١١ سال پس از آتشسوزی به سراغ دختران مدرسه « درودزن» رفت تا روزگار دشوار آنها را روایت کند پای صحبتهای دو دانشآموز آسیبدیده آتشسوزی در مدرسه درودزن، ١١ سال بعد از حادثه.
به گزارش ، اعتماد نوشت:زنگ میزند. صدای دختران مدرسه «درود زن» توی گوشم زنگ میزند. لبهای پریسا تکان میخورد. نرگس آرام سرش را پایین انداخته و به جای خالی انگشتانش نگاه میکند. دستان پریسا توی هوا میچرخند، انگشتهایشان را توی آتش کلاس دوم دبستان جا گذاشتهاند. صدا زنگ میزند. زنگ میزند.
تصاویر مغشوشند؛ آتش، بچهها، جیغ، نیمکتهای شعلهور و... لبهای سوخته پریسا تکان میخورد. آرام قصه میگوید. انگار صدایش از دور میآید. نرگس انگار آن روز صبح آنقدر فریاد زده که دیگر از هرچه فریاد است بریده. پریسا انگار تمام این سالها آنقدر توضیح داده و آن صبح لعنتی را مرور کرده که خسته شده. نرگس دوست ندارد حرف بزند. کوتاه و بریده جواب میدهد. شاید توی دلش میگوید «خب که چی؟ اینهمه نوشتن از ما، چیزی برای ما عوض نشده، من هنوز با این وضعیت کنار نیومدم.» شاید توی دلشان خبرهای دیگری است، اما نگاهشان پر از مهر و مهماننوازی است. صبورند. آرامند. قصهشان را برای هزارمین بار برایمان مرور میکنند:
«60 بار بیهوش شدم. چراغ نفتی گیر کرد به لباس یکی از بچهها. میخوام با هزینه خودم جراحی کنم. مدیر مدرسه داشت با تلفن حرف میزد. دارم برای کنکور میخونم. ما از پنجره داد زدیم، به بچهها گفتیم ما داریم میسوزیم. وقتی میرم بیرون ماسک میزنم که آدما کمتر نگاهم کنن. نفت ریخت روی نیمکت چوبی. حلال نمیکنم. امسال همهمون 18 ساله میشیم. اگر مدیر زودتر میاومد الان من ده تا انگشتم رو از دست نداده بودم. خیلی خشم دارم. امتحان داشتیم. بعد از 18 سالگی درصد موفقیت جراحی پلاستیک میاد پایین. پنجرههای کلاس حفاظ داشت نتونستیم بریم بیرون. امسال بهترین زمان برای جراحی پلاستیک ماست. من بیهوش شده بودم. دکتر به ما گفت بزرگ بشید پوستتون خوب میشه، اما نشدیم. آموزش و پرورش مقصر بود. مدیر مقصر بود. خبر آتیشسوزی مدرسه ما بعد از یک هفته به گوش مردم رسید. حلال نمیکنم... حلال نمیکنم...»
قصهشان را هزار بار برای هزار نفر مرور کردهاند، اما اینبار روایت کردن قصهشان یک بخش متفاوت دارد، قصه حالا یک تفاوت بزرگ با گذشته دارد. آنها فقط همین چند ماه سال 96 را فرصت دارند تا جراحی پلاستیک انجام دهند و نقاب چسبیده به صورتشان را برای همیشه بردارند. آنها فقط امسال را که 18 سالهاند فرصت دارند که از خاطره سال 85 و آن صبح لعنتی شعلهور رها شوند. پریسا میگوید: «امسال بهترین زمان برای جراحی ماست، عمل جراحی پلاستیک تو این سن جواب میده، اگر از این سن بگذریم مشخص نیست چه اتفاقی میافته.»
