خبرگزاری فارس: پایگاه اطّلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای در آستانه میلاد امام هشتم، حضرت علیبن موسیالرضا علیهالسلام، بیانات رهبر معظّم انقلاب را در مراسم افتتاحیه کنگره جهانى حضرت رضا (علیهالسلام) در مشهد برای نخستین بار منتشر کرده است.
متن کامل این بیانات که در تاریخ 1365/04/28 ایراد شده، بدین شرح است:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم(1)
الحمد لله ربّ العالمین و صلّی الله علی سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم محمّد و علی آله الاطیبین الاطهرین المنتجبین الهداةالمهدییّن المعصومین سیّما بقیّةالله فی الارضین.
... البتّه بحث در این باب، در گنجایش یک مجلس نیست ولیکن توجّه به اینکه زندگى مستمرّ این عزیزان معصوم و بزرگوار از اهلبیت رسول خدا، با یک جهتگیرى سیاسى همراه است، قابل این است که بهعنوان یک فصلِ جداگانه مورد عنایت قرار بگیرد، و بنده امروز به این مطلب خواهم پرداخت. در پیام سال گذشته، اشاره کردم به مبارزهى حادّ سیاسى در زندگى ائمّه و در زندگى امام هشتم؛ امروز انشاءاللّه این جمله را مایلم با قدرى شرح و تفصیل عرض کنم.
اولاً مبارزهى سیاسى، یا مبارزهى حادّ سیاسى که ما به ائمّه (علیهم السّلام) نسبت میدهیم، یعنى چه؟ منظور این است که مبارزات ائمّهى معصومین (علیهم السّلام) فقط مبارزهى علمى و اعتقادى و کلامى، از قبیل مبارزات کلامیاى که در طول همین مدّتْ شما در تاریخ اسلام مشاهده میکنید ــ مثل معتزله، مثل اشاعره و دیگران ــ نبود؛ مقصود ائمّه از این نشستنها و حلقات درس و بیان حدیث و نقل معارف و بیان احکام، فقط این نبود که یک مکتب کلامى یا فقهى را که به آنها وابسته بود، صددرصد ثابت کنند و خصوم(2) خودشان را مفحَم(3) کنند، [بلکه] چیزى بیش از این بود؛ همچنین نه یک مبارزهى مسلّحانه از قبیل آن چیزى که انسان در تاریخ زندگى ائمّه، در زندگى جناب زید و بازماندگانش و همچنین بنیالحسن و بعضى از آل جعفر و دیگران میبیند؛ آن مبارزه را هم ائمّه (علیهم السّلام) نداشتند؛ البتّه همینجا اشاره کنم ــ بعد اگر رسیدیم و وقت بود، یکقدرى تفصیلیتر عرض خواهم کرد ــ که آنها را بهطور مطلق هم تخطئه نمیکردند؛ بعضى را تخطئه میکردند به دلایلى غیر از نفس مبارزهى مسلّحانه، بعضى را هم تأیید کامل میکردند، در بعضى هم شرکت میکردند بهنحو پشت جبهه؛ لَوَدِدتُ أَنَّ الخارِجیَّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ خَرَجَ وَ عَلَیَّ نَفَقَةُ عِیالِه؛(4) با کمک مالى، کمک آبرویى، جا دادن و مخفى کردن و از این قبیل؛ لکن خودشان بهعنوان ائمّه (علیهم السّلام) ــ آن سلسلهاى که ما میشناسیم ــ وارد در مبارزهى مسلّحانه نبودند و نمیشدند. مبارزهى سیاسى نه آن اوّلى است و نه این دوّمى؛ عبارت است از مبارزهاى با یک هدف سیاسى؛ آن هدف سیاسى چیست؟ عبارت است از تشکیل حکومت اسلامى و به تعبیر ما حکومت علوى.
ائمّه از لحظهى وفات رسولاللّه تا سال 260 درصدد بودند که حکومت الهى را در جامعهى اسلامى به وجود بیاورند؛ این، اصلِ مدّعا است. البتّه نمیتوانیم بگوییم که میخواستند حکومت اسلامى را در زمان خودشان، یعنى هر امامى در زمان خودش به وجود بیاورد، [بلکه] آیندههاى میانمدّت و بلندمدّت و در مواردى هم نزدیکمدّت وجود داشت؛ مثلاً در زمان امام مجتبى (علیه السّلام)، به نظر ما تلاش براى ایجاد حکومت اسلامى در آیندهى کوتاهمدّت بود؛ امام مجتبى در جواب مسیّببننجبه و دیگران که میگفتند چرا شما سکوت کردهاید فرمود: وَ اِن اَدری لَعَلَّهُ فِتنَةٌ لَکُم وَ مَتاعٌ اِلىٰ حِین.(5) و در زمان امام سجّاد به نظر بنده، براى آیندهى میانمدّت [بود] ــ که حالا دراینباره شواهد و مطالبى هست که عرض خواهم کرد ــ و در زمان امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام)، احتمال زیاد این است که براى آیندهى کوتاهمدّت، و از بعد از شهادت امام هشتم (علیه السّلام) به گمان زیاد براى آیندهى بلندمدّت. [تلاش] براى کدام آینده؟ مختلف بود، امّا همیشه بود؛ این معناى مبارزهى سیاسى است. همهى کارهاى ائمّه (علیهم السّلام) ــ غیر از آن کارهاى معنوى و روحى که مربوط به اعلاء نفْس یک انسان و قرب او به خدا است بینه و بین ربّه ــ یعنى درس، حدیث، علم، کلام، محاجّه با خصوم علمى، با خصوم سیاسى، تبعید، حمایت از یک گروه و ردّ یک گروه، در این خط است؛ براى این است که حکومت اسلامى را تشکیل بدهند. مدّعا این است.
البتّه همانطور که جناب آقاى طبسى اشاره کردند، بله، این مطلب مورد اختلافنظر بوده و خواهد بود؛ بنده هم اصرارى ندارم که درک و برداشت من قبول بشود؛ اصرار دارم که این سرنخ مورد توجّه دقیق قرار بگیرد و زندگى ائمّه بازنگرى بشود. تلاشى که ما این چندساله داشتیم، براى این بوده که این مطلب را چه نسبت به مجموع ائمّه (علیهم السّلام) و چه نسبت به هر فرد فردى از این بزرگواران، به دلایل قابل قبولی مستند کنیم؛ البتّه بعضى از دلایل، دلایل کلّى است، مثلاینکه مثلاً میدانیم که امامت ادامهى نبوّت است، و نبى اوّلین امام است ــ اِنَّ رَسُولَ اللَّهِ کَانَ هُوَ الاِمَام،(6) در کلام امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) ــ و رسولاللّه براى ایجاد نظام عدل و حقّ الهى قیام کرد و آن نظام را با مبارزات پیگیر خود به وجود آورد و تا بود، از آن حفاظت کرد، [لذا] نمیشود امام که دنبالهى نبى است، از یکچنین نظامى غافل بماند. این یک استدلال کلّى است که البتّه با بحث زیاد و توجّه به نکات گوناگون، این استدلال را میشود تعقیب کرد. بعضى از دلایل هم دلایل صادرهى از کلمات ائمّه (علیهم السّلام) یا از روش و منشِ زندگىِ اینها است که با توجّه به این نکته و با تفطّن(7) [نسبت] به این جهتگیرى، همهى آنها معنا پیدا میکند. و حقیقت این است که یک مقدارى هم در توجّه به این معنا، شرایط و اوضاع میتواند کمک کند کمااینکه آن زمان براى ما چنین چیزى بود؛ در داخل سلّولِ تاریک زندان، انسان درست میتوانست علّت و معنا و وجه سلام بر «مُعَذَّبِ فِی قَعرِ السُّجُونِ وَ ظُلَمِ المَطَامِیرِ ذِی السَّاقِ المَرضُوضِ بِحَلَقِ القُیُود»(8) را درست بفهمد؛ و بههرحال این آن جهتگیرى و خطّى است که دربارهى آن میخواهیم یکقدرى بحث کنیم و بنده برداشتهاى ذهنى خودم را در این مجلس بزرگ و معظّم عرضه کنم.
عنصر مبارزهى سیاسى را همانطور که عرض کردم اگر بخواهیم مشخّص بکنیم، نه آن چیزى است که در مبارزات کلامى مشاهده میشود و نه آن چیزى است که در مبارزات مسلّحانه. براى کسانى که تاریخ قرن دوّم هجرى را خوب میدانند و حرکات بنیالعبّاس را از سالهاى قبل از 100 هجرى تا سال 132 که آغاز حکومت بنیالعبّاس است درست مطالعه کردهاند، بنده میتوانم مبارزهى حادّ سیاسى در زندگى ائمّه را تشبیه کنم به آنچنان چیزى که در زندگى بنیالعبّاس مشاهده میشود؛ البتّه اگر کسى در زندگى بنیالعبّاس و مبارزات آنها و دعوت آنها مطالعه نکرده باشد، این تشبیه، [برای او] درست رسا و گویا نیست؛ همانجور چیزى در زندگى ائمّه (علیهم السّلام) هم هست منتها با فرقهاى جوهرى در هدف بنیالعبّاس و ائمّه و در روشهاى آنها و ائمّه و در اشخاص آنها و ائمّه؛ امّا شکل کار و نقشهى کار تقریباً به هم نزدیک است؛ لذاست که یک جاهایى هم میبینیم که این دو جریان با هم مخلوط میشوند، یعنى بنیالعبّاس بهخاطر نزدیکى روششان و تبلیغاتشان و دعوتشان با آل على، در مناطق دورتر از حجاز و عراق اینجور وانمود میکنند که همان خطّ آل على هستند؛ حتّى «مُسوّدة»(9) که لباس سیاه را در طلیعهى دعوت بنى عبّاس در خراسان و رى بر تن میکردند، میگفتند «هَذَا السَّوَادُ حِدَادُ آلِ مُحَمَّدٍ وَ شُهَدَاءِ کَربَلَاءَ وَ زَیدٍ وَ یَحیىٰ»؛(10) میگفتند این لباسِ ماتم آل محمّد و ماتمِ شهیدان کربلا و ماتم زید و یحیى است، و حتّى عدّهاى از سرانشان خیال میکردند که دارند براى آل على کار میکنند. یکچنین حرکتى در زندگى ائمّه بود، منتها همانطور که گفتیم با سه تفاوت عنصرى در هدف، در روشها و در اشخاص. این معناى مبارزهى سیاسى است در زندگى ائمّه (علیهم السّلام).
