فیروز آرش؛ پرسش این است: میتوان رباتی ساخت که احساسهای انسانی داشته باشد؟ در نگاه نخست این پرسش بیمعنی مینماید و بسیاری خواهند گفت که البته نه! چیز انسانساز چگونه میتواند «زنده» باشد یا «احساس» داشته باشد؟
اگر کامپیوتری ساخته شود که واکنشهایش انسانگونه باشد، به این دلیل است که سازندهاش آن را بهگونهای برنامهریزی کرده است که واکنشش آنگونه باشد و نه اینکه کامپیوتر خودش این احساسها را تجربه کند. نوشتهها و فیلمهای علمی-تخیلی نمونههای فراوانی از رباتهای احساسدار در شکلهای مختلف آفریده است.
شاید خواننده من با آنها آشنا نباشد و نام بردن از آنها در اینجا به روشنگری نینجامد. «دتا» در فیلم دنبالهدار سفر ستارگان، اندرویدی با جسم انسانی است که از حواس پنجگانه برخوردار است، اما حس انسانی ندارد. رباتهای R2D2 و C3P در فیلم جنگ ستارگان، اگرچه ظاهر ماشینی دارند، اما شخصیت و رفتار فردی هم دارند. شاید یکی از احساسیترین داستانهای هوش مصنوعی، داستان «اندرو»، شخصیت اصلی در فیلم مرد 200 ساله است.
«اندرو»، اندرویدی خدمتگزار است. «اندرو» و سازندهاش درمییابند که نهتنها «اندرو» میتواند بفهمد، بلکه حس و هیجانهای انسانی را هم درمییابد. در طول این داستان، «اندرو» بیشتر و بیشتر شبیه انسان میشود. مانند انسان میآموزد و بزرگ میشود، عاشق میشود و سرانجام، به گزینه خود، تن به فرایندهایی میدهد که او را از نظر جسمی هم به انسان نزدیکتر کند و دست آخر از نامیرابودنش هم دست میکشد.
همه رباتهای داستانهای علمی-تخیلی البته مهربان و دوستانه نیستند: کامپیوتر HAL در فیلم 2001 اودیسه فضایی (که در ایران با نام راز کیهان نشان داده شد)، رباتهای فیلم ترمیناتور و ماشینهای پرتوان فیلم ماتریس که عالم را در اختیار دارند، نمونههای رباتهای ترسناکاند.
شاید این داستانها نشاندهنده امیدها و ترسهای ما از فناوری هوش مصنوعیاند. آیا این داستانها همیشه در گستره تخیل باقی خواهند ماند یا اینکه روزی مغزهای مصنوعی به خوبی یا حتی بهتر از مغزهای «واقعی» خواهند بود؟ برای کاویدن این ممکن باید نخست بپرسیم انسانبودن چیست؟ و سپس بپرسیم که آیا یک ماشین هرگز میتواند آن ویژگیهای انسانبودن را بپروراند؟
ویژگیهای انسانی
تعریف اینکه انسان چیست، در طول زمان تغییر کرده است و از فرهنگ زمان خود تأثیر پذیرفته است. امروز بدون اینکه بیندیشیم، میپذیریم که انسانها برابرند، اما همیشه اینگونه نبوده است. فیلسوفهای یونانی بسیاری، مرد را موجودی برتر از زن میپنداشتند. برخی، زن را انسان کامل نمیدانستند.
«افلاطون» مینویسد: «فقط جنس نر است که خدا او را مستقیم آفرید و به او روح داد. تنها آنان که پاک زیستهاند به ستارهها بازخواهند گشت، اما آنان که ناپاک و ترسو زیستند، در نسل دوم به زن تبدیل میشوند». «ارسطو» هم میپنداشت که مرد برتر از زن است.
دلیل او این بود که در تولیدمثل، زن ناکُنا (غیرفعال) است و مرد چشمه همه زایاییهاست. زمانی، بردگی و نژادپرستی بر پایه باور برتری انسان سفیدپوست، پذیرفتنی شد. دکتر «جان ون اِویری» (John Van Everie) در سال 1891 در کتاب خود «سیاهپوستها و بردگی سیاهها» از ترکیب علم و مذهب بهره میگیرد و میگوید که خدا نژاد را برای جداسازی زیستشناختی آفرید، سفیدها را برتری داد.
حق یکسان دادن به همه مردم، خواست خدا و طبیعت را نقض میکند. او ادعا میکند که: «وضعیت طبیعی سیاهها لازمه بقا و فرمانبرداری نژادِ پَست است. این دو جداییناپذیرند، درست مانند فرزند و والدین یا زن و شوهر، یا هر وضعیتی که بر اساس قانون طبیعت است».
