گروه جهاد و مقاومت مشرق - همسر شهید حاج احمد گودرزی که از اتباع افغانستانی است، تلفن خانواده شهید شیرعلی محمودی را در اختیار ما گذاشت. وقتی برای هماهنگی زمان گفتگو تماس گرفتیم، همسر شهید محمودی از ریخت و پاش خانهاش در آستانه نوروز گفت و خواست که قرار گفتگو را عقب بیندازیم. فرصت اندک بود و برایآن روز، چند گفتگوی دیگر هم در منطقه قرچک و ورامین هماهنگ شده بود. خواهش کردیم صبح خیلی زود، مهمانشان باشیم و به اندازه یک ساعت وقتشان را بگیریم. پذیرفت و با روی گشاده و دقیق به سئوالات ما برای شناخت همسر شهیدش، پاسخ گفت. آقامحمدولی هم بوی نان داغ سنگک را پیچاند در فضای خانه و بعد از گفتگو، مهمان سفره باصفای صبحانه شدیم.
این البته پایان ماجرا نبود. خانه خانواده شهید محمودی در کوچهای به نام شهید عباس حسینی بود. کنجکاو شدیم درباره این شهید هم بدانیم. خانم محمودی ما را به محضر پدر و مادر شهید حسینی در کوچه پس کوچههای دهخیر در ابتدای جاده ورامین برد و بیش از یک ساعت هم گفتگوی ما با آنها را شنید و همراهی کرد.
آنچه در ادامه میآید، بخش اول از گفتگوی ما با شیرزنی است که چند وقت بعد از شهادت همسرش از این موضوع باخبر شد و دست خالی، با چهار فرزند قد و نیم قدش به ایران آمد تا زندگی جدیدی را در کنار مزار آقاشیرعلی شروع کند...
**: ما هر چه در اینترنت جستجو کردیم، فقط تاریخ شهادت آقاشیرعلی را دیدیم و تاریخ تولدشان که سال 1350 بود. گویا نهم مردادماه 1395 هم به خاک سپرده شدند.
همسر شهید: بله، البته هشتم اسفندماه 1394 شهید شدند اما خاکسپاریشان نهم مردادماه 1395 بود.
**: یعنی حدود چند ماه طول کشید تا پیکرشان را بیاورند؟
همسر شهید: بله، من که خودم افغانستان بودم. خواهر شهید میگفتند که سه ماه پیکرش دست داعش بوده و سه ماه هم دست دولت سوریه.
**: دولت سوریه چرا پیکر را نگهداشته بود؟
همسر شهید: تا کارهای رسمی شان را انجام بدهند، سه ماه طول کشیده بود که پیکر را به ایران بیاورند.
**: داعش، پیکر را معاوضه کرده بود؟
همسر شهید: بله، تبادل کرده بودند. پیکرش هم سالم نبوده. گویا یک دست و سرش نبوده.
**: شما ایران نبودید؟
همسر شهید: نه؛ ما کلا افغانستان بودیم. آقا شیرعلی تنها اینجا بودند.
**: از چه سالی به ایران آمدند؟
همسر شهید: حدودا اوایل سال 1392 آمد ایران. به نیت کار آمد اما بعد که ماجرای سوریه پیش آمد، رفت سوریه. البته من خبر نداشتم.
**: بین سال 92 تا وقتی که به سوریه رفتند، دوباره آمدند به شما در افغانستان سر بزنند؟
همسر شهید: آخرهای سال 89 هم یک و نیم سال ایران بود و دوباره به افغانستان برگشت. 6 ماه هم آنجا بود. خانه که بود زیاد قرآن میخواند. در آن زمستان شش بار قرآن را ختم کرد. برادرزادههایش می گفتند چرا عمو اینقدر قرآن می خواند؟ برایشان عجیب بود. افغانستان در مناطق کوهستانی، زمستانها کار نیست. همه جا سرما و یخبندان است و همیشه در خانه بود و قرآن می خواند. هیچ جوابی نمی داد و فقط می گفت یادت باشد که من شهید می شوم. من هم تعجب میکردم که تو نه دشمنی داری و نه جنگی هست، چطور شهید میشوی؟
شش ماه که افغانستان بود، دوباره برگشت به ایران.
