روتخر برگمان فیلسوف و اقتصاددان 32سالهای است که از هیچچیز نمیترسد، حتی از اینکه بگوید برای برقراری عدالت باید به مردم مفتومجانی پول داد. مخالفان او استدلال میکنند آدمها پول مفت را صرف مخدر و الکل میکنند.
اما برگمان میگوید این خرافات بدبینانۀ هابزی را از سرتان بیرون کنید. او با کتاب جدیدش میخواهد ثابت کند ما موجودات سنگدل و بدخواهی نیستیم که روکِشی از تمدن روی خودمان کشیده باشیم؛ ما مدتهاست خودمان را غلط فهمیدهایم.
به نظر اکثر مؤلفان، اکنون بدترین زمان انتشار کتاب است. مغازهها بستهاند، بساط جشنوارهها به ابزارهایی مثل زوم انتقال یافته، و مرضی هم آمده که باید با آن رقابت کرد. اما از منظر روتخر برگمان، اکنون شاید بهترین بُرهه برای انتشار بشریّت باشد. این کتاب پیمایشی جامع و کامل پیرامون هستی انسان است که میگوید اکثر انسانها، علیرغم نواقص آشکاری که داریم، اساساً خوباند.
در زمانهای که مردم مشتاق اخبار حالخوبکُن هستند، لابد از کتابی که زیرعنوانش «یک تاریخ امیدوارنه» است استقبال میشود. با حالوهوای ما هم جور است، چون در ایامی منتشر شده که همسایگان یار همدیگرند، مردم برای مراقبان سلامتیمان کف میزنند، و انسانهای سراسر دنیا مشغول همکاریاند تا جان یکدیگر را نجات دهند.
علاوهبر همۀ اینها، اکنون که عدهای میگویند وقتی از این بحران درآمدیم باید یک آغاز دوبارۀ اساساً متفاوت رقم بزنیم، یعنی یکجور مصالحۀ جدید به سبک پایان جنگ جهانی دوم. کتاب بشریّت یک نقشۀ راه ارائه میدهد که بگوید چطور میتوانیم سامانی بسیار متفاوت به خودمان بدهیم.
حداقل میشود گفت: این کتاب همۀ عناصر لازم برای پرفروششدن را دارد: تأییدیههای درخشانِ جمعی از صاحبان نامهای مشهور، از یوول نوآ هراری تا استیون فرای؛ سبک نگارش خواندنیاش که تقریباً نامتعارف است؛ و دریافتِ گستردهای از تاریخ، باستانشناسی، روانشناسی، زیستشناسی، اقتصاد، انسانشناسی و بسیاری حوزههای دیگر. با اینهمه، جای تعجب نیست که این کتاب در سال 2020 موفقیت انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر را تکرار کند.
البته برگمان که همین تازگی سیودوساله شد، با شهرت ناآشنا نیست. او پارسال هم مدتی کوتاه در فضای وب شُهره شد: در داووس، به مخاطبانش حمله کرد و گفت: چقدر مضحک است که پولدارها با 1500 جت شخصی آمدهاند تا بابت بحران اقلیم پای سخنان دیوید آتنبورو بنشینند، و صدالبته اینکه مالیات نمیدهند یا حتی این واژه را به زبان نمیآورند. او گفت: احساس میکند «در همایش آتشنشانان است و هیچکس اجازه ندارد دربارۀ آب حرف بزند».
او با کتاب آرمانشهری برای واقعبینان 1 هم خبرساز شده بود که خواستار درآمد پایۀ همگانی میشد: ایدهای که روزگاری مضحک به حساب میآمد، ولی اکنون که حکومت انگلستان 80% دستمزد همۀ کسانی را میدهد که بهخاطر بحران ویروسی به مرخصی رفتهاند، اساساً به جریان اصلی تبدیل شده است.
بشریّت ادامۀ منطقی همان اثر پیشین است. او در تماسی که از طریق زوم از خانۀ مشترکش با همسر عکاسش در هلند با من گرفت، گفت: «در آن کتاب، من یک عالَم شواهد جمع کردم که نشان میداد آن ایده واقعاً ثمربخش است».
آن شواهد بهصورت مستدل نشان میدادند «که میشود به مردم پول مفت بدهید و آنها هم این پول را خرج مواد مخدر یا الکل نکنند؛ میدانید، آنها ممکن است واقعاً ایدههای شگفتانگیزی مطرح کنند و شاید یک کسبوکار جدید آغاز نمایند یا سراغ شغل متفاوتی بروند». همین که تبلیغ آن کتاب را شروع کرد، دید که معمولاً ظرف چند دقیقه به بحث سر مسئلهای عظیمتر از سازوکار درآمد پایۀ همگانی میرسد: بحث دربارۀ طبیعت انسان.
