اریک فروم ، روانکاو و جامعه شناس و نویسنده آلمانی است که در سال 1980 میلادی درگذشت. کتاب «هنر عشق ورزیدن» اریک فروم یکی از آثار معروف این نویسنده و روانکاو شهیر است. اریک فروم راست می گوید که برای عشق و عاشقی، باید آموخت. باید یاد گرفت. عشق، مهارت می خواهد. رابطه جنسی، مهارت می خواهد. عین سرمایه گذاری در بورس، عین ماهی گیری، عین نقاشی و موسیقی. همه چیز، مهارت می خواهد و مهارت ،آموختنی است و ارث پدری نیست که به کسی به ارث برسد.
آیا عشق یک هنر است؟ اگر هنر باشد، آیا به دانش و کوشش نیاز دارد؟ آیا عشق، احساس مطبوع است که درک آن بستگی به بخت آدمی دارد، یعنی چیزی است که اگر بخت یاری کند، آدمی به آن گرفتار می شود؟
این به آن معنی نیست که مردم، عشق را مهم نمی انگارند. مردم تشنه عشق هستند. فیلم هایی که مردم درباره داستان های عاشقانه شاد یا غم انگیز می بینند، بسیار است. مردم به صدها آواز مبتذل عاشقانه گوش می دهند . با وجود این، به ندرت کسی این اندیشه را به دل راه می دهد که در عشق، نیاز به آموختن نکته ها و چیزها دارد.
مشکل بسیاری از مردم در وهله اول این است که دوستشان بدارند، نه این که خود «دوست بدارند» یا استعداد مهر ورزیدن را داشته باشند. بعضی ها سعی می کنند تا به اقتضای موقعیت اجتماعی خود، مردمانی موفق صاحب قدرت و ثروت باشند و این در مورد مردان بیشتر صادق است. زنان بیش تر می کوشند تا با پرورش تن، جامه برازنده وغیره آراسته و جالب بنمایند.
هر دو گروه سعی می کنند با رفتاری خوشایند و سخنانی دل انگیز و با فروتنی و یاری به دیگران و خودداری از رنجاندن آن ها، خود را در دل مردم جای دهند. آن چه اغلب مردم در فرهنگ امروز ما، از محبوب بودن می فهمند، اساسا معجونی است از مردم پسند بودن و جاذبه جنسی.
علت این که می گویند که در عالم عشق، هیچ نکته آموختنی وجود ندارد این است که مردم گمان می کنند که مشکل عشق، مشکل معشوق است نه مشکل استعداد. مردم، دوست داشتن را ساده می پندارند و بر آنند که مساله، تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب یا محبوب دیگران بودن است. که به آسانی میسر نیست.
2 کتاب از اریک فروم
اریک فروم می گوید که در دهه بیست قرن بیستم میلادی، دختری که سیگار می کشید و مشروب الکی می نوشید و خشونت و جاذبه جنسی داشت، در نظر مردان، جالب بود. امروز، اقتضای روز ، علاقه به زندگی خانوادگی و حجب و حیا شده است. در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، مردم بایستی پرخاشگر و جاه طلب باشند. در حالی که امروز باید اجتماعی و صبور بود تا کالای جالبی به نمایش بگذاریم.
به هر صورت، احساس عاشق شدن معمولا با توجه به این حقیقت به وجود می آید که چه کالای انسانی در دست داریم و چگونه می توان آن را با دیگران مبادله کنیم. من می خواهم معامله کنم. متاع، باید از دیدگاه ارزش های اجتماعی، مطلوب باشد. انسان ها گاها در روابط عاشقانه خود نیز، همان روال داد و ستد رایج در بازار کالا و کار را به کار می گیرند.
