این هفته هم مثل هفته پیش یکی از داستان های کوتاه نویسنده آرژانتینی فرناندو سورنتینو تحت عنوان حکایت آموزنده را برای شما آماده کرده ام.

روزی درب یکی از عمارت های مجلل را زد. پیشخدمت در را باز کرد و گفت: بله آقا؟ چیزی می خواهید؟
گدا گفت: فقط کمی خیرات، به خاطر خدا.
باید به خانوم خونه بگم.
پیشخدمت موضوع را به خانوم خونه که خیلی خسیس و تنگ نظر بود گفت و او پاسخ داد: جرمیا به او یک تکه نان بده. فقط یک تکه و اگر امکانش هست از نان های دیروزی باشه.
جرمیا که به خانوم خونه علاقه زیادی داشت برای این که رضایش رو جلب کنه یکی از سفت ترین و کهنه ترین نان ها رو که مثل سنگ بود برای گدا برد.
بفرمایید آقا.
خدا خیرتان بدهد.
جرمیا در خانه را که از چوب بلوط بود بست و گدا با نانی که زیر بغلش گذاشته بود رفت. به مکانی رفت که روزها و شب هایش را آنجا می گذراند. زیر سایه درخت نشست و شروع به خوردن نان کرد. ناگهان دندانش با شیء سفتی برخورد کرد و یکی از دندان های آسیایش خرد شد. لا به لای خرده های دندانش یک انگشتر طلا با سنگ های مروارید و الماس پیدا کرد و بسیار حیرت زده شد.
با خودش گفت: چه شانسی! این انگشتر رو می فروشم و با پولش مدتی می تونم راحت زندگی کنم.
اما فورا صداقتش گل کرد و گفت: نه این کار درستی نیست باید دنبال صاحبش بگردم و انگشتر رو بهش برگردونم.
در داخل انگشتر دو حرف J و X حک شده بود. فورا به فروشگاهی رفت و یک دفتر راهنمای تلفن خواست. داخل دفترچه تلفن فقط یک خانواده بود که نام خانوادگی شان با حرف X آغاز می شد: خانواده Xofaina.
از این که داشت کار درستی را با صداقت انجام می داد بسیار خوشحال بود. به سمت منزل خانواده Xofaina روانه شد و خیلی زود به آن جا رسید. زنگ در را زد.
جرمیا در را باز کرد و پرسید: چیزی می خواید آقا؟
گدا پاسخ داد: این انگشترو داخل نانی که چند لحظه پیش لطف کردید و به من دادید پیداش کردم.
جرمیا انگشتر را گرفت و گفت: باید این مسئله رو با خانوم خونه در میون بزارم.
با خانوم خونه مشورت کرد و خانوم خونه که واقعا خوشحال شده بود گفت: اوه خدای من من چقدر خوش شانسم این همون انگشتریه که هفته پیش موقع درست کردن خمیر نان ها گم کردم.
بعد از چند لحظه تامل گفت: جرمیا برو و به اون مرد هر چی خواست بده البته حواست باشه که خیلی گرون نباشه.
جرمی پیش گدا که پشت در بود رفت و گفت: چی دوست دارید به عنوان پاداش بهتون بدم آقا؟
فقط یکی نون که گرسنگیم برطرف بشه.
جرمیا که هنوز هم خانوم خانه را دوست داشت برای جلب رضایت او یک عدد از سفت ترین نان ها که مثل سنگ بود برداشت و به گدا داد.
بفرمائید آقا.
خدا ازتون راضی باشه.
جرمیا در خانه را که از چوب بلوط بود بست و گدا با نانی که زیر بغلش گذاشته بود رفت. به مکانی رفت که روزها و شب هایش را آنجا می گذراند. زیر سایه درخت نشست و شروع به خوردن نان کرد. ناگهان دندانش با شیء سفتی برخورد کرد و یکی دیگر از دندان های آسیایش خرد شد. لا به لای خرده های دندانش یک انگشتر طلای دیگر با سنگ های مروارید و الماس پیدا کرد.
یک بار دیگر حروف J و X را دید که روی انگشتر حک شده بود. یک بار دیگر انگشتر طلا را به خانم Josermina Xofaina بازگرداند و به عنوان پاداش سومین نان را دریافت کرد که در آن سومین انگشتر را پیدا کرد و دوباره به صاحبش بازگرداند. و دوباره چهارمین نان را به عنوان پاداش گرفت که در آن…
و آن گدا از همان روز خوشبختی تا روز بدبختی مرگش با خوشحالی و بدون هیچ مشکل مالی زندگی کرد. فقط می بایست هر روز انگشتری که داخل نان پیدا می کرد را بازگرداند.