او باید شکّاکان را قانع میکرد که نوع بشر اساساً خودخواه، تنبل، یا بدتر از اینها نیست. مشکل این بود که خودش هم در زمرۀ شکّاکان بود. البته که او جذب ایدههای ترقیخواهانهای مثل درآمد پایۀ همگانی یا دموکراسی مشارکتی شده بود، یعنی همانکه اجتماعهای محلی در یک اتاق مینشینند و با شور دربارۀ بودجه و رسیدن به اجماع آن را تصویب میکنند.
اما این ایدهها مبتنیبر دیدگاهی متفاوت و بسیار ملایمتر نسبت به طبیعت انسان بود، و او میگوید «من واقعاً این دیدگاه را نمیپذیرفتم». اکثر چیزهایی که برگمان خوانده بود، سمتوسوی دیگری را نشان میدادند. او برای گرهگشایی از این تنش مشغول مطالعات بیشتر شد، که شش سال بعد ثمرهاش بشریّت شد.
این کتاب اعلام میکند که قرنهاست مباحثات سیاسی حول یک استدلال حیاتی پیرامون طبیعت بشر میچرخند. در یک سو توماس هابز ایستاده که مؤکد میگوید مردم اگر به حال خود واگذاشته شوند، چنان علیه هم میشورند که «جنگ همه علیه همه» بهپا میشود؛ لذا آنها محتاج نهادهای تمدناند تا غریزههای بنیادینشان را مهار کند.
در سوی دیگر، ژان ژاک روسو ایستاده که مدعی است «انسان طبیعتاً خوب است، و دقیقاً در اثر همان نهادهاست که انسان شریر میشود».
برگمان نشانمان میدهد که هابز چگونه در این مباحثه پیروز شد. جامعه و نهادهای کلیدیاش (مدارس، شرکتها، زندانها) بر اساس مجموعهای از پیشفرضهای غمانگیز پیرامون طبیعت بشر طراحی شدهاند. اما به گفتۀ برگمان، شواهد علمی حاکی از آناند که آن پیشفرضها بدجور مخدوشاند، و ما انسانها مدتهاست که خودمان را غلط فهمیدهایم.
بساط خوشگذرانیاش همینجا به پا میشود که به صورت روشمند، تیشه به ریشۀ مشهورترین ذرههای حکمت متعارف جامعهشناختی و روانشناختی میزند. برگمان سراغ آزمایشهای مشهور میلگرم میرود که قرار بود نشانمان دهند شهروندان عادی آمریکایی مایلاند شوکهای الکتریکی مرگبار به غریبهها بدهند، به شرط آنکه یک مقام مقتدر دستور چنین کاری را به آنها داده باشد؛ و بعد پرده از خدشههای عمیق روششناختی آن آزمایشها برمیدارد.
آیا مردم ایستر آیلند [در شیلی]واقعاً درگیر جنگی بیرحمانه با هم شدند که به همنوعخواری انجامید؟ شواهد خلاف این میگویند.
برگمان دانهدانه سنگهای زیربنای آن شناختی را برمیافکند که میگوید: ما موجودات سنگدل و بیعاطفهای هستیم که روکِشی از تمدن روی خودمان کشیدهایم. برگمان میگوید آن شناخت وعدهای بود که باور به آن همانا و محققشدنش همانا: اگر مردم بدترین انتظارها را از همدیگر داشته باشند، همین انتظارها رُخ میدهند.
او به آزمایشهایی اشاره میکند که نشان میدهند حتی موشهای آزمایشگاهی هم، وقتی که صاحبانشان فرض کردهاند رفتار بدی خواهند داشت، رفتار بدتری از خود نشان دادهاند. او استدلال میآورد که طبیعت حقیقی ما بر مَدار مهربانی، مراقبت، و همکاری میچرخد. در گذشته چنین بودهایم، و باز هم میتوانیم چنین باشیم.
تصادفی نیست که پدر برگمان یک کشیش پروتستان است (مادرش معلم دانشآموزان استثنایی است). بشریّت داستان هبوط است. در آن زمانی که شکارچیگردآورنده بودیم، در صلح و صفا در باغ عدن پرسه میزدیم؛ بعد دور یک تکه زمین حصار کشیدیم، گفتیم مال ماست، ملک را اختراع کردیم و به دفاع از آن ساکن شدیم، جنگها آغاز شدند، و معصومیتمان از دست رفت.