اشتباه دیگری که در موضوع عشق، اکثر مردم به آن مبتلا می شوند، این گمان است که فکر می کنند که عشق، نیازی به آموختن و آموزش ندارد. این حس از این جا سرچشمه می گیرد که احساس اولیه عاشق شدن را با حالت دائمی عاشق بودن یا بهتر بگوییم ، در عشق ماندن، اشتباه می کنیم. اگر دو نفر که همواره نسبت به هم، بیگانه بوده اند ، چنان که همه ما هستیم، مانع را از میان خود بردارند و احساس نزدیکی و یگانگی کنند، این لحظه یگانگی، یکی از شادی بخش ترین و هیجان انگیز ترین تجارب زندگی شان خواهد شد.
این تصور که هیچ چیز، آسان تر از عشق ورزیدن نیست، گر چه هر روز شواهد بی شماری، خلاف آن را ثابت می کند، هم چنان بین مردم رایج است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمی وجود ندارد که مانند عشق، با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و به این سان، همواره به شکست می انجامد. اگر این وضع در کارهای دیگر پیش می آمد، مردم مشتاقانه به دنبال دلایل شکست می رفتند و راه ترمیم را پیدا می کردند.
از آنجا که رفتن از راه دوم در مورد عشق غیر ممکن است، پس برای غلبه بر شکست، تنها یک راه باقی می ماند و آن، مطالعه دقیق علت شکست و دریافتن معنی واقعی عشق است.
اولین قدم آن است که بدانیم، عشق یک هنر است. همان طور که زیستن یک هنر است. همان طور که شاد زیستن یک هنر است. همان طور که شفاف اندیشیدن یک هنر است. اگر ما بخواهیم یاد بگیریم که چگونه می توان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر، مثل موسیقی و نقاشی به آن نیاز داریم.
مراحل آموختن یک هنر چیست؟
آموختن هنر، 2 مرحله دارد. اولی تسلط به جنبه نظری و دوم تسلط بر جنبه عملی. اگر بخواهید هنر پزشکی را بیاموزید، باید بدن انسان و بیماری های گوناگون را بشناسید. اگر همه معلومات نظری را بیاموزیم، باز شایستگی پزشکی را نداریم. تنها پس از تجربه زیاد ممکن است در این کار مسلط شویم. یعنی وقتی که نتیجه معلومات نظری من با آنچه از راه تجربه حاصل شده، با هم یکی شود .
آیا می توان تصور کرد که فقط چیزهایی که ما را به پول و مقام می رسانند، ارزش آموختن دارند وعشق که فقط برای روح مفید است و به مفهوم امروزی، سودی عاید ما نمی کند، فقط یک امر تفنیی است که ما حق نداریم نیروی چندانی به آن تخصیص دهیم؟
نظریه عشق
هر نظریه ای درباره عشق، باید با نظریه انسان، یا نظریه هستی بشر آغاز شود. وقتی که ما ، عشق یا به سخت بهنر، چیزی نظیر عشق را در حیوانات مشاهده می کنیم، به خوبی می بینیم که دلبستگی آن ها جزیی از سلسله غرایز آن هاست. اکنون در انسان، فقط ته مانده ای از این سازمان غریزی را می توان جست و جو کرد.
آنچه لازمه هستی انسان است، بیرون آمدن از دنیای حیوانی و سرپیچی از هر گونه انطباق غریزی است. انسان می تواند صرفا از طریق تکامل قوه عاقله خود، با دست یافتن به هماهنگی جدید، یعنی نوعی هماهنگی انسانی، به جای هماهنگی از دست رفته دوران پیش از انسان، که دیگر بازگشت پذیر نیست، پیش برود.
پس، عمیق ترین احتیاج بشر، نیاز است به غلبه بر جدایی و رهایی از این زندان تنهایی. شکست مطلق در رسیدن به این غایت، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند. زیرا غلبه بر هراس، ناشی از جدایی مطلق، تنها توسط آن چنان کناره گیری قاطعی از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند.
