گروه جهاد و مقاوت مشرق - سال 1396، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پیداشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم میآمد.
حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها میگذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه دهها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش میکنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کردهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که 18 اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.
**: مطالبی درباره شهید نوید صفری در فضای مجازی بود که آنها را خواندم و مواردی را یادداشت کردم اما حالا که بهشان نگاه میکنم، در تحیرم که بحث را از کجا شروع کنم. هر مقطع زندگی آقانوید شیرینیهایی دارد که نمیشود از آن گذشت... شما باب صحبت را باز کنید و بسم الله را بگویید تا من هم به مرور سئوالاتم را مطرح کنم.
همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. صحبت را با بیوگرافی شهید نوید شروع کنیم؛ ایشان متولد 16 تیرماه 1365 در تهران هستند. اصالتا رودباری هستند و فرزند چهارم و آخر خانواده. دو برادر و یک خواهر بزرگتر دارند و چون با خواهرشان یک سال اختلاف سنی داشتند، روحیات و جهت فکریشان خیلی به هم نزدیک است. فرزند آخر بودند و خیلی ارتباط نزدیکی با پدر و مادرشان نسبت به بقیه فرزندان داشتند.
شغلشان هم پاسدار بود. البته ابتدا دو سال تا سال 90 در وزارت دفاع مشغول بودند و بعدش وارد سپاه انصار شدند و در تیم حفاظت از دانشمندان هستهای فعالیت میکردند. از سال 91 هم پاسدار سازمان بسیج شدند. دی ماه سال 94 برای اولین بار بعد از پیگیریهای زیاد، به سوریه رفتند. اولین بار، مأموریتشان سه ماه طول کشید و تا اواخر اسفند 94 سوریه بودند. همانجا در عملیاتهای مختلف شرکت داشتند و یکی از دوستان خوبشان آنجا شهید شدند که روی آقانوید تأثیر بسیار زیادی گذاشت...
**: شهید سعید علیزاده...
همسر شهید: بله؛ بار دوم ماه رمضان سال 95 (خردادماه) برای 45 روز به سوریه رفتند. بعد از ازدواج ما هم برای بار سوم و آخر؛ به سوریه رفتند.
**: یعنی در فاصله بین اعزام دوم و سوم، ازدواج شما انجام شد؟
همسر شهید: بله، 21 مرداد 96 برای بار سوم رفتند و بین این دو اعزام سوم و چهارم، یک سال و سه ماه طول کشید.
**: عامل این فاصله فقط ازدواج بود؟
همسر شهید: نه، خیلی پیگیر رفتن بودند اما امکان رفتنشان مهیا نمیشد. 21 مرداد 96 که رفتند قرار بود 45 روزه بروند و اول محرم (31 شهریور) برگردند اما به خاطر این که محرم نیروهای سوریه کم می شدند، آقا نوید قرار شد 15 روز دیگر بماند و من برای سه روز، برای زیارت به سوریه و پیش ایشان رفتم. قرار بود برگردند تا بعد از ماه صفر، مراسم ازدواجمان را برگزار کنیم که خدا می خواست و شرایط طوری شد که برنگشتند. آقانوید متوجه شده بودند عملیاتی در پیش است و به همین خاطر برنگشتند. مأموریت ایشان یا 45 روزه بود و یا سه ماهه. بر این مبنا قرار بود 21 آبان 96 برگردند که 18 همان ماه در روز اربعین و در آزادسازی شهر بوکمال و در عملیات معروف بوکمال که پایان حکومت رسمی داعش بود، به شهادت رسیدند.
**: وضعیت پیکرشان چطور بود؟
همسر شهید: ابتدا بیست روز پیکرشان مفقود بود و تکلیفش مشخص نبود. آقانوید 18 آبان شهید شدند و 3 آذر پیکرشان تفحص شد. 8 آذر هم به ایران برگشت. ابتدا اصلا مشخص نبود که شهید شدهاند و وضعیشان «مفقود» اعلام شده بود.