**: در ایران، کجا بودند؟
همسر شهید: در همین عباسآبادِ شهرری، کشاورزی میکردند.
**:یعنی تخصص دیگری نداشتند؟
همسر شهید: نه، کار اصلیشان کشاورزی بود.
**: در افغانستان هم کشاورزی داشتند؟
همسر شهید: در افغانستان مغازه مواد خوراکی مثل سوپرمارکت داشتند.
**:شما کی با آقا شیرعلی ازدواج کردید؟
همسر شهید: ما سال 1382 ازدواج کردیم.
**: یعنی سی و دو سالشان بود که ازدواج کردند...
همسر شهید: بله، سنشان خیلی بیشتر از من بود. من هفده سالَم بود.
**: کارشان موقعی که آمدند خواستگاریِ شما چه بود؟
همسر شهید: اول، یک خانه کوچک داشتیم در ولایت دایکندی در مرکز افغانستان.
**: در آن مناطق کوهستانی تابستانها چه کار می کنند؟
همسر شهید: در تابستانها کشاورزی به راه بود. دامداری گاو و گوسفند هم که داشتیم. زمستانها هم که آقا شیرعلی می آمد سراغ مغازهاش.
**: وقتی که برای ازدواج با شما آمدند، از نظر مالی وضعشان خوب بود؟
همسر شهید: پدر شوهرم خیلی نامدار بودند اما خیلی زود از دنیا رفته بودند. آقا شیرعلی 12 سالش بود که پدرش را از دست داد. مادرش را هم در کوچکی از دست داده بود. به همین خاطر پیش برادرانش زندگی میکرد. وضع خوبی نداشتند و پدر و مادر من از ما تا چند سال حمایت مالی می کردند. تا این که خدا را شکر، زندگیمان بهتر شد.
**: با هم نسبت فامیلی هم داشتید؟
همسر شهید: نه. فقط در یک منطقه بودیم و خانوادهها نسبت به هم شناخت کمی داشتند.
**: آنجا همه دخترها در سن پایین ازدواج میکنند یا شما استثنا بودید؟
همسر شهید: تقریبا در افغانستان همه در همین سن ازدواج میکنند.
**: شما متولد چه سالی هستید؟
همسر شهید: 1364.
**: آنجا هم از تاریخ خورشیدی استفاده می کنند؟
همسر شهید: بله، همه مدارک ما با همین تاریخ شمسی است.
**: شما تا سال 95 در افغانستان بودید. چه شد که به ایران آمدید؟
همسر شهید: وقتی شهید شیرعلی به سوریه رفت، نمی دانستیم رفته است. در منطقه ما برق نبود و با صفحههای آفتابی کمی برق تولید میشد. از طرف دولت هم توربین آبی آورده بودند که از طریق آب، برق گرفته شود. یکی از همسایگان ما گفت ما دو تا تلویزیون داریم، یکیاش را شما بخرید. گفتم: باید با آقاشیرعلی صلاح مشورت کنم. چند روز بعدش آقاشیرعلی زنگ زد و گفت: دخترم فاطمه را بیاور که من خوابش را دیدهام. می خواهم باهاش صحبت کنم. من چند بار نبردمش تا این که ناراحت شد و گفت: چرا فاطمه را نمیآوری؟... منزل ما آنتن موبایل نداشت و باید چند کیلومتر می رفتیم تا به آنتن موبایل برسیم. خلاصه دخترم را بردم تا با پدرش صحبت کند. آن موقع به سوریه رفته بود اما ما باز هم نفهمیدیم... بعد که ماجرای تلویزیون پیش آمد، گفتم با شیرعلی صلاح مشورت کنیم. چهارروز از آن تماسی که با دخترم فاطمه صحبت کرده بود، می گذشت. هر چه تماس گرفتم، گوشی آقاشیرعلی در دسترس نبود.
**: یعنی از سوریه راحت میتوانستند با شما در افغانستان تماس بگیرند؟
همسر شهید: نه، آن تماسها از ایران بود. بعدش که به سوریه رفت، دیگر تماسی نداشتیم. از آن روز به بعد من هر روز تماس می گرفتم اما کسی جواب نمی داد. تا این که یک روز برادر شیرعلی آمد و گفت من با پدرت (که در هرات زندگی میکند) تماس گرفته ام و گفته که شیرعلی به سوریه رفته.