امروز که به گذشته مینگریم، پندار وجود یک چنین دیدگاههای نژادپرستانه و جنسیتی دشوار مینماید. امروز بر پایه جنسیت، بیولوژی، فرهنگ یا هر عمل دیگر، نمیگوییم که کسی انسان کمتری است. چیزی را در همه انسانها میبینیم که آنان را شایسته احترام و حق برابر میکند. اما چه چیزی همه ما را «انسان» میکند؟ چرا در مقایسه با موجودهای زنده دیگر، ما خاص هستیم؟ شاید پاسخ بستگی به این دارد که از چه کسی این پرسش را بپرسیم.
اگر از یک زیستشناس، دیندار و مردمشناس بپرسیم، پاسخ هر یک متفاوت از دیگری خواهد بود. هرکدام به جنبه متفاوتی از معنی انسان بودن تمرکز خواهند کرد. شاید زیستشناس بگوید که انسان بودن به خاطر ساختار ژنی آن، یگانه است.
تاریخ تحول ما مسئول گزینش ژنها و رفتارهایی است که توانستیم با آنها از زمانهای پیش از تاریخ تاکنون دوام بیاوریم. به احتمال زیاد، یک دیندار بر روح و توانایی ما در فهمیدن و داشتن وجدان تأکید خواهد کرد و خواهد گفت که وجدان است که انسان را از حیوان جدا میکند. واقعیت این است که ویژگی خاصی وجود ندارد که همگی بر آن توافق بکنیم و بپذیریم که این ویژگی یگانه، مخصوص انسان است.
بااینحال، مجموعهای از کیفیتها وجود دارند که با هم، بخش بزرگی از انسان بودن را میسازند. بهتقریب، همه این کیفیتها با جنبههایی از ذهن انسان سروکار دارند. احساسها، خودآگاهی، وجدان، نظریه ذهن و هوشمندی، همگی مهماند. کیفیتهای دیگر، مانند همدلی و احساس یگانگی، اخلاق، توانایی در تصمیمگیریهای منطقی، استفاده از ابزار، خلاق بودن، هنرمندی، همگی در ذهن ریشه دارند.
درست است که بیولوژی ما و موجودهای دیگر زمینی متفاوتاند. دیدیم که چگونه با استفاده از زیستشناسی میتوان در تعریف انسانبودن، نژادپرستی را گنجاند و توجیه کرد. دوپاها تنها گونههای انسانی امروزیاند، اما میتوان تصور کرد که گونههای انسانی دیگری هم میتوانستند به همان خوبی تکوین پیدا کنند.
اگر اینچنین میبود یا اینکه با موجودهای برونزمینی تماس پیدا میکردیم که آنها هم همان هوشمندی و رفتار ما را میداشتند، به احتمال زیاد آنها را هم «انسان» مینامیدیم. حتی امروز هم وقتی افرادی با تعداد کروموزومهای متفاوت به دنیا میآیند یا از نظر فیزیکی متفاوت از آنچه که «طبیعی» مینامیم، زاییده میشوند، به آنها نمیگوییم که انسانهای کمتریاند.
به نظر نمیآید که بیولوژی به تنهایی آزمون خوبی برای انسان بودن باشد. جالب است که اگر هر کیفیت «انسانی» را به تنهایی نگاه کنیم، میتوانیم آن را یا در گونههای دیگر پیدا کنیم یا نبودش را در برخی آدمها بیابیم. برای نمونه، در سده نوزده، باستانشناسها انسان را جانورهای ابزارساز تعریف میکردند. امروز میدانیم که جانوران دیگر، مانند پرندهها و پستاندارها هم از ابزار استفاده میکنند.
زمانی اندیشیده میشد که همدلی، احساس، خودآگاهی، زبان و فرهنگ مخصوص انسان است. اما آزمونهای علمی نشان دادهاند که برخی جانورها هم این ویژگیها را دارند. نظریه ذهن را کیفیت مهم انسانی میشمارند که برای داشتن همدلی لازم است. منظور من از همدلی، توانایی اندیشیدن به اینکه شخص دیگر به چه میاندیشد، است. به بیان دیگر، پیشبینی رفتار و پندار کس دیگر.
این توانایی در دو یا سه سالگی در انسان ظاهر میشود. توانایی تجربه کردن همدلی و دروغگویی پیامدهای نظریه ذهناند. تا این اواخر فکر میشد که همدلی کیفیتی است که یگانه انسان است. اما بررسیهای اخیر نشان داد که خیلی از حیوانات اجتماعی میکوشند تا دیگران را با تغییر رفتارشان فریب دهند.