من لازم میدانم اوّل ترسیم کلّى مبارزهى ائمّه را عرض کنم، بعد برگردیم به بعضى از نمودارهاى این مبارزه در کلمات ائمّه (علیهم السّلام). ترسیم کلّى در دوران سه امام اوّل یعنى امیرالمؤمنین و امام مجتبى و سیّدالشّهدا را فعلاً مسکوت میگذارم، [چون] دربارهى آنها بحث زیاد شده و تقریباً کسى شبهه ندارد که در حرکت آنها یک جهتگیرى و عنصر سیاسى و هدف سیاسى وجود داشته؛ از دوران امام سجّاد شروع میکنیم. به نظر بنده، از دوران امام سجّاد یعنى از سال 61 هجرى، تا سال 260 ــ که 200 سال است ــ ما سه مرحله داریم: یک مرحله از سال 61 است تا سال 135 یعنى شروع خلافت منصور عبّاسى، که در این مرحله حرکت از یک نقطهاى آغاز میشود، بتدریج کیفیّت پیدا میکند، عمق پیدا میکند، گسترش پیدا میکند و اوج میگیرد تا سال 135. سال 135 که سال مرگ سفّاح و خلافت منصور است، وضع عوض میشود؛ مشکلاتى پدید میآید که بسیارى از پیشرفتها را متوقّف و معطّل میکند. در یک مبارزهى سیاسى، اینجور چیزى پیش میآید و ما هم در این دوران خودمان مشاهده کردیم یک مرحلهى دیگر، از سال 135 است تا سال 202 یا 203 که سال شهادت امام رضا است؛ این هم یک مرحلهى دیگر است که باز حرکت و مبارزه، از یک نقطهى بالاتر از نقطهى سال 61 و عمیقتر و گستردهتر از آن، منتها با یک مشکلات جدیدى آغاز میشود و رفته رفته اوج پیدا میکند، گسترش پیدا میکند، قدم به قدم به پیروزى نزدیک میشود تا سال شهادت امام هشتم که یا سال 202 یا 203 یا 204 است و احتمالاً 203 باشد؛ و اینجا باز حرکت متوقّف میشود. با رفتن مأمون به بغداد در سال 204 و شروع خلافت مأمونى که یکى از فصلهاى بسیار دشوار در زندگى ائمّه (علیهم السّلام) است، باز یک فصل جدیدى آغاز میشود که فصل محنت ائمّه است؛ بااینکه گسترش تشیّع در آن روزها بیش از همیشه بوده، به اعتقاد بنده محنت ائمّه هم آن روزها بیش از همیشه بوده؛ و این همان دورانى است که به گمان بنده، تلاش و مبارزه براى بلندمدّت است یعنى ائمّه براى تا پیش از غیبت صغرى دیگر تلاش نمیکنند بلکه زمینهسازى میکنند براى بعدها و این دوران، از سال 204 ادامه پیدا میکند تا سال 260 که سال شهادت امام عسکرى (علیه السّلام) و شروع غیبت صغرى است. این، سه دوره است؛ هریک از این سه دوره خصوصیّاتى دارد که بنده اجمالاً خصوصیّات این دورهها را عرض میکنم.
دورهى اوّل که دورهى امام سجّاد (علیه السّلام) است، کار با دشوارى فراوان آغاز میشود. حادثهى کربلا یک تکان سختى در ارکان شیعه بلکه در همهجاى دنیاى اسلام داد؛ قتل و تعقیب و شکنجه و ظلم سابقه داشت امّا کشتن پسر پیغمبر و اسارت خانوادهى پیغمبر و بردن اینها شهر به شهر و بر نیزه کردن سر عزیز زهرا که هنوز بودند کسانى که بوسهى پیغمبر بر آن لب و دهان را دیده بودند، چیزى بود که دنیاى اسلام را مبهوت کرد؛ کسى باور نمیکرد که کار به اینجا برسد. اگر این شعرى که به حضرت زینب (علیها السّلام) منسوب است درست باشد که
ما تَوَهَّمتُ یا شَقیقَ فُؤادی
کانَ هٰذا مُقَدَّراً مَکتُوبا(11)
اشاره به این است و این برداشت همهى مردم است. ناگهان احساس شد که سیاست، سیاستِ دگرى است؛ سختگیرى از آنچه تا حالا حدس زده میشد، بالاتر است؛ چیزهاى تصوّرنشدنى تصوّر شد و انجام شد؛ لذا یک رعب شدیدى تمام دنیاى اسلام را گرفت مگر کوفه را، [آنهم] فقط به برکت توّابین و بعد به برکت مختار، وَالّا در مدینه و در جاهاى دیگرِ دنیاى اسلام و حتّى در مکّه ــ با وجود اینکه عبداللّه زبیر هم بعد از چندى قیام کرده بود ــ یک رعب بیسابقهاى ناشی از حادثهی کربلا بود. در کوفه و عراق هم اگرچه حرکت توّابین در سال 64 و 65 ــ که شهادت توّابین ظاهراً سال 65 است ــ یک هواى تازهاى را در فضاى گرفتهى عراق به وجود آورد، امّا شهادت همهى آنها تا آخر، مجدّداً جوّ رعب و اختناق را بیشتر کرد؛ و بعد از آنکه دشمنان دستگاه اموى یعنى مختار و مصعببنزبیر، به جان هم افتادند، و عبداللّه زبیر از مکّه، مختارِ طرفدار اهلبیت را هم نتوانست تحمّل کند و مختار به دست مصعب کشته شد، باز این رعب و وحشت بیشتر شد و امیدها کمتر شد و بالاخره عبدالملک که سرِ کار آمد، بعد از مدّت کوتاهى تمام دنیاى اسلام زیر نگین بنیامیّه قرار گرفت، با کمال قدرت؛ و عبدالملک 21 سال قدرتمندانه حکومت کرد.
البتّه لازم است مخصوصاً به ماجراى حرّه در سال 64 اشاره کنم که حملهى مسلمبنعقَبه به مدینه است که آن هم باز بیشتر موجب شد که رعب و وحشت زیاد بشود و اهلبیت در غربت بیفتند. جریانش بهطور خلاصه این است که یزید یک جوانى از سرداران شامى را که بیتجربه بود، بر مدینه گماشت؛ او براى اینکه مدنیها را بلکه با یزید مهربان کند، از یک عدّهاى از اهل مدینه دعوت کرد که بروند با یزید در شام ملاقات کنند؛ اینها بلند شدند رفتند با یزید در شام ملاقات کردند؛ یزید جایزهى زیادى ــ پنجاه هزار درهم و صد هزار درهم ــ به اینها پول داد ولى اینها که یا از صحابه بودند یا از اولاد صحابه بودند، وقتى دستگاه یزید را دیدند، بیشتر نسبت به او متغیّر و خشمگین شدند؛ به مدینه برگشتند و عبداللّه بن حنظلهى غسیل الملائکه، ادّعاى امارت کرد و قیام کرد و مدینه را جداى از حکومت مرکزى اعلام کرد؛ آنها هم مسلمبنعقبه را فرستادند و آنچنان فاجعهاى در مدینه به بار آوردند که در کتب تواریخ، فصل گریهآور و غمبارى را این حادثه تشکیل میدهد؛ این هم، بیشتر موجب شد که مردم احساس رعب و وحشت کنند. این، رعبِ حاکم بر دنیاى اسلام بود.
یک عامل دیگر در کنار این رعب به وجود آمد و آن، انحطاط فکرى مردم در سرتاسر دنیاى اسلام بود که ناشى بود از بیاعتنائى به تعلیمات دین در دوران بیستسالهى گذشته. از بس تعلیم دین و تعلیم ایمان و تفسیر آیات و بیان حقایق از زبان پیغمبر، در دوران بیست سالِ بعد از سال 40 هجرى به این طرف مهجور شد، مردم از لحاظ اعتقادات و مایههاى ایمانى بشدّت پوچ و توخالى شده بودند. زندگىِ مردمِ آن دوران را وقتى انسان در تواریخ و روایات گوناگونى که در تواریخ هست زیر ذرّهبین میگذارد، این واضح میشود؛ البتّه علما و قرّاء و محدّثین بودند که حالا دربارهى آنها هم عرض خواهم کرد لکن عامّهى مردم دچار یک بیایمانى و ضعف و اختلال اعتقادى شدید شده بودند. کار به جایى رسیده بود که حتّى بعضى از ایادى دستگاه خلافت، نبوّت را زیر سؤال میبردند. در کتابها دارد که خالدبنعبداللّهِ قسرى که یکى از دستنشاندگان بسیار پست و دنیّ بنیامیّه بود، کان یُفَضّل الخلافة على النّبوّة؛ میگفت خلافت از نبوّت بالاتر است؛ استدلالى هم میآورد و مثلاً میگفت: ایّهما افضل؟ خلیفة رجل فى اهله او رسوله الى اصحابه؟(12) شما یک نفر را جانشین خودتان در خانوادهتان بگذارید، این بالاتر است، این نزدیکتر به شما است، یا آن کسى که براى پیامى میفرستید به یک جایى؟ خب پیدا است آن کسى که در خانهى خودتان میگذارید و خلیفهى شما است، او نزدیکتر است به شما پس خلیفهى خدا ــ که خلیفهى رسولاللّه هم نمیگفتند ــ «خلیفةاللّه» بالاتر از رسولاللّه است؛ این را خالدبنعبداللّهِ قسرى میگفت، دیگران هم میگفتند. و بنده در اشعار شعراى دوران بنیامیّه و بنیعبّاس که نگاه کردم، دیدم از زمان عبدالملک، تعبیر خلیفةاللّه در اشعار اینقدر تکرار شده که آدم یادش میرود که خلیفه، خلیفهى پیغمبر هم هست؛ تا زمان بنیعبّاس هم ادامه داشته. در شعر بشّار [میگوید] بلند شوید ببینید که «خلیفةاللّه بین الزّقّ و العود»؛
بنیامیّة هبّوا طال نومکم
انّ الخلیفة یعقوب ابن داود
ضاعت خلافتکم یا قوم فالتمسوا
خلیفة اللّه بین الزّقّ و العود(13)
حتّى آن وقتى هم که میخواست خلیفه را هجو بکند، باز خلیفةاللّه میگفت؛ و همهجا در اشعار شعراى معروف آن زمان مثل جریر و فرزدق و کُثیّر و دیگرانى که بودند ــ صدها شاعر معروف و بزرگ [در آن زمان] هستند ــ در مدح خلیفه وقتى حرف میزنند، خلیفةاللّه است، خلیفة رسولاللّه نیست؛ این یک نمونه است. اعتقادات مردم اینجور حتّى نسبت به مبانى دینى سست شده بود، اخلاق مردم بشدّت خراب شده بود.