گویا کمی از اولین اعزام شیرعلی گذشته بوده که شهید می شود. اول بهمن 94 رفته بود به سوریه و 8 اسفند شهید شده بود.
**: شما بعد از تماس آن روز که دخترتان صحبت کردند، دیگر هیچ تماسی نداشتید؟
همسر شهید: نه. هر روز زنگ می زدم اما جواب نمی داد. آنجا هم دامداری داشتیم و یک گوساله دو ساله را نذر کردم که خدا شیرعلی را سالم برگرداند و گوشتش را هم به در و همسایه دادم. آن روزها در سوریه درگیری زیاد بود و خیلی نگران بودیم.
**: وقتی فهمیدید آقا شیرعلی به سوریه رفته، چه حالی پیدا کردید؟
همسر شهید: آن موقع ترسیدم. اشکهایم جاری شد که خدایا شوهرم با این وضعیت رفته سوریه و من با چهارتا بچه چه کار کنم؟
**: میشود اسم بچههایتان را بگویید؟
همسر شهید: محمدولی، نجفعلی، مهدی و فاطمه.
**: آقا محمدولی متولد چه سالی هستند؟
همسر شهید: متولد 1383. نجفعلی هم 1389 به دنیا آمد. مهدی هم متولد 90 است. فاطمه را هم خدا سال 85 به ما داد.
**: یعنی فاطمه خانم وقتی که با پدرش برای آخرین بار تلفنی صحبت کرد، 9 ساله بود...
همسر شهید: بله، وقتی که به ایران آمدیم، ده ساله شد. کوچکترین پسرم چهارساله بود و با اینها خیلی سختی کشیدم.
**: پسرها، کمک دست شما بودند؟
همسر شهید: خدا رو شکر، الان هم خوبند و کمکم میکنند...
**: معمولا بچههایی که در سختی رشد میکنند، بچههای بهتری هستند و کمکحال خانوادهیشان میشوند. با بچههای شهری فرق میکنند که در ناز و نعمت بزرگ میشوند... شما هم متوجه شدید آقا شیرعلی به سوریه رفته و دیگر خبری نداشتید و نذری هم دادید تا...
همسر شهید: روزهای جمعه و سه شنبه می رفتم حسینیه و برای سلامتی آقا شیرعلی دعا می کردم. البته همه حتی همسایهها هم موضوع شهادتش را می دانستند اما به من نگفته بودند.
**: چه کسی به آن ها خبر داده بود؟
همسر شهید: اول از همه یکی از همراهان آقاشیرعلی، که به سوریه رفته بود و برادرش کنار مغازه برادر شوهرم در افغانستان، مغازه داشت؛ خبر داده بود. دو سه ماه گذشته بود و هر چه تماس میگرفتیم خبری نبود و کسی هم اطلاعی از وضعش نداشت. البته همه می دانستند که شیرعلی شهید شده اما پیش ما و برادرهایش چیزی نمی گفتند. بعد از سه ماه، شماره تلفن پسری که برادرش همسایه برادرشوهرم بود و با آقا شیرعلی در سوریه بود را پیدا کردیم و تماس گرفتیم. زنگ می زدیم و خواهش می کردیم خبری از شیرعلی به ما بدهد. میدانستم که با آقاشیرعلی با هم هستند اما چیزی نمی گفت. فقط می گفت شیرعلی زنده است و من خبری ازش ندارم. بچه های برادر شوهرم خیلی نگران بودند و مدام به او زنگ می زدند. به برادر شوهرم گفته بود چرا به خانوادهاش نمی گویید که شیرعلی شهید شده، من را خسته کردهاند از بس مدام زنگ می زنند!
بعدی مدتی، مادرشوهرِ خواهرم از دنیا رفته بود و می خواستم برای فاتحه به خانهشان بروم. خانه ما سر تپه بود. برادرشوهرهایم هم پایین تپه بودند. پسر برادرشوهرم گفت:کجا میروی؟ گفتم: می خواهم بروم فلانجا برای فاتحه. گفت: الان نرو. یکی دو ساعت بعد خبرت می کنیم که با هم برویم. چشمتان روز بد نبیند؛ دو ساعت بعد، شوهر خواهرشوهرم آمد دنبالم تا من را ببرد. دیدم تعداد زیادی از مردم هم آمدهاند به منزل برادرشوهرم. من تعجب کردم. ما را هم بردند پایین و آنجا بود که گفتند شیرعلی شهید شده اما آنموقع پیکرش مفقود بود.