برای نمونه، جانورهای اجتماعی وقتی میفهمند که حیوان دیگری موقع پنهانکردن غذا، آن را دیده است، پنهانگاه غذا را تغییر میدهند. انسانهایی را میتوان یافت که درجه این کیفیتها در آنها تغییر میکند یا از برخی بیبهرهاند. درجه هنرمندی، هوشمندی و آفرینندگی انسانها متفاوت است.
برخی با بیماری آسپرگر (نوعی اوتیسم) به خوبی احساسات انسانی را تجربه یا درک نمیکنند و در نتیجه، در برهمکنش اجتماعی با دشواری روبهرو هستند. به این دلیل، گاهی آنان را بیادب یا بدون احساس میشناسیم، اما هرگز «ناانسان» نمیدانیم. گروههای انسانی متفاوت، زبان و فرهنگ متفاوت دارند.
مدتها فکر میشد که آفرینندگی و هنر فقط کیفیتهای مخصوص انسان است، اگرچه همه انسانها نه خلاقاند و نه هنرمند. امروز برنامههایی کامپیوتری وجود دارند که میتوانند سنفونی بنویسند و بسازند. روشن است که انسان بودن «ذهنی» است و نه جسمی. اما خود ذهن چیست؟
آیا ذهن یک ویژگی فیزیکی است که از پیوند بیلیونها پی در مغز پدید میآید؟ یا ذهن مؤلفهای دارد که بیرون از گستره فیزیکی است؟ چیزی از گوهر روح که در ورای جسم مادی ماست؟ دراینباره دو دیدگاه اصلی فلسفی وجود دارد.
تکتایگی (monism) بر این باور است که انسان موجود فیزیکی خالص است. احساسهای ما، اندیشههای ما، تجربههای دینی، وجدان و حتی فرهنگ ما نتیجه نهایی برهمکنشهای فیزیکی در مغز است و یک روزی علم آنها را توضیح خواهد داد. تکتایگی دو زیرگروه اصلی دارد: کاهشی و ناکاهشی. تکتایگی کاهشی بر آن است که در انسان هیچ جزء غیرمادی و روحی وجود ندارد.
تکتایگی ناکاهشی هنوز بر آن است که انسان فیزیکی است، اما درعینحال میگوید که بر اثر برهمکنش انسان در جامعه، فرهنگ و ارتباطش با خدا، عنصر روحانی میتواند پدید بیاید. تکتایگی کاهشی با مذهب سازگار نیست، اما تکتایگی ناکاهشی میتواند با برخی جنبههای دین مسیحیت سازگار باشد. بیشتر ادیان، دوتایگی (dualism) را آسانتر میپذیرند. در دیدگاه دوتایگی باور بر این است که انسان ترکیبی از یک جزء فیزیکی و یک جزء غیرفیزیکی است. جزء غیرفیزیکی را گاهی روح یا ذهن مینامند.
این آگاهی یا «خویشتن» فرد است که پس از مرگ هم میزید. برخی دوتایگیباوران بر این باورند که روح باید با جسم یکی شود تا بتواند کار بکند و پس از مرگ، روح میخوابد یا در اغما فرومیرود تا اینکه بعدا در جسم قرار داده شود. برخی بر این باورند که روح به تنهایی و جدا از جسم هم میتواند وجود داشته باشد.
آنان باورشان را اینگونه بیان میکنند که جسم میمیرد، اما روح به هستی خود ادامه میدهد. برخی میگویند که جانورها هم روح دارند، برخی دیگر گمان میکنند که روح مخصوص انسان است. در دینشناسی باورهای زیادی درباره روح وجود دارد.
بنیادیترین باور این است که در هنگام نطفه بستن یا زاییده شدن هر انسان یا جایی در این میان، خدا برای هر کس یک روح میآفریند. این باور هم در میان برخی هست که خدا برای نخستین آدمیان (آدم و حوا) روحی آفرید که با زایش هر نوزادی تکثیر میشود. باور سوم درباره روح، پیدایشی است.
بر اساس این باور، روح چیزی است که با رشد جسم در انسان پرورانده میشود. بهجای اینکه روح چیز رازآلود باشد، ویژگی مشاهدهپذیر یک سامانه پیچیده است و در مورد انسان، نتیجه برهمکنش بیلیونها نورون است.
هوش مصنوعی و تقسیمبندی آن
سه نوع پژوهش هوش مصنوعی وجود دارد: 1- هوش مصنوعی کاربردی که میخواهد محصول «هوشمند» برای کاربردهای مصرفی بسازد. برای نمونه، دستگاههایی که میتوانند بیماریها را تشخیص دهند یا در بازارهای سرمایه، سهام خریدوفروش کنند. هدف، ساختن ماشینهایی است که در برخی کارها بهتر از انساناند. 2- سامانههایی که نظریههای مربوط به کارکرد مغز انسان را میآزمایند.