**: پیکرشان تفحص شد یا تبادل؟
همسر شهید: تفحص شد. وقتی مفقود بودند نمی دانستند اسیر شده اند یا شهید. اما همان روز اربعین ایشان را شهید کرده بودند. گویا چند ساعتی زنده بودهاند اما در نهایت شهید می شوند. نیروهای دیگر سوری می آیند و پیکر ایشان و دو سه نیروی سوری که در آن منطقه بودند را می بینید و پیکر آقا نوید را شناسایی نمی کنند. مقداری خاک رویشان می ریزند که معلوم نباشد. نشانهای می گذارند و محتویات جیب و وسائلشان را به عقب برمیگردند. فرماندهان ایرانی هم چون پیگیر سرنوشت آقانوید بودند پرس و جو می کنند و بعد از عملیات که شرایط آرامتر میشود، می روند سراغشان و در حقیقت از مجموعه وسایل همراه آقانوید مثل جانماز، تسبیح، شانه، عکس، کارت دعا، کتابچه ختم استغفار و... متوجه میشوند که پیکر آقانوید در آن منطقه باقی مانده است.
**: در حقیقت 20 روز فاصله می افتد بین شهادت و آمدن پیکرشان.
همسر شهید: بله؛ روز چهارشنبه 8 آذر پیکر آقانوید آمد به معراج شهدای تهران که سالروز ازدواج پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و حضرت خدیجه سلام الله علیها بود. 10 آذر هم پیکرشان را تشییع کردیم. ما در معراج شهدا که کارمان تمام شد، شبش به حرم امام رضا علیه السلام رفتیم و پیکرشان را طواف دادند. ساعت 6 عصر پرواز کردیم و 6 صبح هم برگشتیم به تهران.
**: شهید دیگری هم برای طواف با ایشان بود؟
همسر شهید: خیر؛ چون شهدای بوکمال زیاد بودند ولی همه، پیکرشان همان موقع برگشت ولی آقانوید 15 -16 روز بعد برگشتند.
**: از شهدای عملیات بوکمال، کسی را می شناسید؟
همسر شهید: شهید مرتضی عبداللهی بودند و شهید عارف کایدخورده. شهید عبداللهی محلهشان نزدیک منزل ما در حوالی میدان امام حسین علیه السلام است و من هم با خانمشان ارتباط دارم. شهید عارف کایدخورده اهل دزفول بود. شهید حبیب بدوی هم بودند که گویا آقانوید با این شهید جلو رفته بودند که ایشان اول شهید می شوند و بعد، آقانوید با نیروهای سوری جلو می روند. شهید حمیدرضا ضیایی هم بین شهدای این عملیات بودند.
**: شهید ضیایی که سابقه دفاع مقدس هم داشتند و از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام و جانباز بودند...
همسر شهید: بله، دقیقا... دو سه نفر از شهدای رشت هم بودند مثل شهید نظری و شهید بابک نوریهریس که در همان عملیات شهید شدند. این دو شهید با شهید کایدخورده دوست بودند و گویا سر یک سفره بودند که خمپارهای میآید و شهید میشوند. شهدای ما در بوکمال حدود 10- 12 نفر بودند.
**: همه این شهدا آمدند بغیر از آقانوید...
همسر شهید: خیلی از این شهدا مثل شهید عبداللهی بعد از آقانوید شهید شدند. اما مثلا شهید وحید فرهنگیوالا که برای تبریز بودند 15 آبان شهید شدند. آقانوید جزو شهدای اول بوکمال بودند اما وضعیتشان نامعلوم بود.
**: در این حدود 20 روز بلاتکلیفی به شما چه گذشت؟ خبر اول را چگونه به شما دادند؟
همسر شهید: قرار بود آقانوید 21 آبان برگردد. البته به ما نگفته بود و ما بعدها متوجه شدیم که می خواسته اگر شهید نشد، بیاید به مرخصی، اما بیست روز قبل از شهادت متوجه می شود که قرار است عملیاتی در بوکمال انجام شود و به آنجا می رود. مأموریت آقانوید در حلب بود و وقتی متوجه می شود، خیلی تلاش می کند و پیگیر می شود که به بوکمال اعزام شود ولی فرماندهان قبول نمی کردند؛ چون می دانستند که در شُرُف ازدواج هستند و هم این که مأموریتش تمام شده بوده.