بنده در مطالعهى کتاب اغانىِ ابوالفرج(14) به یک نکتهاى توجّه کردم و آن این است که در همین سالهاى حدود هشتاد و نود، و تقریباً تا پنجاه شصت سال بعد از آن، بزرگترین خوانندهها و نوازندهها و عیّاشها و عشرتطلبهاى دنیاى اسلام، یا مال مدینهاند یا مال مکّه! هروقت خلیفه در شام دلش براى غناء تنگ میشد و یک خواننده و نوازندهاى میخواست، میفرستاد تا از مدینه یا مکّه، خوانندهها و نوازندههاى معروف را، مغنّیها و خُنیاگران(15) را ببرند براى او؛ بدترین و هرزهدراترین(16) شُعرا در مکّه و مدینه بودند؛ مهبط وحى پیغمبر و زادگاه اسلام، شده بود مرکز فحشا و فساد. خوب است ما دربارهى مدینه و مکّه اینها را بدانیم؛ متأسّفانه در آثارى که ماها داریم، از یکچنین چیزهایى اثرى نیست و این یک واقعیّتى است که بوده.
وضع فساد سیاسى هم یک عامل دیگر است. اغلب شخصیّتهاى بزرگ، سر در آخور تمنّیّات مادّیاى که بهوسیلهى رجال حکومت برآورده میشد، داشتند. شخصیّت بزرگى مثل محمّدبنشهاب زُهرى که یک روزگارى خودش شاگرد امام سجّاد هم بوده، وابستهى به دستگاه شد؛ آن نامهى معروف امام سجّاد به محمّدبنشهاب زُهرى ــ که در تحفالعقول و جاهاى دیگر ثبت شده(17) ــ یک نامهاى است براى تاریخ که نشاندهندهى این است که چه وابستگیهایى براى شخصیّتهاى بزرگ بوده. امثال محمّدبنشهاب زیاد [بودند]. یک جملهاى را مرحوم مجلسى (رضوان اللّه علیه) از ابنابیالحدید نقل میکند که خیلى خوب است که عرض بکنم؛ اوّل مجلسى (علیه الرّحمة) در بحار از جابر ــ که ظاهراً جابربنعبداللّه است ــ نقل میکنند که امام سجّاد فرمود: مَا نَدرِی کَیفَ نَصنَعُ بِالنّاسِ اِن حَدَّثناهُم بِمَا سَمِعنا مِن رَسُولِ اللَّهِ (صلّیاللّه علیه و آله) ضَحِکُوا وَ اِن سَکَتنا لَم یَسَعنا؛(18) [وقتی از رسول خدا روایت کنیم، مردم] نهفقط قبول نمیکنند، [بلکه] میخندند! بعد ماجرایى را ذکر میکند که حضرت حدیثى را براى جمعى نقل کردند و کسى در بین آن جمع بود که استهزا کرد و قبول نکرد آن حدیث را؛ بعد دربارهى سعیدبنمسیّب و زُهرى، میگوید از منحرفین بودند ــ که البتّه در مورد سعیدبنمسیّب بنده قبول نمیکنم این را؛ دلایل دیگرى دارد که جزو حواریّون امام بوده، امّا در مورد زُهرى و خیلیهاى دیگر، همینجور است ــ بعد ابنابیالحدید عدّهى زیادى از شخصیّتها و رجال آن زمان را میشمرد که اینها همه از اهلبیت منحرف بودند؛ بعد نقل میکند از امام سجّاد (علیه الصّلاة والسّلام) که فرمودند: «مَا بِمَکَّةَ وَ المَدِینَةِ عِشرُونَ رَجُلًا یُحِبُّنا»(19) بیست نفر در همهى مکّه و مدینه نیستند که ما را دوست داشته باشند؛ این وضع دوران امام سجّاد است در آنوقتى که ایشان میخواهد شروع کند به این کار عظیم. و این همان دورانى است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) بعدها فرمودند که «اِرتَدَّ النّاسُ بَعدَ الحُسَینِ اِلَّا ثَلاثَة»(20) بعد از ماجراى عاشورا فقط سه نفر ماندند. این حدیث، سه نفر را اسم میآورد: ابوخالد الکابلى، یحیى بن امّ الطویل و جبیر بن مطعم، که علّامهى شوشترى احتمال میدهند که جبیربنمطعم درست نیست و حکیمابنجبیربن مطعم است؛ در بعضى از روایات یا شاید در بعضى از نقلها ــ که بنده الان درست یادم نیست و متأسّفانه نشد مراجعه کنم ــ محمّدبنجبیربن مطعم است؛ سه نفر. البتّه در بحار روایاتى هست که چهار نفر را ذکر میکند؛ در بعضى از روایات پنج نفر را ذکر میکند که همهی اینها با همدیگر قابل جمع هم هست؛ این وضع امام سجّاد (علیه السّلام) است که در یکچنین زمینهاى و در یکچنین زمینهى قفرى،(21) آن حضرت مشغول کار خودشان میشوند.
حالا امام سجّاد باید چه کار کند؟ امام سجّاد اگر بخواهد آن هدف را تعقیب کند، سه مسئولیّت بر دوش او است: اوّلاً باید معارف دین را به مردم زمان خودش یاد بدهد. ما اگر بخواهیم یک حکومت اسلامى به وجود بیاوریم، امکان ندارد که بدون اینکه مردم را با معارف دینى آشنا کرده باشیم، بتوانیم امید داشته باشیم که یک حکومت به وجود بیاید؛ بنابراین اوّلکار این است که معارف دینى به مردم تعلیم داده بشود.
کار دوّم این است که بخصوص مسئلهى امامت که یک مسئلهى مهجورى شده و از ذهنها بکلّى دور شده یا بد معنا شده، براى مردم و در ذهنهاى مردم دوباره بازسازى بشود؛ امامت یعنى چه؟ چه کسی باید امام باشد؟ امام چه شرایطى دارد؟ این هم یک کار دیگر؛ چون بالاخره جامعه امام داشت ، عبدالملک امام بود و مردم او را امام میدانستند، پیشواى جامعه بود.
البتّه بعد در بحث امام عرض خواهم کرد که آن برداشتى که ما در طول این دو سه قرن اخیر از معناى امام داشتیم، بکلّى متفاوت است با آن معنایى که براى امام در صدر اسلام وجود داشته؛ هم موافقین، هم مخالفین، امام را به همان معنایى میدانستند که ما امروز در دوران جمهورى اسلامى میدانیم، یعنی امام امّت، امام ملّت، حاکم دین و دنیا. برداشت ما از امام در طول این دو سه قرن اخیر چیز دیگرى بود؛ برداشتمان این بود که جامعه یک نفر دارد که او از مردم مالیات میگیرد، مردم را به جنگ میبرد، مردم را به صلح میخواند، امور مردم را اداره میکند، ادارات دولتى را درست میکند، دولتى تشکیل میدهد، قبض و بسط میکند، و اسمش حاکم است؛ یک نفر دیگر هم در آن طرف داریم که او دین مردم را درست میکند، اعتقاد مردم را درست میکند، قرائت نماز مردم را درست میکند ــ هرچه همّتش باشد ــ و اسمش عالم است، و امام در دوران خودش همان عالم است؛ خلیفه کار خودش را میکرد، او هم دین مردم را درست میکرد یا اخلاق مردم را درست میکرد؛ برداشت ما از امام این است درحالیکه در صدر اسلام برداشت همه از امام غیر از این است، یعنى پیشواى جامعه، منتها پیشواى دین و دنیا. بنیامیّه هم همین ادّعا را داشتند، بنیالعبّاس هم همین ادّعا را داشتند؛ همان مخمورهاى غرقشدهى در لهوولعبها هم همین ادّعا را داشتند؛ آنها هم خودشان را امام میدانستند، که حالا اگر انشاءاللّه برسیم و وقت بشود، در این زمینه صحبت خواهم کرد.
بههرحال، پس جامعه امام داشت؛ امامش عبدالملک بود. امام سجّاد باید براى مردم معناى امامت را، جهت امامت را، شرایط امامت را، آن چیزهایى که امام ناگزیر از آنها است و آن چیزهایى را که اگر نباشد کسى نمیتواند امام باشد، براى مردم تشریح کند و تبیین کند.
و سوّم اینکه بگوید من امامم، یعنى آن کسى که باید در آنجا قرار بگیرد منم؛ این سه کار را امام سجّاد باید میکرد. بیشترین [زمانِ] تلاش امام سجّاد، روی آن کار اوّل گذشت چون همانطور که گفتیم، زمینه، زمینهاى بود که نوبت به مسئلهى «من امامم» نمیرسید؛ باید دین مردم درست میشد، باید اخلاق مردم درست میشد، باید مردم از این غرقاب فساد بیرون میآمدند، باید جهتگیرى معنوى ــ که لبِّ لُبابِ دین و روح اصلىِ دین همان جهتگیرى معنوى است ــ دوباره در جامعه احیا میشد؛ لذا شما نگاه که میکنید، میبینید همهی زندگى امام سجّاد و کلمات امام سجّاد، زهد است، مثلاً: اِنَّ عَلَامَةَ الزَّاهِدینَ فِی الدُّنیَا الرَّاغِبِینَ عَنها،(22) تا آخر، که شروع در یک سخن مفصّل و طولانى [است]؛ اگرچه در این سخن هم یک اشارهاى به آن اهداف کذاییای که ذکر کردیم هست. یا «اَ وَ لا حُرٌّ یَدَعُ هٰذِه اللُّماظَةَ لِاَهلِهَا فَلَیسَ لِاَنفُسِکُم ثَمَنٌ اِلّا الجَنَّةُ فَلا تَبِیعُوها بِغَیرِها»،(23) از امام سجّاد است.
کلمات امام سجّاد، بیشترینش زهد است، بیشترینش معارف است، امّا معارف را هم باز در لباس دعا [مطرح کردند]؛ چون همانطور که گفتیم، اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وقت، اجازه نمیداد که امام سجّاد بخواهند با آن مردم بیپرده و صریح و روشن حرف بزنند؛ نهفقط دستگاهها نمیگذاشتند، [بلکه] مردم هم نمیخواستند؛ اصلاً آن جامعه، یک جامعهى نالایق و تباهشده و ضایعشدهاى بود که باید بازسازى میشد.
بعد، نوبت به امام باقر میرسد؛ زندگى امام باقر دنبالهى همان خط است، منتها وضع بهتر شده؛ آنجا هم تعلیمات دین و معارف اسلامى است امّا اوّلاً مردم، آن بیاعتنائى و بیمهرى نسبت به خاندان پیغمبر را دیگر ندارند؛ وقتى امام باقر وارد مسجد مدینه میشود، عدّهاى از مردم همواره حلقه زدهاند، دُور او را گرفتهاند و از او استفاده میکنند؛ [شخصی] میگوید امام باقر را در مسجد مدینه دیدم ــ وَ حَولَهُ اَهلُ خُراسانَ وَ غَیرُهُم ــ(24) [درحالیکه] از بلاد دوردست، از خراسان و جاهایى که نزدیک اینجاها نیستند، عدّهاى آمدند دُور حضرت را گرفتند؛ این، نشاندهندهى این است که تبلیغات دارد مثل امواجى به سرتاسر جهان اسلام سرایت میکند و مردم نقاط دوردست دلشان به اهلبیت دارد نزدیک میشود. یا در یک روایت دیگر دارد «احتَوَشَهُ اَهلُ العِراق»،(25) [اهل عراق] در حاشیهى او نشسته بودند و او را در میان خود گرفته بودند و آن حضرت با آنها دربارهى مسائل حلال و حرام صحبت میکردند.