کوچههای درودزن 11 سال پس از حادثه
آذر بود که روستا ملتهب شد. آذر بود که همه اهالی دویدند به سمت مدرسهای که پشت آرامستان روستا در انتهای خیابان قرار داشت. مادرها تا برسند، خدا میداند چه کشیدند. خدا میداند پدرها چطور خودشان را از سر زمین رساندن تا مدرسه. خدا میداند بچهها آن روز چطور با کودکی و خنده و شادابی خداحافظی کردند. یک خداحافظی تلخ. خبر کوتاه بود: «بچههای مدرسه سوختند» خبر ویرانگر بود. خبر هنوز در روستا ادامه دارد، هرچند آدمها کمتر در موردش صحبت میکنند. اما خاطره آن روز به تلنگری برای اهالی زنده میشود. از آن روز آذری سرد و یخزده یازده سال گذشته. از روزی که درودزن تلخترین فریادها را شنید. روزی که آتش پنجه کشید توی میدان بازی بچهها. از روزی که لهیب آتش، خنده بچهها را بلعید، 11 سال میگذرد. آن روز کوچههای درودزن ملتهبترین لحظات را تجربه کردند. فریاد جگرخراش بچهها تا دنیا هست توی گوش روستا میماند و چهره آسیبدیده دختران و پسران مدرسه پیش چشم اهالی درودزن قاب میشود. هنوز هم نام «مدرسهای که سوخت» برای اهالی آشناست. از هر کس سراغ بچههای آسیب دیده در آن آتشسوزی را میگیریم، یک نسبتی با یکی از بچهها دارد «خواهر من هم یکی از اون بچهها بود»، «پسرعموی من هم سوخت تو اون حادثه»، «یکی از اون بچهها همسایه ماست» انگار آن آتش تنها تن بچههای کلاس دوم مدرسه شهید رحیمی را نسوزانده، آتش صبح آذر ماه 85 دل تمام روستا را به آتش کشیده.
آن روز درودزن چه حالی داشت: «صبح زود بود، اون روز امتحان ریاضی داشتیم. رفتیم سر کلاس که تمرین ریاضی کنیم. معلممون گفته بود من هر وقت میام سرکلاس باید تخته پاککن رو بشورید، به همین خاطر دوستم که نماینده کلاس بود رفت تا تخته پاککن را بشوره، وقتی میخواست از کلاس بره بیرون پولیورش گیر کرد به چراغ علاءالدین گوشه کلاس و چراغ افتاد، مخزن نفت چراغ در نداشت و یه تیکه نایلون مچاله شده به جای در گذاشته بودیم روش، پلاستیک از جا دراومد و نفت ریخت کف کلاس، نیمکتها هم چوبی بود و کلاس خیلی کوچک بود. آتیش خیلی زود تو کلاس پخش شد. ما هر چی بقیه رو صدا میزدیم هیچ کس به دادمون نمیرسید. رفتیم دم پنجره و از پنجره به بچههای داخل حیاط گفتیم که کلاس آتیش گرفته تا برن به آقای عسگری (مدیر مدرسه) بگن، مدیر به حرف بچهها گوش نداده بود و از دفتر مدرسه بیرونشون کرده بود، چند نفر از بچهها دوباره رفتن تا به مدیر بگن که کلاس دوم آتیش گرفته، اما مدیر چون با تلفن صحبت میکرد به حرف بچهها گوش نکرده بود، تا اینکه یکی از بچهها رفت و سیم تلفن رو از پریز درآورد و آقای عسگری برای اینکه تنبیهش کند دنبالش کرد و از دفتر اومد بیرون و وقتی به راهرو اومد متوجه شد که از زیر در کلاس ما دود بیرون میآد. بعد تلفن زد تا کسی بیاد برای کمک، وقتی آمدند برای بردن بچهها من افتاده بودم کف کلاس زیر میز. چون خیلی دود پیچیده بود توی کلاس متوجه من که زیر میز بودم نشدن، داشتن میرفتن که من صداشون کردم، که منم ببرن، وقتی ما رو بردن بیرون و تونستیم نفس بکشیم، دویدیم رفتیم در جوی آب جلوی مدرسه که یخ زده بود، و تنمون رو تو آب یخ شستیم. منتظر موندیم تا سرویس معلمها بیاد. ما رو با سرویس معلمها بردند بهداری. سوختگی من بیشتر از بقیه بچهها بود، من 60 درصد سوختگی داشتم.»
