، از نقاط اوج سینمایی دهه 60 است که روح ظلمستیز و عدالتطلب دوران را به خوبی ثبت میکند.
بیشتر بخوانید:
اما حالا که در تحلیلی روانشناختی به آثار کیمیایی مینگریم، گویی توفیق او در سهگانه دهه شصتیاش، مرهون این واقعیت بود که تهران دهه 60، به لحاظ جغرافیایی و ساختاری، هنوز از تهران «آرمانی» کیمیایی، یعنی لالهزار دهه 30 و 40، فاصله چندانی نگرفته بود و هنوز نبض لالهزار محبوب استاد، در زیر پوست شهر میتپید و آدمهای لالهزار دهه 30 و 40 هنوز زنده بودند، اما با شروع دهه 70، و آغاز تحولات بزرگ در تهران و تغییر چهره پایتخت، افول خزندهی سینمای کیمیایی هم کلید خورد. کیمیایی همچون کسی که نمی تواند خود را با تحولی ناگزیر هماهنگ کند و به لحاظ ذهنی آن را بپذیرد، بیشتر و بیشتر در دنیای ذهنی خود فرو رفت تا «لالهزار» را دستکم در درون خود، به همان شکل «آرمانی» حفظ کند. تکجرقهای چون «اعتراض»(78) را باید صرفا یک استثناء در کارنامه سه دهه اخیر کیمیایی دانست، تلاشی برای پیوند زدن خود به نسلهای جوانتر و گذشتن از لالهزاریسم، لیکن این تجربه، تنها جرقهای کوتاه بود و خیلی زود کیمیایی به همان دنیای ذهنی خود بازگشت و در واقع محکمتر از قبل، به آن چنگ زد.
مؤلفههای برسازندهی عالم سینمایی کیمیایی بعد از گذشتن از دهه 60، بسیار معدود و محدود هستند: فضای گانگستری متاثر از فیلمهای ژانر «نوار» آمریکایی دهه 1940، خیابانهای «طهرون» قدیم و به طور خاص (محدودهی سه راه امینحضور، خیابان ری و کوچه دردار و...)، مردان بارانی پوش و شاپو به سر، عشق فتیشیستی به اشیایی چون «چاقوی ضامندار» و «گیتار» و «گرامافون»، خانههای قدیمی حوض و پاشورهدار، صفحات سی و سه دور خوانندگان کوچه باغی قدیم، قهوهخانه و آدمهای قهوهخانه، صدای زنگ زورخونه، کتککاری «سینمایی» به سبک «شاهین مالت» و «جیب بر خیابان جنوب»، زن اغواگر، زن معتادی که سه روز میخوابد و پاک میشود، زن چادر نماز به کمربسته که لاتی حرف میزند و سیگار زر میکشد، چهرهی خونی آکتور فیلم، موتورسواری با پهلوی چاقو خورده و....دو سه اِلِمان دیگر و...تمام!
در دنیای معصومانهی «رییس»(کیمیایی)، هنوز لاتهای جوانمرد با چاقو ضامندار بندانگشتی «گولاخ»های گردنکلفت را به سزای اعمالشان میرسانند؛ معتادها، اعتیاد 20، 30 ساله به هروئین را با سه روز خوابیدن و شنیدن صدای نیناشناش جلال همتی ترک میکنند؛ آدمها 20 سال غیبشان میزند و وقتی برمی گردند، مرتب و بلاوقفه، با لهجهی طهرونی بچههای کوچه دردار و درخونگاه میگویند: «خونه باس باشه...خونه مهمه»، و البته کسی را کفش خود حساب نمی کنند که توضیح دهند چرا 20 سال نبودند و چرا الان مدعی هستند؛ در دنیای کودکانهی استاد کیمیایی، آدمها گوشی هوشمند اندرویدی دارند، اما به نثر مسجّع مندرآوردی 50 60 سال پیش حرف میزنند؛ در دنیای سادهدلانهی کیمیایی هنوز مملکت سر و صاحاب ندارد و پلیسی در کار نیست و میتوان در شهر کوچکی مثل پلسفید آدم گنده ی دومتری را در تنور انداخت و هیچ خبری از آژان و ژاندارم نباشد؛ در دنیای کیمیایی، ظواهر، ظواهر تهران دهه 90 است، ولی هنوز آدمها به سبک دوره قاجار، با کبوتر نامهبر با هم ارتباط میگیرند؛ دیوانگان «شاملو» میخوانند، پیرمردها برای جاانداختن دست شکسته، آن را به گاری میبندند، زنان دستفروش لب خط، تدریس خصوصی تار میکنند، هنوز به سبک زمان طفولیت کیمیایی، بچههای ده، دوزاده ساله اعلان فیلمهای گانگستری عهد دقیانوس را روی چوب در لالهزار میچرخانند و...
اصلا به طرز عجیبی کار کیمیایی به بازسازی قطعات مختلف از فیلمهای خود کشیده است و هر کاراکتر «خون شد» و هر قطعه از آن، بازسازی یکی از کاراکترهای فیلمهای قدیمیتر کیمیایی و قطعات مختلف فیلمهای اوست. این تلویحا بدین معناست که کیمیایی حتی دیگر سینمای ایران و جهان را هم دنبال نمی کند و هر از چندی فقط فیلمهای خودش را تماشا میکند!
اگر دنیا را آب ببرد، سونامی اخرالزمانی بیایید، جنگ جهانی سوم به راه بیافتد، از آسمان سنگ ببارد، ده نسل هم عضو شود، باز روح کیمیایی در محدودهی لالهزار «قیدیم» در حبس است و فراتر از آن نمی رود.
و در کمال تاسف باید گفت که همان نقدی که زمانی(سال 67)، سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی، بر فیلم گروهبان کیمیایی نوشت، هنوز هم به همان تازگی، درباره «خون شد» و کل جهان ذهنی و سینمایی آقای کیمیایی صدق میکند. آقاسید نوشته بود:
"... گروهبان یک فیلم چهل دقیقه ای است که یکصد و ده دقیقه کش آمده است: سه بار در طول فیلم خوابم برد و بیدار شدم و دیدم چیزی را از کف نداده ام. من هم نسبتاً از جوانان قدیم هستم، از کسانی که قیصر را دیده اند و آن را دوست داشته اند و لذا هرگز دلم نمی خواهد که درباره کیمیایی این طور بنویسم. یا او میبایست که « شناخت زمان » را از دست ندهد و یا جامعه میبایست که جاودانه نیازمند به قیصر باشد؛ اما هیچ یک از این دو رخ نداده است. زمانه تغییر کرده است و دوران قیصر نیز سپری شده است. انقلاب شده و بچه های نازی آباد و شوش و خزانه بخارایی... جنگی هشت ساله را با تمام وجود خویش لمس کرده اند. قیصرهایی بسیار از زهدان جامعه برآمده اند و قد کشیده اند و جنگیده اند... و حالا حتی دوران آنها نیز سپری شده است، چه برسد به قیصر کیمیایی!
... وطرح به این سادگی، یک صد و ده دقیقه طول میکشد. فیلم به آهستگی و لاک پشت وار پیش میرود و یک ملودی مکرر میخواهد تو را نگاه دارد، اما بالعکس عذابت میدهد. و بعداز اتمام فیلم، کسی که در کنارت نشسته است میگوید: « آخِی! بالاخره تمام شد.»"
سالهاست که عادت کردهایم بعد از دیدن فیلم جدیدی از کیمیایی، فاتحهای برای سینمای او بخوانیم و بگذریم. باز هم....«فاااتحه»