بزرگان علماى زمان، پیش امام باقر درس میخوانند و استفاده میکنند. شخصیّت معروفى مثل عکرمه شاگرد ابنعبّاس وقتى میآید خدمت امام باقر، براى اینکه از آن حضرت حدیث بشنود ــ شاید هم براى اینکه امتحانش بکند ــ دست و بالش میلرزد و در آغوش امام میافتد؛ بعد خودش تعجّب میکند، میگوید یا ابن رسولاللّه! من بزرگانى مثل ابنعبّاس را دیدم و از آنها حدیث شنیدم [امّا] هرگز این حالتى که در مقابل تو به من دست داد، براى من دست نداده بود؛ و ببینید امام باقر در جوابش چقدر صریح میگویند «وَیلَکَ یا عُبَیدَ اَهلِ الشّامِ! اِنَّکَ بَینَ یَدَیِ بُیُوتٍ اَذِنَ اللّهُ اَن تُرفَعَ وَ یُذکَرَ فِیها اسمُه»؛(26) اى بندهى کوچک شامیان! تو در مقابل عظمت معنویّت است که مجبورى اینجور به خودت بلرزى. کسى مثل ابوحنیفه که از فقها و بزرگان زمان است، میآید خدمت امام باقر و از آن حضرت معارف و احکام دین را فرا میگیرد، و بسیارى از علماى دیگر جزو شاگردان امام باقر هستند و صیت(27) علمى امام باقر در اکناف عالم میپیچید که به «باقرالعلوم» معروف میشود.
پس ببینید؛ وضع اجتماعى و وضع عاطفى مردم و احترامات آنها نسبت به ائمّه، زمان امام باقر فرق کرده، تفاوت کرده. به همین نسبت ما میبینیم که حرکت سیاسى امام باقر هم تندتر است؛ یعنى امام سجّاد در مقابلهى با عبدالملک، [بهصورت] روبهرو، تندى و سخن درشت و سخنى که بتوانند آن را بهعنوان یک قرینهاى بر مخالفت بگیرند، ندارد. عبدالملک به امام سجّاد نامه مینوشت دربارهى فلان موضوع، حضرت هم جواب او را میدادند؛ البتّه جواب پسر پیغمبر همیشه یک جواب محکم و متین و دندانشکن است، امّا در آن، بهآنصورت تعرّض نیست؛ امّا در مورد امام باقر (علیه الصّلاة و السّلام) اینجورى نیست؛ حرکت امام باقر آنچنان است که هشامبنعبدالملک احساس وحشت میکند و میبیند که باید آن حضرت را زیر نظر قرار بدهد و به شام میخواهد آن حضرت را ؛ البتّه امام سجّاد را هم در دوران امامتشان ــ بعد از آن دفعهى اوّل ــ با غل و زنجیر و مانند اینها به شام بردهاند، لکن وضع آنجا جور دیگرى است و امام سجّاد با ملاحظهی بیشترى همیشه برخورد میکردند، امّا در مورد امام باقر، ما لحن کلام را تندتر میبینیم. بنده چند روایت در [زمینهی] مذاکرات حضرت باقر (علیه الصّلاة و السّلام) با اصحابشان دیدم که نشانهى دعوت به حکومت و خلافت و امامت و حتّى نوید آینده در آنها مشاهده میشودکه انشاءاللّه چند نمونهاش را عرض میکنم.
حالا یک روایت، این روایتى است که در بحار هست که نقل میکند منزل حضرت ابیجعفر، پُر از جمعیّت بود؛ پیرمردى آمد و تکیه داده بود به یک عصایى یا مانند آن؛ آمد و سلام کرد خدمت حضرت و اظهار علاقه کرد و اظهار محبّت کرد و بعد نشست پهلوى حضرت و گفت «فَوَ اللّهِ اِنّی لَأُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم وَ وَ اللّهِ مَا اُحِبُّکُم وَ اُحِبُّ مَن یُحِبُّکُم لِطَمَعٍ فی دُنیا وَ اِنّی لَاُبغِضُ عَدُوَّکُم وَ اَبرَأُ مِنهُ وَ وَ اللّهِ ما اُبغِضُهُ وَ اَبرَأُ مِنهُ لِوَترٍ کانَ بَینی وَ بَینَهُ وَ اللّهِ اِنّی لَاُحِلُّ حَلالَکُم وَ اُحَرِّمُ حَرامَکُم وَ اَنتَظِرُ اَمرَکُم فَهَل تَرجُو لی جَعَلَنِیَ اللّهُ فِداک»؛ یعنى آیا امید دارى که من ببینم آن روزگار شما را؟ چون منتظر امر شما هستم یعنى منتظر فرارسیدن دوران حکومت شما. امر ــ هذا الامر، امرکم ــ یعنى حکومت؛ در تعبیرات آن دوره، چه تعبیرات بین ائمّه و اصحاب ائمّه، چه مخالفینشان و دشمنانشان ــ مثلاً هارون اشاره میکند «و اللّه لو تنازعت معى فى هذا الامر...»(28) ــ یعنى خلافت، یعنى امامت؛ «اَمرَکُم» یعنى خلافتتان؛ بلاشک این تعبیر به این معنا است. میآید سؤال میکند که آیا امید دارید که من به آن روز برسم و آن روز را ببینم؛ فَقالَ اَبُو جَعفَرٍ علیه السّلام اِلَیَّ اِلَیَّ حَتّىٰ اَقعَدَهُ اِلىٰ جَنبِه»؛ او را نزدیک آوردند و نشاندند پهلوى خودشان؛ ثُمَّ قَالَ اَیُّهَا الشَّیخُ اِنَّ اَبی عَلیَّ بنَ الحُسَینِ علیه السّلام اَتاه رَجُلٌ فَسَاَلَهُ عَن مِثلِ الَّذی سَاَلتَنی عَنه؛ حضرت از قول امام سجّاد نقل میکنند و خب این را ما در روایات امام سجّاد پیدا نمیکنیم؛ یقیناً میشود فهمید که اگر امام سجّاد در یک جمع بزرگى این قضیّه را فرموده بودند، به گوش دیگران و ماها هم میرسید، امّا آن چیزى را که امام سجّاد به گمان زیاد سِرّاً فرمودند، اینجا امام باقر علناً میگویند. بعد، از قول پدرشان نقل میکنند که فرمود «اِن تَمُت تَرِد عَلىٰ رَسُولِ اللّهِ وَ عَلىٰ عَلیٍّ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَینِ وَ عَلىٰ عَلیِّ بنِ الحُسَینِ وَ یَثلَجُ قَلبُکَ وَ یَبرُدُ فُؤادُکَ وَ تَقَرُّ عَینُکَ وَ تُستَقبَلُ بِالرَّوحِ وَ الرَّیحانِ مَعَ الکِرامِ الکاتِبین ... وَ اِن تَعِش تَرىٰ ما یُقِرُّ اللّهُ بِهِ عَینَکَ وَ تَکونُ مَعَنا فِی السَّنامِ الاَعلىٰ»؛(29) یعنى مأیوسش نمیکنند؛ میگویند اگر بمیرى ــ چون پیر بوده ــ که خب با پیغمبر هستى و مانند اینها، اگر هم بمانى، با خود ما خواهى بود؛ یعنى یک چنین تعبیراتى در کلام امام باقر [هست].
اما آن مطلبی که میخواستم از زندگى امام باقر عرض بکنم این است که اوّلاً در یک روایت از امام باقر (علیه السّلام) تعیینِ وقت شده براى خروج(30) و این چیز عجیبى است؛ حدیث در کافى است؛ عَن اَبی حَمزَةَ الثُّمالیِّ بِسَنَدٍ عالٍ، قالَ سَمِعتُ اَبا جَعفَرٍ عَلَیهِ السَّلامُ یَقولُ یا ثابِتُ اِنَّ اللّهَ تَبارَکَ وَ تَعالىٰ قَد کانَ وَقَّتَ هَذا الأَمرَ فِی السَّبعین؛ سال هفتاد قرار بوده حکومت الهى تشکیل بشود؛ فَلَمّا اَن قُتِلَ الحُسَینُ صَلَواتُ اللّهِ عَلَیهِ اشتَدَّ غَضَبُ اللّهِ تَعالَى عَلىٰ اَهلِ الاَرضِ فَاَخَّرَهُ اِلىٰ اَربَعینَ وَ مِائَةٍ فَحَدَّثناکُم فَاَذَعتُمُ الحَدیثَ فَکَشَفتُم قِناعَ السَّترِ وَ لَم یَجعَلِ اللّهُ لَهُ بَعدَ ذٰلِکَ وَقتاً عِندَنا وَ یَمحُوا اللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثبِتُ وَ عِندَهُ اُمُّ الکِتاب؛ ابوحمزه میگوید: فَحَدَّثتُ بِذٰلِکَ اَبا عَبدِاللّهِ عَلَیهِ السَّلامُ فَقالَ قَد کانَ کَذٰلِک».(31) سال 140 دوران زندگى امام صادق است؛ این همان چیزى است که بنده قبل از آنکه این حدیث را هم ببینم، از روال زندگى ائمّه به نظرم میرسید که [تشکیل] حکومتى که امام سجّاد آنجور برایش کار میکند و امام باقر آنجور کار میکند، به دوران امام صادق میافتد.
از سال 114 امامت امام صادق شروع میشود تا سال 148 که مهمترین دوران در این مرحلهى اوّل، دوران امامت امام صادق است. امام صادق، دو مرحله در این دوران طى میکنند؛ یک دوره از سال 114 تا سال 132 یا تا سال 135ــ یا تا غلبهى بنیعبّاس، یا تا خلافت منصور ــ است که دوران آسایش و گشایش است؛ آن مطلبی که معروف شده که ائمّه بهخاطر اختلاف بنیامیّه و بنیعبّاس فرصتی پیدا کردند، مال این دوران است؛ زمان امام باقر چنین چیزى نبود؛ زمان امام باقر، [دوران] قدرتِ بنیامیّه بود و هشامبن عبدالملک هم ــ و کان هشام رجلهم ــ مردِ بنیامیّه و بزرگترین شخصیّت بنیامیّه بعد از عبدالملک بود؛ بنابراین زمان امام باقر، هیچگونه اختلافى بین کسى و کسى که موجب این باشد که ائمّه بتوانند از فرصت استفاده کنند، نبود؛ مال زمان امام صادق است، آنهم مال این دوران که دورانِ شروعِ آهسته آهستهی دعوت بنیعبّاس و گسترش دعوت آنها و اوج دعوت شیعىِ علوى در سرتاسر دنیاى اسلام [است] که من در یک صحبتى که بعد هم پیاده شده و چاپ شده، شرح دادهام که آن وقتى که امام صادق به امامت رسیدند، در جاهاى مختلف دنیاى اسلام، در آفریقا، در خراسان، در فارس، در ماوراءالنّهر، چه درگیریها و چه جنگهایى بوده؛ یکچنین وضع عجیبى بوده و امام صادق از فرصت استفاده کردند براى بیان معارف اسلامى؛ همان سه نکتهاى که در زندگى امام سجّاد بود [یعنی] معارف اسلامى، مسئلهى امامت، و بخصوص تکیه بر روى امامت اهلبیت؛ که این سوّمی در دوران اوّل امامت امام صادق بوضوح مشاهده میشود.