پریسا دقیق و با جزییات آن روز را به خاطر دارد. روزی که 11 سال از آن گذشته، اما هنوز دست از سر خوابهای بچههای مدرسه برنداشته. هنوز که هنوز است، کابوسهایشان رنگ آتش دارد و شعلههای نیمکتها سایه انداخته روی زندگی بچهها. هنوز پریسا از کودکیاش میگوید که در اتاق عمل و بیمارستان گذشت. هنوز دل بچههای کلاس دوم مدرسه شهید رحیمی برای تمام روزهایی که نتوانستند بدوند و بازی کنند و بخندند تنگ است. حالا قد کشیدهاند. جواب مادرها و پدرها برای سوال «این سالها چطور گذشت؟» یک خنده تلخ است، مادر با هر جمله برمیگردد به آن روزهای سیاه، روزهایی که نمیدانست جواب دخترش را چه بدهد، نمیدانست به داد تن سوخته دخترش برسد یا دل سوخته خودش، صبور و ساکت هنوز هم کنار دختر نوجوانش نشسته. پدر کوه محکمی که حامی دخترش بوده و هست، کم حرف، مثل همه پدرها که بیشتر از آنکه چیزی بر زبانشان بیاید در دلشان غوغایی به پاست. چشمهای پدرها دنیایی حرف دارد که درد بچهها مجال بیانش را به آنها نداده. در تمام این سالها آتش کلاس دوم برای خانوادههای این بچهها شعلهور بوده. حالا بعد از 11 سال دوباره شعلههایش قدافرازی میکنند. حالا که بچهها 18 سالهاند، دلشوره و دلهره خانه را پر کرده. وزارت بهداشت تنها هزینه درمان بچهها را در مراکز دولتی تقبل میکند. این در حالی است که پزشکی که در این سالها در جریان پروسه درمان بچهها بوده و خانوادهها و بچهها به کارش اعتماد دارند، بازنشسته شده و در بخش خصوصی مشغول کار است. خانوادهها در این سالها هر چه داشتهاند هزینه کردهاند برای بچهها و حالا هزینههای هنگفت جراحی پلاستیک در بیمارستان خصوصی، آنقدری هست که بخواهد خواب پدر را آشفته کند و آرامش مادر را بگیرد.
ققنوسهای درودزن
سراغ «مدرسهای که چند سال پیش سوخت» را که میگیریم، مرد انتهای خیابان را نشان میدهد. یک سو آرامستان روستاست و سوی دیگر دیوارهای مدرسه. یک ساختمان نوساز و یک ساختمان کوچک قدیمی، پشت در کوچک آهنی که به حیاط مدرسه باز میشود، قرار دارد. از پنجرهها که توی کلاسها سرک میکشیم، نخستین چیزی که جلبتوجه میکند، رادیاتورهای دیواری سفید رنگ و نسبتا نو کنار نیمکتهاست. اینجا از معدود مدارسی است که در این منطقه مجهز به شوفاژ شده، اما به چه قیمتی. به قیمت سوختن ققنوسوار بچههای کلاس دوم در آن صبح ملتهب. آنها تمام کودکی و آیندهشان را به تن آتش دادند تا پس از سالها مسوولان عبرت بگیرند و دانشآموزان امروز مدرسه در کنار این رادیاتورها سرما را پس بزنند. اما در همین منطقه در روستاهای همجوار هنوز کلاسهای مدرسه با بخاریها و چراغهای نفتی گرم میشود. انگار قرار نیست قصه ققنوس در مدرسههای روستایی ایران تمام شود.