شبیهسازیهایی طراحی شدهاند که ما را یاری کنند تا بفهمیم انسان چگونه چهرهها را تشخیص میدهد و مسئلهها را حل میکند. 3- نوع سوم، هوش مصنوعی قوی نام دارد و هدف نهایی آن، آفرینش ماشینی است که از انسان غیرقابل تمییز باشد. در پایان این نوشته اینگونه هوش مصنوعی را «انسانماشین» خواهم نامید.
گفتنی است اندیشه تکتایگی با نوع سوم هوش مصنوعی، یعنی هوش مصنوعی قوی مسئلهای ندارد. شاید سالها، دههها و حتی قرنها طول بکشد تا به اندازه کافی درباره مغز و ذهن انسان بیاموزیم تا بتوانیم چیزی همانند آن بسازیم. اما هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا نباید از عهده این کار برآییم. اندیشه دوتایگی میتواند برای هوش مصنوعی قوی مشکلآفرین باشد.
زیرا در باور دوتایگی، بخشی از ذهن انسان (روح یا روان) وجود دارد که نمیتوان آن را ساخت. در نتیجه، از این دیدگاه، آفرینش انسان مصنوعی هرگز شدنی نیست. میتوان ماشینی ساخت که هوشیاری انسان را داشته باشد، احساس و رفتار انسان را تقلید کند، اما «واقعی» نخواهد بود.
برخی ایده هوش مصنوعی قوی را چالشی برای باورهای دینیشان میپندارند. «توماس جورجس» (Thomas Georges) نویسنده کتاب «روح دیجیتالی: ماشینهای هوشمند و ارزشهای انسانی» 1 بر این باور است که اعتراض اصلی گروههای مذهبی این نیست که نمیتوان نمونه انسانی ساخت، بلکه این است که نباید آن را ساخت.
او میگوید این یک تمایز مهم است: «پرسشی را که میخواهیم بپرسیم، سنتهای دینی و اندیشه دوران جدید را به چالش میکشد. هر دو اینها ادعا دارند که ذهن انسان یا روح، روان یا هر نامی که میخواهید به آن بدهید، در بیرون از گستره آزمونهای علمی قرار دارد. اگر از آنها بپرسید که چرا نمیتوان روح یا ذهن انسان را بهطور علمی کاوید، خواهند گفت: نمیشود، همین است که هست! چیزهایی وجود دارند که نباید تحلیلشان کرد.
این البته پاسخ روراستی است و خوب هم است که روراست بود. اما بین گفتن اینکه فلان چیز را نمیتوان بررسی کرد و اینکه فلان چیز نباید بررسی شود، تفاوت بزرگی وجود دارد». راهنمای ما در دنباله این نوشته این است که با پاک کردن صورتمسئله، آن را حل نمیکنیم. وهم و رازدار بودن، چیزی را توضیح نمیدهد و چیزی وجود ندارد که نتوان آن را بررسی کرد. البته، پاسخ همه پرسشها را نخواهیم یافت، اما این مانع پرسشکردن نیست.
ایده اصلی هوش مصنوعی قوی این است که اگر مسئلهای را به زیربخشهایی تقسیم کنیم که میتوان آنها را با جزییات کامل توصیف کرد، آنگاه میتوان به یک ماشین آموخت که همان کار را انجام دهد. اگر مفهومهای انتزاعی مانند زیبایی، عشق، لذت را بتوان به گامهای منطقی کاهش داد، یک ماشین هم میتواند آنها را تجربه کند و انجامشان دهد.
اندیشه اینکه احساسهای پیچیده و هیجانها را به زبان صفر و یک توصیف کنیم، در نگاه نخست احمقانه به نظر میآید. «توماس جورجس» توضیح میدهد هرچه را که در روی کامپیوتر میبینید: عکسها، موسیقی، فیلم، وبسایتها و کتابها در واقعیت وجود ندارند؛ آنها تنها کدهای صفر و یکاند که بر صفحه نمایشگر یا بلندگو فرستاده شدهاند. او ادعا میکند که چیزی وجود ندارد که نتوان آن را برحسب صفر و یک نوشت.
کیفیتهای انسانی هم بخشی از آنهاست. «هر هیجان، هرچه را که میبینیم، میشنویم، میگوییم، مینویسیم و حتی میچشیم، میبوییم یا لمس میکنیم، میتوان به مجموعهای از صفرها و یکها تبدیل کرد. همه نوشتههای شکسپیر، موسیقی موتزارت و هر فیلمی را که تاکنون ساخته شده است، میتوان به صفر و یک تبدیل کرد. با تکمیل پروژه ژننگاری انسان، اینک میتوانیم رشته هستکهای دیانای خود را (دستورهای انسان بودن) به صورت سنفونی صفرها و یکها دربیاوریم».