البتّه اینجا مسئلهى امامت را باید مطرح کرد که ببینید چه میکردند؛ مثلاً یک نمونه این است که در این روایات بنده یادداشت کردهام: عمرو بن ابى المقدام [میگوید] «رَاَیتُ اَبا عَبدِ اللّهِ (علیه السّلام) یَومَ عَرَفَةَ بِالمَوقِفِ وَ هُوَ یُنادِی بِاَعلىٰ صَوتِه»، حضرت در عرفات، در روز عرفه در اجتماع مردم و وسط مردم ایستاده بودند و با فریاد یک جملهاى را میگفتند؛ به یک طرف رو میکردند و این جمله را میگفتند، بعد به یک طرف دیگر رو میکردند و میگفتند، بعد به آن طرف دیگر رو میکردند؛ به چهار طرف رو میکردند و این مطلب را با فریاد میگفتند؛ حالا آن چیست؟ اَیُّهَا النّاسُ! اِنَّ رَسُولَ اللّهِ کانَ هُوَ الاِمام؛ میبینید توجّه به معناى امامت را و بیدار کردن مردم نسبت به حقیقت امامت را که امامت چیست و آیا اینهایى که سرِ کارند شایستهى امامتند یا نه؛ ثُمَّ کانَ عَلِیُّ بنُ اَبی طالِبٍ ثُمَّ الحَسَنُ ثُمَّ الحُسَینُ ثُمَّ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَلیٍّ ثُمَّ هه(32) فَیُنادی ثَلاثَ مَرّاتٍ لِمَن بَینَ یَدَیهِ وَ عَن یَمینِهِ وَ عَن یَسارِهِ وَ مِن خَلفِهِ اثنیٰ عَشَرَ صَوتاً؛(33) هر طرفى سه بار فریاد میکرد و اینها را میگفت و دوازده مرتبه این جمله را حضرت در عرفات تکرار کرد؛ بعد میگوید پرسیدم که آن «هِه» یا «هاهِ» یعنى چه؟ گفتند در لغتِ مثلاً بنیتمیم یا بنى فلان، کنایه است از «من»؛ یعنى بعد از محمّدبنعلى، من امامم. این یک نمونه [است].
یک نمونهى دیگر: قالَ قَدِمَ رَجُلٌ مِن اَهلِ الکُوفَةِ اِلى خُراسانَ فَدَعا النّاسَ اِلى وَلایَةِ جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدٍ علیه السّلام فَفِرقَةٌ اَطاعَت وَ اَجابَت؛ یک نفرى بلند شده از مدینه آمده خراسان، و مردم را به ولایت جعفربنمحمّد ــ یعنى حکومتشان ــ دعوت میکند. اصلاً شما ببینید در دوران مبارزات، آنوقتى که ما توانستیم بگوییم جمهورى اسلامى یا حکومت اسلامى کِى بود؟ در طول سالهاى مبارزه حدّاکثر این بود که مثلاً حدود اسلامى در باب حکومت را آنهایى که دربارهى حکومت بحث میکردند، بیان کنند؛ چه جور آدمهایى باید حاکم باشند، و نظر اسلام دربارهى حکومت چیست، این حدّاکثر چیزى بود که ما میگفتیم. سال 57 یا حدّاکثر سال 56 در محافل خصوصى بود که ما اسم حکومت اسلامى را آوردیم که تازه حاکمش را معیّن نمیکردیم؛ پس ببینید، اینکه زمان امام صادق بلند میشوند میروند در اقصىٰنقاط اسلام، مردم را به حکومت امام صادق دعوت میکنند، معنایش چیست؟ معنایش اقترابالاجل(34) است، این همان سالِ 140 است، این همان چیزى است که خیز حرکت ائمّه بهطور طبیعى ایجاب میکرده که در آن دورانها حکومت اسلامى به وجود بیاید.
خب، رفته و دعوت میکند مردم را به ولایت جعفربنمحمّد (علیه السّلام)؛ البتّه معنای ولایت را امروز ما خوب میفهمیم؛ در قبل، ولایت را فقط به محبّت معنا میکردند، یعنى مردم را دعوت کرده به محبّت جعفربنمحمّد؛ [درحالیکه] محبّت، دعوتى ندارد، بعد هم اگر [به محبّت] دعوت بکنند، آنوقت دنبالههای این [روایت] دیگر معنى ندارد؛ حالا توجّه کنید: فَفِرقَةٌ اَطَاعَت وَ اَجَابَت؛ یک فرقه اطاعت کردند و اجابت کردند؛ وَ فِرقَةٌ جَحَدَت وَ اَنکَرَت؛ انکار کردند و گفتند نه. خب محبّت اهل بیت را در دنیاى اسلام غالباً انکار نمیکردند، [پس موضوع] چیز دیگرى است؛ وَ فِرقَةٌ وَرِعَت وَ وَقَفَت؛ توقّف(35) و تورّع،(36) دیگر مال محبّت نیست؛ این مال یک چیز دیگر است؛ این، همان حکومت است؛ یک فرقه هم تورّع کردند؛ بعد، فَخَرَجَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ رَجُلٌ فَدَخَلوا عَلىٰ اَبی عَبدِ اللّهِ علیه السّلام؛(37) [از هر فرقه یک نفر] میآیند خدمت حضرت و صحبتهایى میکنند؛ بعد، حضرت به یکى از آن متوقّفین که در مقابل حضرت قرار گرفته، میگویند تو که تورّع کردى و توقّف کردى، چرا تورّع نکردى در کنار فلان نهر که فلان کار خلاف را انجام دادى؟ که او آنوقت ناگهان متنبّه میشود و میفهمد که حضرت تعریض میکنند؛ این نشان میدهد که آن کسى که رفته خراسان، از پیش خود هم نرفته، خلاف رضاى امام هم نبوده، [بلکه] امام هم دنبال میکردند قضیّه را. این مال دوران امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) است که البتّه خیلى این دوران پُرشورتر است تا وقتیکه منصور میآید سرِ کار.وقتى منصور سر کار میآید، البتّه وضع سخت میشود. بههرحال، برخورد بین امام صادق و منصور خیلى تند است تا به شهادت امام صادق در سال 148منتهى میشود.
البتّه دنبالهى قضیّه و زندگى امام موسیبنجعفر، فوقالعاده زندگى شورانگیزى است که به نظر بنده، اوج این حرکاتِ مبارزه، مال زمان موسیبنجعفر است و ما متأسّفانه از زندگى موسیبنجعفر یک گزارش درستوحسابیاى در دست نداریم؛ گاهى گوشهوکنار یک چیزهایى از زندگى آن حضرت پیدا میشود که آدم را مبهوت میکند.مدّتى امام موسیبنجعفر پیدا نبودند، یعنى هارون دنبالشان میگشته و حضرت را پیدا نمیکرده؛ کسانى را میبرده، شکنجه میکرده، که شما بگویید موسیبنجعفر کجا است. این یک چیز بیسابقه است. ابنشهرآشوب در مناقب، یک روایتى دربارهى موسیبنجعفر نقل میکند که ما دربارهى هیچیک از ائمّه این را نداریم؛ موسیبنجعفر در یک مدّتى «دَخَلَ بَعضَ قُرَى الشَّامِ مُتَنَکِّراً هَارِبافَوَقَعَ فِی غَارٍ و فِیهِ رَاهِب»؛(38) بعد با آن راهب صحبت کردند و چیزهایی گفتند؛ اینها نشاندهندهى یک جرقّههایى است در زندگى موسیبنجعفر که آنوقت معناى آن زندانِ حبسِ ابدِ کذایى معلوم میشود، وَالّا هارون، اوّل که به خلافت رسید و به مدینه آمد، همانطور که شنیدید موسیبنجعفر را کاملاً نواخت و احترام کرد.
و آن داستان معروف را مأمون نقل میکند که ما رفتیم، و حضرت سوار درازگوشى بودند و آمدند و وارد منطقهاى که هارون نشسته بود شدند و میخواستند پیاده بشوند که هارون قسم داد که باید تا دَمِ بساطِ من، سواره بیایى، و ایشان سواره آمدند؛ بعد احترام کردند، چنین گفتند، چنان گفتند، بعد که داشتند میرفتند، به ماها گفتند رکابشان را بگیرید. البتّه جالب این است در همین روایت مأمون میگوید که پدرم هارون، به همه، پنج هزار دینار و ده هزار دینار جایزه میداد، [امّا] به موسیبنجعفر، دویست دینار جایزه داد، درحالیکه وقتى صحبت کرد و حال حضرت را پرسید، فرمودند بله، اولاد زیادى دارم، گرفتاریهاى زیادى دارم، وضع معیشت خوب نیست؛ که حالا به نظر بنده این صحبتهای موسیبنجعفر به هارون هم بسیار جالب است، یعنى این صحبتها براى ما خیلى آشنا است و کاملاً قابل فهم است که آدم چطور میشود که به مثل هارونى یکوقت اظهار کند که بله، وضع ما هم خوب نیست و زندگیمان هم نمیگذرد و مانند اینها؛ هیچ معنایش گدایى و تذلّل نیست؛ آدم اگر خودش [این کار را] کرده باشد، میداند که این چهجورى است؛ و خیلى از شماها میدانم که در دوران رژیم جبّار و دوران خفقان، تَقیَّتاً(39) از این کارها زیاد کردید و بههرحال کاملاً قابل فهم است.