**: فاصله این دو منطقه هم خیلی زیاد است...
همسر شهید: بله، خیلی اصرار داشت و مدام هم به ما پیام می داد که دعایم کنید. کارم به گیر خورد و باید بروم جایی که اگر بروم، خیلی زود برمی گردم. ما هم خیلی به حضرت رقیه سلام الله علیها متوسل شدیم چون آقانوید هم خیلی به خانم ارادت داشتند. بعدا هم در پیامهایشان به دوستانشان کاملا مشخص است که چقدر التماس کرده بودند که به حرم بی بی بروید و برای من متوسل بشوید. بالاخره کارشان درست می شود که به سمت بوکمال بروند. حدودا ده روز قبل از شهادت به بوکمال رفتند و در این مدت سه ماه، هر روز به من زنگ میزدند و شاید فقط 4 -5 روز از این مدت نتوانستند به من زنگ بزنند.
**: امکان تماس، کامل مهیا بود؟
همسر شهید: بله؛ اما سر هفت دقیقه یا ده دقیقه قطع می شد اما دیگر تماس نمی گرفت تا بقیه هم بتوانند زنگ بزنند. سال 94 شرایط برای تماس سخت بود اما سال 96 و جایی که آقانوید بودند، امکان تماس به طور کامل برقرار بود. فقط در منطقه بوکمال در آن 12 روز آخر، امکان تماس، کمتر شد.
**: این تماسها معمولا چه ساعتی از روز بود؟
همسر شهید: معمولا بعد از ظهر که من سر کار بودم، با تلفن ثابت با موبایلم میگرفت. سه تا صِفر هم معمولا در آخر شمارهشان بود که می فهمیدم آقانوید است. با مدیرمان هماهنگ کرده بودم که اگر در جلسه هم بودم، بتوانم جلسه را ترک کنم و چند دقیقه با ایشان صحبت کنم.
**: آن قدری حرف داشتید که هر روز 6-7 دقیقه صحبت کنید؟
همسر شهید: چون دوتایمان به شهدا ارادت داشتیم و قرار زندگیمان این بود که حرفهایی با هم بزنیم که مفید باشد، در کنار حال و احوالپرسیها، من از زندگینامه شهدایی که خوانده بودم برایش حرف میزدم. خصوصا در بازه چهل و پنج روزه دوم، بیشتر صحبتمان درباره شهید حججی و حالات ایشان بود. آقانوید هم علاقه زیادی به این مباحث داشت و همراهی می کرد. من بنا داشتم مکالمات تلفنیمان را ضبط کنم اما فقط سه تا از این مکالمات ضبط شده بود. همان سهتایی که من به حرفهای آقای نوید درآن مکالمات، بعد از شهادتشان نیاز داشتم. واقعا خودشان همه چیز را برای من مدیریت می کنند.
**: مراقبت میکردند که حرف طبقهبندی مطرح نشود؟
همسر شهید: خیلی مراقب بود. همیشه حرفهایمان درباره شهادت و شهدا بود.
**: احتمالا شما هم مراقب بودید چیزی نپرسید که نتوانند جواب بدهند.
همسر شهید: بله؛ من اصلا هیچوقت حرفها را به سمت مسائل کاری و سوریه نمی بردم. حتی در حضور ایشان هم خیلی به مسائل کاریاش کاری نداشتم. من هم آدم کنجکاوی در این مسائل نیستم. من همیشه پیگیر بودم آقانوید که با شهدا رفت وآمد داشته، ببینم شهدا چه روحیاتی در نزدیکیِ زمان شهادت داشتهاند و چطوری زندگی کردهاند. از همان جلسان خواستگاری، ما خیلی درباره شهدا صحبت می کردیم.