«جورجس» توضیح میدهد که این به کاهشگرایی شبیه است، اما همان نیست. فروکاستن همه چیز به بخشهای آنها گام نخست برای فهمیدن آنهاست. گام بعدی این است که بفهمیم این بخشها چگونه با هم کار میکنند و موجود پیچیدهای مانند انسان را میسازند.
مقایسه سامانههای کامپیوتری با مغز انسان به برخی برمیخورد. اما «ماروین مینسکی» دانشمند علوم شناختی و نویسنده کتاب «جامعه ذهن» 2 این مقایسه را گامی به پیش میداند. او بر این باور است که مغز و ماشین نهتنها شبیه هم هستند، بلکه ذهن انسان نوعی ماشین است!
«شکی ندارم که مغزها ماشیناند، پرسش این است که چه نوع ماشینی؟ اگرچه، بیشتر مردم گمان میکنند که این توصیف، جایگاه انسان را پست میکند، امیدوارم با خواندن این کتاب دریابند که پندار ماشینیِ با چنان توان، تا چه اندازه شکوهمند است». حتی برای کسانی که باورهای مذهبی خیلی استوار ندارند، شاید این دلخورکننده باشد و احساس کنند که برابرنهادن مغز و ماشین، ویژهبودن انسان را تهدید میکند.
دانش نشان داده است که انسان در مرکز عالم نیست و جدا از جانوران دیگر آفریده نشده است و حالا میگوید که ما چیزی فراتر از یک ماشین نیستیم! این درست است که در سطحی بنیادی، کامپیوتر و مغز، هر دو به روش صفر و یک کار میکنند: کامپیوتر با یکها و صفرها «میاندیشند»، نورونهای انسان هم با استفاده از اختلاف پتانسیل بین غشاها و بارهای مثبت و منفی میاندیشند. در نمایش تلویزیونی سرگرمکننده «فیوچراما» 3 رباتی وجود دارد که درباره باورهای دینی خود بحث میکند و میگوید «من انتخاب میکنم که بپندارم بهگونهای برنامهریزی شدهام که باور کنم»! هدف برنامه سرگرمی است، اما همچنین تماشاگر را به اندیشه وامیدارد.
اگر کامپیوتر ماشینی است که فقط بهگونهای «فکر میکند» که برنامهریزی شده است تا آنگونه بیندیشد، پس ما چه هستیم؟ اگر ماشینیم، آیا این بدان معنی است که اراده آزاد نداریم و فقط موجودی هستیم که اینگونه برنامهریزی بیولوژیکی شدهایم؟ واقعیت این است که کامپیوتر به برنامهای که برایش نوشته شده است یا به برنامهنویس، محدود نیست.
نگرشی وجود دارد که میپندارد «هوشمندی» کامپیوتر به این خاطر است که برنامهنویس به کامپیوتر آموخته است تا باهوش باشد؛ این هوشمندی به دانش برنامهریزش محدود است. این نگرش کاملا نادرست است. هر روز با این واقعیت روبهرو هستیم که ماشینها از انجام کارهایی برمیآیند و پرسشهایی را پاسخ میگویند که برنامهنویسشان از انجام یا پاسخدادنشان ناتواناند.
ماشینی به سادگی ماشینحساب میتواند پاسخی به شما بدهد که برنامهنویس آن نمیتواند. امروز سامانههای هوش مصنوعی طراحی میشوند که مانند انسان، بیاموزند. پژوهشگرها در دانشگاه کارنگی-ملون سامانه کامپیوتری ساختهاند که زبان را مانند یک انسان یاد بگیرد.
سازندگان «سامانه یادگیری بیپایان زبان» 4 با سَرنام NELL به این ماشین تعدادی واژه ساده آموختند، درست به همان شکل که پدر و مادرها واژههای اولیه را به کودکانشان میآموزند: یک حرف و دو حرف بر زبانم... و سپس در ژانویه 2010 اینترنت را در اختیارش قرار دادند تا خودش چیزهایی را که میتوانست بیاموزد. NELL میکوشد نوشتههای اینترنت را بخواند و واژهها را گروهبندی کند.
برای نمونه، او میداند که «جی. کی راولینگ» نویسنده است و مجموعه کتابهای «هاری پاتر» را نوشته است. این تنها یک نمونه است، اما نشان میدهد که یک سامانه کامپیوتری میتواند بیاموزد و تنها به آن چیزی که برنامهریزی شده است تا بداند، محدود و مقید نیست.