بعد که این حرفها را میزند، که این ایجاب میکند که هارون بگوید خب بسیار خوب، پس مثلاً این پنجاه هزار دینار مال شما، فقط دویست دینار میدهد؛ میگوید بعد که پرسیدم از پدرم که چرا این کار را کردى، گفت که اگر این را بدهم ــ مضمونش این است، عبارتش را اینجا نوشتم، بخواهم بگردم وقتتان میگذرد ــ اگر بدهم، این شمشیربهدستهاى خراسان را بسیج خواهد کرد، دویست هزار مرد را به جان من خواهد انداخت؛ این، برداشت هارون است و هارون درست فهمیده بود. حالا بعضى خیال میکنند که از حضرت سعایت(40) میکردند؛ نه، حقیقت قضیّه این بود. آن زمانى که موسیبنجعفر با هارون مبارزه میکرد، واقعاً اگر پولى در آن دستگاه بود، خیلى کسان بودند که آماده بودند و حاضر بودند که در کنار موسیبنجعفر شمشیر بزنند، و نمونههایش را ما جاهاى دیگر در غیر ائمّه دیدیم [مانند] حسینبنعلىِ شهید فخ که قبل از هارون، زمان موسیالهادى بود و دیگران و دیگران؛ [لذا] خیلى روشن بود که کار آنها نشاندهندهى این است که اگر ائمّه قیام میکردند، چقدر میتوانستند مردم را دُور خودشان جمع کنند و هارون درست فهمیده بود این را. بنابراین دوران موسیبنجعفر، دوران اوج است که بعد هم به زندان منتهى میشود.
بعد که نوبت امام هشتم (علیه الصّلاة و السّلام) میرسد، باز دوران، دوران گسترش و رواج و وضعِ خوبِ ائمّه است و شیعه در همهجا گستردهاند و امکانات بسیار زیاد است که منتهى میشود به مسئلهى ولایتعهدى؛ البتّه در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیّه، یعنى پوشش، زندگى میکردند [هرچند که] تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند؛ آدم میتواند بفهمد؛ مثلاً فرض بفرمایید دعبل خزاعى که دربارهى امام هشتم در دوران ولایتعهدى آنجور حرف میزند، آناً از زیر سنگ که بیرون نیامده بود؛ آن جامعهاى که دعبل خزاعى میپرورد، یا ابراهیمبنعبّاسِ شاعر میپرورد ــ که جزو مدّاحان علىّبنموسیالرضا است ــ یا دیگران، یا دیگران، بایستى فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر در آن سابقه داشته باشد؛ و این آنجور نیست که آناً ببینیم که بله، در مدینه و در خراسان و در رى و در مناطق گوناگون، با ولایتعهدى علىّبنموسیالرضا جشن گرفتهاند، امّا قبلاً چنین چیزى سابقه ندارد. آنچه در دوران ولایتعهدى علىّبنموسیالرضا پیش آمد که حادثهى بسیار مهمّى است ــ و بنده سال گذشته در پیام البتّه به اشاره عرض کردم ــ نشاندهندهى این است که وضع علاقهى مردم و جوشش محبّتهاى مردم نسبت به اهلبیت در دوران امام رضا، خیلى بالا بوده؛ بههرحال، بعد هم که اختلاف امین و مأمون و جنگ و جدال بین خراسان و بغداد پنج سال طول کشید، همهى اینها موجب شد که علىّبنموسیالرضا بتوانند کار خوبى بکنند که اوجش رسید به مسئلهى ولایتعهدى، منتها متأسّفانه آنجا هم باز ــ همانطور که گفتیم ــ با آن حادثهى شهادت قطع شد، و یک دوران جدیدى شروع شد که به نظر بنده دوران محنت و غم اهلبیت از دوران امام جواد به بعد شروع میشود، بدتر از همهى اوقات دیگر.
خب، این یک ترسیم کلّى است. بنده البتّه بحثم را دو قسمت کرده بودم: یک قسمت ترسیم کلّى بود که تا اینجا تمام میشود، یک قسمت دیگر هم نمودارهایى از حرکات مبارزى در زندگى ائمّه که البتّه دیگر طبیعى است که براى آن، وقت نیست. البتّه بنده شاید جایز نباشد که بیش از این مزاحم برادران عزیز و دوستان ارجمند بشوم و وقت جلسه را بگیرم امّا آن چیزهایى که به نظر من آمد و یادداشت کردم و فرصت کردم در ظرف پریروز و دیروز چند ساعتى کار کنم و در یادداشتهاى قدیمیام پیدا بکنم، اینها است. البتّه عناوین مورد بحث، فقط اینها نیست و اگر کسى بخواهد کار کند، خیلى بیش از اینها عنوان هست امّا من حالا براى اینکه اگر دیگرانى بخواهند کار کنند این عناوین در اختیارشان باشد، اینها را عرض میکنم:
یکى از مسائل، ادّعاى امامت و دعوت به امامت است که این هرجا در زندگى ائمّه هست، نشانهى حرکت مبارزى است که این فصل مفصّلى است؛ آنوقت، روایات «الائمّة نور اللّه»(41) در کافى و روایت امام رضا در آن فرمایش مفصّل(42) و آن نامهى حضرت رضا ظاهراً به فضلبنسهل یا به دیگرى از آن بحثهاى بسیار مفصّل است. [پس] یکى مسئلهى امامت.
یکى برداشت خلفا از ادّعاها و کارهاى ائمّه است. شما میبینید که از زمان عبدالملک تا زمان متوکّل، همیشه یکجور برداشت از زندگى ائمّه بوده؛ خب، این را باید دنبالگیرى کرد و نمیشود سهلانگارى کرد؛ چرا اینها از زندگى ائمّه اینجور برداشت میکردند؟ مثلاً نسبت به موسیبنجعفر [گفته شد] «خلیفتان یجبى الیهما الخراج؟»،(43) یا مثلاً دربارهی امام علیّبنموسیٰ: هَذَا عَلِیٌّ ابنُهُ قَد قَعَدَ وَ ادَّعىٰ الاَمرَ لِنَفسِه؛(44) و یا دربارهى ائمّهى دیگر؛ این داعیهاى که خلفا و دوستان خلفا از زندگى ائمّه برداشت میکردند، قابل توجّه است و یکى از آن نقاط مهم هست که روایاتى را بنده اینجا ذکر کردهام.
اصرار خلفا بخصوص خلفاى بنیعبّاس، بر اینکه امامت را به خودشان نسبت بدهند ــ البتّه خلفاى بنیامیّه هم این اصرار را داشتند ــ و حسّاسیّت شیعه، که نگذارند. کثیّرِ شاعر که از شعراى بزرگ طراز اوّل آن دورهى اوّل است، یعنى در ردیف فرزدق و جریر و نصیب و مانند اینها، شیعه است، از شعراى بزرگ هم هست؛ ایشان وقتى خدمت امام باقر آمد، حضرت گفتند که «امتَدَحتَ عَبدَ المَلِک؟»، شنیدم مدح عبدالملک را کردى؟ کثیّر دستپاچه شد، گفت «یا بن رسول اللّه انّى مَا قُلتُ لَهُ یَا اِمَامَ الهُدَى»؛ من «امام الهدى» یا «خلیفة رسولاللّه» را به او نگفتم؛ بل قُلْتُ یَا أَسَدُ وَ الْأَسَدُ کَلْبٌ وَ یَا شَمْسُ وَ الشَّمْسُ جَمَادٌ وَ...»، و بنا کرد توجیه کردن؛ حضرت خندیدند؛ اشاره کردند به کُمیت،(45) آنوقت کمیت بلند شد آن قصیدهى هاشمیّه را خواند:
مَن لِقَلبٍ مُتَیَّمٍ مُستَهَامٍ
غَیرُ مَا صَبوَةٍ وَ لَا اَحلَام(46)
تا میرسد به اینجا که
ساسة لا کمن یرى رعیة النّا
س سواء و رعیة الانعام(47)
یعنى ائمّه نسبت به اینکه عبدالملک مدح بشود حسّاس بودند، امّا شاگردان ائمّه و دوستان، مثل کثیّر، حسّاسیّتشان روى امامالهدى بود، میگفتند ما که به او «امامالهدى» نگفتیم.
[البتّه] او هم میخواست «امام الهدى» بگویند؛ در زمان بنیعبّاس، این بیشتر بود. مروانبنابیحفصهى اموىِ خبیث از شعراى مدّاح و وابسته و مزدورِ هم بنیامیّه و هم بنیعبّاس بود و عجیب این بود که زمان بنیامیّه شاعر دربار بود، بعد که بنى عبّاس آمدند سر کار، باز شد شاعر دربار، چون شاعر بسیار بزرگى بود و با پول میخریدندش؛ این مدح بنیعبّاس را که میگفت، اکتفا به این نمیکرد که از کرمشان و خصالشان بگوید، [بلکه] آنها را نسبت میداد به پیغمبر؛ یکى از شعرهاى او این است:
اَنّىٰ یَکون و لیس ذاکَ بِکَائنٍ
لِبَنِی البناتِ وراثةُ الاعمام(48)
میگوید چطور چنین چیزى میشود که دخترزادگان، ارث عمو را ببرند؟ خب عموى پیغمبر، عبّاس، ارث دارد، و چرا دخترزادهها که اولاد فاطمه هستند، میخواهند ارث او را ببرند؟ ببینید! دعوا سر خلافت است؛ یک جنگ حقیقى فرهنگى است، جنگ سیاسى است. در مقابلش فوراً شاعر طائىِ شیعىِ معروف ــ ظاهراً جعفربنعفّان طائى ــ جواب میدهد میگوید:
لِمَ لا یکون وَ انّ ذاک لکائن
لبنِی البناتِ وِراثةُ الاَعمام
للبنتِ نِصفٌ کاملٌ مِن مالِه
و العمُّ مَتروکٌ بِغیر سهام(49)
جواب میدهد، میگوید خب دختر نصف مال پدر را میبرد، عمو از مال آن انسانى که دختر دارد، چه میبرد؟ پس شما ارثى ندارید که او را طلب میکنید؛ ببینید! بین شعرا دعواى فرهنگى است، دعواى سیاسى است؛ این حسّاسیّت روى داعیههاى ائمّه است که این هم قابل توجّه است.
تأیید و حمایت از حرکات خونین، یکى از بحثهاى زندگى ائمّه است که حاکى از همین جهتگیرى مبارزه است، [مانند] اظهارات امام صادق دربارهى مُعلّیبنخُنَیس، وقتى کشته میشد: لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن دَاوُدَ بنِ عَلی»؛(50) یا اظهارات در باب زید و در باب حسینبنعلىِ شهید فخ. من روایت عجیبى را در نورالثّقلین دیدم که کسى نقل میکند از علیبنعُقبه یا عَقَبه «عَن اَبیهِ قالَ دَخَلتُ اَنَا وَ المُعَلّىٰ عَلىٰ اَبی عَبدِ اللّهِ علیه السّلام»، [بر امام صادق (علیه السّلام)] وارد شدیم؛ حضرت بیمقدّمه شروع کردند و این را گفتند: اِبشِروا! اَنتُم عَلىٰ اِحدَى الحُسنَیَینِ شَفَی اللّهُ صُدورَکُم وَ اَذهَبَ غَیظَ قُلوبِکُم وَ اَنالَکُم مِن عَدوِّکُم وَ هُوَ قَولُ اللّهِ «وَ یَشفِ صُدورَ قَومٍ مُؤمِنین»(51) و اِن مَضَیتُم قَبلَ اَن یَرَوا ذٰلِکَ مَضَیتُم عَلىٰ دینِ اللّهِ الَّذی رَضِیَهُ لِنَبیِّهِ وَ لِعَلى».(52) نمیگوید که قضیّه چه بوده امّا شما ببینید قضیّه چه میتوانسته باشد؛ معلّیبنخنیس که بعد هم کشته میشود، معلّیبنخنیس که «و کان بابه معلّى بن خنیس»،(53) باب امام صادق است ــ که خود این باب هم یک باب واسعى است که بابهاى ائمّه چه کسانی بودند و غالباً هم کشته شدند: یحییبنامّطویل به شهادت رسید، معلّیبنخنیس همینطور ــ معلّیبنخنیس با یک نفر دیگر، بر امام صادق وارد میشوند؛ امام صادق بیمقدّمه میگویند که الحمدللّه خدا غیظ قلوب شما را فرو نشاند، خشم شما را فرو نشاند، شما را بر دشمنتان پیروز کرد، بر یکى از احدیالحسینین وارد شدید؛ اگر چنانچه این هم نمیشد و رفته بودید، باز بر دین خدا رفته بودید؛ پیدا است که یک حرکت حاد کرده بودند و آمده بودند و حضرت خداقوّتى به آنها میداده؛ و همینطور روایات دیگرى در باب تأیید حرکات خونین هست.