در ساختمان بسته است. در حیاط پشتی چند نوجوان فوتبال بازی میکنند. آفتاب درودزن نمنم غروب میکند و روستا هر لحظه کم ترددتر میشود. از در مدرسه که بیرون میآییم، مردی با موتوسیکلتش کنار پایمان توقف میکند: «شما دنبال مدرسهای که چند سال پیش سوخت، میگشتین؟» مردی که راه مدرسه را نشانمان داده بود، به سرایدار مدرسه که از سر زمین کشاورزیاش بر میگشت خبر داده بود که مدرسه مهمان دارد. مرد سرایدار با بزرگواری همراهمان میشود با این جمله که: «دختر من هم یکی از همون بچهها بود» توضیح میدهد که آن روزها او در مدرسه دیگری سرایدار بوده، اما حالا در مدرسهای خدمت میکند که دخترش در آن درس میخوانده. پریسا همان دختری که بیشترین درصد سوختگی را در حادثه داشته، دختر مردی است که در ساختمان را برایمان باز میکند تا کلاسی که آن روز صبح، جهنم بچهها شد را ببینیم. مدرسه نوسازی شده، دزدگیر الکترونیک دارد و دیوارهایش سفید و نو شدهاند. ساختمان کوچک مدرسه 5 کلاس بیشتر ندارد، اتاق سمت راست اتاق مدیر مدرسه است و دومین کلاس سمت چپ همان مسلخی است که آن روز فریادهای بچهها را بلعید. حالا در چوبی کلاس دستگیره دارد. کلاس مرتب و تمیز، با پردههای حریر رنگی تزیین شده. نیمکتهای نو، شوفاژ دیواری و جای خالی چراغ نفتی اجزای کلاساند. این کلاس بعد از فریادهای آن روز بچهها، خاطرات زیادی به یاد دارد، خاطراتی از خندهها و شادیها و قد کشیدنهای بچهها. کلاسی که نونوار شده، اما هنوز هم انگار از درزهایش بوی دود میآید و صدای جیغ، انگار پشت پردههای حریر آبی پنجره، 8 کودک دستهایشان را جلوی صورتشان گرفتهاند و فریاد میزنند.
انگار این پنجرهها که حالا دوجداره هم شدهاند، هنوز شرمنده دستهای پر التماس بچههایند که به آهن زمختشان چنگ میزدند برای رهایی. تخته اما همان تخته است. همان تختهای که دیگر دست بچههای کلاس دوم نتوانست رویش با گچ بنویسد. 11 سال از آن روز گذشته. از روزی که این کلاس نقطه پایانی شد برای آرامش و شور کودکی بچههایی که میخواستند پشت نیمکتهایش قد بکشند. حالا مرد به نیمکت اول تکیه زده، همان جایی که 11 سال یک نیمکت چوبی که زغال شد، قرار داشت و دخترش پشت آن مینشست، با دست کنار در ورودی را نشان میدهد: «علاءالدین اینجا بوده، میافته کف کلاس» برمیگردد و به انتهای کلاس کوچک اشاره میکند: «بچهها همه شون جمع میشن دم پنجره، اما نیمکتها چوبی بوده و خیلی زود کل کلاس آتیش میگیره، پنجره هم حفاظ داشته بچهها نمیتونن از پنجره فرار کنن» و بعد از بیخوابیهای دخترش در سالهای بعد از آن حادثه میگوید: «خواب آروم نداشتن بچهها، ترس و اضطراب باهاشون بود تا سالها، هنوزم هست.» حالا مدرسه مقاومسازی شده، مجهز شده، امن شده. کلاس را رنگ کردهاند و برایش نیمکت نو خریدهاند. تمام تلاش مدیر به کار رفته تا خاطره آن روز از چهره کلاس پاک شود. اما در ذهن بچههای کلاس دوم آن سال، این کلاس هنوز دود زده و سیاه است.