به همین ترتیب، انسانها هم «برنامهریزی» نشدهاند که دیدگاهها و رفتارهای معینی داشته باشند. آنها میتوانند با آموختن، «برنامهشان» را تغییر دهند. کامپیوتر در آموزش زبان تا چه میزان میتواند چیره باشد؟ آیا به اندازهای «خوب فکر» میکند که بتواند گفتوگویی را پیش ببرد؟ «الن تورینگ» (Alan Turing) یک ریاضیدان و دانشمند علوم کامپیوتری است که در ساختن کامپیوترهای اولیه کار کرد. او در 1950 یک آزمایش ذهنی پیشنهاد کرد که میتوانست به این پرسش پاسخ بدهد.
اگر فردی را در یک اتاق نگه دارید و به او بگویید با فرستادن پیامک به یک انسان یا به یک کامپیوتر در اتاق دیگر با آنها وارد گفتگو شود، آیا این فرد تفاوت بین انسان و کامپیوتر را از روی پاسخهای دریافتی از آنها میفهمد؟ اگر نه، آنگاه کامپیوتر از آزمون تورینگ پیروز بیرون آمده است. در سال 1991 نخستین آزمون واقعی تورینگ در همایش سالانه جایزه لویبنر (Loebner) برگزار شد. اگرچه خود آزمون تورینگ هیچگاه برنده جایزه نشده است، اما هر سال به برنامه «انسانترین کامپیوتر» جایزه داده شده است. برنده چهار سال گذشته «میتسوکو» است.
پیش از آن هم «رُوزه» و ««گپزن» برخط «پُرگوی خل» (jabberwacky) برنده این مسابقه بودند.5 هر دو این برنامهها در دسترس همگاناند تا به گپزنی بپردازند. اگرچه شاید آزمون تورینگ جالب است، اما هنوز فقط یک جنبه انسانبودن را میآزماید.
زبان و گفتگو مهماند، اما به این معنی نیست که پرگوی خل و میتسوکو خودآگاهاند و شایسته حقوق انسانیاند. خیلیها میگویند کامپیوترها در انجام برخی چیزها خیلی خوب هستند: در بازی شطرنج از انسان میبرند، نارساییهای پزشکی را تشخیص میدهند، دمای اتاق را تنظیم میکنند، اما برخی چیزها را هرگز نمیتوانند انجام دهند.
ایراد معمولی به هوش مصنوعی قوی این است: «بله، اما کامپیوتر هرگز نمیتواند---------». جای خالی در پایان گزاره هر چیزی میتواند باشد: عشق را درک کند، از شعر خوشش بیاید، خدا را پرستش کند، خودش را بازتولید کند، خودآگاه باشد و .... به باور «توماس جورجس»، این ایراد بیپایه است، چون دلیل آن اساسا این است که «من کامپیوتری ندیدهام که از عهده آن برآید، بنابراین، هیچ کامپیوتری نمیتواند آن را انجام دهد».
این دیدگاه برای ما خوشایند است: دانستن اینکه یک کامپیوتر هر اندازه هم باهوش باشد، هرگز نمیتواند «انسان» باشد. وقتی «گِری کاسپارف» بازی شطرنج را به کامپیوتر Deep Blue باخت، گفت: «متأسف است که با اینکه Deep Blue بازی را برد، اما از برندهشدنش لذت نبرد». کامپیوتر هرگز نمیتواند لذت را حس کند. آیا بهراستی چنین است؟ تعداد چیزهایی را که کامپیوتر نمیتواند انجام دهد بهسرعت کاهش مییابند.
«گوردون موور» (Gordon Moore) در سال 1965 پیشبینی کرد که تواناییهای پردازندگی کامپیوترها در هر 18 ماه دو برابر میشود. این به قانون موور معروف است و در تاریخ کامپیوترها همواره درست بوده است. افزایش نمایی توان محاسباتی به این معنی است که در سال 2020 تا 2030 کامپیوترها باید گنجایش ذخیرهسازیشان بیشتر از مغز انسان باشد. بااینحال، پرتوانترین کامپیوترها هم بدون نرمافزار نمیتوانند «بیندیشند». کامپیوتر باید نرمافزار داشته باشد تا بتواند یاد بگیرد و اندیشه بیافریند.
پیچیدهترین ایدههای دینی مانند پرهیزگاری و تقوا را هم میتوان با مجموعهای از قاعدهها آموخت. بشر با مشاهده رفتار دیگران در فرهنگ، خود یاد میگیرد که چه کاری پسندیده و کدام کار ناپسند است. معدود بچههای وحشی که با حیوانها بزرگ شدهاند یا در شرایط منزویِ سخت پرورش یافتهاند، در فهم تقوا با دشواریهای بزرگ روبهرو هستند.
دیندارها باور دارند که «خوب» و «شیطانی» به راستی وجود دارند و تقوا و پرهیزگاری مستقل از فرهنگ وجود دارد. برخی میگویند که اینها قاعدههای الهی است. برخی بر این باورند که اخلاق و تقوا چیزهایی هستند که اکثریت، آنها را خوب و بد میدانند. در سنگاپور آدامسجویدن ناپسند و غیراخلاقی است.
