هر کسی ترسهای مخصوص خودش را دارد. بعضیها از ارتفاع میترسند، بعضی از مار و بعضی از بیماری. این چیزها جانمان را تهدید میکند، در برابرشان آسیبپذیریم و خطرشان را حس میکنیم. اما اگر ناگهان ببینیم گلدان اتاقمان دارد آواز میخواند، چه احساسی به ما دست میدهد؟
شاید فکر کنیم کسی دارد با ما شوخی میکند، اما اگر بفهمیم کلکی در کار نیست، چه؟ غرق وحشت میشویم. آن صدا جانمان را تهدید نمیکند، اما جهانبینیمان را به خطر میاندازد. هیولاها چنین سازوکاری دارند.
آمبروز، یکی از شخصیتهای رمان خانۀ ارواح1 نوشتۀ آرتور مَکِن، میپرسد «.. چه حسی خواهی داشت اگر سگ یا گربهات دهن باز کند و به زبان آدمیزاد با تو حرف بزند؟» و چنین ادامه میدهد:
«مطمئنم وحشت وجودت را فرا خواهد گرفت و اگر گلهای رز باغچهات آوازی عجیب بخوانند دیوانه خواهی شد؛ فرض کن سنگهای کنار جاده جلوی چشمانت باد کنند و بزرگ شوند یا سنگریزهای که دیشب دیده بودی صبح روز بعد غنچههایی از جنس سنگی بدهد».
مثالهای مَکِن آزاردهندهاند، ولی بهراحتی نمیشود گفت: چرا چنیناند. این مثالها ترسناک نیستند، حداقل نه به معنای معمول کلمه. معمولاً از چیزهایی میترسیم که فکر میکنیم خطری فیزیکی برای ما در پی خواهند داشت، ولی رزهای آوازخوان که چنین آسیبی وارد نمیکنند. پس چرا تصور آن هم وحشتناک است؟
دقت کنید که مَکِن میگوید در مواجه با گل رزی که آواز میخواند غرق وحشت2 خواهید شد نه ترس3. ترس یک واکنشِ احساسی بَدَوی است، واکنشی غریزی به خطری حسشده. در این واکنش با تمام پستانداران دیگر شریک هستیم. ولی وحشت وضعیتی ذهنی منحصر به انسان است که به تواناییهای پیچیدۀ شناختی ما مربوط میشود، تواناییهایی که فقط نوع بشر دارد.
برای درک نحوۀ کار وحشت به مثالهای مَکِن دقت کنید. تصویر یک گل رز آوازخوان دو جزء دارد که هیچیک بهتنهایی وحشتناک نیست، ولی ترکیبشان چیزی است عمیقاً آزاردهنده. گل رز وحشتناک نیست و آوازخواندن نیز همینطور. ولی پیوند این دو جزء در کلّی واحد، یعنی رز آوازخوان، وحشتآفرین است.
دلیلش این است.
گل رز آوازخوان موجودی غیرطبیعی است، زیرا ادغام دو چیز ناسازگار در یک چیز است: انسان و گیاه. گیجکننده و تهدیدکننده است، زیرا از حدود طبیعت تخطی میکند. سایر مثالهای مکن -سگهای سخنگو، ریگهایی که جوانه میزنند، سنگهایی که رشد میکنند- نیز از حدودِ تعریفکننده و تمایزبخش چیزها پیروی نمیکند. رزهایی که آواز میخوانند، سگهای سخنگو و ریگهایی که جوانه میزنند همگی همزمان به دو دستۀ متمایز تعلق دارند.
جشن هالووین نیز انباشته از چیزهایی غیرطبیعی است که از حدود طبیعی پیروی نمیکنند، مانند کدوتنبلهایی که از گوشۀ چشم نگاه میکنند یا اسکلتهایی که راه میروند و زنانی با صورتهایی سبزرنگ که روی دستۀ جارو مینشینند و پرواز میکنند.
البته هیچیک از اینها نگرانمان نمیکند، زیرا میدانیم ساختگی هستند. اشباح و هیولاهایی با کیسههایی در دستشان که در خیابانها پرسه میزنند، همگی صرفاً شبیهسازی وحشت هستند. اما اگر چنین چیزهایی واقعی بودند -یا اگر باور داشته باشیم که واقعی هستند چنانکه بسیاری در گذشته باور داشتند- آنگاه پاسخ احساسی متفاوتی نشان میدادیم. از وحشت خشکمان میزد.
با غرقشدن در فیلمهای ژانر وحشت سرنخی به دست میآوریم از اینکه زیستن در جهانی که به تسخیر شیاطین درآمده است چگونه خواهد بود. ولی این فیلمها نیز عنصری اضافی را به این ترکیب وارد میکنند.