قضاوتهای واقعا آزاردهنده
پدر پریسا میبردمان به انتهای روستا، کوچهای که یک سویش خانه است و سوی دیگرش وسعتی سبز از گندمزاری که انگار تا بینهایت ادامه دارد. تاریکی هر لحظه بیشتر میشود، چراغی اما روشن است بر سردر خانه آقای طاهری. پریسا و چند خانم دیگر روی زیرانداز نازکی نشستهاند و گپ میزنند. در تاریک روشن ساعات پایانی روز قبل از هر چیز میشود چشمان پریسا را دید. توی دستهایش میشود تمام آن روز را مرور کرد. پریسا هم مثل بقیه بچهها دستش را مقابل صورتش گرفته، اما نه دستی برایش مانده و نه صورتی. لبخندش و لحن صمیمیاش پاگیرمان میکند تا رو به گندمزار و جلوی در خانه بنشینیم و کمی از دیروز و بیشتر از امروز و فردا بگوییم. امروزی که تلخ است و فردایی که میتواند کمتر تلخ باشد. بعد همراه پریسا به سراغ نرگس میرویم که این روزها برای کنکور آماده میشود و روایت او را هم از دیروز و امروز و فردا میشنویم. رگههایی از امید را میشود توی صدای پریسا پیدا کرد وقتی میگوید: «محمد حسن رفته امریکا برای درمان، من هم میخوام برم، منتظرم ببینم نتیجه جراحی اون چی میشه.» ماجرای صبح آذری مدرسه درودزن را دوباره مرور میکند و از امروز خودش و دیگر همکلاسیهایش میگوید: «وقتی سنم کمتر بود سعی میکردم با این اتفاق کنار بیام، اما این اواخر دیگه نمیتونم شرایطم رو بپذیرم، بازخوردهایی که از آدمها میگیرم اذیتم میکنه. اوایل که میرفتم دانشگاه همکلاسیهام ماجرا رو نمیدونستند، اما خودم کمکم براشون گفتم، زیاد بیرون نمیرم، چون بعضیا واقعا فرهنگشون خیلی پایینه، نگاههای زننده شون اذیتم میکنه. البته من تا حدی با این وضعیت کنار اومدم، اما بعضی از بچهها با ماسک میرن بیرون. قضاوتهای مردم واقعا آزاردهنده است. چند وقت پیش یک نفر تو خیابون به من گفت خدا لعنت کنه پدر و مادرت رو که تو رو به این روز انداختن. من هم گفتم تا چیزی رو نمیدونید قضاوت نکنید. شما چه میدونید پدر و مادر من چقدر سختی کشیدن. چرا اینطور در موردشون حرف میزنید. من تو مدرسه سوختهام. خیلیها فکر میکنند تقصیر پدر و مادرمون بوده. یا فکر میکنند اسید روی صورتمون پاشیدن.»
نرگس هم میگوید: «من نمیتونم با این موضوع کنار بیایم. نگاههای آدمها اذیتم میکنه. بیشتر فکر میکنن تو خانواده این اتفاق برامون افتاده. وضعیت ما خیلی براشون وحشتناکه. از اول دبیرستان تا الان ماسک میزنم، حدود 5 ساله که وقتی ماسک میزنم دیگه کسی نگاهم نمیکنه. اگر کسی ازم در مورد دلیل این وضعیت رو بپرسه براش میگم اما اگر کسی سوال نکنه منم چیزی نمیگم.
من کلا خیلی با آدمها گرم نمیگیرم، اگر بقیه سمت من بیان باهاشون ارتباط برقرار میکنم اگر نه، کاری با کسی ندارم. دوسال بود مرودشت درس میخوندم اما امسال اواسط سال با بچهها کمی دوست شدم و راحت هستم.»
پریسا از زمانی که میگذرد میگوید و درصد موفقیت جراحی پلاستیک که با گذر زمان پایین میآید: «امسال بهترین زمان برای عمل جراحی پلاستیک ما است، اگر از این سن بگذریم مشخص نیست چه اتفاقی میافته. شاید الان این چهره من برای اطرافیانم عادی شده باشه، اما اگر قرار باشه وضعیتم با بالا رفتن سنم از این بدتر بشه، شاید مجبور بشم به هر قیمتی شده هزینه جراحیام رو تامین کنم. زمانی که سنم کمتر بود، به پدر و مادرم میگفتم من همین شرایط رو میپذیرم و نمیخوام دیگه جراحی کنم. اما الان واقعا نمیتونم با این موضوع کنار بیام. ما تازه داریم متوجه میشیم چه بلایی سرمون اومده، فکر میکردیم بتونیم با این موضوع کنار بیاییم، اما الان تو این سن میبینیم غیرممکنه. خیلی از دکترها به ما دروغ گفتند، میگفتند 18 سالتون بشه اوضاع پوستتون خوب میشه، پارسال رفتیم کمیسیون پزشکی، همه با هم همراه مادرامون رفتیم، یکی یکی میرفتیم پیش دکتر و برمیگشتیم، اما هر کدوم ناامیدتر از دیگری از اتاق بیرون میاومدیم. دکتر به من گفت تو بیشتر از این دیگه نیازی به عمل نداری، در حالی که وقتی قرار بود به صورت خصوصی جراحی کنیم میگفتن چه کارهایی میشود کرد، چه نتایجی میشه گرفت، اما حالا که قرار بود دولتی عمل کنن میگفتن هیچ کاری نمیشه کرد.»