دیدگاه امروزی پذیرفتهشده درباره اخلاق، شامل یک بخش از قاعدههای دیرپا مانند نگهداری از کودکان است و بخش دیگری که میتوان آنها را از پدر و مادر و فرهنگ جامعه آموخت، بستگی به این دارند که چه چیزی در مکان معین و در زمان معینی پذیرفته است. بدون توجه به اینکه اخلاقیات از کجا ریشه میگیرند و آیا بیرون از فرهنگ وجود دارد یا نه، میتوان آنها را با مجموعهای از قاعدهها آموخت.
برخی فراتر از این میروند و میگویند که نهتنها سامانههای مصنوعی میتوانند پرهیزگاری را بیاموزند، بلکه میتوانند فراتر از انسان قرار گیرند، چون یک ماشین پیشینه بیولوژیکی زشت ندارد. ما برای حل اختلافها میجنگیم، منابع طبیعی را از بین میبریم و چندان نگران گونههای دیگر زیستی و محیط زیست نیستیم. این رفتار ما از ترس، رشک، خونخواهی و انتقام ریشه میگیرد.
این جنبههای منفی را از تاریخ دگردیسی و تحول خود برگرفتهایم. ما برنامهریزی شدهایم تا بدون اندیشیدن به پیامدها، برای بقای خود بجنگیم. حتی انساندوستی و ازخودگذشتگی هم، در توصیف علمی، راهی برای بازآموزی ژنهایمان است. میتوان کامپیوتر پرهیزگار ساخت که این کاستیهای درونی را نداشته باشد.
کامپیوترها از زمان اختراعشان تاکنون خیلی تغییر کردهاند. هیچ پژوهشگری فکر نمیکرد که کامپیوتر در بازی شطرنج بر انسان پیروز شود. درباره خلاق بودن هم همین را میگفتند، اما حالا برنامههایی وجود دارند که میتوانند سمفونیهای دلانگیز بنویسند. اگر کامپیوترها نمیتوانند برخی کارها را انجام دهند، کوتاهی آنها نیست، این کاستی ماست که هنوز به آنها یاد ندادهایم چگونه این کارها را انجام دهند. شاید فقط زمان لازم است که کامپیوترها در هر زمینهای بهتر از انسان عمل کنند.
در این صورت باید پرسید انسان در کجا قرار میگیرد؟ هوش مصنوعی قوی پیامدهای فراگیر دارد. هماکنون اثر فناوری را در زندگیمان حس میکنیم. در مقایسه با 50 سال پیش، مردم وقت بیشتری را با فناوری میگذرانند و زمان کمتری را در برهمکنش با انسان سپری میکنند. دوستان فیسبوکی ما بیش از دوستان واقعیمان است. فناوری، تواناییهای مؤثر بودن ما را افزایش داده است. اما برای آن هزینه هم پرداختهایم.
هنگامی که ماشینها در تشخیص بیماری یا داوری بهتر از انسان باشند، آیا ما به پزشک و قاضی یا به کارکن بشری نیاز خواهیم داشت؟ اگر ذهن مانند یک ماشین کار کند، با بارگذاری خودآگاهیمان به ماشین به نامیرایی خواهیم رسید؟ ادعای اینکه میتوان انسان مصنوعی آفرید، پیامدهایی برای مذهب دارد، اما مثل هر کشف علمی، ممکن است آن را تهدیدی بر اندیشههای موجود بدانند یا از آن به صورت ابزاری برای فهم فراتر خودمان بهره بگیرد.
واکنشها به هوش مصنوعی قوی، متفاوتاند، مثل واکنشهایی که به هر پیشرفت علمی دیگر بوده است. برخی از آن استقبال میکنند، برخی نگراناند و گروهی بهشدت با آن مخالفاند. بنیادگراها این ایده را کاملا رد میکنند و بر این باورند که شدنی نیست. برای آنهایی که نمیپذیرند انسانها نوادههای حیواناتاند، ایده انسان مانند نوعی ماشین به همان اندازه آزاردهنده است. دوتایهباوران بنیادگرا باید از پژوهش در هوش مصنوعی قوی پشتیبانی کنند.
اگر باور آنان بر این است که کیفیتهای ذاتی انسانی را خدا فقط در انسان آفریده است، ناکامی پژوهش هوش مصنوعی قوی در بازآفرینی وجدان و خودآگاهی انسان، میتواند تأییدی بر درستی این باور باشد. «جورجس» میگوید «وابستگیهای ما به اسطورهها بهآرامی با حقیقتهای آزمونپذیر جایگزین میشوند».