**: دقیقا چه کسی به شما خبر داد؟
همسر شهید: همان همسایهها گفتند...
**: مستقیم و بدون هیچ زمینهسازی، یکهو خبر را دادند؟
همسر شهید: بله. بی هوا خبر را دادند و گفتند شیرعلی شهید شده. برادر شوهرم بیهوش شد. من هم بیهوش شدم و من را بردند پیش دکتر. بعد که حالم جا آمد، به خودم میگفتم شیرعلی مفقود است اما زنده است. تا ششماه دادن نذریها را ادامه دادم. هر جمعه ختم قرآن می گرفتم. برادر شوهرم می دانست که شیرعلی شهید شده اما من باورم نمی شد. امیدم را از دست ندادم چون پیکر شیرعلی برنگشته بود. جمعه ها هم برای سلامتی اش ختم قرآن می گرفتم، نه این که برای روحش باشد.
**: توی این مدت، به خوابتان هم آمد؟
همسر شهید: بله، آمد. سری اول که شهید شده بود یک شب، خوابش را دیدم. در خانه سه درِ تو در تو داشتیم. خواب دیدم شیرعلی از در وسط آمد در حالی که سر و وضعش خاکی بود. چیزی نگفت. فقط دستش را گرفتم. دو سه شب دیگر هم باز این خواب را دیدم. اما حرفی نزدیم. خیلی با خودم نگران بودم که برای شیرعلی چه اتفاقی افتاده تا این که حاجی ابراهیم، برادر شوهرم خبر داد که پیکر شیرعلی پیدا شده.
**: ایشان برادر بزرگتر بودند؟
همسر شهید: بله، از آقا شیرعلی بزرگتر بودند. گفت که شیرعلی پیدا شده و من هم خوشحال شدم اما گفت پیکرش پیدا شده. اوایل سال 95 بود. وقتی پیکرش پیدا شد، سه هفته طول کشید تا خاکسپاریاش کنند. البته ما که نبودیم...
**: یعنی موقع خاکسپاری هم نبودید؟
همسر شهید: نه؛ ما در افغانستان بودیم. دیدارمان افتاد به قیامت. برادر شوهرم اجازه نمی داد به ایران بیاییم. می گفت من یک زن جوان با چهار تا بچه را نمیگذارم به ایران بروند!
**: خودشان به ایران آمدند؟
همسر شهید: نه، ایشان هم نیامدند اما دو تا از خواهرهای شیرعلی در ایران بودند.
**: دو تا خواهرهای آقا شیرعلی پیکرشان را دیده بودند؟
همسر شهید: بله، خواهرها رفته بودند معراج شهدا برای شناسایی. پیکر شیرعلی را هم در میدان امام حسین تهران تشییع کردند. فردایش هم که در قطعه 50 بهشت زهرا خاکسپاری کردند.
**: خواهرهای آقا شیرعلی بزرگتر از ایشان بودند؟
همسر شهید: بله. جفتشان بزرگتر بودند.
**: چند سال بود به ایران آمده بودند؟
همسر شهید: سی چهل سال بود که به ایران آمده بودند.
**: چهره و صورت آقا شیرعلی قابل شناسایی بود؟
همسر شهید: سر که نداشت. یک دست هم نداشت. همه را فدای امام حسین و ابوالفضل العباس کرد. از اول هم همین را می خواست. خواهرش می گفت: یک ساله بود که مادرش روز عاشورا که در افغانستان آن سال برف زیادی آمده بود و نمی توانستند به حسینیه بروند، مادرش گفته بود شیرعلی فدای طفلان امام حسین و مسلم بشود. مادر بالای گهوارهاش نشسته بود و گریه می کرد و می گفت شیرعلی من فدای امام حسین... شیرعلی من فدای دو طفلان مسلم... دیگر از کوچکی مادرشان این مسیر را انتخاب کرده بود.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...