اگر حصول اتحاد بین دو شخص را عشق بنامیم، عشق، فعال بودن است نه فعل پذیری. پایداری است، نه اسارت. به طور کلی، خصیصه فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول، نثار کردن است نه گرفتن.نثار کردن چیست؟
ممکن است سوال ساده ای به نظر برسد. ولی پر از ابهام است. معمول ترین اشتباه مردم این است که نثار کردن را ترک چیزها، محروم شدن، قربانی گشتن یکی می دانند. کسانی که هنوز منش های آن ها به اندازه کافی رشد نیافته و از مرحله گرفتن سود بردن و اندوختن فراتر نرفته است، از کلمه نثار کردن درکی همانند مفهوم فوق دارند.
عشق مادر به فرزند، بهترین شکل عاشقی در جهان است
نثار کردن، بهترین و برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود و توانایی خود را تجربه میکنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرت درونی، که به این وسیله به حد اعلای خود می رسد. مرا غرق در شادی می کند.
ابتدایی ترین مثل آن در مسایل جنسی به چشم می خورد. نقطه اوج کشش جنسی مرد، همان عمل نثار کردن است. مرد، هستی خود یعنی عضو جنسی خود را به زن می دهد. در لحظه اوج لذت جنسی نیز، نطفه خود را به او می دهد. اگر مرد توانا باشد، چاره ای جز نثار کردن ندارد. اگر نتواند نثار کند، ناتوان است. برای زن نیز، جریان غیر از این نیست. گر چه پیچیده تر است. زن از وجود خودش به طفلی که در شکم دارد، زندگی می دهد. به کودک خود شیر می دهد و گرمای بدنش را به او نثار می کند.
در دنیای مادیات، نثار کردن یعنی غنی بودن. آن که می دهد، غنی است نه آن که بسیار دارد. آن که توانایی بخشیدن از خودش را دارد، بی نیاز است. او خود را منزله انسانی، احساس می کند که قادر است از هستی خودش به دیگران ببخشد. فقط کسی نمی تواند از بخشیدن اشیای مادی لذت ببرد که قادر نباشد از حداقل ضروریات زندگی پا را فرا تر بگذارد.
این که عشق به دلسوزی نیاز دارد، به وضوح، در مادر به فرزند دیده می شود. اگر مادر به فرزندش توجه نکند، هرگز نمی توان صمیمیت عشق را قبول کرد. عشق او زمانی ما را تحت تاثیر قرار می دهد که ببینیم که برای کودکش، دلسوزی می کند. عشق عبارت است که رغبت جدی به زندگی و پرورش آن چه به آن نیاز داریم.
هرجا رغبت ، جدی نبود، عشق هم وجود ندارد. آدمی، چیزی را دوست دارد که برای آن رنج برده باشد، رنج، چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد.
احساس مسئولیت کردن، یعنی توانایی و امادگی برای پاسخ دادن. دلسوزی وتوجه، جنبه دیگری از عشق را در بر دارد و آن احساس مسئولیت است. امروز، احساس مسئولیت با اجرای وظیفه یعنی چیزی که از خارج به ما تحمیل شده است، اشتباه گرفته می شود. احساس مسئولیت ، امری ارادی است، پاسخ آدمی است به احتیاجات یک انسان دیگر. خواه بیان شده باشد خواه نباشد.
احترام در عاشقی
اریک فروم می گوید که اگر در عشق، احترام نباشد، احساس مسئولیت به آسانی به سلطه جویی و میل به تملک دیگری سقوط می کند. منظور از احترام، ترس نیست. بلکه توانایی درک طرف، آن چنان که وی هست و آگاهی از فردیت بی همتای اوست. اما رعایت احترام دیگری، بدون شناختن او ممکن نیست. اگر دلسوزی و احساس مسئولیت را دانش رهنمون نباشد هر دوی آن ها کورد می شوند. دانشی که زاده عشق است، سطحی نیست. دیدن دیگران، آن طور که هستند نه آن طور که من می خواهم. .. .
اریک فروم در تعریف عشق می گوید که نفوذ فعالانه در شخص دیگر که ضمن آن، شوق به دانش در نتیجه وصل، آرام می شود. عشق نابالغ می گوید که من تو را دوست دارم، برای این که به تو نیازمندم. عشق رشد یافته می گوید که «من به تو نیازمندم، چون دوستت دارم».