انسانماشین
بااینحال، اندیشه هوش مصنوعی قوی (ساختن انسانماشین) لزوما در رویارویی با مذهب نیست و بستگی به تفسیری دارد که از کتابهای دینی به دست میدهیم. «راسل بیورک» (Russel Bjork) استاد علوم کامپیوتر در کالج مسیحی گوردن ادعا میکند که انسانماشین رویاروی مسیحیت نیست.
او به فرارویی یا «پدیداری» باور دارد که میگوید: «روح انسان، ویژگی فرارویشی جسم فیزیکی و پیامد برهمکنش نورونهای ماست». «راسل بیورک» معتقد است ترس از «ماشین پنداشتن» انسان غیرمنطقی است، چون ارزش انسانی فقط در یگانه بودن ما نیست. اگر یک حیوان، یک کامپیوتر، یا یک موجود فرازمینی بتواند همان کارهایی را انجام دهد که ما میتوانیم انجامشان بدهیم، چه باید بگوییم؟
او بر این باور است که ارزش انسانی به رابطههای ما و هدف ما مربوط است و نه به بیولوژی ما. اگر گونه دیگر از انسان، حتی مصنوعی آن پدید بیاید، از «یگانه بودن» ما نمیکاهد. اگر ما تنها انسانهایی نباشیم، به این معنی نیست که ما کمتر «یگانه» ایم. این مانند آن است که پدر و مادری با داشتن فرزند دوم فکر کنند که از ویژه بودن فرزند نخستشان کم شده است. اگر ما را متهم میکنند که در جایگاه خدا نشستهایم، به این خاطر است که این تصور در ذهنشان نقش بسته است؛ و سرانجام اینکه اگر توانستیم انسان بسازیم چه پیش میآید؟
آیا حدی برای هوشمندی وجود دارد؟ اگر ماشینی ساختیم که توانمندیهایش فراتر از توانمندی ماست، آیا آنها هم به نوبه خود ممکن است چیزی بیافرینند که از خودشان برترند؟ «جورجس» میگوید که حاصل آفرینش «ابرهوشمندی» ممکن است به «انفجار هوش» بینجامد، چیزی مانند انفجار بیولوژیکی کمبری 6 یا حتی مهبانگ. این ایده را «تکینگی فناوری» مینامند.
به نظر «جورجس»، «وقتی هوش رو به سوی بیپایانی شکوفا میشود، استفاده انسان از کامپیوتر بهعنوان ابزار به همان اندازه معنی خواهد داشت که بهرهگیری گاو از انسان بهعنوان ابزار معنی دارد». یک چنین موجود باهوش مانند چیزی به نظر ما میرسد که غیرقابل فهم، پرتوان و آگاه بر همه چیز است. اگرچه هوش مصنوعی ما را در درک خود یاری میکند، اما پرسشهایی را که پیشرو قرار میدهد بیش از پاسخهایی است که فراهم میکند.
ما را بر آن وامیدارد که به گونه دیگر بر خود بیندیشیم. در مقیاس زمانی تکوین جغرافیایی، پیشرفت شکوهمند ما در چشم بههمزدنی روی داده است، اما راه درازی هم در پیشرو داریم. کلید پیشرفت آینده ما پرسشهایی هستند که چندان با آنها راحت کنار نمیآییم.
با روش اندیشیدن کنونی، فرارویش اجتماعی، فناوری و اخلاق شدنی نیست. پژوهش در هوش مصنوعی شاید اندیشوارگی کنونی ما را با چالش روبهرو کند، اما از این چالش با فهم بهتری از خویش و اینکه معنی واقعی انسان بودن چیست، برخواهیم خاست.
پینوشتها:
1- Thomas Georges, Digital Soul: Intelligent Machines and Human Values.
2- Marvin Minsky, The Society of Mind, Simon and Schuster, New York, 1986.
3- Futurama
4- Never-Ending Language Learning System
برای دیدن آموختههای تازه این ماشین نگاه کنید به
http://rtw.ml.cmu.edu/rtw/
5- برای دیدن نامزدها و برندههای سالانه میتوانید به این سایت مراجعه کنید.
https://en.wikipedia.org/wiki/Loebner
6- انفجار یا تابش کَمبری حدود 530 میلیون سال پیش پدید آمد و به گوناگونی جانوران انجامید. پیش از آن ارگانیسمها ساده تکیاختهای بودند و هرازگاهی به صورت گروهی (کلنی) درمیآمدند. در طول 70-80 میلیون سال آهنگ تحول و دگردیسی با یکمرتبه بزرگی، یعنی حدود ده برابر، افزایش یافت و گوناگونی زیستی که امروز میشناسیم، آغاز شد. گونههای موجود امروزی در 20 میلیون سال بعدی پدید آمدند. برگرفته از ویکیپدیا.