**: این تماسها بود تا 10 روز قبل از شهادت...
همسر شهید: بله؛ من میخواستم پیادهروی اربعین را با هم برویم چون می گفت می آیم اما نیامد. پنجشنبه 18 آبان اربعین بود که شهید شد اما پنجشنبه هفته قبلش که تماس گرفت، گفت تصمیم نداری به پیادهروی اربعین بروی؟ گفتم: قرار بود با هم برویم اما حالا که نیامدهای من هم تصمیمی ندارم برای رفتن. من اگر بخواهم تنهایی بروم، برایم سخت است ضمن این که مرخصی و ویزا هم نگرفتهام. گفت: من دوست دارم حتما بروی. اگر میشود پیگیری کن... من خیلی جدی نگرفتم. سالهای قبلش هم رفته بودم.
سال قبلش هم با برادرم رفته بودم و آنجا جدا شدیم و تجربه سفر تنهایی برای اربعین را داشتم و می توانستم از پَسَش بر بیایم؛ اما جدی نگرفتم. آن روز دوباره زنگ زد و پیگیری کرد و گفت که من با پدرت هم صحبت می کنم تا بگذارد تنها بروی و من میخواهم بروی. از شهدا خواستهام آنجا هوایت را داشته باشند... ما قرار بود پس اندازهایمان را جمع کنیم تا خانه بخریم. گفتم: من الان باید با هواپیما بروم و بلیطش خیلی گران است. گفت: فدای سرت! حتما برو...
خیلی عجیب و غریب در یک نیم روز، ویزایم درست شد و مرخصی را هم که اصلا فکرش را نمی کردم، گرفتم. روز یکشنبه آخرین تماس ما بود که پنجشنبه همان هفته آقانوید شهید شد. ساعت 3 بعد از ظهر بود که سر کار بودم و شبش هم پرواز داشتم به نجف. من سر راه پله محل کار می نشستم و با آقانوید صحبت می کردم. همیشه هم که دلتنگ می شوم می روم همانجا می نشینم. وقتی زنگ زد خیلی ذوق داشت که کارم درست شده و همهش میگفت: خوش به حالت که کربلایی شدی. دعا کن؛ من را یادت نرود و برایم دعا کن... همیشه هم خیلی به من میگفت که برای شهادتم دعا کن. این دفعه گفت یادت نرود برایم دعا کنی. از آقا کم نخواه. برای شهادتم زمان تعیین نکنیها؟
**: منظورشان این بود که زمان تعیین نکنید تا شهادتشان به تأخیر بیفتد؟
همسر شهید: بله؛ هر از گاهی که به مزار شهدا میرفتیم، همیشه با تمام وجود برای شهادتش دعا می کردم. حیف بود که بخواهد به نحو دیگری از دنیا برود. حتی نمی خواستم پیر بشود و می گفتم شهادتش تا قبل از چهل سالگی باشد چون درکش می کردم که «در جوانی شهید شدن» چقدر خوب است. ولی خب به شهدا می گفتم آقانوید سی و یک سالش است؛ دعا کنید ما 9 سال به برکت زندگی 9 ساله امیرالمؤمنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زندگی کنیم و آقانوید در چهل سالگی و سن بلوغ کامل، شهید بشود. این را در ذهنم می گفتم و خودش خبر نداشت اما در آن تماس، گفت: برای شهادتم زمان تعیین نکن!...
میخواستم علاقهام را بهش اثبات کنم و بهش گفتم: به خاطر این علاقه دعا می کنم به آن چیزی که دوستداری برسی... ولی باز آنقدر که میگفت، منم گفتم: چرا باور نمیکنی؟ من دعا میکنم ان شا الله مثل امام حسین علیه السلام شهید بشوی. خیالت راحت شد؟... گفت: آره، خیلی خوب است... حال عجیبی بود. گفتم: اصلا خودت بگو چه چیزی میخواهی که من همان را در حرم حضرت عباس علیه السلام برایت بخواهم. مکثی کرد و با صدای آرامی گفت: دعا کن اربعین کربلایی بشوم!... منم از راهپله بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و گفتم: میشوی ان شا الله...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...