ما باید، به هر طریق که شده، راه برگشتمان به آن باغ را بیابیم. قبول دارم که اینها جمعبندی من از آن کتاب است، ولی حتی بخشی تحت عنوان «گونۀ دیگر» 2 هم در این کتاب هست. برگمان شاید بگوید ملحد است، اما این کتاب یک اثر عمیقاً مسیحی است؛ مگر نه؟
او خندهکنان تصدیق میکند: «از بسیاری جهات، بله. هنگام نوشتن ’سخن آخر‘ در کتابم، این فکر دست از سرم برنمیداشت که اگر به این دیدگاه [ملایم]نسبتبه طبیعت انسان باور داشته باشیم، قواعد زندگی چه شکل و شمایلی مییابند؟». یادش هست که، در ایام دانشجویی، علاقهاش را به پرسشهای سنتی اصول عقاید (آیا خدا وجود دارد؟ آیا مسیح برای گناهان ما جان داد؟)
از دست داد و درعوض به تأثیر ایمان دینی بر مؤمنان علاقهمند شد. «در آن ایام، یک عالَم کتاب به قلم نویسندگان ملحد سرشناسی مثل ریچارد داوکینز و سَم هریس منتشر میشد، با زیرعنوانهایی از این قبیل که: دین چگونه همهچیز را مسموم میکند؛ و من پیش خودم میگفتم، شماها باید با والدین من آشنا شوید.
حرفتان آشکارا خطاست»؛ و دربارۀ پدر کشیشش میگوید: «مردم اغلب میگویند من پا جای پای او گذاشتهام، و فقط نسخۀ سکولارش هستم».
استدلالی که او میآورد گیرا و قانعکننده است، خصوصاً این حرفش که برآوردهای تیره و تار از نوع بشر (مثل نظرات ویلیام گلدینگ یا میلگرم) در دورۀ پس از جنگ جهانی رونق یافت که دنیا میخواست سر از چند و، چون هولوکاست درآورد. عنوان یک بخش کتاب «پس از آشویتس» است، که ما را به بزرگترین مانع سر راه استدلال او میرساند.
چطور میتوان این دو را با هم جمع کرد: در یک سو این ایده را که انسانها ذاتاً خوباند، و در سوی دیگر آن تاریخ طولانی و مداوم وحشتآفرینیهای بشرساخته را که مصداقش قتلعام شش میلیون یهودی (ازجمله بیش از یک میلیون کودک) به دست نازیها بود؟ کار برگمان در شالودهشکنی از آن آزمایشها و نظریههای پس از هولوکاست ستودنی است، اما خود هولوکاست در کمال سنگدلی پابرجاست.
برگمان، که به این قضیه زیاد فکر کرده است، میگوید مردم فقط زمانی واقعاً قادر به انجام چنان کارهای هولناکیاند که با هم فاصلۀ فیزیکی داشته باشند (او در این کتاب آمارهای جالبی میآورد از امتناع مکرر سربازان از شلیک به دشمن، که سابقۀ این روند به قرنها پیش بازمیگردد).
ولی در مورد آینساتزگروپن3 چه میشود گفت، یعنی همان جوخههای اعدام سیّار که حدود 1.3 میلیون یهودی را رودررو کشتند؟ برگمان میگوید آنها، چون سالها در معرض پروپاگاندای نازیها بودند، از قربانیانشان «فاصلۀ روانی» گرفته بودند.
این حرف شاید دربارۀ تفنگبهدستهای آلمانی صادق باشد، اما دربارۀ همدستانشان در لیتوانی، لاتویا، لهستان و اوکراین چه میتوان گفت که بهمراتب کمتر در معرض آن پروپاگاندا بودند؟
برگمان به شواهدی ارجاع میدهد که میگویند انگیزۀ مرتکبان آن اعمال غالباً در صفاتی ریشه داشت که بهطور معمول مورد تمجید ماست: مثلاً وفاداری به سربازان همقطار خود. او اشاره میکند که آن رفاقتی که وجه ممیزۀ انسانهاست (او نوع بشر را «انسان تولهسگگونه» 4 مینامد) یک وجه تیره هم دارد، چون همدلی با «ما» میتواند به خصومتی از جنس آدمکُشی علیه «غیر ما» تبدیل شود.