یک بحث دیگر در زندگى ائمّه، زندانها و تبعیدها و تعقیبها است که به نظر بنده یک فصلى است که باید دنبال بشود که این هم مفصّلاً مطالبى دارد که حالا حتّى یک دانهاش را هم فرصت نمیشود بخوانم.
یکى، زبان تندوتیز ائمّه در مقابل خلفا است که اگر اینها آدمهاى محافظهکارى بودند، باید مثل دیگر علما و زهّاد و مانند اینها، زبان نرم به خودشان میگرفتند؛ حتّى آن زهّادى که مورد ارادت خلفا بودند. میدانید زهّاد زیادى بودند که خلفا به اینها علاقهمند بودند؛ اینها نصیحت میکردند و هارون را مثلاً به گریه هم میآوردند، امّا مواظب بودند که به او جبّار و طاغى و شیطان نگویند، امّا ائمّه میگفتند.
یک بحث، تندیهاى خلفا به ائمّه است؛ مثل همان رفتاری که در مورد منصور چند موردش را عرض کردم، و [تندیهایی که] هارون نسبت به موسیبنجعفر دارد، و از این قبیل.
یک مسئله از آن عناوینى که باید تعقیب بشود، داعیههایى است که حاکى از استراتژى امامت است. انسان گاهى یک داعیههایى در زندگى ائمّه میبیند که اینها عادى نیست، حاکی از استراتژى خاصّى است که آن همین استراتژى امامت است؛ مثلاً چند نمونهاش را در همین صحبتهایى که میکردیم، در مورد امام باقر عرض کردم. یکى آن مسئلهى فدک است که هارون یکوقتى براى اینکه قال قضیّهى بنیهاشم و ادّعاهایشان را بکَند، به موسیبنجعفر گفت که «حدّ فَدَکاً حَتّى اَرُدَّها اِلَیک»،(54) محدودش کن، مشخّصش کن تا فدک را به تو برگردانم؛ حضرت اوّل امتناع میکنند، بعد میگویند: « لَا آخُذُها اِلّا بِحُدُودِها»، حدود اصلیاش را اگر بدهى میگیرم؛ بعد او میگوید که بسیار خب، حدودش را مشخّص کن؛ آنوقت خیلى جالب است، حضرت حدود برایش معیّن میکنند؛ حدودش این است: اَمّا الحَدُّ الاَوَّلُ فَعَدَن؛ یک حدّ فدک، عدن است؛ حالا اینها نشستهاند در مدینه یا در بغداد و دارند با هم صحبت میکنند؛ یکیاش عدن، منتهاالیه جزیرةالعرب؛ فَتَغَیَّرَ وَجهُ الرَّشِید؛[هارون] رنگش متغیّر شد؛ وَ قالَ اِیها، قالَ وَ الحَدُّ الثّانی سَمَرقَندُ؛ حدّ دوّمِ فدک، سمرقند است؛ فَاربَدّ وَجهُه؛ رنگش تیره شد؛ وَ الحَدُّ الثّالِثُ اِفرِیقِیَّة؛ حدّ سوّم، تونس است؛ فَاسوَدَّ وَجهُه؛ صورت هارون الرّشید سیاه شد؛ وَ قالَ هِیه؛ عجب! چه حرفى! قالَ وَ الرّابِعُ سیفُ البَحرِ مِمّا یَلی الجُزُرَ وَ اَرمِینِیَة؛حاشیهى دریاها و آن جزیرهها و مثلاً ارمینیه؛ حالا ارمنستان [است] یا هر جا؛ مثلاً آن منتهاالیهِ دریاى مدیترانه و آنجاها؛ قالَ الرَّشِیدُ فَلَم یَبقَ لَنا شَیء؛ پس براى ما چه ماند؟ فَتَحَوَّل اِلىٰ مَجلِسی؛ بلند شو بیا سر جاى من بنشین؛ قالَ مُوسىٰ علیه السّلام قَد اَعلَمتُکَ اَنَّنی اِن حَدَدتُها لَم تَرُدَّها؛ گفتم که اگر محدودش بکنم، تو آن را برنمیگردانى؛ فَعِندَ ذٰلِکَ عَزَمَ عَلىٰ قَتلِه؛(55) اینجا که شد، عازم شد که موسیبنجعفر را بکُشد؛ این داعیهى موسیبنجعفر و از این قبیل داعیهها در زندگى موسیبنجعفر، امام صادق و امام هشتم وجود دارد که آن هم یک بحث قابل توجّه است.
یک بحث دیگرى که قابل توجّه است، برداشت اصحاب ائمّه است، از حرکت ائمّه. اصحاب ائمّه خب از ما که به امام نزدیکتر بودند؛ آنها دربارهى ائمّه چه خیال میکردند؟ آیا شما در روایات ائمّه برنخوردید به اینکه اصحاب ائمّه، از ائمّه انتظار خروج داشتند؟ خب بیخودى انتظار خروج داشتند؟ آن کسى که بلند میشود میآید میگوید یابن رسولاللّه! چرا قیام نمیکنى درحالیکه پانصد هزار مرد در خراسان، منتظر اشارهى تو هستند، و حضرت دائم با او چانه میزنند تا میرسد بالاخره به تعداد کمترى، او چرا میگوید قیام کنید؟ یا آن افراد متعدّدى که به امام صادق دائم مراجعه میکردند، [البتّه] غیر از جاسوسهاى بنیعبّاس؛ آنها را نمیگویم؛ آن کسانى که جاسوس بودند، از جواب امام معلوم میشود اینها جاسوسند امّا آن کسانى که واقعاً جاسوس نبودند و از جواب امام میشود فهمید که جاسوس نبودند، آنها چرا مراجعه میکردند؟
این روایت خیلى جالبى است؛ زراره که یکى از بزرگترین اصحاب امام صادق است، میآید خدمت امام صادق و میگوید یا بن رسولاللّه! یک فردى است از اصحاب ما در کوفه، او به یک نفر از دشمنان ما مدیون است و چون نتوانسته قرض را بدهد فرار کرده؛ شما بفرمایید اگر این قضیّه، همین یکى دو ساله انجام خواهد گرفت، ما بگوییم این فردْ فرارى بماند تا انشاءاللّه حکومت حق بیاید و مسئله خودش بهخودیخود حل بشود؛ [امّا] اگر نه، زمان بیشترى طول میکشد، این بیچاره نمیتواند خیلى فرارى بماند، ما جمع بشویم و پولش را جمع کنیم و بدهیم.(56) حضرت جواب صریح نمیدهند که نمیشود؛ حالا زراره خب چرا بایستى اینجور خیال کند که همین یکى دو ساله قرار است یک کارى انجام بگیرد؟ یعنى زراره آدم سادهدلى بود و با مسائل ائمّه آشنا نبود؟ زراره هنگامى که امام باقر وفات میکردند، به یکى از اصحاب امام صادق(57) میگوید: لَا تَرى عَلىٰ اَعوَادِهَا غَیرَ جَعفَر؛(58) روى منبرهاى خلافت، غیر از جعفر کسى دیگر را نخواهى دید؛ بعد میگوید وقتیکه حضرت صادق رحلت کردند، من پرسیدم که چه شد، چطور شد؟ گفت «بله، این استنباط خود من بود که گفتم، یعنى امام نفرموده بود»(59) تا حرف امام دروغ درنیاید. خب چرا زراره چنین اشتباهى را ممکن است بکند؟ این واقعاً اشتباه است؟ یا نه، برداشت [اصحاب] از ادّعاهاى ائمّه و از آیندهى دنیاى اسلام در مورد ائمّه، یک چیز قابل توجّه است؛ ما که به نزدیکى آنها نیستیم؛ همهی آنها منتظر بودند. و بدانید که اصحاب ائمّه، همه یا اکثر، منتظر بودند که خروج بشود و قیام بشود و حکومت حق بزودى تشکیل بشود، که داستانهاى مفصّلى در این باب هست. برداشت اصحاب ائمّه از حرکات آنان، که همان انتظار خلافت است، این هم یک فصل است که قابل بررسى است.
یک فصل دیگر این است که آیا علّت اینکه ائمّه مورد بغض خلفا بودند، حسد خلفا بود؟ این یک سؤالى است. یک عدّهاى خیال میکنند که ائمّه چون محسود خلفا بودند، از این جهت بود که اینها را میکشتند؛ بنده این را قبول ندارم. قبول دارم که ائمّه محسود بودند؛ [در مورد] آن آیهى شریفهى «اَم یَحسُدونَ النّاسَ عَلی ما ءاتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِه»،(60) حضرت میفرماید که «نَحنُ المَحسودون»؛(61) ائمّه محسودند امّا حسد کِى ممکن است منشأ یکچنین آثارى بشود؟ حسد بر علمشان بود؟ حسد بر تقوایشان بود؟ خب، عالم و متّقى خیلى بودند؛ در همان زمان ائمّه، کسانى از علما معروف به علم و ورع و تقوا و زهد بودند و خلفا هم میرفتند سراغ اینها و گریه میکردند. منصور گفت که
کلّکم یمشى روید
کلّکم یطلب صید
غیر عمرو بن عبید(62)
عمروبنعبید را دیگر استثنا کرد؛ البتّه بنده در زندگى عمروبنعبید دیدم نخیر، ایشان هم جزو همان مستثنیمنه است، «یطلب صید» و مانند اینها است.حالا از این قبیل زیاد بودند. آن کسانى که علمشان زیاد بود، تقوایشان هم زیاد بود، وجههىِ در مردم هم داشتند مثل ابویوسف قاضى، مثل ابوحنیفه، مثل حسن بصرى، مثل سفیان ثورى و از این قبیل رجالِ معروف به علم و تقوا و ورع که محبوب هم بودند، علم هم داشتند، تقوا هم داشتند امّا مدّعى خلیفه نبودند، خلیفه هیچ کار به کار اینها نداشت؛ حسد نسبت به اینها وجود نداشت؛ حسد مال آن کسى است که ادّعایى دارد؛ [نسبت به] آن که ادّعایى ندارد چه حسدى [هست]؟ و آن ادّعا چیست؟ بنابراین حسد کافى نیست. این هم یک بحث است که بد نیست مورد توجّه قرار بگیرد.