شینآباد، داغ دوباره، درد دوباره
پریسا توی حرفهایش میگوید: «مردم بچههای پیرانشهر (دانشآموزان حادثه دیده مدرسه شین آباد) رو بهتر از ما میشناسن، حتی گاهی ما رو با اونها اشتباه میگیرن. خیلیها حتی اسم درودزن رو نشنیدن و نمیدونن که اتفاقی مشابه شین آباد توی درودزن قبل از آن افتاده. جالبتر اینکه بعضی مطالب در مورد بچههای شینآباد منتشر میشه اما با عکس بچههای مدرسه ما، تو اینستاگرام خیلی این مورد رو میبینم. کامنت میذارم و مینویسم که این عکس بچههای مدرسه درودزن نه شینآباد.» پدر از حمایتهایی که از بچههای شینآباد شد میگوید و فراموشی دانشآموزان درودزن.
یک آذر دیگر. یک مدرسه دیگر. آتش دیگر. شعلههایی که باز به جان کودکان یک مدرسه افتاد. آذرماه 91 که خبر آتشسوزی شین آباد منتشر شد، زخم دل بچههای درودزن باز تازه شد. باز آن روز آذر 85 برایشان مرور شد. پریسا از آن روز که خبر شینآباد را شنید میگوید: «تا چند روز هیچکس نمیتونست با من حرف بزنه، خبرنگارها به من زنگ میزدند من صحبت نمیکردم، یعنی نمیتونستم. چون واقعا با تمام وجودم اون بچهها رو درک میکردم. میدیدم که تمام زجرهایی که ما کشیدیم اونها از نو دارن تجربه میکنن. امیدوارم روزی برسد به جایی برسیم که برای بچهها تو مدرسه هیچ اتفاقی نیفته، چون این بچهها گناهی نکردن که بخوان مثل ما تاوان پس بدن.» تاوان چه چیزی را؟ تاوان تسامح را یا بیتفاوتی را؟ تاوان تمرکزگراییهایی مدیریتی را یا تاوان تقسیم ناعادلانه امکانات را؟ تاوان چه چیزی را میدهند این بچهها؟ بچههای درودزن و شینآباد و به شکل فاجعهآمیزتر بچههای مدرسه سفیلان قربانی کدام سیستم مدیریتی شدهاند؟
پریسا از لحظههای همدردیشان میگوید: «من با بچههای شینآباد دوست هستم با هم در تماس هستیم. الان ما همه به بلوغ اجتماعی رسیدیم و خیلی مسائل رو متوجه میشیم. اما باز هم گاهی که نیاز به درد و دل داریم همین دوستامون هستن که میتونن حرف مون رو بفهمن. کار ما این شده که به هم زنگ میزنیم و با هم درد دل میکنیم چون هیچ کس مثل خود ما نمیتونه شرایط مون رو درک کنه. این اتفاق برای ما هیچوقت تموم نمیشه، خیلی شبها به اون روز فکر میکنم. خوابش رو میبینم.» نرگس اما انگار با تمام وجود آن روز با ترس خداحافظی کرده: «ترسی ندارم دیگه، دیگه از آتیش نمیترسم.»
یک شوک بزرگ، در یک لحظه تمام آینده بچهها پیش چشمشان دود شده، در چهل دقیقهای که کلاس در آتش میسوخت، بچهها بدترین لحظاتی که میشود برای یک انسان متصور شد را از سر گذراندند. جسمشان آسیبهای جدی دید، اما روح و روانشان هم کم زخم برنداشت در این حادثه، اما با تمام اینها کار رواندرمانی جدی برایشان صورت نگرفته: «یه مدتی یه مشاور برامون میآوردن، اما تنها کاری که میکرد این بود که برامون برنامه کودک و کارتون میگذاشت تماشا کنیم.» انگار که بخواهد روح کودکی سوخته بچهها را زنده کند، به شهادت مادر نرگس هم تنها کار رواندرمانی که روی بچهها انجام شده همین بوده. پریسا میگوید: «زمانی که میخواستیم بریم دانشگاه و کنکور داشتیم من تصمیم گرفته بودم قید دانشگاه رو بزنم. گفتم من نمیتونم با این شرایط کنار بیام من با بقیه فرق دارم نمیخوام برم کنارکسانی که با من فرق دارن. رفتم شیراز پیش رییس آموزش و پرورش و گفتم من الان نیاز به مشاور دارم که بتونم تصمیم درست بگیرم. گفتن چشم اما درنهایت این کار رو نکردن.»