او میگوید «قدرت برتر پنهانی ما» همان رفاقت و توانایی همکاریمان است، و درعینحال «ما بیرحمترین موجوداتیم». ولی آیا این جملۀ آخر تیشه به ریشۀ نظریۀ او نمیزند؟
«من تأکید میکنم که حقیقتاً حرفم این نیست که آدمها خوباند. عنوان هلندی کتاب این است اکثر مردم خوباند5، که یعنی اکثر آدمها دوگن6 هستند. این کلمه هم ترجمهشدنی نیست، ولی حدوداً یعنی خیلی نجیب در عمق وجود یا بالأخره خوب». او کمی بعد در اشاره به قدرت ویرانگری آدمیان میگوید: «ما بدینمنظور زاده نشدهایم، اما قابلیتش را داریم».
دربارۀ سن و سالش هم حرف زدیم، خصوصاً این مسئله که آیا نوشتن چنین کتاب جسورانهای با این دامنۀ گسترده از مدعاها، و ارادۀ حمله به بزرگترها (چون کتابش حاوی ضربات مکرّری به غولهای این وادی از قبیل: هراری، مالکوم گلدول و استیون پینکر است)، مستلزم اعتمادبهنفس ایام جوانی است یا خیر (برگمان اقرار کرد که: «من به انسان خردمند حسودیام میشد»).
او میگوید خوشاقبال بوده که از قید و بند تخصصهای لازم در محافل دانشگاهی رها بوده، و درعوض برای ژورنال معتبر کارسپاندنت7 کار میکرد که به او آزادی عمل میداد تا علاقهمندیهایش را دنبال کند. همچنین، بههمینخاطر مجبور نبود خبر بنویسد، که به نظرش آسیبی که به ذهنمان میزند مثل آسیبی است که شکر به بدنمان میزند، چون یعنی دائماً بر امور استثنایی تمرکز میکنیم که عبارتاند از امور منفی.
بااینحال، او میپذیرد اینکه علقههای چندانی ندارد (بچهای هم ندارد) در این اقدام او نقش داشته است. فارغ از اینها، میگوید: «به نظرم اغلب اوقات، افراد بهترین کارهایشان را در جوانی میکنند؛ مگر نه؟».
خُب، سؤال این است که آیا اعتمادبهنفس او بر برهۀ کنونی ما اثر میگذارد؟ آیا میرویم که شاهد تغییرشکل جامعه بهسمت همکاری و برابری بیشتر، چه در محل کار یا مدرسه یا زندان یا وادی سیاستورزی، باشیم؟
او میگوید پاسخ این سؤال را نمیداند، اما سرمقالۀ اخیر و پربحث در فایننشال تایمز او را شگفتزده کرده، یعنی همان سرمقالهای که خواستار بازتوزیع ثروت، درآمد پایۀ همگانی، و مالیات بر ثروت بود. «انفجار همکاری و نوعدوستی و ساماندهی مردمی امور از پایین به بالا» در واکنش به بیماری عالمگیر کرونا هم او را دلگرم کرده است.
اما او میگوید نکتۀ حیاتی این است که وقتی بحران فوری فعلی تمام شد، جبهۀ چپ حاضر و آماده باشد، و ایدههای لازم برای این جبهه «همین دور و بر ریختهاند»، در انتظار کسی که سراغشان برود. بیتردید ایدههای او نیز در زمرۀ ایدههاییاند که در حوالی صدر جدول اهمیت مینشینند.
اطلاعات کتابشناختی:
Bregman, Rutger. Humankind: A. Hopeful History. Bloomsbury Publishing, 2020
پینوشتها:
• این مطلب را جاناتان فریدلند نوشته است و در تاریخ 9 مۀ 2020 با عنوان «Rutger Bregman: the Dutch historian who rocked Davos and unearthed the real Lord of the Flies» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 3 تیر 1399 با عنوان «روتخر برگمان: ما انسانها مدتهاست خودمان را غلط فهمیدهایم» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• جاناتان فریدلند (Jonathan Freedland) روزنامهنگار گاردین و مرورنویس نیویورک ریویو آو بوکس است. او همچنین پادکست «دید بلند» را برای رادیو چهارِ بیبیسی میسازد. فریلند کتابهایش را با نام مستعار سم بورن مینویسد. قتل رئیسجمهور (To Kill the President) محبوبترین کتاب اوست.
[1]Utopia for Realists
[2]اشاره به انجیل متی 5:39، که: «اما من به شما میگویم به کسی که به تو بدی میکند بدی نکن و اگر کسی بر گونۀ راست تو سیلی میزند، گونۀ دیگر خود را به طرف او بگردان» [مترجم].
[3]Einsatzgruppen
[4]Homo Puppy
[5]De Meeste Mensen Deugen
[6]deugen
[7]De Correspondent