یکى دیگر از عناوین، آن اصحاب ائمّه که تندى کردند، [است]. بین صحابهى ائمّه کسانى هستند مثل یحییبنامّطویل که اینها حرکات تندى داشتند و آشکارا بدگویى میکردند. یحییبنامّ طویل میرفت در مسجد مدینه، رو میکرد به مردم و میگفت: اِنّا بُرَاؤُا مِنکُم وَ مِمّا تَعبُدونَ مِن دونِ اللهِ کَفَرنا بِکُم وَ بَدا بَینَنا وَ بَینَکُمُ العَداوَةُ وَ البَغضاّْء؛(63) حرف ابراهیم به کفّار را یحییبنامّطویل به مسلمانهاى آن زمان میگفت؛ یا میآمد در کناسهى کوفه، به شیعیان خطاب میکرد و حرفهایى میزد. معلّیبنخنیس وقتى ایّام عید، مردم براى نماز به صحرا میرفتند، با لباس ژولیده و سر و روى ژولیده میآمد در بیابان، بعد اشک میریخت، فریاد میکشید و میگفت: اللّهمّ انّ هذا مقام اولیائک؛(64) این جایگاهی که اینها غصب کردند، جاى اولیای تو است؛ فریاد میکشید و علناً میگفت. این هم قابل تحقیق و بررسى است که اینها چرا [این کار را میکردند]. حالا ما میبینیم متأسّفانه آنچنان بمباردمان تبلیغاتى کردهاند معلّیبنخنیس را، این یار دیرین امام صادق و شهید بین یدى ولىّ اللّه را که حضرت بهخاطر او با داودبنعلى قطع [رابطه] کردند و لعن کردند داودبنعلى را، و داودبنعلى بهخاطر قتل معلّى کشته شد و حضرت فرمودند: معلّی لا یَنالُ دَرَجَتَهُ اِلّا بِما یَنالُ مِن داوُدَ بنِ عَلی»؛(65) حالا آمدند این آدم را بهعنوان اینکه راوى درستوحسابیاى نیست، متّهم کردهاند و بنده دست همان خباثت بنیعبّاس را در اینگونه کارها میبینم که چهرههاى برجستهى تشیّع را اینجور از دُور خارج کنند؛ این هم یک موضوع است که قابل بحث است.
و بالاخره مسئلهى تقیّه که آنوقت تقیّه در این چهارچوب معنا میدهد؛ تقیّه یعنى همین که امام سجّاد و امام باقر و امام صادق و بقیّهى ائمّه، این کارهایى را که گفتم بکنند و نگذارند این پوشش و حفاظ از روى کارها برداشته بشود و اگر کسى هم تندى میکند، به او بگویند تندى نکن. در آن روایت، حضرت میفرماید: که لَیسَ مِنِ احتِمالِ اَمرِنا التَّصدِیقُ لَه؛ اینجور نیست که کسى که حامل امر ما است و ولایت ما را قبول دارد، فقط همین که ما را تصدیق بکند، کافى باشد؛ نه، بلکه «مِنِ احتِمَالِ اَمرِنا سِترُهُ وَ صِیانَتُه»؛(66) امر ما را باید مکتوم بدارید، نباید به کسى بگویید. بعد حضرت میگویند «هٰذا اَبوحَنیفَةَ لَهُ اَصحابٌ وَ هٰذا الحَسَنُ البَصریُّ لَهُ اَصحاب»؛(67) کسى به کار اینها، کارى ندارد؛ من هم خب فرزند پیغمبر هستم، زیر پوشش قرآن و حدیث و معارف میتوانستم اصحابى داشته باشم و کسى به کار من کار نداشته باشد؛ شماها میروید به اینجا و آنجا و میگویید و کتمان اسرار مرا نمیکنید و اینقدر براى ما مشکل درست میکنید؛ این فرمایش امام صادق است، که این هم یک بحث دیگر است، و بحث تقیّه هم بحث مفصّلى است.
بههرحال، این مسئلهی مبارزه و جهتگیرى سیاسى، یکى از آن موضوعات بسیار بسیار مهمّ زندگى ائمّه است، و آنچه بنده عرض کردم، یک صدم آن چیزى است که در این زمینهها میتوان گفت.
و امیدوارم که خداى متعال توفیق بدهد تا برادرانى که علاقهى به این کار دارند، دنبال این مسئله را بگیرند. بنده [در این زمینه] کارهای زیادى کردم؛ متأسّفانه امروز فرصت نمیکنم آن کارها را جمعبندى کنم و مجالش را ندارم و اى کاش که صاحبهمّتهایى پیدا بشوند و این کار را دنبال کنند، ادامه بدهند و زندگى سیاسى ائمّه (علیهم السّلام) جمعبندیشده به دست مردم برسد، و ما بتوانیم [این] زندگى را بهعنوان درس و الگو در اختیار داشته باشیم، نهفقط بهعنوان یک خاطرهى جاودانه.
والسّلامعلیکمورحمةاللّهوبرکاته
1) در ابتدای این مراسم حجّتالاسلام عبّاس واعظ طبسی (تولیت آستان قدس رضوی) مطالبی بیان کردند.
2) دشمنان
3) خاموش کردن کسی با دلیل و برهان
4) السرائر الحاوی لتحریر الفتاوی، ج3، ص 569
5) سورهی انبیا، آیهی 111؛ «و نمیدانم، شاید آن برای شما آزمایشی و تا چند گاهی [وسیلهی] برخورداری باشد.»
6) کافى، ج 4، ص 466(با اندکی تفاوت)
7) با زیرکی پی بردن به امور و مسائل
8) بحارالانوار، ج 99، ص 17 (زیارت امام کاظم علیه السّلام)
9) مسوّدة یا سیاهجامگان، عنوان یاران ابومسلم خراسانی است که در خراسان به ریاست او علیه بنیامیّه قیام کردند و پس از برتری بر خراسان، به عراق آمدند و با شکست مروانبن محمّد،خلافت امویان را ساقط کردند.
10) مناقب آل ابیطالب، ج 3، ص 300
11) بحارالانوار، ج 45، ص 115
12) الکامل فی التّاریخ (ابن اثیر)، ج4، ص 536
13) الاغانی، ج3، ص 170
14) ابوالفرج اصفهانی
15) آوازخوان، نوازنده
16) یاوهسرا، بدزبان
17) تحفالعقول، ص 274
18) بحارالانوار، ج 46، ص 142
19) بحارالانوار، ج 46، ص 143
20) الاختصاص، ص 64
21) بیابان خشک و خالى
22) تحف العقول، ص 272 (با اندکی تفاوت)
23) تحفالعقول، ص 391
24) کافی، ج6، ص 256
25) مناقب آل ابیطالب (علیه السّلام)، ج 4، ص 198
26) مناقب آل ابیطالب (علیه السّلام)، ج 4، ص 182
27) شهرت، آوازه
28) ینابیع المودّة، ج3، ص165؛ «مأمون از پدرش هارون نقل میکند که دربارهی امام کاظم (علیه السّلام) گفت: این شخص، امام مردم و حجّت خدا بر خلق و جانشین او بر بندگانش است و من رهبر ظاهری مردم در غلبه و قهر هستم و او از من و از همهی مردم به جانشینی پیامبر خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) اولیٰ است؛ ولی قسم به خدا اگر در این امر [حکومت] با من به نزاع برخیزد سرش را جدا خواهم کرد زیرا که حکومت، عقیم است.»
29) بحارالانوار، ج 46، ص 361
30) قیام کردن
31) کافى، ج 1، ص 368
32) معظّمٌله: «یک عبارتی است که من البتّه درست نتوانستم بخوانم؛ دو های هَوَّز [آمده]: «هاهى» یا «هاهِ» یا «هِه»؛ یکچنین چیزى.»
33) کافى، ج 4، ص 466
34) نزدیک شدن موعد مقرّر
35) مردّد بودن و بازایستادن از کار
36) احتیاط ورزیدن
37) بصائرالدّرجات، ج 1، ص 244
38) مناقب آل ابی طالب (علیه السّلام)، ج 4، ص 311؛ «... وارد بعضی روستاهای شام شد درحالیکه از حکومت وقت گریزان بود؛ به غاری رسید که در آن راهبی بود...»
39) از باب تقیّه
40) بدگویى
41) کافی، ج1، ص، 194
42) کافی، ج1،ص 198
43) بحارالانوار، ج 48، ص 125 (با اندکی تفاوت)
44) مناقب آل ابی طالب (علیهم السّلام)، ج4، ص369
45) کمیت بن زید اسدی
46) الدّرجات الرّفیعه فی طبقات الشّیعه، ص569
47) همان
48) عیون اخبارالرّضا، ج 2، ص 176
49) الاغانی، ج 10، ص 308
50) بحارالانوار، ج 47، ص 109
51) سورهی توبه، بخشی از آیهی 14؛ «… و دلهاى گروه مؤمنان را خنک گرداند.»
52) نورالثّقلین، ج 2، ص 190
53) مناقب آل ابی طالب (علیه السّلام)،ج4، ص280
54) بحارالانوار، ج29، ص 200(با اندکی تفاوت)
55) مناقب آلابی طالب (علیه السّلام)، ج4، ص321
56) رجال کشّی (اختیار معرفة الرّجال)، ص157
57) هشام بن سالم
58) رجال کشّى (اختیار معرفة الرّجال)، ص 156
59) رجال کشّى (اختیار معرفة الرّجال)، ص 157
60) سورهى نساء، بخشى از آیهى 54؛ «بلکه به مردم، براى آنچه خدا از فضل خویش به آنان عطا کرده رشک میورزند ...»
61) کافى، ج 1، ص 186
62) مروجالذّهب، ج 3، ص 303
63) سورهى ممتحنه، بخشى از آیهى 4؛ «... ما از شما و از آنچه به جاى خدا مىپرستید بیزاریم، به شما کفر مىورزیم و میان ما و شما دشمنى و کینه همیشگى پدیدار شده تا وقتى که فقط به خدا ایمان آورید ...»
64) رجال کشّی ( اختیار معرفة الرّجال)، ص382 (با اندکی تفاوت)
65) بحارالانوار، ج47، ص 109 (با اندکی تفاوت)
66) کافی، ج2، ص 222
67) کافی، ج2، ص 223