بچهها آموزش و پرورش را مقصر این حادثه میدانند و بیشتر از آن مدیر مدرسه را: «اگر مدیر مدرسه زودتر میاومد ما رو نجات میداد به این وضعیت نمیافتادیم. شاید اگر مدیر کمی احساس مسوولیت میکرد ما این وضعیت رو نداشتیم، میسوختیم ولی نه تا این حد که من ده تا انگشتم رو از دست بدم. چند وقت پیش دوستام اومده بودن کنار رودخونه زنگ زدن گفتن تو هم بیا، رفتم اونجا دیدم مدیر مدرسهمون اونجاست با خانوادهش و داره به بچههاش شنا یاد میده. همسرش برای کسی که کنارش بود داشت در مورد وضعیت من توضیح میداد که این بچه مدرسه درود زنه و تو آتیشسوزی کلاس مدرسه آسیب دیده و... برگشتم گفتم داری دسته گل همسرتو با افتخار برای بقیه میگی؟ به مدیرمون گفتم اگر این بلا سر بچه خودت اومده بود چیکار میکردی؟ الان داری با خیال راحت داری بهشون شنا یاد میدی، اصلا به این فکر میکنی که چقدر برای ما سخته که با این شرایط کنار بیاییم؟»
زخم روح بچهها تا حدی متاثر از زخمهای جسمشان است. درمانی که 11 سال طول کشیده و هنوز نتیجه مطلوبی نداشته. پریسا میگوید: «خشم و عصبانیتی که ما داریم به خیلی چیزها بر میگرده، ما تو بچگی مدام برای جراحی بیهوش میشدیم. ما به خاطر اینکه داروی بیهوشی زیاد گرفتیم به مرور زمان این دارو رومون تاثیر گذاشته. نرگس 60 بار بیهوشی گرفته، من حدود 70 بار بیهوشی کامل داشتم. هر بیهوشی چهار- پنج ساعت طول میکشید. من یک سال پیش که آخرین بار جراحی کردم به هوش نمیاومدم. مادرم پرسیده بود که چرا دخترم به هوش نمیاد؟ دکتر گفته بود دخترت با این سن کم 70 بار بیهوشی گرفته اصلا الان بعیده زنده بمونه بعد از عمل. الانم بهم گفتن فقط ورزش کنم و یک ساله هیچ عملی انجام ندادم. ما تو بچگی هر 6 ماه یک بار جراحی داشتیم، اوایل هفتهای یک بار میرفتیم اتاق عمل بعد شد سه ماه یک بار، بعد از چند سال فاصلهاش شد شش ماه یک بار. بعد از جراحی گرف میزدن، یعنی پوست رو از جای دیگه بدنمون جدا میکردن و به جایی که آسیب دیده بود پیوند میزدن، بعد هم پرستارا که دلشون نمیسوخت ما رو میبردن اتاق شستشو و تمام گرفها رو جدا میکردن، خیلی دردناک بود.»