داستانهای ترسناک پر هستند از هیولاها و ارواح خبیثه و شیاطین. این هیولاها صرفاً مخوف و ناقض حدود طبیعی نیستند، بلکه کُشنده و شرور هم هستند. برای نمونه، زامبیها که هم زنده و هم مردهاند ناقض حدود طبیعیاند، ولی علاوهبراین میخواهند ما را بکشند و مغزمان را بخورند.
گرگینهها نیز هم انسان و هم گرگ هستند و عاشق این که ما را با دندانهایشان تکه و پاره کنند. این موجودات بهدلیل دلهرهآفرینی و خطرناکی ترسناکند، نه برای سرشت متناقضشان.
تمام این تأملات تفریحی بیش نبود اگر انسانها بقیه را هیولا خطاب نمیکردند، گرچه هیولاها واقعی نیستند. حوزۀ پژوهشی اصلی من انسانیتزدایی4 است. وضعیت غریب و تقریباً هذیانی ذهن که در آن گروهی از انسانها گروهی دیگر را چیزی کمتر از انسان میپندارند. در مسمومترین حالتش، قربانیان انسانیتزدایی نهتنها از لحاظ فیزیکی خطرناک محسوب میشوند -مانند متجاوزان جنسی و قاتلان و تروریستها- بلکه همزمان ترکیبی از انسان و جانوری پستتر از انسان دیده میشوند که در هم فرو رفتهاند. بر این اساس، اینان همزمان تهدید فیزیکی و متافیزیکی پنداشته میشوند.
تناقضی ظالمانه است که گرچه قربانیان انسانیتزدایی غالباً آسیبپذیرترین و مطرودترین افراد جامعهاند، شکنجهگرانشان آنها را افرادی بسیار خطرناک میبینند با نیروهایی مخوف و هیولایی. در قرون وسطی، مسیحیان اروپایی برای یهودیان شاخ و دم متصور بودند و آنها را موجوداتی خبیث میدانستند که شوقی ذاتی به خوردن کودکان مسیحی دارند.
شمایل یهودیِ شیطانی تا قرن بیستم همچنان تکرار میشود چنانکه در پروپاگاندای نازیها شاهدش بودیم. شبیه همین مورد را در جنوب آمریکا میبینیم: هزاران مرد سیاهپوست که خشونت و ظلمی تصورناپذیر بر آنان گذشت، مدام از سوی آمریکاییهای سفیدپوست به شکل هیولاها و ارواح خبیثه و میمونهایی خشن و درنده تصویر میشدند. تصویری که متأسفانه تا آمریکای امروز کشیده شده است.
در جنون بیگانههراسیای که گفتمان دولت ترامپ به آن دامن زده است و در جنون بیگانههراسی رسانهها، اهالی آمریکای جنوبی که از فقر و خشونت کشورهایشان فرار میکنند شیاطینی در قالب انسان تصویر میشوند. وحشت واقعی این است.
با این همه، هنوز آشکار نیست چرا آن موجودات ناقض حدود طبیعی این اندازه شوم پنداشته میشوند. به نظرم پاسخ صحیح این است که چنین چیزهایی تهدیدی متافیزیکی هستند. آن دسته از تهدیدات که از جانب موجوداتی میآیند که خطر فیزیکی برایمان دارند، حداقل روی کاغذ، کنترلشدنیاند. میتوان از رویارویی با مار زنگی اجتناب کرد، یا وقتی دیوانهای مسلح شلیک میکند پناه گرفت
. ولی چیزهایی که تهدیدات متافیزیکی در پی دارند تمام درک ما از ساختار واقعیت را به خطر میاندازند و نظام ذهنی پیشفرضها و انتظارات ما را میلرزاند. نظامی که برای کسب درجهای از امنیت در دنیایی نامشخص و متغیر به آن تکیه میکنیم. اگر گل رز بتواند آواز بخواند همهچیز ممکن میشود. وقتی گلهای رُز آواز سر دهند دیگر هیچ کجا امن نیست.
پینوشتها:
• این مطلب را دیوید لیوینگستون اسمیت نوشته است و در تاریخ 31 اکتبر 2019 با عنوان «The Metaphysics of Horror» در وبسایت آی. ای. آی منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 14 بهمن 1398 با عنوان «کارخانۀ هیولاسازی چطور کار میکند؟» و ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر کرده است.
•• دیوید لیوینگستون اسمیت (David Livingstone Smith) استاد فلسفۀ دانشگاه نیوانگلند است. کمتر از انسان (Less Than Human) و چرا دروغ میگوییم؟ (Why We Lie) از کتابهای اوست.
[1]The House of Souls
[2]Horror
[3]Fear
[4]Dehumanization