این بچهها با کدوم دست مشق بنویسن؟
شش سال پیش بود که یاس خواننده رپ فارسی، ترانهای را با نام «از چی بگم» برای بچههای مدرسه درودزن تنظیم و اجرا کرد، ترانهای تاثیرگذار که افراد زیادی از طریق آن با داستان بچههای درودزن آشنا شدند، وقتی از بچهها در مورد ترانه یاس میپرسیم، پریسا به گوشیاش اشاره میکند و میگوید: «توی گوشیم دارمش» و بعد اضافه میکند: «باید از آقای یاس تشکر کنم به خاطر ترانهای که برای ما گفتن و اجرا کردن. من همکارانشون رو دیدم اما خودش رو تا به حال از نزدیک ندیدم. ترانهاش تو دورهای ترکوند، خیلیها از طریق آهنگ یاس تونستن ما رو پیدا کنن. نخستین بار تو مدرسه بودم یکی از بچهها اومد گفت شنیدی برای شما آهنگ خوندن؟ گفتم نه، اون موقع خیلی هم تو دنیای مجازی نبودم، دوستم گفت فردا میارم برات، از اون روز تا الان هنوز هم این آهنگ توی گوشیم هست. خیلی زیاد تونسته بود زبان حال ما باشه مخصوصا اون قسمتی که میگه: «این بچهها با کدوم دست مشق بنویسن؟» نرگس که در بخشی از این ترانه نامش برده شده «یاس نمیخواد ته قصه رو هرگز ببنده / چون باز دلش میخواد که نرگس بخنده...» در مورد ترانه یاس میگوید: «خوب بود ترانهاش، خیلی تاثیرگذار بود، اما به نظرم نتونسته بود حس درونی ما رو اون طوری که واقعا هست بگه. بعضیها فقط ظاهر آدم رو میبینند و غم چهره آدم رو میبینن اما از درون مون که خبر ندارن.»
من صداتو به گوش همه میرسونم
یک اتاق روشن و مرتب در طبقه دوم خانهای نوساز. اینجا غار تنهاییهای نرگس است. جایی که با خودش تنها میشود. شاید اتاق بقیه بچههای همکلاسیاش هم جایی شبیه این غار تنهایی باشد. خلوت، با نشانههایی از خاطرههایی که شاید شیریناند. روی کمد و بالای تختش پر از عروسکهای ریز و درشت و رنگی است. اتاق 18 سالگیهای نرگس، صورتی و مرتب و آرام است، شاخههای گل و شیشههای لاک و عطر را بالای تختش چیده، یک گوشه اتاق پر از کتابهای کنکور است که مرتب روی زمین چیده شدهاند. فلش کارتها و کتابهای تست ردیف شدهاند کنار هم. نرگس میخواهد در دانشگاه شیراز حقوق بخواند و همین است که در دبیرستان رشته علوم انسانی را انتخاب کرده. این روزها اگر تلگرام و اینستاگرام مجال دهد، با جدیت برای کنکور آماده میشود. میخواهد وکیل شود. شاید قصد دارد حق تمام کودکیهای خودش و همکلاسیهایش را در دادگاه روزگار بگیرد. با پریسا روی تخت نشستهاند.
با چشمانشان به دوربین لبخند میزنند و نرگس برای پریسا از تستهایش میگوید و آمادگیاش در کنکورهای آزمایشی. همکلاسیهای 11 ساله کنار هم نشستهاند، یکی این روزها دانشجوست و به دنبال کار پارهوقت میگردد و دیگری پشت کنکوری و امیدوار به قبولی در رشته مورد علاقهاش. آنها بهتر از هر کسی میدانند که 11 سال بعد از صبح 14 آذر 85 یعنی چه. آنها بهتر از هر کسی بلدند این 11 سال را مو به مو و خط به خط مرور کنند. اما روزهای 18 سالگی برای آنها زمان عبور از سالهای تلخی است که از آن صبح شعلهور شروع شد، به سالهای متفاوتی است که در صورت تامین هزینههای جراحی پلاستیک، میتواند از 18 سالگی برایشان آغاز شود. بچههای مدرسه درودزن سرنوشتسازترین روزهای خود را میگذرانند. 18 سالگی بچههای مدرسه درودزن شبیه 18 سالگی هیچ کدام از ما نیست. شبیه روزهایی که در سرمان رویاهای بزرگ میپروراندیم. بچههای مدرسه درودزن تنها رویای 18 سالگیشان رهایی از نقاب سمجی است که سالهاست روی تنشان جا خوش کرده. نقابی که راه نفس کودکیشان را بست. اتاق نرگس را ترک میکنیم، با این قول که صدایش را به گوش همه برسانیم و به قول یاس: «کودکی مُرد، در راه کلاسی که / سوخت و منتظر یه جراح پلاستیکه/ از چی بگم؟ صبح نشده غروب زد / تو قلب بچههای مدرسه درودزن / غصه نخور، صدام بشنو از توی خونت / من صداتو به گوش همه میرسونم.»